•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

* امروز امروز ... باید یه باز بینی جدی کنم ... امروز همه چی پشت سر هم بود حافظم یاری نمیکنه .. یه نیم ساعتی میشه از دندون پزشکی بالاخره فارق شدیم ( درسته ؟؟) ... ساعت پنج اونجا بودیم ... فککنین ... بابامدندون عقلشو کشید ... منم عصب کشی کردم ... زندایی جونمم دندون عقلشو کشید ...مامانمم که الکی و از روی حواس پرتی و بی دقتی اخرین نفر بردن تو و کاری هم صورت نگرفت ... زینبم باهامون بود ... یه دو ساعت اولوخواب بود ... بعد بیدار شد کنسرت رایگان اجرا میکرد خواهرم ... یهدردسری بود ... اینقدر اونجا خسته شدم ...الان اصن مغزم نمیکشه واسه نوشتن ... ولی من مینویسم ... 

** راجب زندایی جونم ... زندایی من هم اسم اینخواهر کوچولومه ... زندایی دایی اولم ... دختر عموم هست...و من کلا ارادت خاصی هم به این آقا داییمون و هم به زندایی خانوم دارم ... ماهن خب ... دخترداییم امسالدوم ابتدایی میخونه ... و برادر کوچیکشم امسال ۱۶ تیر به دنیا اومدش ... حسین اقا... امروزم زندایی با خودشنیاورده بودش .. نگرانش بود ... من هی میگم ... بابا شیرش به راهه ...جاشم که عوض میکنن ... باهاش بازیممیکنن ... فقط این وسط از مهر آغوش مادری بی بهره میمونهچند ساعت دیگه ... دلی خب مادره ... دیگه دیگه .. رسیدیم خونه تندی دویید اخه حسین بهونه گرفته بود .. گریه میکرد .. 

*** امروز معلم جغرافیامون نیومد .. ساعت آخر بیکار بودیم ... رفتیم تو حیاط .... امسال وسایل ورزشیگذاشتن .. اون قسمت رو سکو نشستیم .. و رو زمین رو به روی هم ... همون یه قسمت سایه بود ... بادی میزد.. حالت قشنگ میومد سر جاش .. از شانس خوب ما پنکه امروز اصلا نمی چرخید ...حالا دیروز نم نمک برادلخوشی ما یکم به خودش تکون می دادا ... اما امروز کاملا به خودش استراحت مطلق داده بود .. بعد ما اونجانشستیم ... اون یه سری از بچه ها هم که باهاشون نمیسازمم نبودن ...خیلی توپ بود ... حرفامون به همه جاکشیده شد .. و در نهایتم صدای زنگ بهونه شد واسه استپ کردن ... واییی شنبه امتحان فیزیک ...!!!.

**** امروز شعر نرگسو خوندم خیلی .. واقعا قشنگ بود ... گفته بودم کلاس انسانی ها مثه زندانه ..الان کمی نظرم عوض شده اونم به خاطر پنکشه که مثل فرفره در حال حرکته ... زنگ تفرحا اونجا پلاسممن ... عاقا یه دوربین تو سالن بالا هس .. یه جوری ... کاش بدونیم  این دوربینه آنلاین چک میشه یا نه... امروز آخه اون ناظممون از تو دفتر میکروفون گرفته بود دستش جیغ میزد فلانی بیا اینجا .. فلانی برواونجا ... برین تو کلاس .. حالا من دو به شکم ... اه .. آدم نمیتونه یه نفس راحت بکشه ؟؟ امروزم سارا یه جوری بود ... پرسیدم میگفت از نرگس و فاطمه دلخوره اما من حس میکنم از منم دلخوره ... چرا وچرا ؟؟ نمیدونم ... برای نرگس و فاطمه هم  با هم درگیرن چون ... این لج اونو د رمیاره اون لج اینو ...بیشترم به نظرم کرم از فاطمه هس ... چون نرگس کلا بی آزار و بدون کرم ریزیه .. دقیقا نمیدونم مشکلاز کجاس اما از پارسال اینا پیش هم می شستن ... مشکل اینجوری هم داشتن ... ولش ... ببینم تاشنبه سارا تغییری میکنه یا نه ؟؟~!!

***** اها .. شما هم از این حس های انسان دوستانه دارین ؟؟ که مثلا وقتی بچه ها رو تخته عکسمعلما رو میکشن خوشتون نیاد ... معلومه خندتون میگیره اما به اینم فکر میکنین که اگه بخوان ادایشما رو در بیارن یا کاریکاتورتونو بکشن چه جوری میشه ؟؟ حداقل برا معلمایی که من قبولشون دارممثل علم شیمی اصلا خوشم نیومد عکسشو کشیدن ... حس بدی بهم دست میده ... اخه سر کلاسهمینا کلی با معلم گرم گرفتن ... ازش جانب داری کردن ... ینی چی خب؟؟ 

****** یه چیزایی میخواستم بگما ... فراموش کردم ... اها .. نصف لبم و نصف زبونم بی حسه .. بهخاطر اون امپولای بی حسی که زدم ...هعی .. خوشم نمیاد سنگینه ... زهرا رو امروز اصلا ندیدم .// ..آپ این دو روز رو خیلی دوست نداشتم ... اوم ... امیدوارم فردا بهتر بنویسم ...تا درودی دیگر بدرود .. خ خ خ .. اینو امروز سر صبحگاه مجری سال اولیا گفت ... خندیدیم کلی... نمیدونم چرا .. فک کنم کارشو خوب انجام داد ... اما کلا سال بالاییا که ما هم جزوشونیم دیگه نسبت به اولاخوششون نیومد .. بچه های کلاس ما اجرا کردن .. حس میکنم خیلی طبیعی تر بود ... اما اعتراف میکنم مجری اولا کم تر تپق زد .. بیکارنا میان برنامه اجرا میکنن ... اهــــــــــــــــــــــــــــآ ... یه چیز راجب این ادا دراوردنا.... ما سوم بودیم ( راهنمایی ) یکی از همکلاسیام ادا همه بچه ها رو در میاورد ...ینی آخرای اسفند بود بیشتر ... چقدر خندیدیم .. خیلی خوب بلد بود .. ازش خواستم ادا منم در بیاره... خ خ خ .. رفت خونه فکر کرد فردا ادامو در آورد ... هههه ...چقد خندیدیم ... من سر کلاس زبان همیشه جلو تخته بودم و داشتم مینوشتم ... نه که خش خط بودم مثلا ..  برا همون ... اون خانوم خوشگله هم میومد ادا منو که عین میرزا بنویس واسه بچه ها رو تخته سیاه با گچ رایتینگ میکردم درمیاورد .. تند تند یه چیزی رو تخته می نوشت و به همون سرعتم پاک میکرد ... به به ... چه روزایی بود ..

 زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

یا علی 

نایت اسکین


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۳ مهر ۹۲ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

* خب ... دیگه امروز تقریبا رو به پایانه ... خب ساعت ده باشه ... تقریبا دو ساعت تا پایان امروز مونده دیگه ؟؟ این موقع بیام بهتره ... بعد از ظهرم نت بودما اما حس نوشتن نداشتم ... البته داشتم تحقیق میکردم ... راجب پیدایش جهان هستی ... یه چیزایی در مورد نظریه بیگ بنگ ... خ خ خ ... کلا بحث جالبیه واسم ... مخصوصا وقتی با اعتقادای دینیمون جور در میاد ... خیلی توپه ... فعلا یه سری مطلب از سایتای مختلف گرفتم ... اما اصلا به یه عنوان که دقیقا راجب اینا توضیح بده قشنـــــــــــــــــــگ بر نخوردم ...!! یه کتابم این وسط دانلود کردم که انگلیش از آب در اومد ... و قاطیه پوشه خاک خورده ها میشه بزودی !!

