•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

چه جمله ی کلیشه ای هست این جمله، زمان چقدر زود میگذره، ولی چقدر درسته!

چقدر هر چقدر بزرگتر میشیم زودترم میگذره ...

احتمالا مامانم چشماشو بسته و باز کرده و من به دنیا اومده بودم،

بابام چشماشو بسته و باز کرده و آخریمون به دنیا اومده بوده ! 

چشاشونو بستن و باز کردن و من شده بودم 25 ساله و این یعنی بیش تر از 25 ساله که دارن با هم زندگی می کنن!

 

همین الانشم من دوستایی دارم که بیشتر از 5 سال و 10 ساله که می شناسمشون و این یه جورایی ترسناکه!

انگار باورت نمیشه که اینقدر عمر کردی یا اینقدر زمان گذشته!

 

حس میکنم بعد ملاقات آدمهای مختلف، حالا با یه آدمی مواجه شدم که یه جورایی با هم می خونیم و یه جورایی خیلی متفاوتیم!

یه چیزایی یه جورایی مچ میشه که میمونی که الان واقعا مچه یا توهم زدی؟!

ولی خب حالم خوب است.

امیرحسینی که وارد زندگیم شده، حضورش یه جورایی آرامش بخشه!

از خودم می پرسم دقیقا چرا؟

و چرا این آدم از بین همه آدم های دیگه؟

و یک سال دیگه و دو سال دیگه و پنج سال دیگه من کجام و امیرحسین کجاست و رابطه امون به کجا رسیده؟!

 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چرا همیشه تردید دارم؟!

چون از آینده می ترسم؟

چون نمی دونم که در آینده چی پیش میاد؟

چون نمی دونم که از پسش برمیام یا نه؟

چون نمی دونم که این انتخاب بهترین انتخاب من میتونه باشه یا نه؟

در ملاقات با آدم ها، آدم چیزهای خوب و زیادی رو یاد می گیره! 

این چیزهای خوبی که یاد می گیره هم درباره خودشن، هم درباره طرف مقابل و هم این دنیا و بازی هاش!

اما این وسط چیزهای بیشتری راجع به خودش یاد می گیره!

 

از سال 99 تا حال، به یک سوال مشخص فکر میکنم!

اپلای بکنم یا نکنم؟

ابتدای این مسیر انجام ندادنش بولد بود، حس میکردم مناسب من نیست. حس میکردم مناسب شخصیت من نیست. 

حس میکردم شاید ضرر و تنهایی که متحمل میشم خیلی زیاد باشه برای من. حس میکردم من که قرار نیست اونجا بمونم چرا برم اصلا؟

روزها گذشتند، همچنان به قبلی ها فکر میکردم اما حس از دست رفتن فرصت هام خیلی بلند بود. 

من هم دلم میخواد که انجامش بدم، من هم دلم میخواد که تجربه اش کنم، من هم دلم میخواد که بزرگتر بشم...

ترس بود، از اینکه وقتی دارم به این ها می رسم چه چیزهایی از دست میرن! 

ولی من جلو اومدم و جلو اومدم ...

طاهره معتقده که حیف میشم! 

حسنا معتقده که حیف میشم!

حتی بهروستا که جدیدا ظهور کرده هم میگه حیف میشم!

و خودم نمیدونم که آیا واقعا حیف میشم یا نه! 

ولی اگر یه چیزهایی رو یادنگرفته باشم اعتماد به نفس برداشتن گام اول رو هم ندارم. 

دلیل اصرارم بر اثبات خودم اینه که در لحظه نمی تونم عملکرد خوبی داشته باشم اگر از قبل آماده نشده باشم. 

چه بسا از نظر دیگران داشته باشم ولی خودم نمیدونم که واقعا دارم یا نه! 

آیا برای همین هست که منتظر شنیدن تعریف و تمجید از دیگرانم؟

ولی چه نیازی به تعریف و تمجید شنیدن از دیگران هست وقتی میدونم که کارمو درست انجام میدم؟

وقتی حال روحی عجیب و غریبم رو بعد پشت سر گذاشتن همه روزها و اتفاقات کارشناسی به مرور و با دست های نوازش خودم خوب کردم. 

شاید اینطور به نظر برسه که خیلی اعتماد به نفسم پایینه. ولی برای من قانون نسبت دادن به هر چیزی صدق نمیکنه! 

