•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

127. کلانتری

جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۸ ب.ظ

یکی از جاهایی که همیشه دلم میخواست برم توشو داخلش رو بررسی کنم ... 

از کنار آدمای توش رد بشم و به در و دیواراش نگاه کنم کلانتری بوده ... 

تو راه کلاس زبانم یه کلانتری هس ... 

تو ذهنم بود برم توش ... 

تا اینکه هفته پیش یکشنبه تصمیمم رو عملی کردم ...!!!!

بله ...

خیلی شیک و مجلسی و با یه لبخند رو لب از پله های اون نیمچه کلانتری رفتم بالا ... 

طبقه دوم هم داشت که به اونجا نرسیدم سر بزنم ... 

از پله ها رفتم بالا ... جای نگهبانی کسی وایستاده نبود ... 

یه آقایی از جلوم رد شد و رفت تو اتاقی که کنارش نوشته بود واس رییسه ... !!!!!

یه سرباز با لباس فرم سبز پررنگش از جلوم رد شد و ازم پرسید چی کار دارم ؟!

که گفتم کاری ندارم ... 

از جوابم رفت تو هنگ و گذاشت رفت !!!!

هیچ آدم عادی دیگه ای جز من اونجا نبود ... خیلی کوچیک بود ... چند تا اتاق دور و برم بود که تجسس اش یادمه ... 

بعد همینجوری که داشتم دور خودم چرخ میزدم یه مرده با لباس فرم سبز کمرنگش اومد ... 

یادم نمیاد اخم کرد یا نه ... اما جذبه داشتا ... 

ازم پرسید چی کار دارم ؟

منم گفتم هیچی ... اومدم نگاه کنم .... 

فک کنم اونجوری که نگام کرد منظورش این بود که : آیا تو منو اسکل پنداشتی ؟!؟/

هیچی دیگه درجا بهم گفت بفرمایید خانوم ... 

منم دممو گذاشتم رو کولمو و تاآخر هم اون لبخند ملیحه رو لبم بود جاتون خالی ... 

مهم ترین سوالی که وقتی پامو گذاشتم بیرون به ذهنم رسید این بود که یعنی کس دیگه ای مثه من پیدا نمیشه که بخواد همچین کاری کنه ؟!! واسه همین پلیسا آمادگی این اعمال رو ندارن ... 

ولی اعتراف میکنم نزدیک که شده بودم به کلانتری با خودم میگفتم برم تو که چی ؟

اصن شاید بهم مشکوک شدن ... 

بیشتر چون از قبل دلم میخواست برم توش و به دوستمم گفته بودم قراره امروز برم ... باعث شد حتما این کار رو انجامش بدم ... 

جالب اینجاست که من به این نتیجه رسیدم که باید برم توی یه شهر بزرگ و توی یه کلانتری شلوغ ... 

که وقتی میرم توش ... همه اینقدر مشغول باشن که متوجه من نشن و من هر چی دلم میخواد پله ها رو بالا پایین کنم و  از کنار مردم رد بشم ... 

به دیوارا و پوستراش نگاه کنم ... اتاقا رو نگاه کنم ... سربازا رو نگاه کنم ... 

و کنجکاویمو به حد اعلا برسونم و راضی و خشنود پامو بزارم بیرون ... جوری که دیگه هوس نکنم برم کلانتری رو دید بزنم !!!!

...

یاعلی :)

۹۳/۰۵/۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۲)

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۶ بنای با ثوات
خوب کردی رفتی..:))
جالب بود..:)))
من دوست دارم برم تو بهزیستی و بیمارستانا رو ببینم...ولی تا حالا نمرفتم..
پاسخ:
:)))))))
منم دوست دارم .. 
بهزیستی ، سالمندان ... 
برو دیگه ... چرا نمیری ؟!!
شاید یه راه جدید تو زندگیت باز شد ... 
خیلی هم خوب
اصن آدم باید یه جورایی
این حس کنجکاوی رو ارضا کنه دیگه:))
پاسخ:
:))))
دقیقا ... باشه تا کنجکاویای بعدی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">