** خب .. ویژگی های یه معلم خوب .. و پوئن های مثبتش چی میتونه باشه ؟؟ ( این پوئن مثبته امروز مدیرمون داشت حرف میزد زیاد گفتش تو ذهنم مونده ... !! : دی ) به نظر من یه معلم خوب اول از همه باید اطلاعات کامل + اعتماد بنفس خوب داشته باشه و از همه اینا مهم تر اینه که به درسی که داره میده علاقه داشته باشه ... مگه این نیست که درسی رو که ما بیشتر دوسش داریم بیشتر بهش می پردازیم ؟؟ خب معلم هم در صورتی میتونه خوب تدریس کنه که درس برای خودشم شیرین باشه ... اونوقت این حس به من دانش آموزم منتقل میشه و ناخودآگاه حتی به اون مطلب یا درس علاقه نشون میدم ... بعد باید خوشرو باشه ... یعنی حداقل لبخند رو لبش باشه ... اینجوری حس بهتری ایجاد میشه ... البته سیاست اینجور وقتا بدرد میخوره ... هم خوش اخلاق و هم به نحوی که بچه ها میدونن حق شیطنت زیاد رو ندارن ... باید دقیق گوش بدن ... حالا من حوصله جمع بندیو اینا رو ندارم ... دو سه تا از معلمامون اینجورین ... ازاونا مثال میگم .... که هم من یادم بمونه چه معلمای خوبی داشتم هم اینکه نظر شما چیه ؟؟ با من موافقین ؟؟

*** معلم شیمیمون زن فوق العاده ای هست ... چون اولا واقعا به شیمی علاقه داره ... و همین خیلی تاثیر گذاره ... و قدرت بیان مناسبی داره ... واقعا شیرین میگه ... اصلا به طرز عجیب و غریبی حرف نمیزنه ها .. اما جوری میگه که همه چی جمع بندی میشه ... مطالبو به هم ربط میده ... باعث میشه آدم به فکر فرو بره ... و من اون لبخنداشو خیلی دوست دارم ... انرژی مثبت میده توپ ... هر وقت بهش نگاه میکنم نگاش که به منم بیافته لبخند میزنه ... با همه همنیجوره ها ... حالا در تضاد این خانوم معلم عزیز ... امروز یه معلم جدید برای یه درس جدید (آمار ) داشتیم ... تو راه برگشت از مدرسه با دوستم تو سرویس راجبش حرف میزدیم ... و اولین شکایتی که ازش داشت .. اینجوری بود ... بهم گفت : اصلا لبخند نزد ... می بینین چقدر تاثیر داره ؟؟ با اینکه ساعت سوم آمار داشتیم اما من کاملا داشتم وارد مرز خواب می شدم ... شاید به خاطر درس بوده ... اما خب .. وقتی همین اول به دل نشست ... اصلا دلم نمیخواست که ایشون معلم هندسه هم باشه ... من هندسه دوست دارم ... اینجوری .. اما دیگه راجب ایشون ادامه نمیدم .. بزار ببینیم با هندسه چه میکنه خانوم معلم !! بعد نظر میدم ... قضاوتم نباید کرد دیگه ؟؟!! : دی 

**** ادامه میدم همون بحث معلمو ... معلم فیزیک ... خب اطلاعات خوبی داره ... به فیزیکم علاقه داره ... خوب هم درس میده ... مطالب رو هم بجا توضیح میده ... اخلاق به نسبت خوب و مناسبی هم داره ... کمی مغروره ... و یه ذره ... اندازه یه نانو شخصیتش شبیه بابامه ... یه نانو کمتر ... حالا به بابام که گفتم معلم فیزیک همون پارسالیه ... واکنشش جوری بود که حس کردم خوشش نیومده ... اما من کاملا راضیم ... شاید سخت بگیره ... اما خب شرایط مدرسه ما همینو ایجاب میکنه و همچنین اینجوری به نفع خودمونه .. مخصوصا که فیزیک دوم واقعا مهم و البته دشواره !!! یه اخلاقای بخصوصی هم داره که زیاد به مزاج بچه ها خوش نیومده ... !! بعضی اوقات غرور و اعتماد بنفسش اود میکنه واسه همینه ... خیلی خورد شدیم پارسالا .. به دست همین بشر ... اما همه واقعا راضین که معلممونه ... چون تدریسشه که مهمه .. !! 

***** حالا دقیقا چی فتم از معلما ؟؟ یه چیز گفتم دیگه ... درسا کم کم داره شروع میشه ... بعد از ظهر که میام خونه واقعا خستم ...  باید به مامان بگم برنجی که میذاره رو کمتر کنه ... من اینقدر نمیتونم بخورم .. من خوب غذا میخورما ... اما ناهار دیر میشه برا همین اشتهامو کمی از دست میدم ... مثه اینکه امسال هر روز هفته تا دو باید مدرسه باشیم .. و پنج شنبه هم که کلاسای تقویتی به راه هست ... گزینه دو هم شرکت کردیم جمعا ... ( مدرسه ای ) و ماهی یه بار جمعه هام باید بریم آزمون بدیم !! خدایا کمک ... بهت محتاجم ... 

****** امروز بعد از نماز ... تفریح سوم بود و زنگ میخورد ساعت چهارم شروع میشد و بعدشم دو که زنگ میخورد ... تو کلاس تقریبا پنج شش تایی بودیم ... مقنعمو در آورده بودم داشتم مو هامو درست میکردم ... دختره داشت با گوشی دوستش( احتمالا ) حرف میزد !!! اومممم به خدیجه هم گفتم بهتره قضاوت نکرد چون نمیدونیم واقعا با کی داشت حر میزد ؟؟ گوشی آوردن مدرسه نچ نچ نچ ... من حوصله اینکارا رو ندارم .. چرا تابستون می بردم .. پنج شنبه ها هم ... ببینم ...نه نمیشه مامان سجادو می بره کلاس قرآن گوشیو میخوادش ... پس نمیتونم ببرم !! من فقط و فقط تو کار فرهنگی هستم .. خب فلش می برم..مشکلیه ؟؟ فیلم میخوام خو ... ای بابا ... درک کنین ... تازه فیلمای بوق دار غربی هم نمی بینم .. دوسم ندارم ... ایکبیری ها .. اصن مرگ بر امریکا + انگلیس + اسراییل >>> : دی ... کلا نمی سازم باهاشون دیگه ... ولی فیلم کره ی می بینم ... خب فرهنگشون خیلی شبیه فرهنگ ماست بعدم فیلماشون ساده تره اکثرا !!! الان داشتم چی میگفتم ؟؟ به چی رسیدم !!! همیشه همینه ها !!! هوف .. خب .. اون دختره که داشت حرف میزد .. اوممم ... من فقط حس میکنم ... که دختر نسبتا ساده ای هست ... ینی ازمن ساده تره :دی .... حالا من حس میکنما ... دختر خوبیم هست ... بقیشم کاری نداریم ... شما هم فحش ندین بهم چرا اینقد الکی حرف میزنم ... خاطره هس دیگه ... یادگاری میمونه ... خ خ خ ...

زندگی زندگی ... یوهو ... من اینجام .... هرچند تا رو داری نشونم بده .. به موقعش البته... من قلبم ضعیفه ... 