من میدونم که کجا اعتماد به نفسم پایینه و کجا نیست! 

پس به طور کلی نمیشه من رو با یه کلید واژه بست و گذاشت یه گوشه!

 

حالا رسیدیم به پاییز 1401، بهروستا رو دیدم! 

حتی وقتی اونم دیدم باز سوال همین بود که وقتی تو دانشکده رد میشی ازت می پرسن، داری میری؟! 

من نمیرم! من میرم که برگردم! من آرزویی برای اونجا موندن ندارم! 

ولی نکنه دارم بیخیالی می کنم؟ به اینکه وقتی برگردم چه شغلی دست و پا کنم فکر نکردم درست؟! 

از اینکه گیر سیستم ها بشم بدم میاد! 

شاید حمایت بابا باعث شده حواسم نباشه که چقدر تامین هزینه ها میتونه کار سختی باشه! 

به هر حال! من میخوام درس بخونم، میخوام وقتی دارم انجامش میدم شغل دیگه ای نداشته باشم،

برای اینکه دیگه هزینه هام رو دوش بابا هم نباشه شاید خوب باشه که اپلای کنم! 

دلیل مهم ترش این نیست ولی، دلیل مهم ترش اینه که از کنجکاوی دارم می میرم که با چه چیزهایی مواجه میشم و چطوری باهاشون دسته و پنجه نرم می کنم؟

پس بحث اپلای رو اینطوری می بندیم، من میخوام برم و امتحانش کنم. 

زندگی پس از رهاشدگی و تنهایی رو! 

من نه اهل نوشیدنم که برم و بنوشم!

من نه اهل سیگارم که برم و پکی به سیگارم بزنم!

من اهل صبر کردنم! اهل صبوری کردنم! 

 

شاید سر و ته این زندگی مبهم باشه!

ولی من این بدن رو برای تمامی روزهایی که جون زندگی کردن دارم میخوام!

دلمم نمیخواد با چیزی بهش لطمه بزنم! 

بریم که کوه مشکلات جلوی رومون هست! 

 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام! 
دیگر مخاطب خودم هستم ! 
دیدی دختر؟ دیدی دیروز چه شد؟ دیدی روز قبلش چه شد؟ هفته قبلش چه شد؟

 

چرا و به کدامین قانون این چنین سرکوب می کنند؟!

دختر، می ترسیدی که بکشند و خون بریزند مگر نه؟

هر روز هر روز از این همه خشونت جاری در کف خیابان می هراسی و به روی خودت نمیاوری تا قوی بمانی و روی پا بمانی. 

 

خیلی سخت است وسطی بودن و نه اینوری بودن و آن وری بودن مگر نه؟
احتمالا وسطی بودن فحش خورش بیشتر نباشد کمتر هم نیست! 
قلبت توان ندارد این همه خشونت و فحاشی را ببیند، که بشنود صدای با گریه و منقطع دخترک دانشجویی را که از ترسش حرف می زند.

 

صدات خش گرفته، حتی توان نداری با یک نفر بحث کنی و فقط بهش بقبولانی که مردمی که به دست یک سری یک لاقبا کتک می خورند را هم ببین! فقط نگو که چرا رفت بیرون که کتک بخورد! 

چرا یک گروه به تنهایی این همه یکه تازی می کند؟

کاش آدم نبودم! آدمیزاد بودن که سخت ترین بود چرا چنین کردم؟

آدمیزاد بودن خیلی سخت است ... خیلی ... وقتی بین یکسری آدمیزاد زندگی میکنی حتی سخت تر هم می شود. 

 

آنقدر نا امیدی سایه انداخته بود که به این فکر رسیدم که در تمام  دنیا مردم به این شکل هستند. فرقی ندارد ایران باشد یا آلمان.

ولی فکر کنم به این شکلی که تصور میکردم نباشد ... هرچند کاملا اشتباه هم نباشد. 

 

از شنیدن کتک خوردن دخترکان و پسرکانی که آزادی می خواهند و زندگی توسط پسرکان آتشین دیگر بیزارم ...

