118 . پیرمردای نیمکت نشین
از کنار نیمکتای این پارک که رد میشم ...
هوس میکنم بشینم روشون ...
از این همه سر سبزی سر ریز شه وجودم ...
اما معمولا به تنهایی از اونجا رد میشم ...
و وقت زیادی هم ندارم ....
اینا همش بهونه اس ...
بهونه ...
چقدر اینطور ندونسته واسه انجام کارایی که دوست دارم انجامشون بدم بهونه میارم ؟!!!
وقتی نوشتم فهمیدم بهونه ان ... همشون ...
چه بهونه هایی که گفتم و چه اونا که نگفتم ....
وقتی من دلم میخواد مثه این پیرمردای نیکت نشین عصری که از کنار پارک میگذرم از هوس نیمکت نشینی نگذرم پس نبایدم بگذرم ....
تا کی میخوام به نگاه بقیه اهمیت بدم ؟!!
پس کی من میتونم برای خودم زندگی کنم ؟!!!
زندگی که فرصته و یه بار فقط بهم داده میشه ؟!! تو این دنیا ...
نمیدونم ... شایدم میدونم و نادیده میگیرم ...
نباید بگذرم ... نباید ...
از یه لذت کوچیک که راه به کج نداره ... چرا باید بگذرم ... از رو بی توجهی ؟!!!
خب باشه ... ۵ دیقه هم ۵ دیقه اس ....
مگه آدمای توی پارک مثه من بیکارن که بشینن ورود و خروج افراد و چک کنن ؟!!!
نه نیستن ...
باشه گرما ... باشه وقت کم ...
اما اینکار باید انجام بشه .... پاییز و زمستون این فرصت کم پیش میاد ...
چقد دلم میخواد مثه اینا با دوستام بشینم رو نیمکت ...
بهونه تنهایی هم بهونه خوبیه ها ... ;)
یا علی