یا علی 

نایت اسکین


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام دارم خدمتتون ... روز اول مدرسه خوب بود دانش آموزای عزیز ؟؟

* برای من .. من دارم از پا درد می میرم ... خب چرا وقتی مراسم افتتاحیه دارن مثلا فقط واسه مهمونای فرماندار و رییسشون صندلی میذارن ؟؟ مگه ما آدم نیستیم ؟؟ خب تو این گرما ... چقد عرق ریختما ... ( امروز صبح تا برسیم مدرسه داشت بارون میزد ... بعد کم کم خورسید خانوم پیداش شد . و درست زمانی که ما ایستادیم تو صف از خودش رو نمایی کرد ... ( بوقــــــــــــ .. ) ... در طول این نیم ساعت - چهل دیقه هی وول می خوردیم ... حرف میزدیم ... بغل دستیو آزار می دادیم ... کمی کرم می ریختیم ... حرکت تخصصی بشین پاشو رو برای رفع کمر درد هر ده دیقه یه بار انجام میدادیم ... حالا ما تو این قاراش میش هستیم اونا خودشون برنامشونو اجرا میکنن ... بد تر از اون میکرفونو کلا رو مخ بود ... علاوه بر اون جیغای زیر زیریش اصن صدام نمی داد ... هی قطع و وصل .. مام که دیدیم خانوم و مدیر و دار دستش برا آبرو داری به داد این میکروفون و بلندگو بیچاره نرسیدن ما هم بی خیال آبرو شدیم ... ولی خب از جیغای بچه ها موقع دست زدن یا کل کشیدنشون اصلا اصلا خوشم نیومد ... اون همه مرد چی فکر میکردن با خودشون .. وا .. خب زشته مادر ... آخه مراسمی نبود که همراه دست بخوان سوت بزنن یا کل بکشن ... زشته دیگه !! دیگه داشتیم می رفتیم تو سالن یه خانومه هی میگفت ایشالله همتون خانوم دکتر شین .. خانوم دکتر خیر ( مدرسه ما رو یه آقای دکتر خیر ساخته ) .. من بهش گفتم : خانوم مهندس چی ؟؟ وای یه خنده نازی کرد .. گفت خانوم مهندسم بشین ایشالله ... این وسط به من و چند تن از بچه ها شیرینی هم نرسید ... !! ( مسئله مهمی بود خب ..)

** حالا رفتیم تو کلاس ... یه سری خب تو صف جلو تر بودن و زود تر رسیدن رو صندلی های دلخواهشون نشستن و واسه دوستاشونم کنار خودشون جا گرفتن !! ( دوست گلی منم واسم جا گرفت .. دستش طلا ) به به این وسط یه چهار تا دیر اومده بودن ... به زور می خواستن جلو بشینن ... ینی بچه بازی در این حد ... ؟؟ یکیشونم قشنگ به دوستش که گفته بود خب اینا نمیرن عقب ... گفت می بریمشون .. مگه دست خودشونه .. ( یه همچین چیزایی .. تو همین محدوده .. ) لحنش واقعا بد بود... به من که اصن طرف حسابش نبودم بر خورد ... آخه جالب اینجاس آخرشم اینا خودشون با خواسته خودشون رفتن ردیف عقب نشستن ... و من آخر موندم اینا مشکلشون دقیقا کجا بوده ؟؟!!! به این میگن بچه بازی در حد ابتدایی ... مام بالاخره هنوز بچه ایم دیگه ؟؟ پس بزرگترایی که اینجارو میخونن نگین اه این چیه .. هی چیزای بچگونه و بیخود می نویسه ... زندگی اینه مگه ؟؟ و فلان ... عزیزان شما هم این دوره رو گذروندیدا !!! : دی ...

*** عزیزم نرگس ... آخه چرا باید کلاس انسانی رو عوض میکردن ... ؟؟ پارسال اتاق مشاوره بوده ... اینقده فضاش بده ... شبیه زندان میمونه .. اصلا به عنوان کلاس جالب نیست ... یه پنجره نسبتا بزرگ اما با سطح زمین خیلی فاصله داره ... ینی بچه ها اگه وایسن جلو پنجره با قد مثلا یک و نیم از چونشون میخوره به تیغه پنجره !!! به به ... 

**** یوهو ... من امروز رفتم عکس گرفتم از دندونم ... اینقده خوشگل افتاده .. : دی ... تجربه جالبی بود ... اوممم اون موقع که داشت عکسه رو می گرفت !! خب ... همون موقع من چشامو بستم ... می ترسیدم  نکنه چیزیم شه ... بالاخره دیگه ... ولی خیلی دوست داشتم ببینم داره چی میشه ؟؟ اون خانومه هیچی بابت بستن چشما هم نگفت ... !! حیف شدا ... ولی خب واقعا می ترسیدم ... پس بستن چشمامو جایز میدونم ... 

***** بابا کلی برام حرف زد ... مثل قبلنا که من تا ساعت هشت و نیم کلاس داشتم ومنو می آورد خونه تو راه باهام حرف میزد ... نصیحت میکرد .. گوشزد ... تجربشو ... خاطره هاشو ... و جواب سوالای من .. راجب کارایی که داره انجام میده ... وقتی دلیل یه چیزیو می فهمین خیلی لذت بخشه نه ؟؟ مثلا یه کلمه رو به اشتباه تلفظ کنمو بابا بهم بخنده ... من اعتراض کنم که بابا جان تو بابامی داری بهم می خندی ... از بقیه چه انتظاری باید داشته باشم ؟؟ جوابش اینه : من میخندم که بدونی و یادت بمونه برای همیشه که دیگه اشتباه نکنی ... و من بعد از فهمیدن چرا ... یه لبخند بزرگ بیاد بشینه رو لبم .. خدایا ممنونتم ... 

زندگی شیرین و تلخه ... راه غلط و درست داره ... حواسمون باشه کدوم راهو داریم میریم ... 

یا علی 

پریسا دنیای شکلک ها   www.sheklakveblag.blogfa.com/


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۱ مهر ۹۲ ، ۲۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

* سلام عرض شد ... خب ... تصمیم گرفتم که پستام رو شماره گذاری کنم ... قبلا میخواستم اینکارو بکنم اما پشیمون شدم ... چون فکر کردم بعدا که چهار رقمی بشه .. وایی .. حالا منو چه آینده نگرم !! ولی .. یه لحظه .. تصمیم چرا به نظرم عجیب اودم ... نگاه که میکنم می بینم ای بابا چرا اینقدر این کلمه عجیب غریبه ؟؟ ینی این یعنی تصمیم ؟؟ تصمیم چیه ؟؟ چی شده ؟؟ کیه؟؟چه خبره ؟؟ این حالت زمانی برام پیش میاد که خیلی با دقت به یه کلمه نگاه می کنم ... اوه حس بدیه ... یهو یه کلمه رو میخونی .. هی بهش نگاه میکنی .. میدونی چیه... اما شک میکنی .. خلاصه همچین مغزتونو زیر و رو میکنین که بفهمین چیه این چیزی که جلوتون نوشتن ... 

** خب .. من چون اکثر حوصله انتخاب اسم برای مطلبی که گذاشتمو ندارم ... به این نتیجه رسیدم که از اون شماره گذاری پستا استفاده کنم خیلی سود می برم .. و این شد که اینجوری شد ... چون من توی یه آپ از هر جا حرف میزنم .. مجبور میشم یه کدومو در نظر بگیرم و واسه اون اسم بذارم .. بقیه هم همینجوری اون وسط نوشته میشن دیگه .. فهمیدین چی شد ؟؟ من نهفمیدم که ~!!! حالا .. 