کاش همه فقط دهان داشتند و دست و پا نداشتند! کاش وارد یک اتاق می شدند و روی صندلی ها قفل می شدند دو طرف دعوا و
مجبور می شدند حرف هم را گوش بدهند. حتی اگر ناخوشایند بود نتوانند از جایشان تکان بخورند! 

 

کاش انقدر دروغ تحویلمان نمی دادند... کاش به اصلاح شدن فکر می کردند ... کاش زندگی و جوانی ما را به هدر نمی دادند...
دخترجان، تو هنوز هم طاقت داری نه؟

خوشم آمد رفتی کتاب جمالزاده را بخوانی! آری با واقعیت باید رو به رو شوی! بزرگ شو... نترس... تهش مرگ است دختر ... 

شاید خدا میخواست مرحله آخر در دنیا آسان باشد، مرگ! 

 

براستی همیشه سوال های زیادی در سر داشتم... یکی مانند من آن سر دنیا در سرش چه افکاری دارد؟

چرا یک سال آرام وجود ندارد؟ چرا حق ها را ناحق می کنند؟ چرا خودی و نخودی بازی در می آورند...

چرا اصلاح نمی شود ... چرا قرن می گذرد ولی هربار همه چیز مثل قبل است.. 

دخترجان ... خیلی دلت گرفته ولی دندان به جگر گرفته ای ... 

عجب جایی زندگی می کنی دختر.. عجب ... راستی حس کردی چقدر دلت خانه نمی خواهد؟

راستی حسش کردی که این حس چقدر درد دارد؟

راستی میدانستی الان که اشکت می ریزد و فکر میکنی باز هیجان زده شدی و بچه شدی هنوز انسانیتت برق می زند؟

 

قلبت گرفت وقتی دیدی هیچوقت این بساط ها خاموش نبوده و همه چیز با آنچه سال ها د مدرسه در گوشت می خواندند بسی متفاوت تر بوده؟!

بغض گلویت حسابی درد دارد نه؟

تو گریه می کنی ولی میدانی یک عالم همسن و سالت هستند آتیشن در دو گروه ... فحش می دهند و فحش می خورند و می زنند و می خورند ... 

چرا؟

چرا همش دو گروه دو گروه می شوند و به هم می پرند؟ 

چرا یک گروه خشک و بدون فهم است و یک گروه جو گیر و معرکه راه بینداز؟!

چرا اصلا و به چه حقی این وسط باید یک سری قربانی شوند ؟ چون حالا حتما هر چیزی هزینه ای دارد؟! 
خب برود به درک ... که این همه سال هی گفتند هزینه دارد ولی هربار باز همان آش است و همان کاسه ...

دلت خوش نیست اصلا نه؟

 

بیا ذهنت را تمیز کنم دلبندم ... فکر کن صبح شده و چشمانت را که باز میکنی نور خورشید که نرم نرمک طلوع می کند به چشمانت می خورد ... دستت را که باز می کنی تا بدن خشک شده ات را تکان بدهی نوک انگشتانت می خورد به شبنم نوک چمن ها .. 
صدا می آید ... صدای آواز پرنده است ... هوا را حس می کنی... نرمی و خنکی و گرمی خاصی دارد ... 

دخترم ... یک چیزهایی را بپذیر و چشمانت را باز کن ... متاسفم ولی تو بزرگ شده ای و مجبوری که با این حقایق رو به رو شوی و بپذیری و به نفس کشیدنت ادامه بدهی... 

 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حالا وقتش رسیده همه انرژی و وقتم رو بذارم روی پروژه ارشد! 

هومممم ... زیباست ... وقتی راجع بهش صحبت می کنم و چیزهایی که حینش می تونم تجربه کنم و یاد بگیرم خیلی خوشحال میشم.

خوشحالم که تلاش کردم و برای درس خوندن اومدم تهران و تنهایی زندگی کردم و دنیام بزرگ تر شد 

سخت بود، خسته شدم، افسرده شدم، نا امید شدم ولی چیزی که نتونه تو رو بکشه قوی ترت می کنه :))

حالا دلم میخواد حتی آرزوهای بزرگ تر داشته باشم!

