•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۹ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

نذاشتن نقطه بعد از چیزی که می نویسم آزارم میده .... 

از کی شروع شد ؟ نمیدونم ...

فقط میدونم جمله های من همه ادامه دارن و یه سه نقطه یا حتی بیشتر بینشون هس ... 

شایدم س ِ نقطه که بگم سه تاس و دیگه تموم شُد ... 

خودم نظریه اولُ بیشتر قبول دارم ...

باز هم ... 

دارم یه فیلم می بینم ... یه سریال .... 

اوممم ... چرا نمیشه راحت زندگی کرد ؟ .... اصن سوال جالب نیس ... حالا که پرسیدم فهمیدم ... 

شده تا حالا از یه نفر بخواین یه چیزیُ توضیح بده واستون و بعد خودتون همون موقع بگیرین ... بفهمین چیه معنیش؟می بینم ... فیلمُ میگم .... بعدم که فکر میکنم ... وقتی از یه صحنه خسته میشم ... دلم میخواد برم تو فیلم ِ و دخترَ رُ هُلش بدم بغل پسر ِ

هیس ... 

خب ... اگه میخواستن بی دردسر کنار هم باشن و هی عشق و کلمات عاشقانه ... چیزی از این فیلم در نمیومد ... وقتی دارم این فیلمُ دنبال میکنم ... دلیلش اینه که ببینم این آقا پسر گُل ... چه جوری میتونه مشکلاتشو حل کنه ... اینا چه طور میخوان تصمیم بگیرن و انتخاب کنن ؟ تا مشکلی پیش نیاد ... یا اگه هم اومد وایستن مقابلش ..

به نوشته هام که نگاه میکنم .... می بینم توشون نظمی نیس ... حتی حرفایی که میزنمم قاطیه ... 

نتیجه این مشاهده چیه ؟! شاید خودم بدونم ... اما شُما چه نتیجه ای میگیرین ... 

همش دوست دارم سوال کنم ... تا جواب بشنوم ... اما کسی جواب نمیده ... یا خیلی کم ... خیلییییییی کم :(

یادمه قرار بود راجب یه فیلمی بنویسم ... 

اما هنوز هم ننوشتم ... از فضاش خارج شدم ... نمیدونم ... بالاخره می نویسم یا نه ... 

یه چیزی تو فکرم اذیتم میکنه ... 

اینجا باید چیزی بنویسم که ارزش خوندن داشته باشه ... بازم شدم همون آدم ... ینی همینی که هستم ... 

بازم میخوام ببینم دیگران خوششون میاد یانه ... دیگران تایید می کنن یا نه ... 

چیکار باید کرد ؟!

نمیشه ... یه چیزُ برا دل خودم انجام بدم ... بی هیچ فکر دیگه ای .. 

دریا رُ دوس دارین ؟! نزدیک دریام ... اما بازم سالی یه بار می بینمش ... محرومیت بزرگی میتونه باشه برام .... 

دیدن دریا و موجهاشُ واقعا دوست دارم .... 

چقد حرف زدن گاهی سخته ... چقد همه چی گنگ و نا مفهوم ... 

بازم اما ... خدام شکرت .... برا همه چیزایی که بهم دادی ... زندگیم خوبه ... 

گذرش سریع اما اونم خوبه ... 

کاش یه روزی ... معنیشو بفهمم .. 

یا علی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی یه شب .... 

دو تا پست .... 

جل الخالــــــــــــق ....

کاریش نمیشه کرد ....

دل من ِ دیگه ....

با تعریف نزدیکان و اطرافیان و اشتیاقم برای دیدن یه صحنه احساسی و قشنـــــــگ ... اومدم نشستم پای تی وی به همراه یاران .... تا ببینم بالاخره باران می پره تو بغل باباش یا نه .... 

از جفتشون پرسیدم دیدین که به هم میرسن قسمت پیش ؟ 

جواب : آره ... 

قشنگ دیدین دیگه ، مطمئنین ؟ 

جواب :آره ....

قشنگ توی یه کادر نشون داد هم باباهه و هم باران که هم دیگه رو می بینن ؟

جواب :آره بابا ... چشم تو چشم شدن ... 

این وسط میگفتن و می خندیدن که بچه های کلاسشون گفتن باران وسط خیابون تصادف میکنه و فیلمای ایرونی همینه ... نمیرسن به هم .... 