*** اِاِاِ دیدین چی شد ؟؟ امروز  روز آخره .. عجبا ... یعنی از فردا باید بریم مدرسه ؟؟ ولش کن .. اینو که دارم میگم در حالیه که دیگه حوصله تابستونم ندارم ... !! خود درگیری دارم عزیزان ..! .. نه .. کی میخواد بره مدرسه تو این گرما ؟؟ بابا جان اینجا هنو گرمه .. شرجی هم که هس دیگه بد تر .. سی نفر آدم زنده و پر جنب و جوش تو یه کلاس .. می پزیم خب... یه پنکه سقفی کوچولو اون وسط کلاسه که فقط چهارتا میز و صندلی زیرشو کمی خنک میکنه .. معلم فیزیکمون گفته : به جای اینکه آزمایشگاه رو کامل کنن بیان کولر نصب کنن .. اینو به مدیرمون گفته ... حالا به ما میگه کدوم مهم تره ؟؟ آزمایشگاه ؟؟ یا کولر ؟؟ یکی این وسط گفت خب معلومه آزمایشگا .. معلم هم برگشته گفته خیر ... کولر .. سلامتی مهم تره .. اول باید زنده باشی بعد بتونیبری آزمایشگاه .. اها قشنگ دهنا س.ر.و.ی.س .. خوب شد ؟؟ حقا معلم فیزیک این بشر ... امیدوارم مثل پارسال نباشه زیاد .. پارسال یکم زیادی زهر چشم گرفته ازمون ... همچینی خوردمون کرد .. خاکشیر شدیم .. الان خوبیم .. فعلنه .. بخواد امتحان بگیره ... میشه همون پارسالی ... هههه ..

**** آمار گیر وبو عوض کردم .. برا همین بازدیدای قبلیم حذف شدن .. الان فقط ده تایی بازدید ثبت شده .. عاقا هشتاش خودم بودم !! :دی .. قبلا گفتم چرا خودم میام دیگه ؟؟ بعدشم میخوام ببینم چن نفز اومدن خب .. اخه تو این بلاگفا که نشون نمیده بازدیدا رو .. تعداد بازدیدا برا این برام مهمه چون میخوام بدونم چن نفر یه سر زدن اینجا .. اینجوری دیگه حس نمیکنم داشتم با در و دیوار حرف میزدم .. یه نفرم یه نفره .. گفتم که من بچه قانیم .. مگه نه ؟؟

***** وایی دیشب دوبار ساعت یازده شد :دی .. خیلی حال کردم ... نمیدونم شما هم این لفظو بکار می برین یا نه ... ما وقتی فروردین یه ساعت جلو میاد میگیم جدید شده .. همون رسمی خودمون .. اما بزرگترا کلا .. مخصوصا عزیز که اصلن جدید کار نمیکنه .. قدیم .. ینی اگه الان ساعت رسمی نشون بده هشته شب .. میگه ساعت هفته ... کلا به ساعتم دست نمیزنن بعضیا .. خونه عمو اینام ساعت تو هال قدیم می مونه و ساعت تو اتاق زهرا جدیده .. بله .. اینجوریاس .. حالا ما بچه ها که جدید میگیم .. وقتی میخوایم اعلام ساعت کنیم میگیم .. مثلا فردا ساعت چهار مراسمه .. چهار جدید ... سه قدیم .. : دی .. عجب بساطیه ها ... حالا این بساط که نوشتمی دُرُسه؟؟

****** الان نه وقتشو .. و نه حوصله گذاشتن شکلکو ندارم  ... شاید بعدا گذاشتم !!

******* طلسم شکسته شد ... یوهو ... من بالاخره رفتم دندون پزشکی ... عاقا الان بی دندونم ... نمیتونم بخندم کامل که .. اون وقت آبروم میره ... هیس بابا ... یه دندون اون پشت هس ... باید با اُرتدنسی درسش کنم بیارمش جلو ... ولی خب اون ته تهام سوراخ زیاد دارم .. اه خب چیه ا زمسواک زدن بیزارم .. ینی تلاشم میکنم مسواک بزنما اما فوقش یه هفته دووم میارم ... بیشترم دوران مدرسه میزنم همه روزه ... صبحا ... الان آبروم رفت ؟؟ نه فک کنم هنوز سر جاشه ... بله دیگه ... تا این آقا دکتره دیدش اصن بقیه رو نگا نکرد فقط سریع رفت دم و دستگاشو آماده کرد این دندون شیری بی زبونو بکشه بیرون ... گفت چرا اینقد دیر .. خودمون میدونیم دیر شده .. حالا هی به رومون بیارا ... حالا جالب اینجاس بابا داشتیم میومدیم خونه میگه چقد گفتم بیا بریم دکتر گوش نکردی که ... ( لحنش طنز بوده ) من ؟؟ بابا ؟؟ دندون ؟؟ دندون پزشک ؟؟ گفتم : بله ... اینجوری تقصیرا رو گردن من ننداز .. سه ساله دارم میگم ... کو گوش شنوا ؟؟ ( راستش خیلی هم تاکید نکردم ... پس خودمم مقصرم ... مثلا دوماه یه بار میگفتم !! ولی خب نشد دیگه ... امروزم بابا خودش دندونش خیلی درد میکرد ... بعد با اون دندون دردش تازه دو ساعت و نیم هم نشستیم تا نوبتمون شدش ... )هعی .. اومدیم خونه به سارا اس دادم فردا منو دیدی نخندییا !!

ـ : چی شده ؟؟

_: دندونم افتاده تو قندون ... نمیتونم بخندم ...

-: هه هه هه :-))

بله .. اینم دوسته ما داریم ...؟؟ 

زندگی داره پاییزی میشه ... مثه یه بوم نقاشی پر از رنگ ... 

یا علی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۱ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

* هیپ هیپ .. چی ؟؟ هورااااااااااااااااااااااا .. بله من دوباره نت دار شدم ... خب ... بزارین از اول بگم ... دیشب بابا شماره تلفن داد بهم و گفت فردا بزنگ منم گفتم چشم ... امروز ساعت یک زنگ زدم و گفتم آره اینجوری شده چراغ نتش فقط روشن نمیشه و اینا ... خانومه هم گفت باید بیاریش .. یه شخصی همون حوالی محل سکونت شما قراره بیاد و اینا بیاد برا شما هم درس کنه منم گفتم باش بیاد ... حالا به بابا زنگ زدم گزارش کار میدم ... آقا قشنگ منو شست گذاشت تو آفتاب خشک شم ... گفت چی ؟؟ برو زنگ بزن بگو نیاد .. من گفتم : بابا .. یعنی چی ؟؟ خودت بگو .. من نمیگم ... بابا هم شماره رو گرفت ازم .. خوبه خودش بهم داده بودا ... هیچی بابا دوباره زنگ زد گفت بهش زنگ بزن توضیح میده تونستی درست کنی که خب درست شده و اِلا ببریم اونجا بعدا ... منم چشم گویان عمل کردم .. حالا فعلا نتم برپاس .. فقط به گفته اون خانومِ وایرلسم وصل نیس.. .مهمه ؟؟ من که نیدونم ... شما میدونین بگین ... 