می خوام "من" رو بزرگ و بزرگ تر کنم! فاطمه اینقدر قابلیت و توانایی داره که حالا که نیمه راهه تا به 25 سالگی برسه هم هنوز 50 درصد از همه چیزی که داره رو استفاده نکرده 

تا حالا شنیدین وقتی از یک عضله بیشتر اضافه می کنین بزرگ تر میشه؟ بدنمون خیلی حرفه ای و قشنگه ... وقتی از یه بخشیش بیشتر استفاده می کنی خودش می فهمه که انرژی رو باید به اون سمت سوق بده و اون بخش رو قوی تر میکنه 

برای همین هم هست که هیچ محدودیتی برای چیزایی که میتونیم یاد بگیریم وجود نداره 

دلم می خواد از تک تک قدم های سختی که میتونه وجود داشته باشه فقط لذت ببرم 

حالا که دوست های مختلفی دارم که تک تکشون آدم های درست و ارزشمندی هستن که می تونن بهم لبخند بزنن و دستم رو بگیرن و تو ذهنشون من بهترین آدم روی زمین باشم 

کفایت میکنه .. مگه نه؟ 

دلم میخواد از هر قفسی که دورم هست خلاص بشم

از هر چیزی که ذهنم و جسمم رو محدود میکنه! 

فراتر از هر چیزی ... 

پرواز به سمت بی نهایت ... Go Go Go :))))))

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعد اینکه با شروع ترم هشت کارشناسی کرونا اومد، بدو بدو جمع کردیم و برگشتیم خونه هامون.

بعد اینکه تموم شد بدو بدو برگشتم تا پروژه کارشناسی رو تموم کنم و هنوز تموم نشده بود که فرستادنم خونه و بهم خوابگاه ندادن!
حالا که دارم بهش فکر میکنم می بینم به نظرم اگر پافشاری میکردم شاید میتونستم بمونم و شاید خودم نمیخواستم دیگه توی اون خوابگاه خالی با یکی دو تا سکنه باقی بمونم!

برگشتم و یک سال و نیم رو توی خونه گذروندم و حالا میرم که دو ترم پایانی ارشد رو توی خوابگاه بگذرونم!

مثل روز واضحه که کسی اینجا نمی خونه حرف های منو!

این روزا دیگه کی وبلاگ چک میکنه اصن؟

ولی خب ... وقتی نگاه میکنم بهش و می بینم سال هاست که دارمش حس خوبی میده ...

اونوقت با خودم فکر میکنم اگر تا شروع سی سالگی هم داشته باشمش اونوقت خیلی جالبه این روزهایی که ثبت شدن.

آدم ها فرموشکارن ... جزییات یادشون میره ... روزها یادشون میره و آخرش سال ها یادشون میمونه و اگه خیلی بگذره هر چند سال یه دوره کوتاه میشه توی ذهنشون. 

هومممم ... اره خلاصه دارم میرم ... 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

می دونین چیه؟ حرف زدن تو جایی که نه کسی می بینه تو رو و نه کسی صداتو می شنوه، یعنی داری از ته چاه فریاد می زنی. اما اینقدر سیاهه که دیده نمیشی و اینقدر تنگه که کسی کنارت نیست و اینقدر عمق داره که صدات به روی زمین نمی رسه. 

اینجا هم(دنیای وبلاگ ها هم) به نظر می رسه که با گذشت زمان و اومدن پلتفرم ها و اپلیکیشن های جذاب تر رفته قعر چاه! 

یا شاید هم من یک آدم قدیمی محسوب میشم که گروه های وبلاگی جدید رو نمی شناسم. 

 

بعد از یکبار پایان نامه نوشتن حس میکنم که ناخودآگاه توی نوشتن بیشتر رعایت میکنم، اینکه ویرگول قرار بدم، اینکه نیم فاصله ها رو رعایت کنم، سه نقطه هام کمتر شده و چیزهای دیگر . سه نقطه گذاشتن بخشی از منه! اگر نذارمش یعنی یه چیزی کمه ... :)) 

ولی خب کلا، ناخودآگاه حواسم هست. هرچند هنوزم موقع نوشتن اینطوری جای فاعل و فعل و غیره جابه جا میشه. حتی اگه نخوام هم باز اینطوری میشه انگار، اینطوری حرف زدن رو از کجا یاد گرفتم؟

 

باید به کرونا هم اشاره کنم، نه؟ 

ویروس COVID-19 که همه جا رو گرفت، البته خیلی از کشورا الان برگشتن به روند عادی! ما هم ... ای تقریبا ولی نه اونقدر عادی که حضوری بریم دانشگاه و مدرسه! پس کی؟ 

ما ورودی های کارشناسی 95 بودیم و خیلی شیک جشن فارغ التحصیلی و ترم آخرمون به باد رفت! 

