•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

7. ماهی سرخ کرده ...

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۰۷ ب.ظ

اینو هم از قبل نوشتم ... اما مثل آپ قبلی تارخ هون روزو زدم ... 

* چه چایی گرمی بودا ... دو تا لیوان ناقابل خوردم ... گرممه ... گرممه ... من الان باید بشینم زیر کولر ... واییی گرمه ...عرق کردم ... هوف... خوبه میدونم بعدازظهر تابستون چای بخورم چی در انتظارمه ها ... !!

** امروز کاملا پی بردم که بیکاری عجیب درد بدیه ... تا قبل از این خرابی دوباره مودم خب نت میرفتم ... الکی الکی خودمو سرگرم میکردم .. اما حالا ... هعی ... یه فلشم ندارم .. اینور و اونورم ... وای ببینم میتونم فردا برم خونه خالم ؟؟!! ینی میشه؟ یه کا رمهم هس که باید انجام بدما ... اما خب اصلــــــــــــــــــــا ... حسش نیس ... نچ نچ ... خدای نکرده من با این وضعیت میخوام برا هدفم تلاش کنم ؟؟ خ خ خ ... درست میشود ...

*** یه کاری هم برا زبانم دارم انجام میدم ... که بازم تنبلی میکنم و تموم نمیشه واِلا از این زودتر باید تموم میشدش ... رو کاغذای مربعی کلمه انگلیش رو مینویسم ... پشتشم معنیشو مینویسم...ناسلامتی .. یه سال دیگه قراره دیپلم بگیرم ... اما اصن شبیه اینایی که دیپلم  زبان میگیرن نیستم ... هعی ... همچینی لغات زیادی از بر نمی باشم ...  از برای همین ... اینکارو کردم ... کلمه ها هم که زود فراموش میشن لامصبا ....

**** امروز با بی میلی تمام یه ماهی سرخ کردم که .. اصن راجبش هیچی نگم بهتره .. خب قابل خوردن که بود ... فقط باب تبع پدر جان سرخ سرخ نشده بود ... اصن به من چه ... حالا ه کاریم اشتباه انجام بدی سرکوفت فردا رو امروز میزننا ... ینی هشدار میدن .. هوی فردا پس فردا خونه مردم اله و بله ... هوف ... این دوستای منم بیکارنا میرن شوور میکنن ... ایش .. اوه راستی بهتون گفته بودم .. جاری خالم یه سال از من کوچکتره ؟؟ تازه اون آقا دامادم دو برابر عروس خانوم سن داره ... چه شود ؟؟ خب حتما دختره می فهمه ... آشپزیشم حرف نداره .. خونه داریشم که بیسته ... من که حالا حالا ها حوصله این جمع کن بپزا رو ندارم ... خب معلومه منم تو این سن دوست دارم یکیو داشته باشم ... باهاش حرف بزنم ... محبتشو داشته باشم .. اما فقط همین ... ینی نصف بیشتر دیگش که میشه مسئولیت یه زندگی و روابط جدید با یه خانواده جدید رو نمیخوام ... ابدا ... فعلا همچین چیزی رو نمیتونم تحمل کنم ... واسه همین از خیر اون آقای شاهزاده سوار بر اسب هم میگذرم ... مگه از جونم سیر شدم ؟؟ عاقا خب من بلد نیستم خوب سرخ کنم ماهیو ... بادمجونو ... به من چه اصن ... بابا اینجور وقتا نمیخوره .. اخ حرصم میگیره ... حس یه دست و پا چلفتی به تمام معنا که میگن ... دقیقا همون ... حالا این وسط بابا هم لب به ماهی نزد .. داداشم هم بر میگرده میگه این ماهیه  چرا بد مزس ... ینی من بکشمش ... کجاش بد مزس .. فقط از فرط سرخ شدن نسوخته همین .. منم با حرص گفتم داداشی این واسه این نیس که ماهیش بد مزس .. چون من درستش کردم بد مزس ... اونم میگه خب تو درست نمیکردی ... نیم وجبی ... تو دلم گفتم مجبورم کردن .. مگه من خواستم .. حالا بالاخره پدر و مادرخوبیه ادمو میخوان دیگه ؟؟

***** هی .. دعا کنین ... این تصمیمی که گرفتم عملی بشه.. خب ؟؟ هر شب .. اخر شبا .. همه خوابن .. نیم ساعت پیاده روی تو حیاط .. هی مجبورم دور خودم بچرخم ... متوسط حیاطمون نسبت دیگه . متراژ و  اینا رو نمیدونم ... وای شیکم دارم یخوده .. می بینمش دلم میخواد شکممو تیکه تیکه کنم ... هی خدا .. حالا درستش میکنم اگه خدا بخواد ... شمام هی بپرسین من دیشب دوییدم یا نه که حتما بدوام ...

****** این چند شبه بیکارم .. فیلمایی که دارمو دوره ای می زنم جلو و می بینم ... دیشبم ب.و.س.ه شیطنت . آمیز و دیدم ... چند دیقه ای میشه که از خونه زهرایی اینا اومدم ... عمو و زن عمو با محمدحسین رفتن خونه عمم .... منم رفتم پیش زهرا که تنها نباشه ... با هم دیگه کلیپ دیدیم ... یه جاهایی از رویای بلند یکو هم ضبط کردیم ... قشنگ بود فیلمش ... وای .. کی بود می دیدمش ؟؟ ترم اول پارسال بود ؟؟ فک کنم ... یه گلابی منو زهرا زدیم تو رگ ... منم یه ظرف کوچیک توش ماکارونی بود بالای کابینت آشپزخونشون دیدم که اونم بردم دو تایی خوردیم ... هومممممممم ... مزه ای دادا ... دیگه عمو اینام اومدن ... حالا تو این لحظات آخر داشتیم خاطرات سال ۹۰ که مامان  و بابای من رفته بودن حج تمتع و بعضی شبا زهرا و زن عمو میومدن خونه ما رو دوره میکردیم ... وای چهشبای و روزای خوبی ... هوم ... آها .. یه سوال ... رمان قدیسه نجسو خوندین ؟؟ همون که کلاله نوشته ... جلد دومشم میشه محکومه ی شب پر گناه ... یه سوال مشترک که هم من و هم زهرا درگیرش بودیم این بود که واقعا اون بچه بیچاره که به وجود میاد نجسه ؟؟ نمیشه که ... اون که تقصیری نداشته ... از کی بپرسم ؟؟ شما می دونین بگین .. اوه راستی طبق بررسی های زهرا این دو جلد رمان یه اشکالی داشتن اونم توی تاریخ و زمانشون ... حالا ... خب دیگه بسه واسه امروز ...

اینم عکس اون کاغذا که گفتم ... 

زندگی همچنان بر قراره ... مودمم خرابه ... ( خب جمعه بود به بابا هم یادآوری میکردم کجا میتونست ببره ؟؟ )

یا علی 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

۹۲/۰۶/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">