بنده ذوق کنان نشستم پاش ... اولش که حالم به هم خورد باران و فرید می حرفیدن ... بعد کم کم بهتر شد ... 

دیگه به بابا رسید و باران دویید و زمین خورد ... خیلی عالی بود ... یهو ... به به ... باران پــــــــــــــــــــــر ...

عصبانی برگشتم سمتشون : که همو می بینن ؟ که بابا هه بارانو می بینه ؟ آررررررررررررررررررره ؟؟ چرا به احساسات لطیف من لطمه وارد میکنین خب ؟ حرص آدمُ در میارین .... 

حوصله بد بختی و نرسیدن و اینا ندارم ... 

باران هم که نپرید بغل باباش من یکم ذوق کنم ... بازی باران و باباشُ دوس داشتم ... توی همین تیکه هایی که دیدم ... اما بازی فرید رُ نچ ... 

اینم از این .... 

بی بهانه ... یه پست دیگه ... شدم مثه حاجی .... :))))

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۸ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با این عنوانی که من نوشتم ... هر کی ندونه فکر میکنه توی یه خونه خرابه تاریک و سرد زندانیم میکنن ... روزی اندازه یه کف دست نون بهم میدن با یه لیوان آب .... تازه کلی هم شکنجه روحی و روانی میکنن منو !!!

ولی خب اینطور نیست .... 

بعد از ظهر چهارشنبه ، کل روز پنج شنبه و جمعه رو برای خوندن یازده درس جغرافیا ( ۹ جغرافیا + ۲ جغرافیا استان) وقت داشتم .... اما تمام مدت وقتی کتابو نگاه میکردم دلم میخواس بالا بیارممممممممممم .... 

امتحان آخر بود ... قاچاقی البته امتحان داشتیم چون قانونش بود هفته پیش چهارشنبه تموم شه ... 

بعد از ظهر چهارشنبه پرید ... رمان خوندم ... " زن نبود، شعله بود سوزاند " ... صبح پنج شنبه تا ۱۰ خوابیدم .... 

بعد از ظهرش هم فیلم دیدم ... بابا نت رو شارژش کرد برامون ... 

جمعه آزمون گزینه دو ... میخواستم برم .. بابا منو نبرد !!! کار داشت خودش ... به من گفت بی خیال نرو !!! به همین صورت شیک ... اگه خدیجه میومد منو می بردا ... چون یه نفر بودم و رفت و برگشتم با خودش بود و کار داشت دیگه گفت نرو ... هعی ... 

سارا و نرگس که دادن میگفتن اصلا خوب نبود ... !! چمی دانم !!

ولی امان از جغرافیا که خون به دلم کرد تا تمومش کردم ... باور می کنین ... به زور خودمو مجبور میکردم نیم ساعت فقط تحمل کنم بلکه تموم کنمش ... 

تازه هی وسطش نیم ساعت فیلم و نیم ساعت درس تا بالاخره سه و نیم صبح تمومش کردم .... خیلی مزخرف بود .... خیلی ... 

امتحانم دادیم ...یه کوچولو غلط نوشتم ... مهم نی ... ینی کاری هم ازم بر نمیاد الان دیگه ... !!

حالا باید انتظار کارنامه ها رو بکشیم ... 

خدارو شکر که فردا مدرسه نمیریم ... خیلی خوبه ... عالیه ... 

ببینم این ترم چه گلی میکارم!!! به امید خدا ... 

کارنامه گرفتم بزارم براتون ؟؟ ... اوممم..... 

بعد امتحان رفتیم سینما و این فیلم رو تماشاییدیم ... 

بند دوباره از دوشنبه شروع میشه .... دوباره و دوباره درس و درس .... 

هرچند مفید ترین کاری که میتونم انجام بدم همینه ..... 

یه سوال میدونین خلنگ یعنی چی ؟؟

تو زبون محلی خودمونم به علف جارو همینو میگن ... ولی خب منکه بلد نیستم درس حسابی ... اگه بلد بودم ... دیگه ادبیات گیر نمی افتادم این کلمه رو ... 

اوممم .. ستایش دیدین دیشب ؟؟!!

حس خوبی نداشتم ... نمیدونم ببینمش یا نه .. آخه مثه خاله بازی می مونه ... 