حالا یک سال گذشته از وقتی که دفاع کردم، ولی هنوز هم جشن فارغ التحصیلی برگزار نشده، جشن که هیچی یه عکس ناقابل هم حتی گرفته نشده ... ولی خودم همت کردم و چهار تا از دوستامو جمع کردم که بریم ... دردسر زیاد داره ولی من میخوام و انجامش میدم...

تا حالا از این حس ها داشتین؟ 

اینکه دلتون بخواد یکی متوجه استعداد ذاتی یا خاصی در شما بشه؟ یکی کشفتون کنه؟ یکی پیدا بشه که بهتون باور داشته باشه. فکر میکنم یه همچین حسی دارم! ولی خب هم من میدونم هم شمایی که نشستی به خوندن این کلمات که هیچی دو دستی تقدیمتون نمیشه ... یعنی اگه دلت میخواد یکی پیدات کنه هم تو باید بری دنبالش بگردی :))

آره، فاطمه تو این 5 - 6 سال اینقدر تغییر کرده! منطقی! دنیوی! خاکستری! 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۵:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یعنی کسی هم گذرش به اینجا میفته؟

من دیگه نه 16 ساله ام نه 19 ساله نه 21 ساله ... من الان 23 سالمه! :))

هر از گاهی که یادم به اینجا میفتاد میومدم و نگاهش میکدم و بالا و پایینش میکردم...

تلاش میکردم اما یادم نمی اومد که کاربری و رمزم چیه ... چندین بار تلاش کردم ... به بیان ایمیل فرستادم اما خبری نشد...

ایمیلی که برای اینجا استفاده کردم رو هم یادم نبود و دیگه ندارمش ...

نا امید و سرگردان یهو انگار بهم الهام شده باشه ... اومدم چیزی که تو ذهنم بود رو امتحان کردم و جواب داد...

منم هیجان زده جیغ و ویغ میکردم تو اتاق ...

اینجا همش حس خوبه برام ...

بهم امید میده، انگیزه میده برای پیشرفت کردن برای ادامه دادن برای درست زندگی کردن ... 

امروز دوستم استوری گذاشته بود.. میگفت دلم برای وقتی که ناشناس توی بلاگی می نوشتم تنگ شده ... 

من همیشه دلم تنگه ... همیشه به هر نحوی امتحانش میکنم ...

قطعا با وجود اینستاگرام و ... وبلاگ رونق آنچنانی نداره اما خب از اولشم اینجا برای خود خودم بود و آدمایی که به اینجا سر میزدن یا باهام حرف میزدن به اندازه تعداد انگشت های دست بودن...

خب پس ... کاش بیان باقی بمونه تا من به نوشتن ناشناسانه اینجا ادامه بدم :))

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نام بخشنده ترین ...

با ذهنی مدام مشغول چه باید کرد ! شاید دلیل میزان زیاد و دیوانه وار فیلم و سریال دیدنام اینه که وقتی مشغول اونا باشم به خودم فکر نمیکنم ... از دیدنشون لذت می برم ... و دیدن زندگی و کشمکش هاشون برام جذابه !!!

شاید توشون دنبال چیزی میگردم که خودم ندارم ... یا میخوام داشته باشم ...

اما از بچگی اینطوری بودم ... همون موقع هام نسبت به هم بازیام من بیشتر چسبیده بودم به تلویزیون و کارتون های مختلفشو زیر و رو میکردم و می دیدم ....

قهرمان های قصه ها برام جذاب بودن و تلاششونو مدام دنبال میکردم ...

نمیدونم میشه فیلم دیدن رو جزو ویژگی های طرف به حساب اورد ؟ مثه وقتی که یکی مهربونه ؟ یا خسیسه !

اخه واقعا یه سریا اصن دوست ندارن کتاب بخونن و ترجیح میدن فیلم ببینند .. یه عده دیگه ام برعکس ...

اینکه کدوم درسته و ایناشم قطعا راه میانه و متعادل بهترین راهه ...

اما اگر یکی اینطوری برای خودش تعریف کرده باشه که تا زمانی که وقتی برای استراحت داری ... حتی اگر نداری از خوابت بزنی برای دیدن فیلم ... یه همچین معتادی رو چطور میشه نجات داد ؟

یه معتاد مثه منو ؟!

بعضی وقتا مسیولیت های مختلف قبول میکنم تا وقت اضافه کمتری بمونه یا تو مضیقه ای قرار بگیرم که مانع بشه ... اما تو همه شرایطی جواب نمیده ... باید درجه احساس خطر یه مقدار زیادی باشه تا رهاش کنم ... 

تاحالا خودتونو گول زدید؟

من تجربشو دارم ... مثلا یه روز عادی رو در نظر بگیرید ... باید تا دو روز اینده مثلا x تعداد تمرین رو تحویل بدید ... اولش که میشینید پای تمرینا . می بینید اینقدر زیاد و سخت هست که انگار این دو روز خیلی کمه ... اما اگر برای استراحت یه وقفه ایجاد کنید و توش فیلم ببینید ... یه همچین شرایطی که پیش بیاد ... وقتی پای فیلم نشستی انگار همه چی رواله . خب فلان و فلان رو این موقع انجام میدم و تموم ... اینطوری خودتو گول میزنی و بعد اینکه عیشت تموم شد می فهمی چه خاکی بر سرت شده !!!

خلاصه که هر چند از دیدن فیلم ها لذت می برم اما همزمان خودم رو سرزنش هم میکنم ...

با همچین اوضاعی باید چیکار کرد ؟!!!


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ...

برای زیبا بودنش سلام دادم ، شاید کسی برای پاسخ نباشه ... 

اما احساس میکنم باز هم وقت نوشتنه ... باز هم سردرگمم و نگرانی زیادی دارم ... 

احساس میکنم باید خودمو مدام مرور کنم و تیکه های خراب شدمو از خودم جدا کنم و بندازمش دور و جایگزینشون کنم ... 

توی این یک سال و اندی که گذشت و من ننوشتم .. از یک ترم دومی به کسی که قراره بره ترم 5 ارتقا پیدا کردم !!!

گرایشمو انتخاب کردم و ترم سختی رو هم پشت سر گذاشتم .. 

قبل اینکه شروع به نوشتن بکنم دو تا پست آخرمو یه دور خوندم ... 

احساس کردم حالا که نتیجه حدسیات پست 212 رو میدونم بد نیست که بگم چی شد ؟!

ترم دوم اندیشه دو داشتم ... صبح های چهارشنبه ... افتضاح بود !!! فکر میکنم فقط یک کلاس از تمام کلاس هایی که برگزار شد رو من بیدار بودم ... تا الانش هیچکدوم از کلاسامو اینطوری خواب نبودم !! نمیدونم سر چی اینجوری بود ... شاید چون چهارشنبه هشت صبح بود ... 

برای فارسی هم من اون ترم اراِیه دادم راجع به یه تست روانشناسی که خیلیم خوب ازآب در اومد ... البته کلی هم براش زحمت کشیدم ... 

ترم سوم ... و نهایتا ترم چهارمی که با جون کندن تمام شد ... 

اگر می نوشتم اون موقع لابد خیلی از دکتر فلاح صحبت میکردم ... چون ایشون هم خیلی برامون صحبت میکرد ... 

ترم سوم استاد درس خواص مواد مهندسی مون یه کتاب پیشنهاد داد و گفت بد نیست بخونیمش ... 

منم دو روز پیش خوندمش ... راجع به سی تا کار که به جای دانشگاه رفتن میشه انجام داد صحبت کرده بود و تو اکثر مورد هاش درباره انتشار مطالبی که یاد میگریم توی یه وبلاگ گفته بود و منو مدام یاد اینجا مینداخت .. :)
شاید خیلی زود دوباره یه مدت طولانی ننویسم ... اما احساس میکنم باز هم یه روز میام و می نویسم اینجا ... 

شاید چون تو اینستا می نویسم کمی آروم آروم اینجا رو ول کردم .. اما دلیل اصلیش اینه که یهو  شروع میکنم به فکر کردن .. که اصن چرا باید چنین جایی بنویسم ؟ آدم هایی که میان و میخونن ... اصن لازمه اینارو بخونن ؟ به چه دردی میخوره ... 

