86.
امروز غروب که داشتم از پله ها می اومدم بالا ، غروب خورشید عین غروب خورشید تابستونا بود ...
بهار و تابستون برا اومدن مسابقه گذاشتن انگاری .... !!!
*
گرد گیری اتاق مشترک منُ خواهرم دیروز بعد از ظهر شروع شد و دیشب ساعت یازده تموم شد ... :)
تغییر دکوراسیون دادیم اندکی ... که حالا اتاق فضای بیشتری داره ..
*
داشتم فکر میکردم بنویسم که امروز نرفتم مدرسه ، با اینکه دیشب اس دادن به والدین (!!) که در صورت غیبت از نمره انضباط کسر میشه !!!
و یهو یادآوری شد برام که چقدر دغدغه هام با خیلی از شماها فرق داره ... اما خب شما هم این روزا رُ گذروندین ... و حالا نوبت من و فرداها نوبت باقی ..
*
خواهر کوچولوی یه سالم که ده روز از تولد یک سالگیش میگذره هر روز شیرین تر میشه ...
آروم آروم تعداد قدم هاشُ داره بیشتر میکنه ... فک کنم که تعطیلات عید سال ۹۳ بتونه کامل راه بره ...
خندیدناش بیشتر شده ... با اون دندونای ریزه میزه وقتی میخنده خیلی ناز میشه ... :)
بیشتر می فهمه ...
بغل مامان بود چند شب پیش و اذیتش میکرد .. بابام بهش اخم کرد و گفت نکنه بعد اینقدر مظلوم سرشُ تو بغل مامان قایم کرد ... !!!
یاد گرفته سرشُ تکون میده ... میاره پایین به نشونه آره ...
نمیدونه واسه چیه دقیقا اما یهو که وقتی سوال می پرسیم ازش و جوابش آره و نه ... بعد اون با شدت چند بار سرشُ تکون میده ...!
شیرین شده و خوردنی ....
چهار دست و پا راه میره با چه سرعتی .... :))
شیطون ترم شده ..
هنوزم کم حرفه ... اما زیر زیرکی شیطونیاشم داره .... :)
همه چیز نشون گذز زود زمان داره ...
یا علی