نرگس محمدی و حدیث میر امینی هم سنن تقریبا .. کلن جوونن و ما میدونیم ... بعد اینکه نرگس خانوم بیاد نقش مادر حدیث خانوم رو بازی کنه .... من می بینم یاد خاله بازیا می افتم که دو تا بچه یکی مامان میشه یکی بچه ... شاید خیلی تند رفتم ... شاید باید قستمای دیگشم ببینم تا نظر بدم ... 

من هم فقط نظرمو برا قسمت اولش گفتم ... حالا اگه اغراقم باشه توش من اینجوری به نظرم می رسید .... 

شاید چون حوصله دیدن ادامه ستایش رو ندارم فعلن ... 

کلن چون من متغیرم ... نمیشه تو این دوران به حسای من اعتماد کرد .... 

شما اگه بخواین یه دوستی رو دلداری بدین چه جوری اینکارو میکنین ؟؟ نمیدونم چی کنم وقتی سارا از کم شدن نمرش حرف میزنه .... !!

نمیدونم ... خوبه که من و نرگس حداقل از قبل سعی میکنم خیلی درگیر نشیم یا حداقل نشون ندیم ... 

نه .. ینی ... ولی خب سارا ... 

نمیشه .. نمیدونم ... یه کاریش میکنم ... کلن ... در مواقع دلداری دادن لنگ میزنم ... مخصوصا اگه مستقیم باشه ... رو در رو که اصن حرفشم نزنین .... معلوم نیس چه چرت و پرتی ببافم ... با اس دادن و کلن نوشتنی بهتر حرف میزنم .... خب این از من ... 

دلم خواست روند نوشتن اینجامو عوض کنم ... 

.... ..... .... .... .... ..... .... ..... ..... ...... 

شما توی دود و توی آپارتمان زندگی میکنین ؟! 

من نه ... حداقل الانش ... تو خونه درخت داریم ، باغچه داریم ، یه زمین کشاورزی کنار باغچمون داریم ... 

اما اگه ... بشه ... اگه بریم ... خیلی سخته برام ... خیلی ... 

اونجارو دوس ندارم یا نیم وجب حیاط ... باز خداروشکر لااقل آپارتمان نیس ... ... 

اونجا انگار همش سیاه و تاریکه ... من درخت میخوام ... که تو اون کوچه ها کمبوده ... حس میکنم تمام در و دیواراش سیاهن... میدونم با زندگی تو اونجا عادت مکنم بعد ها ... 

اما این عادتو دوس ندارم ... زهرا اینجا تو یه قدمیمه ولی اونجا .. نمیشه هر وقت اراده کردم ... شب ، نصفه شب ، ظهز ، صبح زود ، و ... برم خونشون ... 

اونجا اتاقم نارجیه ... اینجا صورتی ملایم .... 

نارنجیش قشنگه .. خودم انتخاب کردم ... 

اونجا هنوز راحت نیستم .... غریبم ... میریم اونجا .... از آدماش خوشم نمیاد ... ینی مسلما وقتی کسی رو نشناسی احساس راحتی هم نمیکنی .... 

هعی ... من اینجارو ترجیح میدم ... عیب نداره رفت و آمد سخته ... 

.... 

روزگارتون خوش ... 

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۸ دی ۹۲ ، ۱۹:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام .... 

وای حالا که دوباره اینجام و دارم می نویسم می فهمم چقد چقـــــــــــــــــــــدر دلم تنگ اینجا و شما بوده .... 

امتحانام هنوزم تموم نشده ... اخریش مونده ... می خواستم شنبه بیام ... وقتی تموم شد .. یه نفس راحت کشیدم ... با یه لبخند عریض رو صورتم بشینم پای کامی عزیز و قشنگ یه دل سیر دور دور کنم .... 

اما نمیشه .. کشش و جاذبش زیاده .... 

منم خیلی زود دلم میخواد بیام و حتی چند خط کوتاه بنویسم ... 

و دوباره اعلام کنم که هستم ... جای دوری نرفته بودم ... برای امتحانام دیگه نیومدم ... یعنی شدنم نمیشد چون شارژ نتم تموم شده بود .... 

منم از فرصت استفاده کردم ... 

اما الان هستم ... اول نظرا رو تایید کردم ... و به وباتون سر زدم ... 

نمیدونم چه جوری بخونمشون ... 

دلم میخواد تند تند بخونم و برسم به این روزاتون ... خیلی تند ... 

نمیدونستم بیام بنویسم یا نه ... اما اومدم ... 

واییییییییییی خدا .... 

بعد این دوری دو هفته و اندی ... حس کردم منم عضو این جمع هستم .... 

خیلی خوبین ... بی دلیل ... خوبیتونم دلیل نداره ... 

منم خیلی خوبم ... چون شما رو خوب میدونم :دی .... 

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی وقتا ... 

تو بعضی وبلاگا که میرم ... 

حرفای بوق دار میزنن .. ینی منظورم ... اینه که از این فحشا هس ... 

چه جوری بگم ... ( مثلا یه نمونه ـش صرف فعل کرد !!!!!!! )

ببخشید ... 

اینجور موقع ها ... حق توهین به نویسنده رو نداری ... 

اون یه وب شخصیه .. اسمش روشه ... چن تا آپشو بخونی ... میفهمی طنزه و اینام توش خب ..نوشته دیگه ...

اگه مشکل داری .. اگه خوشت نیومده .. اگه چندشت میشه ... خودت باید بری بیرون... 

اون جا حریم اونه ... نمیتونی اونو بیرون کنی ... یا تغییرش بدی ... 

تو خودت باید بیای بیرون ... بری جاییکه راحتی ... 

بهتره اول کار خودتو درست کنی ... رفتار خودتو درست کنی ... 

کار به اون بیچاره هم نداشته باشی ... 

اون خودش میدونه داره چیکار میکنه ... 

برای اینکه خودت اذیت نشی .. اون ضربدر قرمزه سمت راستت .. بالا .. همونو بزن ... فقط یه کلیکه ... 

راحـــــــــــــــــــــت ... 

... 

یه وبی رفته بودم چند مین پیش ... 

یه جورایی همینجوری بودش ... !

..

یا علی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ دی ۹۲ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این سه روزه اینقده من قالب عوض کردم که امروز که هنوز سر نزده بودم داشتم فکر میکردم قالبم چه شکلی شده آخر ؟؟

حالا ... ولی اینم فک نکنم بزارم بمونه ....

چون کوچولوئه جای نوشتنم ... بقیش همش باب میلمه ... مخصوص عکس بکگراندش ... 

عاقا کسی نیس بلد باشه ... بهم بگه این سایز قسمت نوشته هامو چه جوری بزرگترش کنم ؟؟

این عکسه گاری گل هم داره کنارش کامل ها ... قشنگهههه ... می خوامش ... 

اگه با ctrl (کنترل ) و - ( منها ، منفی ... چمی دونم همین دیگه ... ) با هم بگیرین ... صفحه کوچیکتر میشه ... 

عکسو کامل میشه دید ... 

همینجور قالبای مختلف رو رد میکنم ... 

چن جا دیده بودم نوشته با سایکو درست کردن قالباشونو !!

منم یهویی کنجکاو که سایکو چیه دیگه ... عجب چیزی است این سایکو !!

می توان با آن قالب ساخت .. 

همش گزینه و هر قسمت رو انتخاب میکنیم چه شلکی باشه ... آمــــــــــا واس من که نمیدونم دقیقا چه مدلی میخوام ... 

و چه شکلی مناسب تر میشه وقت میگیره ازم ... 

کاش درست کنم قالب خودمو ... 

وایییییییییییی ... اگه بشه چی میشه ... 

اینقده خوب میشه ... قالب که جور شه منم راحت میشم .... همچین یه نفس عمیق می چسبه ... 

یا علی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۵ دی ۹۲ ، ۱۷:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تا بهم نگن دقت کن ، 

عمرا اگه من دقت کنم ! 

...

چرا وقتی اندازه فونت دو هس من سه میکنم و دوباره دو میکنم بزرگتر میشه و  میشه این اندازه فونتی که من می نویسم ؟!

جل الخالق ... 

هرچند به نفع کنه ... من اون دو اولی رو قبول نمیدارم ... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ دی ۹۲ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از دو ساعتم گذشت ... 

هی بگرد و بگرد ... 

آخرشم این قالب رو فعلا گذاشتم ... 

یا همین می مونه ... البت همراه با اندکی تغییرات ... 

یا اون اولیه اولی که ساده و شیک بود و طلایی و سفید و ... رنگ بود رو میزارم ... 

یا بالاخره قالب دلخواهمو پیدا می کنم ... 

فردا اوین امتحان ترم اوله ... دین و زندگی ... 

خوندمش ... هر هشت درس رو ... اما باید یه دور دیگه بخونم ... 

ساعت دو اومدم نمونه سوال دانلود کنم ... 

نه نمونه سوالی که من میخواستم گرفتم ... دو ساعتم خود کشی کردم ... 

خود کشی ::" 

هفته پیش توی یه سر رسید که پایین هر صفحهش از این جمله های تامل برانگیز نوشته بود خوندم ... 

" اتلاف وقت ، خودکشی واقعی است ."

نتیجه گیری : من دو ساعت تمام اقدام به خودکشی کرده بودم .. اما خوشبختانه هنوز سالم و زنده به سر می برم ... 

خداروشاکریم بسیار زیاد .... 

جمله های قشنگ دیگه ام زیاد داره ... بعضی هاشو بعدنا اینجا می نویسم ... 

عنوان مناسب تو ذهنم نیس ... این پست هم عددی میگذره ... 

این دو روز تا شروع کردم به فکر کردن پشیمون شدم ... چون یهو یه برج میلادی ساخته میشد تو مغزم این هوا ... 

دیگه ... 

امروزم یهو وسط دینی خوندن فکرم پرت شد هوا .. به خودم اومدم دیدم دهنم وا مونده و کتابم رو هوا ... 

تصمیم گرفتم در افکار گرامی رو سریعا ببندم ... تو ذهنم بقچش کردم و یه جا پرت کردم ... 

بعد دیدم دفه بعد که بازش میکنم ممکنه قاطی کنم ... برا همین جلدی رفتم آوردمش ...

شروع کردم تجزیه افکار ... " چشمام بسته بود " یهو یه پوست پرتقال بین فکرام دیدم ... پرتش کردم توی سطل اشغالی که اون گوشه ذهنم بود ... 

اونو که انداختم یهو مغزم زوم کرد رو پوست پرتقال ...

دیگه هی پوس پرتقال نشونم می داد ... یهو یادم انداخت دیروز خاله دومی اینجا بود ... تو باغچه با هم چنتایی پرتقال خوردیم و تو حیاط با هم حرفیدیم ... 

دیدم دیگه مغزم همینجوری خود سر داره فرمان می ده ... چشم باز کردم .. 

یه نفس عمیق ... 

چشم به کتاب گرفتم ... و سریع مشغول خوندن شدم ... 

یک چنین دختر پر فکری هستم .... بزارین تو حال خودم باشم دیگه نمیتونین منو خارج کنین از خیالات و افکار ... :دی 

...

برم زود تر بهتره ... 

روزتون خوش .. 

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۳ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اول از همه خوش آمد برا ورود زمستون ... زمستون فصل متولد شدن منه ... دختر زمستونی .... 

من الان حالم خوبه ... 

مرسی از راهنماییتون ... 

دارم تلاشمو میکنم ... به نتیجه رسیدن باید شیرین باشه ... 

میخوام تجربه کنم ... 

شاید تو دوران امتحانات نیومدم ... شایدم اومدم ... از آینده خبر ندارم ... 

برای نفس :

مرسی واقعا ... آدرسی ازت نبود ... حرفات واقعا وصف حالمه .. 

فهمیدی منو ... 

منم میخوام خودمو بپذیرما ... اما یه مشکل کوچولو این وسط هست که من نمیدونم واقعا کجا ضعیفم و کجا قوی ... 

اما می فهمم ... شاید به زودی ، شاید کمی دیر تر .... 

یه مشکل داشتم برای کشیدن نمودار مکان زمان برای حرکت شتاب دار .. داشت مخمو می خورد ... 

الان فهمیدم ... ذهنم کمی آرومه ... 

کاش وقتی سوال دارم خیلی زود جوابشو پیدا کنم .. 

خدایا شکرت ... دیروز ... شاید حالم ساعتی بد بود ... اما ... خوبم ... خوب بودم ... 

اینجا نوشتن خیلی موثره ... 

ذهنم خالی میشه .. و از نو شروع میکنم .... 

شکرت خدا .. 

یا علی ... 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۱ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر