•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

111 . خاطره بازی

جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۴۵ ب.ظ

یه انسان تازه متولد شده داریم .... 

از اذان ظهر امروز تا حالا از عمرش گذشته ... 

داداش کوچولوی دوس داشتنی ... سالم و سلامت باشی ... :)

میدونستم خیلی تپله ... 

گرد و قلنبه .. :))

هنوز ندیدمش ... چه حس خوبی ... 


امروز که داداش بزرگترش که همسن برادر خودمه پیش ما بود .. 

و مامانم صبح زود خالم رو همراهی کرد ... 

داشتم اون روزی که خواهرم به دنیا اومد رو مرور می کردم ... 

از صبح که من جلو مامان نشسته بودم و نگرانی یه دختر بچه چهار ساله که مامانش هی به خودش می پیچه و منتظر بابا که زودتر برسه خونه ... 

تا بعد از ظهرش که زن عمو بهم خبر داد از ۲۶ خرداد ۸۱ من صاحب یه خواهر شدم ... 

تا شش سال بعدش حدودا فقط من و اون بودیم ... 

یادمه رو پاهام می ذاشتمش و براش لالایی می خوندم ... دقیقا میدونم کجای خونمون ... 

یادمه براش یه شعری رو می خوندم که عزیز همیشه می خوند ... 

مصومه آی مصومه 

صحرا دیمه خستمه

هر وقت که بیکار بیمه 

ایمه تره سر زومه 

من فقط همینقدرش رو بلد بودم و هستم :)

بابا وقتی این شعر رو می خوندم دعوام میکرد ... ینی میگف نخونم ... 

بعد ها فهمیدم این جز اون دسته شعر های مورد دار بوده :D

هنوز هم چیز بیشتری از این شعر نمیدونم ...

من و خواهرم خیلی دعوا می کردیم ... در حد کتک کاری ...

چقدر بهمون میگفتن یه روز جونتون برا هم در میره ... 

همون موقع هم بود اینطور ... 

موهای فر داره ... خیلیم آتیشش تنده ... بچه تر که بودیم با همه سر جنگ داشت ... 

در عین اینکه یه ترسوی به تمام معناس :))

خیلی محو یادمه که خونه ی عمه ی بزرگم بودیم .. اون شب یه مراسمی داشتن ... این خواهر مام با یکی از نوه های عمه افتاد رو دور بزن بزن .. 

نمیدونم کی بود ... اما شروع کرد کشیدن مو هاش .. 

منم کلی گریه کردم !!

کلا اشکم دم مشکمه ... 

سعی میکردم جداشون کنما ... اما بیشتر گریه میکردم ... اونام ول کن نبودن ... 

دوسش دارم ... 

اما به خاطر همون دعواهای بچگی که الان لفظیش مونده ... اساس عاطفی نداشتیم ... 

واسه همین مثه خیلی از خواهرای دیگه که جیک تو جیکن اینطور نیستیم ... 

من اما بیشتر دلم میخواد بهم نزدیک باشیم ... 

سر به هواس ... نمی خوام دچار دردسر شه .. 

و کلی عذاب وجدان میگیرم که گاها بی مورد سرش داد میکشم و فورا پشیمون میشم ... اما در برابرش مغرورم .... 

و سعی میکنم با انجام یه کار دیگه جبران کنم .. 

ولی کلا سر به سرش گذاشتن و اذیتش کردن هم فکر کنم جبران همون کتکاییه که قبلن از می خوردم ... 

می زدمش اما معمولا اون به هدفش میرسید ... !!

در نهایت جفتمون عین همیم ... 

دلم میخواد جوری بهم اعتماد داشته باشه که بتونم محرم اسرارش باشم و بهش کمک کنم ... 

خردادی خونه ما ... 

که بعضی وقتا حس میکنم شاید داره بهت کم لطفی میشه ... 

امیدوارم موفق باشی ... 

امیدوارم امتحان امروزت اذیتت نکرده باشه .. 

امیدوارم بزرگ و خانوم شی ... 

هر چند همین الان هم هم قد منی ... !!!!

ولی افکارت مناسب سنت نیس ...

و امیدوارم دوستای جدیدت توی مدرسه جدید بیشتر برات مفید باشن ....:)



۹۳/۰۳/۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۲)

باهاش راحت باش..بهش ایراد نگیر...براش ادای آدم بزرگا رو هم درنیار..کم کم بهت نزدیک می شه...دعا رو هم یادت نره..
منم همین وضعو با خواهرم داشتم...تا اواخر دبیرستان این طور بودیم...کم کم موقع کنکور و دانشگاه رابتمون خیلی بهتر شد..طوری که الان اگه از هم دور باشیم واقعا دلتنگ هم می شیم...باورت نشه شاید ولی وقتی دیر برمی گردم خونه به جای مامانم یا بابا اون زنگ می زنه بهم...
خدا واسه هم حفظتون کنه...:)
پاسخ:
ممنون ... 
ممنون بابت اینکه تجربتو در اختیار منم گذاشتی ... 
خودم که حس میکنم رفته رفته بهتر میشیم با هم ... :)
ممنون باز هم و چشــــــــــم...
همیشه برام سواله این کار مازنی گروه رستاک چطوری مجوز گرفته!!! :)
قدم نورسیده مبارک. خیر باشه قدمش ایشالله.
درسا خوب پیس میره فاطمه جانم؟
پاسخ:
:D
ممنون ..:)
خوب که ... خوبه ... یعنی می خوام بخونم ... هنوز شروع نکردم !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">