190. خانہ ماندن
اول از ھمہ چون داشتم پست ھای خیلی خیلی اولمو میخؤندم حس نوشتنم گرفت....
چقد اعن اولا با جزئیات ھمہ چیرو نوشتم....
دیروز کہ رسیدم خونہ و ساعت چھار و نیم بود حالم خوب نبود.... با اینکہ ناھار نخوردھ بودم و گشنم بود ولی اصن حوصلہ برنج خوردن نداشتم و گرفتم خوابیدم .... شش بیدار شدم.... بشدت معدم ناسازگاری میکرد....بلند شدم پرتقال خوردم کہ عزیز دعوام کرد و مامان نیز...
معدم اذیت شدھ بود و حالم خوب نبود...
بعدشم کہ اصن نشستن برام شدھ بود عذاب بدن درد داشتم و ھی می خوابیدم.... از اینکہ نمی تونستم درس بخونم اعصابم خؤرد بود... شام ھم نتونستم خیلی بخؤرم و نہ تصمیم گرفتم بخوابم و دوشنبہ مدرسہ نرم....
روز یکنواختی بود و من فکر کردم چقدر سخت خواھد بود بعدا بدون مدرسہ رفتن درس خوندن...
ھر چی روز بہ آخر ترش رفت حالم بھتر شد خداروشکر....
بابا نمیدونم چی شدھ بود یھو غروبی گفت دانشگاھ آزاد قبول نشو فقط ...
ینی حالم درونی اینقدھ گرفتہ شد .... اینقد می خونم ینی دانشگاھ آزاد ؟ خدا اون بالا نشستہ میدونہ دیگہ ...
باباجان چی دیدی کہ اینو بہ من گفتی ...
ھندسہ تحلیلی شیرینہ .... گسستہ بامزھ اس ... فیزیک جذابہ و دیفرانسیل ملس و دلنشینہ ...
از شیمی دیگہ خوشم نمیاد !!!!! :)
دینی امسال جالب نیست برام ... ادبیات خوبہ ...
بچہ ھای کلاس بہ روحیہ ضعیف نزدیک شدن....
این ھمہ فشار الکی!
بلاتکلیفی خیلی بدھ....
یکی از معلما حرفایی زد کہ از نظر من ترسناک بود... من دلم میخاد از زندگیم لذت ببرم.... حتی اگہ جایی ھستم کہ مشکلاتش صد برابرھ...
این روزا بہ معلمی ھم فکر میکنم اونم از نوع فیزیکش ....
و خیلی جالبہ کہ تمام دو سال اول دبیرستان رو من از فیزیک بیزار بودم ... :)
یاعلی
نگران نباش..باباها گاهی ازین حرفا می زنن..بیشتر محض خنده اس...به دل نگیر..^___*