** چیزایی که بالا گفتمو میشه گفت فاکتور بوده ... حالا چیزایی که این وسط جا مونده ... عاقا من دیشبی تا پنج و بیست دیقه صبح بیدار بودم .. ینی وقتی صدا اذانو شنیدم رفتم بخوابم .. خواب که نه ... منتظر برا اینکه بیان برا نماز بیدارم کنن ... داشتم رمان می خوندم ... قشنگ بود ... اسمشم بود ناشناس عاشق ... از نرگسی گرفتم ... خلاصه نمازمونم خوندیم ... اما به نظرتون کی بیدار شدم ؟؟ بله .. ساعت یک بعد از ظهر .. زهرا بیدارم کرد .. هیچکی خونه نبود ... منم گیج .. بابا کلی زنگیده بود که ازم خبر بگیره زنگ زدم یا نه ... و این وسط ماجرای بالا تا اونجایی که بابا قرار شد خودش بزنگه که اون یارو نیاد پیش میره ... منم گیج و منگ .. اون لحظه اصن هنگ کرده بودم و عصبی ... به زهرا گفتم ببینه بالای کابینت برنج هستو اینا که کشف شد هستش .. منم داشتم زیر برنجو روشن میکردم دو چیکه اشک اومد پایین رسوامون کرد .... حالا مامانم میاد میگه کجا بودی بابا زنگ زد جواب ندادی ؟؟ منم هی خواستم از زیرش در برم .. نشد آخرم گفتم خواب بودم ... و بقیه ماجرا اتفاق افتاد ... خواستم بگم از این اتفاقا کم برای من پیش نیومده ... کلا در این موارد وقتی یه نفر زنگ میزنه حق نداری آدرس .. اسم .. شماره تلفن و کلا سوال طرفو نباید جواب بدی ... هی خدا ... یه بار که قشنگ داشتم آتیش میگرفتم ... اکثرا هم که دارم اینجا می نویسم فکر میکنم بابا اگه بفهمه وای خدا ... بلایی سرم نمیاد .. اما من رو بابا خیلی حساسم ... هرحرکت ریزش که عکس العملش نسبت به من باشه زیر نظرمه و کاملا زیر و بمشو در میارم ... مو رو از ماست میکشم بیرون دیگه... با این گفته بابام من پی میبرم که کلا نباید به کسی اعتماد کرد ... هیچکس بلا استثنا جز خانواده ... هوممم ... چی بگم ؟؟ خب ... حالا در هر صورت من میگم حق با پدرو مادره ... حتی اگه تو اوج عصبانیت باشم .. سر این وبلاگم سعی میکنم حرف خاصی از خودمون نزنم که باعث بشه اتفاقی بیافته ...

*** زهرا هم فهمیدش ... خیلی یهویی شدش .. و بار دیگه فهمیدم ... من نمیتونم چیزی رو از زهرا مخفی نگه دارم... حالا به من میگه چند ماهه داریش .. زهراجونم یعنی اینقدر منو دست بالا گرفتی ؟؟ که چند ماه بتونم خودمو نگه دارمو بهت چیزی نگم ؟؟ .. البته من چیزی نگفتما ... چون زهرا یهو اومد تو اتاق و درم که باز بود فرصت هیچ عکسالعملیو بهم نداد و فهمید ...

**** امشب عزیز خانومم هس خونمون ... نازنین و مهربونم .. مامان و بابا و معصومه خونه نبودن ... سجادم رفته بود خونه عمو بازی ... من و زینب بودیم خونه.. برای سارا زنگ زدم و کلی حرف زدیم ... نزدیک به چهل دیقه ... این وسط زهرا هم بود و کلی خندیدیم .. .. .. رمانای هما رو خوندین ؟ ؟ قرار نبود و توسکا شبیه بهم بودن تقریبا .. اینو نرگس گفته و منم قبول کردم ... مثلا نیما تو قرار نبود و شهریار تو توسکا نقشای مشابهی داشتن ... و از این قبیل کسری ها .. ولی در کل بین توسکا و قرار نبود و افسونگر ، قرار نبودو ترجیح میدم اما بیشت دلم میخواد جدال رو بخونم .. ببینم اون چی میشه ؟؟

***** من یه عالمه حرف زده بودم اما به خاطر بی دقتی خودم همه چی بر باد رفت .. حالا هم حوصله ندارم فکر کنم  که چی نوشته بودم و دوباره بیام و بنویسم ...

زندگیه دیگه ... میگذره ...

یا علی ..

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

اینو هم از قبل نوشتم ... اما مثل آپ قبلی تارخ هون روزو زدم ... 

* چه چایی گرمی بودا ... دو تا لیوان ناقابل خوردم ... گرممه ... گرممه ... من الان باید بشینم زیر کولر ... واییی گرمه ...عرق کردم ... هوف... خوبه میدونم بعدازظهر تابستون چای بخورم چی در انتظارمه ها ... !!

** امروز کاملا پی بردم که بیکاری عجیب درد بدیه ... تا قبل از این خرابی دوباره مودم خب نت میرفتم ... الکی الکی خودمو سرگرم میکردم .. اما حالا ... هعی ... یه فلشم ندارم .. اینور و اونورم ... وای ببینم میتونم فردا برم خونه خالم ؟؟!! ینی میشه؟ یه کا رمهم هس که باید انجام بدما ... اما خب اصلــــــــــــــــــــا ... حسش نیس ... نچ نچ ... خدای نکرده من با این وضعیت میخوام برا هدفم تلاش کنم ؟؟ خ خ خ ... درست میشود ...

*** یه کاری هم برا زبانم دارم انجام میدم ... که بازم تنبلی میکنم و تموم نمیشه واِلا از این زودتر باید تموم میشدش ... رو کاغذای مربعی کلمه انگلیش رو مینویسم ... پشتشم معنیشو مینویسم...ناسلامتی .. یه سال دیگه قراره دیپلم بگیرم ... اما اصن شبیه اینایی که دیپلم  زبان میگیرن نیستم ... هعی ... همچینی لغات زیادی از بر نمی باشم ...  از برای همین ... اینکارو کردم ... کلمه ها هم که زود فراموش میشن لامصبا ....

**** امروز با بی میلی تمام یه ماهی سرخ کردم که .. اصن راجبش هیچی نگم بهتره .. خب قابل خوردن که بود ... فقط باب تبع پدر جان سرخ سرخ نشده بود ... اصن به من چه ... حالا ه کاریم اشتباه انجام بدی سرکوفت فردا رو امروز میزننا ... ینی هشدار میدن .. هوی فردا پس فردا خونه مردم اله و بله ... هوف ... این دوستای منم بیکارنا میرن شوور میکنن ... ایش .. اوه راستی بهتون گفته بودم .. جاری خالم یه سال از من کوچکتره ؟؟ تازه اون آقا دامادم دو برابر عروس خانوم سن داره ... چه شود ؟؟ خب حتما دختره می فهمه ... آشپزیشم حرف نداره .. خونه داریشم که بیسته ... من که حالا حالا ها حوصله این جمع کن بپزا رو ندارم ... خب معلومه منم تو این سن دوست دارم یکیو داشته باشم ... باهاش حرف بزنم ... محبتشو داشته باشم .. اما فقط همین ... ینی نصف بیشتر دیگش که میشه مسئولیت یه زندگی و روابط جدید با یه خانواده جدید رو نمیخوام ... ابدا ... فعلا همچین چیزی رو نمیتونم تحمل کنم ... واسه همین از خیر اون آقای شاهزاده سوار بر اسب هم میگذرم ... مگه از جونم سیر شدم ؟؟ عاقا خب من بلد نیستم خوب سرخ کنم ماهیو ... بادمجونو ... به من چه اصن ... بابا اینجور وقتا نمیخوره .. اخ حرصم میگیره ... حس یه دست و پا چلفتی به تمام معنا که میگن ... دقیقا همون ... حالا این وسط بابا هم لب به ماهی نزد .. داداشم هم بر میگرده میگه این ماهیه  چرا بد مزس ... ینی من بکشمش ... کجاش بد مزس .. فقط از فرط سرخ شدن نسوخته همین .. منم با حرص گفتم داداشی این واسه این نیس که ماهیش بد مزس .. چون من درستش کردم بد مزس ... اونم میگه خب تو درست نمیکردی ... نیم وجبی ... تو دلم گفتم مجبورم کردن .. مگه من خواستم .. حالا بالاخره پدر و مادرخوبیه ادمو میخوان دیگه ؟؟

***** هی .. دعا کنین ... این تصمیمی که گرفتم عملی بشه.. خب ؟؟ هر شب .. اخر شبا .. همه خوابن .. نیم ساعت پیاده روی تو حیاط .. هی مجبورم دور خودم بچرخم ... متوسط حیاطمون نسبت دیگه . متراژ و  اینا رو نمیدونم ... وای شیکم دارم یخوده .. می بینمش دلم میخواد شکممو تیکه تیکه کنم ... هی خدا .. حالا درستش میکنم اگه خدا بخواد ... شمام هی بپرسین من دیشب دوییدم یا نه که حتما بدوام ...