اینقدر میره تو مخم تا منو از انجام دادنش و تکرار کردنش منصرف میکنه ... 

حالام مدت هاست که یهو نمیتونم حرفهام رو بنویسم تو اکانت اینستام ... چون اطرافیانم از همه نوعیش هستن ... 

یه همکلاسی صرف خیلی هم نیاز نیست بدونه فلان موقع قلان ساعت داشتی چیکار میکردی مگه نه ؟

برای همین پست های اینطوریم کم میشن ... و یه جاهایی که دلت میخواد واقعا بمونه شاید منصرف شی ... یه جاهاییم فقط به خودت فکر میکنی و کاری که میخوای رو انجام میدی ... 

مستدام باشید :) 

یا علی :) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از یه روستا پاشدم رفتم تهران!

میتونه هیچ اتفاق جدیدی نیفته و هیچ تغییری ایجاد نشه ... یعنی نشونه ها میان و گیرت میندازن اما اینکه بری و انتخابشون کنی هم مسیله کمی نیست ... بی تاثیر که نمیشه .... محیط جدید همیشه چیز جدیدی داره که نشونت بده .. حتی اگه اونو با مصداق پیدا کردن و نظیر قرار دادنش با محیط قبلی نادیده اش بگیری و جدید ها رو حذف کنی یا به نظرت جدید نیان!

راسته کارم شده که بی شناخت ادم ها رو قضاوت نکنم ... میدونین چی میگم ؟ حرفم دقیقا اون حرفی نیست که خیلیا امروز میزننش ... نه که امروز از خیلی وقت ها پیش نصیحتش رو کردن .... 

قضاوت ... تعریف نمیکنم ... تو تعریف کردن خیلی مهارت ندارم ... ولی فقط میخوام این جمله رو بگم که هیچوقت تو یه برخورد سعی نکنید تو ذهنتون یه مثبت یا منفی بکشین رو چهرش! .... ببینید ... حتی اگه ثابت شده اما ما آدما خاص رفتار میکنیم! تاثیر پذیریمون از محیط اطراف و انتخاب هایی که باید در لحظه انجامش بدیم همه باعث میشند نهایتا شخصیتی از ما نشون داده بشه که گاهی برای اونایی که تو لحظات خاص ما رو می بینند یا تعریف خوبی ایجاد میکنه یا تعریف بد! میشه کنار اومد ..و میشه واقعا نیمه پر لیوان رو دید ... چور میخوایم یه 

ادم رو زیر سوال ببریم وقتی باهاش تو یه جنبه از زندگیش هستیم؟ 

حتی مامان  وبابامون هم تو این مشترک حضور ندارن! کی میتونه در آن واحد هم همکلاسیمون باشه هم همکارمون باشه هم مادرمون هم پدرمون هم همسرمون هم دوست صمیمیون هم رییسمون هم سال بالاییمون هم سال پایینی مون هم همسایمون هم هم اتاقیمون هم ....

خیلیه .... همه جا یه شکل رفتار میکنید ؟ در همه زمان ها یک شکل برخورد میکنید ؟ در تمام تصمیمات انی یک شکل فکر میکنید !

استاد برنامه نویسیمون میگفت در واقع رندمی وجود نداره .... وقتی انسان نتونه برای یه ترتیب پیچیده فرمولی پیدا کنه میگه رندمه و خودشه و خلاص میکنه .... رندم واقعا جذابه .... دلم نمیخواد هیچوقت فرمول رندم ها پیدا بشه .... جواب ها باید ناشناخته بمونند و زندگی قشنگیش باقی بمونه .... یه فیلم اسپویل شده یه کتاب که از قبل نتیجشو بهت میگن هیچوقت جذابیت وقتی رو که از نتیجش خبر نداری نداره !

خیلی عجیبه که با وجود اینکه اکثرا سعی میکنم از قیدهای همیشه و هیچوقت استفاده نکنم و اینجا دارم چند بار ذکرش میکنم!

خدایا ... حضورت و وجودت تحسین برانگیزه .... 

داشتم دنبالت میگشتم که سر از اینجا در اوردم و الا خیلی انتخاب ها هست که مسیر رو تغییر میده .... مگه نه ؟:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر