•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

39.نصیحت پدرانه + شام غریبان ...

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

خیلی حس خوبیه وقتی از زبون پدرت می شنوی یه چیزایی رو که باید بدونی تا بتونی توی این دنیا زندگی کنی ... 

خیلی معذرت می خوام مامان مهربونم و بابای عزیزم .... خیلی اذیتتون میکنم میدونم ... اما قول میدم بزرگ شم ... خیلی زود ... خیلی خوب ... قول می دم ... کوچیک بودن برای زندگی خارج از خونه باعث میشه شکست بخورم ... اما من اینو نمیخوام ... 

همه رفتن برا شام غریبان ... و فقط من نرفتم ... بهونه های الکی اوردنم تو دلم که چیزای بی خودی بودن ... که حتی به کسی دلیل  خاصی برا نرفتنم نگفتم و تنها گفتم شرایطشو ندارم و کمرم و پاهام درد میاد و نمی تونم وایسم .. اما مگه میشه آدم بخواد برا امامش دو دیقه وایسه و نتونمی توش باشه ؟؟!! و یا گلی بودن زمین و بارونی بودن هوا رو مقصر نرفتنش کنه ؟؟

اینا دلیل من نیست ... به هیچ وجه ... من نرفتم ... چون وقتی این دو روز تا اینجا مراسما رو رفتم فقط به یه نتیجه رسیدم ... امام حسینم ازم نخواسته براش عزاداری کنم مسلما و این منم که برا غریبی و مظلومیتش اشک می ریزم .. امام من یه هدف داشت که رفت و اینجوری جنگید ... همه مسلمونا میدونن ... درسته ؟؟

من چرا فقط یه مراسمی رو که هر ساله برگزار میشه و تفاوت خاصی با سال پیش نداره ... البته میگم من خودم مراسم شام غریبان رو بی نهایت دوست دارم ... خیلی غم انگیزه و قشنگ برگزار میشه ... اما ... 

من میخوام اول خودمو درست کنم ... من که میرم دسته فکرم میچرخه و رو در و دیوار سر میخوره .. اما من یه چیز دیگه میخوام ... منکر نمیشم که دوس دارم مصیبتی که مداح محله ما میخونه رو بشنوم .. اتفاقا خیلی عالیه و دلمو آتیش میزنه و یادم میاره که چه بلایی سر امام و خانوادش آوردن ... 

دلم می سوزه که من نمیتونم برم تو دسته زنجیر زنا و زنجیر بزنم و یا منم علم دار بشم ... یه طره اشکه فضول سر میخوره رو گونمو و میسوزونه ... و از داغی حسرتی که تو دلمه صورتمو می سوزونه و من رد اشکمو با چادر پاک می کنم که جاش دیگه پوستمو نسوزونه ... حسرت فرصتایی که برای عالی بودن از دست دادم .... حسرت داشتن یه عالمه اعمال خوب تو پروندم ... شوخی نیس .. من می ترسم ... از عاقبتم می ترسم ... 

متنفرم از اینکه فکرم موقعی که دارم یه کار خوبو انجام میدم میره سراغ اینکه اگه اینکارو کنم یه کار خوبه و پاداش داره ... نمیدونم اینجوری فکر کردن خوبه یا بد ... اما من در حال حاضر متنفرررررررررررررررررررررم از این فکرا ... 

متنفرم ... کاش میشد تو ذهنمم ریا نباشه ... کاش ... 

الان همه دور خیمه گاه حلقه زدن و مراسم داره اجرا میشه .. احتمالا اونایی که شمع به دستن با دسته رسیدن .... کم کم همه میرن و سرجاشون وای میسن و اینجوری مصیبتو شروع میکنه ... آخ اخ .... چقدر دوست دارم گریه کنم ... امامم ببخشم که بیشتر از اینکه برای تو گریه کنم بخاطر خودم گریه میکنم و بدبختی و بیچارگیم وقتی که قراره با خدام رو به رو بشم ... 

من ... خیلی تصمیم میگیرم ... اما کو ارادم که ادامش بده ... یه سری اخلاقای خاصم مانع میشه و تنبلی یه دلیلی دیگشه و هزار تا بهونه دیگه که میتونم بیارم ... 

دیگه بسمه ... نمیخوام حالا که نشستم تو خونه و عزاداری آقا نرفتم فقط بشینم پشت این کامپیوتر لعنتی .... 

نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااام ... من باید یه عالم کار انجام بدم تا قبل  از اومدن مامان اینا .. کاش مامان شام بره تکیه ... میخوام تنها باشم بازم .. بازم یه تنهایی نیاز دارم .... 

عزاداریاتون قبول باشه .... زندگیتون پایدار و حسینی .... 

یا علی 

۹۲/۰۸/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">