****** این چند شبه بیکارم .. فیلمایی که دارمو دوره ای می زنم جلو و می بینم ... دیشبم ب.و.س.ه شیطنت . آمیز و دیدم ... چند دیقه ای میشه که از خونه زهرایی اینا اومدم ... عمو و زن عمو با محمدحسین رفتن خونه عمم .... منم رفتم پیش زهرا که تنها نباشه ... با هم دیگه کلیپ دیدیم ... یه جاهایی از رویای بلند یکو هم ضبط کردیم ... قشنگ بود فیلمش ... وای .. کی بود می دیدمش ؟؟ ترم اول پارسال بود ؟؟ فک کنم ... یه گلابی منو زهرا زدیم تو رگ ... منم یه ظرف کوچیک توش ماکارونی بود بالای کابینت آشپزخونشون دیدم که اونم بردم دو تایی خوردیم ... هومممممممم ... مزه ای دادا ... دیگه عمو اینام اومدن ... حالا تو این لحظات آخر داشتیم خاطرات سال ۹۰ که مامان  و بابای من رفته بودن حج تمتع و بعضی شبا زهرا و زن عمو میومدن خونه ما رو دوره میکردیم ... وای چهشبای و روزای خوبی ... هوم ... آها .. یه سوال ... رمان قدیسه نجسو خوندین ؟؟ همون که کلاله نوشته ... جلد دومشم میشه محکومه ی شب پر گناه ... یه سوال مشترک که هم من و هم زهرا درگیرش بودیم این بود که واقعا اون بچه بیچاره که به وجود میاد نجسه ؟؟ نمیشه که ... اون که تقصیری نداشته ... از کی بپرسم ؟؟ شما می دونین بگین .. اوه راستی طبق بررسی های زهرا این دو جلد رمان یه اشکالی داشتن اونم توی تاریخ و زمانشون ... حالا ... خب دیگه بسه واسه امروز ...

اینم عکس اون کاغذا که گفتم ... 

زندگی همچنان بر قراره ... مودمم خرابه ... ( خب جمعه بود به بابا هم یادآوری میکردم کجا میتونست ببره ؟؟ )

یا علی 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این پست رو همون روز ۵شنبه نوشتم ... اما نت نداشتم آپ کنم ... 

* اه ... دوباره مودمم خراب شد .. لعنتی ... شانس ندارما ... خدایا ... وای چه جوری به بابا بگم حالا ؟؟ دو تا راه دارم ... اولیش اینه که خودم برم زنگ بزنم و بپرسم چش شده دوباره ... آخه یه ماه پیشم همینجوری شدش و بابا بُردش نمایندگی و درستش کرد ... دومیشم اینه کِ به بابا بگم ... دلیلی که باعث میشه من نخوام به بابا بگم اینه که کامپیوتر من ده باری ویندوز عوض کرده ... قشنـــــــــــــگ رو اعصابه ... این مدم بخت برگشتمم که تازه سه ماهه گرفتمش داره بازی در میاره .. چندش ..

** و من راه دومو انتخاب کردم .. اصن مگه تقصیر من بوده که خراب شد ؟؟ من مثه یه بچه خوب ازش استفاده کردم فقط ... سیخ اضافه هم که بهش ندادم ... هعی ... باباجان زود تر تصمیم بگیر درستش کن دیگه ... جالب اینجاس به بابا گفتم بین حرفاش گفت خب دیگه مدرسه هم داره شروع میشه ... یعنی بیخیال نت و اینچیزا .. منم گفتم بابای منو ... من تازه داشتم واسه شارژ شش ماه نامحدود برنامه می ریختم ... !!

*** صبحی نرگس زنگید خونمون ... الان یه هفته اس که من قصد دارم به برو بچ یه زنگی بزنم .. موقعیت پیش نیاد که .. تلفن هستش تو هال ... هالم که مرکز عبور همگانیه ... اوف .. آدم نمیتونه راحت حرف بزنه دیگه ... حالا نرگس یه چیز باحال دیده بود واسم زنگ زده بود ... قسمت باشگاه پرواز .. پسرونش ( پیام نمای شبکه دو (( خب اسم انگلیشش سخته )) ) یه آقا پسری به اسم آرشاویر پارسیان از تهران اس داده بود ... منو میگی ععععععععععععععع ... آخه اسم و فامیلش هم همون بود ... شخصیت اصلی رمان توسکا ... پسره ... آرشاویر پارسیان ... خواننده بود ... خ خ خ  ... حالا ما موندیم ... واقعا اسم و فامیلش همین بود ... یا نه این رمانه رو خونده این اسم رو نوشته ... !! بلـــــــــــــــــــــــــــه .. البته من خیلی وقته دیگه باشگاه پروازو نمیخونم ... آخه پیام نماش درست و حسابی نما نداره ... حروفا وصفحه هاش جابه جا و قاطیه ...

**** الان من اینا رو می نویسم که بعدا بزارم تو وب ... اینجوری ... بهتره ... عاقا من نت میخوام ... هر چند الان چند روزه نیدونم چی کنم وقتی نت میرم ... اما به هر حال .. و یه خبر دیگه که زهرا بهم داد .. دوستم بهاره .. از مدرسمون میره ... تو اون یکی وبم نظر گذاشته و گفته ... قراره رشتشو عوض کنه و برا اینکارم باید بره یه مدرسه دیگه ... انسانی بود .. الان میره ریاضی .. هر چند میخواست بره تجربی ... خوبه هنوز شروع نکرده ببین چقده دردسر داریم ما ... این اطلاعاتو که ارم واسه اینه که تابستون ده جلسه کلاس رفتیم .. خب همه انسنی و تحربی و ریاضی مشخص شده بود دیگه ... نصف بچه های کلاس ریاضی میخواستن برن تجربی ... که چون نتونستن نرفتن ... البت من جزوشون نیستما ... معدلشون پایین بود ... از هیجده به پایین نیستنا اما بچه هایی که معدلشون بالاتر بوده رفتن تجربی و اینا دیگه نمیتونستن برن ... هعی خدا ... امسال .. از بچه های سال پیش کلاسمون ... ( اول ب ) ۵ نفری با هم بودیم ... نرگس و فاطمه و بهاره رفتن انسانی .. سارا رفته تجربی و منم ریاضی ... اما حالا بهاره میره یه مدرسه دیگه ... نمیخوام ... میخواستم کلی فیلم بهش بدم و ازش بگیرم : دی .. فلشم دستشه .!

***** اخبار دیدین ؟؟ واقعا بی بی سی فارسی و .. چقدرمیتونن کودن باشن ؟؟ نرمش قهرمانانه ای که حضرت آقا گفته رو به چه چیزایی برنگردوندن ... در هر صورت اینا هر چقدرم تلاش کنن که رهبر ما رو زیر سوال ببرن .. عمرا اگه بتونن ... زکی ... خلاصه .. جانم فدای رهبر ... خ خ  خ ... ولی واقعا گفتما ... نه اینکه جون بدم .. نمیدونم شاید اگه شرایطش پیش بیا دادم .. ولی .. واسه حضرت آقا خیلیییییییییییییییییییییییییی احترام قائلم ... خیلی ...

و زندگی همچنان ادامه داره ...

یا علی 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

* ساعت شش و نیم بود که با ضربه های پای بابا که داشت به پام میزد بیدار شدم ... همین جا استپ بزنین ... این  به این معنی نیست که بابا جون من خشنه یا دسته بزن داره و از این چیزا ... ناچاره ... چون من به هیچ صراطی مستقیم نیستم و صبح ها بیدار کردن من کار حضرت فیله !! خب ساعت دو خوابیده بودم و این کارو سخت تر میکرد ... در نهایت با ضربه های بابا که حالا خیلیم محکم نمیزد ولی خب وسط خواب کاملا آزار مید آدمو دیگه ... نشستم سرجام و همینجوری بر و بر بابا رو نگاه میکردم و ویندوزم داشت بالا میومد ... چرا بابا داره منو بیدار میکنه ؟؟ آخ قراره بریم شناسناممو بگیریم ... نه .. من خوابم میاد ... ای نماز .. نماز نخوندم ... دختر بلند شو نمازتو بخون ... تنبل ... و اینجوری شد که نماز خوندمو  دو لیوان چایی ریختمو چای خودمو خوردمو رفتم لباس پوشیدم ... اون کتونی جدیدمو پوشیدم ... ( خ خ خ ) خب چی کنم ... پام درد میگیره تو اون کفش تخته !! تازه اون پاره هم میشه .. ینی چسبش باز میشه ... داشتم کفش می پوشیدم .. بابا از تو شیشه ماشین یه نگا بهم انداخت ... یه لبخندی زد .. هم حرصم در اومد هم خندم گرفت ... ساعت هفت و ده دیقه جلو ثبت احوال بودیم ... شناسنامه ی جدیدمو به سلامتی گرفتمو می خواستیم کارت ملی هم بگیریم که مرده گفت فعلا نه چون قراره کارت ملی هوشمند بشه  ..  کی قراره بشه پس ؟؟ رفتیم مدرسه .. دیگه چون کسی نیومده بود هنوز و کارم طول می کشید بابا رفت و من موندم ... ثبت نامم کردم .. خدا رو شکر .. فقط اون ده تومن پول ثبت نام همرام نبود .. اگه بابا عابر بانکمو داده بود الان اینقد مشکل نداشتما ... خداییش خوب گره از مشکل باز میکنه این عابر بانک ... و من راهی خونه شدمی ... به همین سادگی ... و به همین گرمی و به همین عرق ریختنی ...

** میدونم الان زیادی تعریف میکنم .. خب چیکار کنم ... تابستونه و من بیکارم ... واسه همینه .. موقع مدرسه بشه دیگه سرم شلوغ میشه ... کم تر میام و کلاس میذارم ... خ خ خ ... نه خب .. اوایل که یه نموره همیشگی هستم ... بعد وسطا آخر هفته ها میشه احتمالا ... البت دست خودم باشه هر دیقه هستما .. ولی خب نیشه دیگه ... اوایل هم تصمیم دارم بعد از مدرسه ... نهار خوردم همچین یه شرح حال تپل بذارم ... 

*** حالا دیگه فقط یه نصف نانو استرس دارم ... چون فقط جغرافیا استان مونده بیاد .. فیزکمو گرفتم ... عوض شده .. جلد و طرح کتاب فقط ... والا متنش هموناس .. شیک شده ها .. رو جلدش عکس مترو هس !! یه جورایی شبیه شیمی شده دیگه ... اوه نگفتم ؟؟ شیشم مهر امتحان فیزیک داریم ؟؟؟ فصل اولشو یا خدا ... من هنو نخوندم ... هعــــــــــــــــــــــــــــــــی ...

**** چه خوابی داشتم بعدازظهر من ... ساعت حدودای دو رب خوابیدم تااااااااااااااااااا پنج و نیم ... بگو ماشالله ... در نتیجه از دلایلی که من تو ما های مدرسه خواب بعداز ظهر رو ترجیحا تو برنامم قرار نمیدم همینه ... وقتی بخوابم دیگه بیدار نمیشم  ... اوه بیشتر اوقاتم خوابای عجیب غریب می بینم ... تو این چرت سه ساعته ی بعد از ظهر ...

***** اوه راستی اینجوری ستاره گذاشتنُ .. پیچ و مهره ها هم عاشق می شوند رو خوندین ؟؟ کتاب نیست .. رمانم نیست ... یه وبِ تو همین بلاگفا .. مهره می نویسه اینجوری اکثرا ستاره میذاشت .. منم دیدم جالبه ... از ایدش استفاده کردمی... یه چیز خوشحال کننده بچشون واشر هم الان تقریبا هشت هفته ای هس که تو دل مامانی مهره جا خوش کرده !!! اوم .. از اسمای واقعیشون استفاده نمیکنن ... در نتیجه پیچ هس آقای پدر و مهره مامان خانوم و واشر هم این وسط بچشون ... خ خ خ ...کلا مهره ایده های جالبی داره .. 

****** امروز که پیش زهرا بودم همش تو ذهنم این مسئله وول میخورد که بگم بهش یه وب دیگه دارم یا نه ... من خودمم میدونم در نهایت در برابر زهرا کم میارم و بهش میگم .. اما دوس دارم تا سال دیگه که قراره کنکور بده طاقت بیارم ... اگه زهرا اینجا رو بخونه ... هیچ اتفاق خاصی نمی افته ... چون همه چیزمو میدونه .. به جز یه سری ریزه کاری که اینجا هم نمی نویسمشون ... و حالا یه سری حرفایی که وقت نشده به زهرا بگم ... بعد از اینکه کنکور داد آدرس اینجا رو بهش میدم ... شایدم .. ندادم ... راستش انقدر منو زهرا نزدیکیم .. ینی مخصوصا من ، زندگیمو زهرا میدونه ... بعد که امروز پیشش بودم و بهش نگفتم همچین یه حسی اندازه نانو مثه خیانت بهم دست داد ... خلم دیگه ... ولی خب .. زهرا واقعا برام عزیزه ... دعا کنین براش ... وایی کنکوریه دخملم ... خ خ خ .. 

زندگی همینه دیگه .. مگه نه ؟؟

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

.. بله دیگه ... بالاخره اولین روزه دیگه ... کی خبر داره جز خدا ؟؟ شاید تا ساعت یک بشه بازم آپ کنم ؟

* خب ... باید عرض کنم که طی یه عملیات منحصر بفرد تلاش کردم تا همین بلاگو توی یه سایت دیگه مثلا بلاگ اسکای ایجاد کنم ... عاقا عین ( بوق ) پشیمون شدم  ...

 ۱. بلاگفا : دوست عزیزی گفت ممکنه یهو همه چیزت پر پر شه .. چون بالاخره من میخوام با این وب پیر شم دیگه ... و بعد گفته بودم که از فضای بلاگفا که بیروحه چندان خوشم نیاد !! و برای همین رفتم دنبال بلاگ های دیگه !!

2. میهن بلاگ : یه وب دیگه توش دارم ... نمیتونم از میلم دو بار استفاده کنم ... حوصله دوباره جیمیل درست کردنم .. چی ؟؟ ندارم ... پس این یکی منتفی شُدش ...

3. پرشین بلاگ : قبل اینکه بیام بلاگفا میخواستم اونجا درست کنم ...اما گیره ... جالب اینجاس که اصن معلوم نیس دقیقا کجاش گیره ... کلی رو اعصابم رفت ... 

4. بلاگ اسکای : خیلی راحت .. وارد شدم ... عملیات ایجاد وب رو کامل انجام دادم ... رفتم و کلی داشتم فکر میکردم حالا که یکی تو بلاگفاست و یکی تو بلاگ اسکای کدومشو نگه دارم !! و وقتی برگشتم ... اولین کاری که خواستم بکنم گیر کردم .. بله نیدونستم چه جوری قالبو عوض کنم ... هی بالا رو نگا .. هی پایینو نگا ... هیچی به هیچی /// پشیمون شدم ... اونو بطور موقت حذفیدم ... آدرسشم اینه ....

 http://www.born-in-winter.blogsky.com/

و اینجوری شد که گفتم هر چه باداباد فعلا ... بالاخره من یه سری وب دیدم از ۸۶ شروع کردن به نوشتن هنوزم دارن مینویسن ... فعلا دلمو خوش کردم ... امیدوارم منو بلاگفا با هم بتونیم کنار بیایم ... 

* این قالبه قشنگه ... اون قبلیه رو به خاطر درختش دوست داشتم اما زمینه آبی رنگش راضیم نمیکرد ... اصن آزارم میداد .. همون قضیه بیروح بودن و اینا دیگه ...  

* امشب عزیز خانوم خونه ما اومدن ... قربونش بشم من ... تا دوشنبه بودش قم خونه داییم ... دوشنبه شبم ما رفتیم خونش شام ... خالم از قزوین اومده بودش ... خیلی خوش گذشت ... الانم خالم تو راهه خونشه و داییمم تو راه سفر مشهدش ... ایشلا بهشون خوشی بگذره ... 

* امروز عجیب جو نوشتن داشتم ... فقط دلم میخواست یه چیزی بنویسم ... اما خب وقتی من تو اتاق نشستم پای کامپیوتر و از جامم تکون نمیخورم ... اتفاقی نمیوفته و ذهنمم مشغول نمیشه به اطرافُ تا یه چیزی ازش در بیادُ و من اینجا یادگاری بزارم ... و وقتی پیش خانواده نشستم ... رو سرم لامپ روشن میشه ... و بالاخره من چیزی برای نوشتن پیدا می کنم ... چون امروز بعداز ظهر داشتم با خودم میگفتم چه فایده از وب درست کردن که زندگی اینجانب کلا بی هیاهو و اتفاق خاص و هیجان انگیزه ... اما هم من میدونم و هم شما که من کاملا اشتباه میکردم ... 

* و همچینین امروز غروب با بابا رفتیم کفش خریدیدم واسه من .. برای مدرسه !!! .. هنوز دو تا از کتابامو نگرفتم ... ای خدا ... یه استرس ریز و نانویی بهم وارد میکنه خُب .. تازشم  فردا بابایی جونم  میخواد منو ببره مدرسه برا ثبت نام .. آخه شناسناممو فردا از ثبت احوال میگیرم .. وویی عکس دار شده ... بعد مثه این شناسنامه جدیدا که شبیه پاسپورت هس ... شناسنامم اونجوری میشه .. باباجونم منو غافل گیر کردی ... خیلی .. فدات شم .. عاشقتم ..

بابای گل بنده یه کار دیگم کرده .. امروز زنگ زد برا یکشنبه دو هفته دیگه نوبت دندونپزشکی گرفت ... الان سه ساله که قراره من برم دندون پزشکی .. آخه دو تا دندون کنار هم دارم ... یکی شیری و یکی دیگم که مادام العمره .. چند شب پیشم چون سرما خورده بودم  کلی دندونم درد گرفت .. داشتم دیوونه میشدم .. ناله میکردم نصفه شبی ... دندونم سوراخ بودش ... !!! بهدنم چون بابا هم دندون دردش شروع شد .. بالاخره قرار شده بریم دندون پزشکی .. 

* امروز بعد از ظهر رفتم خونه عمو ... زهرا خواب و بیدار بود و محمد حسینم که داداششِ و چهار سالشه داشت اذیت میکرد .. عاقا من شروع کردم به بلند بلند خوندن شعر ... ( سهراب سپهری ) همون که میگه اهل کاشانم ... الان چند باره من شروع میکنم به خوندنش اما تمومش نیکنم ... هیچی  دیگه منم این وسط یه نیم ساعتی خوابیدم ... !!! بعدم دوتایی نشستیم آهنگ گوشیدیم و موزیک ویدئو های تی آرا و میس ای رو نگا کردیم که یهو صفحه کامش برفکی شد ... فک کنم ویروس داره ... کامپوتر خاموش شد .. منم اومدم خونه ... 

این از بعد از ظهرم ... 

* امشبم که مامان جان آبگوشت درست کرد .. خودشو و بابام رفتن یه جا برا تبریک عروسی پسر طرف که جمعه اس و کادو بدن ... برا شام .. داداشم ( ۵ سالشه ) بعد شام خوابید ... خواهر کوچولومم نق نق میکرد ( شش ماهشه .. عجقمه .. ) خواهر دیگمم که امسال میره ششم داشت براش عین دلقکا ادا در می آورد .. من و عزیز هم بهش می خندیدیم ... ظرفا رو شستم و میوه خوردیم .. تا بابا اینا اومدن ... منم اومدم ببینم چه کنم با این وبایی که درستیدم و الانم همه چیو بهتون گفتمی .... 

این چنین زندگی ادامه دارد ... 

یا علی ... 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

***همینجوری میخوام بنویسم ... زندگی کلا همنیجوری پیش میره دیگه ****؟=)

* دارم دونه دونه وبلاگا رو میگردم ... یه شعر کوتاه و قشنگ میخوام ... پر از معنی ... اما ... خب ... بردارم میشه کپی پیست حتی اگه بگم از کجا برداشتم ؟؟ فعلا حال این کارُ ندارم ... بعدا یه شعر خُوشگل میذارونم کیف کنید .. من الان شبیه دیوونه هام ؟؟ چون اطمینان دارم کسی نیومده اینجا ... حتی یه نفر .. نبینین ۲۶ تا بازدید داشته امروزا ... چون داشتم روش کار میکردم ... قالبو عوض میکردم و یه سری امکاناتش .. بعد اینکه میذاشتم میرفتم نگا میکردم ببینم چه جور شده !!! واسه همینه روز اولی ۲۶ تا بازدید داره !!

.

.

* بیشتر وبلاگایی که توشون رفتم ... قالبشون بک گراندش سیاه بوده ... دوس ندارم ... من سیاه دوس ندارم ... توشون زیاد نمیمونم ... حس خوبی بهم نیدن ... سفید و روشن بهتره که ... تیره هم بد نیست اما سیاه من دوس ندارم .. خب یه سری دوس دارنو استفاده میکنن ... مگه چیه ؟؟ 

.

.

* چرا بلاگفا شکلک نداره ؟؟ ها ؟؟ اه داره کو پَ ؟؟ میهن داشتا !! بهدنشم یه چیز دیگم اینه که میهن فضاش جالبتر بود ... فضای بلاگفا یکم بیروحه ... خ خ خ ... بله دیگه من با تجربم ... مثه خیلیاتون ...

ایتجا من از بعضیابزرگترم و از بیشترا کوچیکترم .... ۱۵ سالمه ... تا چند روز دیگم میرم که اولین هدفی که برا زندگیم انتخاب کردم واسش تلاش کنم ... نمیدونم باید منتظر باشم کسی خودش بیاد و اینجا رو پیدا کنه و عشقش بکشه بخونه یا نه .. من برم و تو وبای مختلف اعلام کنم ... سخته این کار .. 

.

.

* آُ تا یادم نرفته بگم این بلاگُ واسه اینه که من روزامو توش ثبت کنم ... تا بمونه ... تا چندین و چند سال.. ینی میشه من تو این وبلاگ بنویسم از زمانی که دیپلممو میگیرم ؟؟ از وقتیکه کنکور میدم ؟؟ ا ز وقتی که میرم دانشگاه و از وقتی که یه دختر شاغل میشم ؟؟ نوشتن این روزا و ثبتشون شیرینه .. نوشتن خاطرات توی یه سر رسید .. من اینکارو گه گاهی انجام میدم .. اما وقتی توی یه فضای مجازی بنویسی و چند نفریم اونو بخونن تو ترغیب میشی که بیشتر بنویسی ... بعدشم من تایپ کردنو به نوشتن ترجیح میدم ... اینا میشن یه سری دلایل من برا اینکه من این وبلاگو ساختم ... 


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر