•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

کم تر از دو ساعت دیگه سال ۱۳۹۳ تحویل می شه ... 

 به باریکی یه تار مو ... 

از یه سال کهنه وارد یه سال نو می شیم ... 

سال کهنه رو دور نمیندازیم ... 

تجربه هاشُ و خاطره هاشُ نگه می داریم ... 

هنوز سفره نچیدم ... 

بگم حوصله ندارم  تنها بهونه ایه بی ارزش ... 

فقط همت میخواد ... 

سه ستاره رو دیدین تا اینجاش ؟!!

اکثرش زیبا بود و فوق العاده ... 

انگار دارم به ته یه دره سر سبز نزدیک میشم وقتی میرسم نوکش فک میکنم الانه که سقوط کنم ... 

اما اون نوکی که من دیده بودم تازه دامنه یه قله ی دیگس ... 

قله ۹۳ هم سال دیگه همین موقع ها فتح میشه ... 

قول شرف میدم ... 

من .. 

๑فاطمـ ـه๑ خیلی بهتر بشم ... خیلی ... عاقل تر ، خانوم تر ، مهربون تر ، بخشنده تر ، و..... (:) ... 

یا مقلب القلوب و الابصار 

یا مدبر الیل والنهار 

یا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الی احسن الحال 


اینم هفت سین بلاگه + عیدی هم داده :))

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

باباجان شماها سرعت عملتون خیلی بالاس ... 

من کلی وقت میخوام که پست هاتونو بخونم !!! 

خب یکم آروم تر بزارین دیگه ... :))

من عقب می مونم ... 

آخ گفتم سرعت یاد سرعت اینترنتم افتادم ... 

هعی باز خوبه مثلا پرسرعتشو دارم و وضعم اینه ... 

واسه شمام همینجوریه ؟!!

باز واسه دانلود تا چند روز پیش دانلود منجر داشتم یه چیزی ... 

الان که با اون هم کات کردم (:))))!!!!) اجبارا روی آوردم به فلش گت .... 

این سرعت پس کی میره بالا ... 

من سرعتم ۵۱۲ اس ولی تا ۵۰ تا متوسطشه ... !!! 

البته مورد هم داشتم نت بودم و سرعت دانلودام صفررررررررررر بوده !!! 

چه کنیمممممممممممم ؟؟!!!


یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دقیق نمیدونم کدوم سال بود 
اما ساعت تحویل سال حول و حوش نه شب بود .... 
اون شب سال تحویل رفتیم خونه عزیز ... 
بابابزرگ هم بود ... یادش بخیر ... 
امسال هم که شبه ...
با دختر خالم گفتیم شبُ برا تحویل سال بریم اونجا .... :))
فک میکردم عالیه ... اگه بریمُ دور هم باشیم ... 
همه خاله ها و دایی ها .. 
اما ..
الآن که بیشتر فکر میکنم می بینم شاید خودشون برنامه ای داشتن ...
شاید باید سال رو خونه خودمون تحویل کنیم ... 
آخه زن عموم همیشه میگه تحویل سال باید خونه خودش باشه .... 
نمیدونم ... 
اومدم ثواب کنیم کباب شدما !!
فک میکنم این ثواب کردنا و کباب شدنا زیاد برام اتفاق می افته ... 
اونم فقط به خاطر اینکه همه جوانب رو در نظر نگرفته عمل میکنم یا همون میخوام ثواب کنم .... 
ان شالله که تحویل سال کنار همه عزیزامون لبخند بزنیم و دعا کنیم ... 
نرگس امروز صبح پرواز کرد و از ایران رفت .. تا بره حرم پیامبر ... تا بره مدینه النبی ... 
سارا هم رفت تا بره ولایتش .... (کرمانشاه ) البته الان تهرانه ... 
همچین حس سال نو ندارم ... 
بیشتر دارم فکر میکنم چقدر سخته این سیزده روز تعطیلی رو تو خونه گذروندن .... 
نمیدونم خواهر و برادری دارین مثل خواهر و برادر من یا نه ... ؟!! 
اگه فقط یه روز یه ساعت کنارشون باشین حتما از دستشون سر به بیابون میزارین ...
من حتی اگه رفتاراشونم تحمل کنم اما این همه جیغ و داداشون و سر و صداشونُ اصلا .... :(
...
یا علی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کارتون قشنگیه ... :)

تلویزیون که نشونش داد من چیز زیادی ندیدم ... 

تنها چیزی که به وضوح ازش یادم بود همون سایه ی بابا لنگ دراز رو دیوار بود ... 

دارم می بینمش ... 

جودی ابوت ... :)))

بین کارتونای قدیمی و این مدلی 

من آنه شرلی و بابا لنگ دراز رُ ترجیح میدم ... 

زنان کوچک هم قشنگ بود اما من زیاد یادم نیس ... 

فقط صحنه ای که سارا رو یخا سر میخوره و می افته رو خوب یادمه :D 

آنه شرلی هم که اون خیابون پر درختش برام بسی پر رنگه :)

شما بین این نوع کارتونا کدومُ بیشتر می پسندین ؟!!

....

.

.


یا علی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

امروز غروب که داشتم از پله ها می اومدم بالا ، غروب خورشید عین غروب خورشید تابستونا بود ... 

بهار و تابستون برا اومدن مسابقه گذاشتن انگاری .... !!!

*

گرد گیری اتاق مشترک منُ خواهرم دیروز بعد از ظهر شروع شد و دیشب ساعت یازده تموم شد ... :)

تغییر دکوراسیون دادیم اندکی ... که حالا اتاق فضای بیشتری داره .. 

*

داشتم فکر میکردم بنویسم که امروز نرفتم مدرسه ، با اینکه دیشب اس دادن به والدین (!!) که در صورت غیبت از نمره انضباط کسر میشه !!! 

و یهو یادآوری شد برام که چقدر دغدغه هام  با خیلی از شماها فرق داره ... اما خب شما هم این روزا رُ گذروندین ... و حالا نوبت من و فرداها نوبت باقی .. 

*

خواهر کوچولوی یه سالم که ده روز از تولد یک سالگیش میگذره هر روز شیرین تر میشه ... 

آروم آروم تعداد قدم هاشُ داره بیشتر میکنه ... فک کنم که تعطیلات عید سال ۹۳ بتونه کامل راه بره ... 

خندیدناش بیشتر شده ... با اون دندونای ریزه میزه وقتی میخنده خیلی ناز میشه ... :)

بیشتر می فهمه ... 

بغل مامان بود چند شب پیش و اذیتش میکرد .. بابام بهش اخم کرد و گفت نکنه بعد اینقدر مظلوم سرشُ تو بغل مامان قایم کرد ... !!!

یاد گرفته سرشُ تکون میده ... میاره پایین به نشونه آره ... 

نمیدونه واسه چیه دقیقا اما یهو که وقتی سوال می پرسیم ازش و جوابش آره و نه ... بعد اون با شدت چند بار سرشُ تکون میده ...! 

شیرین شده و خوردنی .... 

چهار دست و پا راه میره با چه سرعتی .... :))

شیطون ترم شده .. 

هنوزم کم حرفه ... اما زیر زیرکی شیطونیاشم داره .... :)

همه چیز نشون گذز زود زمان داره ... 


یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


نرگس هم قراره بره مکه ... 

منم میخوااااااااااام ... خیلی ... 

مخصوصا این چند وقته که حال و هوای مکه و مدینه رو هی می برن و هی میارن ... 

با خانوم شیمی امروز داشتیم راجب عرفات صحبت میکردیم ... :)

واقعا واقعا یه جای عجیبیه ... 

من که فقط از توی اتوبوس دیدم و رد شدم ... ولی مطمئنم  حسو حالش از چیزی که تو تصور منه خیلی خیلی بیشتره ... :)

هوایی شدم ناجور ... 

بخصوص که نرگسم داره میره ... 

منم میخوام برم .. دوباره ... سه باره ... 

خیلی زیاد ... 

کاش باز هم توفیق داشته باشم که برم ... 

سال ۸۸ من فقط  ۱۱ سالم بود ... خیلییییییی زیاد فرصتامُ از دست دادم ... :(

هیچوقت یادم نمیره وقتی بهمون گفتن قبل اینکه کعبه دیده بشه سرامون رو پایین نگه داریم  و  نگاه اولُ که انداختیم دعا کنیم که براورده میشه ... 

یادم نمیره که من نگاه کردم ... نگاه کردم و بعد سرمُ انداختم پایین ... 

یادم نمیره که وقتی میخواستم نماز صبح بخونم  و  بعدش برم برای طواف نساء هر طرفی میشد نماز خوند .... :))

یه عالم سفیدی یادمه ... 

خونه خدا ... :))

آی که دلم ناجور هوایی شده ... 

خدایا مکه و مدینه که نمیدونم بازم میتونم برم یا نه ... اما سال ۹۳ ق۴سمت میشه بازم برم پابوس آقا مثل هر سال ؟!

قسمت میشه برم کربلا ؟! نجف ؟! و... 

به نرگس گفتم که واسم دعا کنه تا راهمُ  پیدا کنم ... :)

خدایا دوستم و خانوادش به سلامت برن و بیان ... 

نرگس اونقدر که من فرصت از دست دادم فرصت به دست بیاره و لذت ببره از ثانیه به ثانیه نگاه به خونت و ... 

خدایا نگاهم کن ... 

یا علی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگه یه جا قرار بوده صد نفر حاضر باشن ... 

و اکثرشون هم حاضر میشن ... 

اما یه سری هم غایب ... 

اون صد نفر هم رو نمیشناسن ...

حتما هم باید معلوم بشه کیا اومدن و کیا نیومدن ... 

پس مجبورن اسامی حاضرینُ تیک بزنن ... 

حاضرا دستا بالا ... 

تا غایبا معلوم شن ... 

منم وقتی راجب شغلا فکر میکنم ..

وقتی نمیدونم کدومو باید انتخاب کنم ... 

ترجیح میدم اونایی که میدونم دوسشون ندارم و از پسشون بر نمیامُ تیک بزنم ... 

تا غیابا .. تا اون شغلایی که مخفی موندن .. 

هنوز خودشون رُ نشون ندادن ... 

معلوم شن و دستاشون بره بالا ... 

چقدر انتخاب کردن گاهی سخــــــــت میشه ... 

خدایا شکرت ... 

باز هم نگام کن خدا ... 

ماها و مخصوص من محتاج نگاتیم .... :)


یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ما یه سری روابط خاص داریم بین بچه ها ... !! 

این روابط خاص یه جوریه که جنبه شوخی بیش نداره و بیشتر هم از اسامی این روابط استفاده می کنیم تا بخندیم .. :))

داشتین آِیـــــــــــــا ؟؟ از این روابط خاص ؟؟!!

من تو مدرسه یه پدر محترم دارم که بنده رو به فرزندی قبول کردن ، این پدر ما خواستگار و عاشغ (!! :) ) خانومی متشخصه که از قضا اون خانوم متشخص بنده رو بسیار دوست می داره و به این پدر بیچاره من اما جواب مثبت نمیده ... 

یه دختر دیگم هس که چشش دنبال داداش شش ساله و واقعی منه .. و راه میره و منُ با عنوان خواهر شوهر صدا میزنه ... این وسط یه پدربزرگ هم دارم ... :))

کلا وضعم توپه ... 

ایم روابط خاصُ که گاها اسباب خنده و شادی ما رُ فراهم می کنن دوست دارم ... وقتی ملسه ... :))

فقط دلم میخواس ازش بنویسم تا واسه بعد ها یادگار بمونه و فراموشم نشه ... 

چطور شد که این روابط شکل گرفت ؟!!

من فکر میکنم شاید شما هم ( دخترا ) از این بازی ها داشتین ... 

پارسال یه داستانی رُ من و سارا می خوندیم که بابا و دختری ناز توش داشت ... سارا شد بابایی بنده و منم دخی ایشون ... 

بعدم چون بچه بی مادر دچار کمبود میشود باباجان تصمیم گرفتن به خواستگاری دختر محبوب نرگس بانو برن ... 

مائده هم که امسال با نرگس صمیمی شده تا چهار روز پیش بهم می گفت بی ادبم و از نرگس میخواس باهام حرف نزنه ( به شوخی ) و بعد که فهمید داداش دارم بی چون و چرا داداشم و برا خودش برداشت ... " من که راضی نمی باشم " 

ای روابط که از قضا بسیار لوس هم به نظر می رسه ... فقط و فقط موجبات خنده و شادی رُ فراهم میکنه و اعتبار دیگه ای نداره ... 

گفتم دوباره محض تاکید ... 

دیگه ... 

چند سال دیگه که یه نگاه به پشت سرم میندازم به این روزا می خندم ... :)))

شما از این روابط خاص رُ تجربه نکردین ؟!! 

.

.

.

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

هر سال این موقع ها که میشه ... 

یه جمله تعجبی میاد تو ذهنمون و کل فضای ذهن رو در بر میگیره ... 

چقــــــــــدر زود گذشت امسال !

واقعا ... 

چطور همیشه از زمان اینقدر عقب می مونیم ؟!

درسته تو این دو هفته اخر از بس که امتحان داشتم هی غر میزدم که چرا عید نمیشه ... 

چون تو اون لحظه فقط دنبال تعطیلیم ... 

موقعی که فردا هایی هست میگیم چرا نمیاد پس ... 

و وقتی اون فردا ها میگذره میگیم هعی چه زود گذشتا ... انگار همین یه ساعت پیش بود .... 

الان دو ساله که دیگه میدونم ... وقتی توی یه شرایط سختم .. خیلی زود اون شرایط تغییر میکنن .. در هر صورت من ازش میگذرم .. 

مثلا سال نود و یک که آزمون نمونه دولتی داشتم ... چقدر روز شماری میکردم ... چقدر با خودم فکر میکردم ... 

میگفتم بالاخره تیر میاد و امتحان میدم ... بعدش چی ؟! قبول میشم ؟! قبول شم خیلی می خندم ... خیلی شاد میشم ... خیلی زیاد خدا رو شکر میکنم ... بابا و مامان خوشحال میشن .. !! اگه قبول نشم ... ::::

همین هم شد ... 

همینه دیگه ... 

وقتی به آخرین روزای یه سال نزدیک میشیم گذر زندگی ملموس تره ... اینطور نیس ؟!!

هر چند من که شوق خاصی ندارم برای سال جدید !!! چطور ؟؟ چرا ؟؟

جواب اینه ... میتونم بگم نمیدونم ... میتونم بگم نمیخوام فکر کنم به جواب و بگم ... و .... 

سال نود و سه ... 

باز هم سی صد و شصت و پنج روز دیگه مثل برق از جلو چشمامون گذشت ... 

پس چرا من متحول نمیشم ؟!! 

خودم نمیخوام ؟!! 

میخوام  اما هنوز وقتش نیس ؟!!

چی ؟!! 

آهای بچه های کوچیکتر از منه شونزده ساله... راسته که میگن ، حقیقته محضه ... که بزرگ که بشی روزات تند تند میگذره ... 

لذت ببرین .. بزرگم شین میشه لذت برد .. اما باید خیلی زود خودتونو پیدا کنین ... تا لذتشو ببرین ... 

لذت ... لغتش یه کوچولو غریبه اس .. 

واقعا میخوام بدونم از چی خیلی لذت بردم ... توی این یه سالی که زود گذشت ... !

حداقلش اینه که من نسبت به پارسال کلی بیشتر فهمیدم ... و بزرگ شدم .. اما تازه اول راهم .. کند دارم راه میرم ... 

دوس دارم سال دیگه سرعتم بیشتر شه ... و معقول ... 

بهار صدای نفس نفس زدنات میاد ... بدو ... منتظرتیم ... هوادارات دارن برات سوت میزنن و تشویقت میکنن ... 

میتونی ... بدو ... تند تر و تند تر ... برسی سه ماه وقت داری تا نفس تازه کنی ... الان فقط بدو ... :)


یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

تا حالا جایی زندگی کردین که آب نباشه ؟!
گاز نباشه ، برق نباشه ، و پشت بندشون به اینترنت هم دسترسی ندارین ... 
.....
اگه از همون اول توی یه هم چین جایی زندگی کنیم چون خبر از این امکانات و راحتیا نداریم بی غر زدن و شاد زندگیمونو میکنیم ... 
اما اگه از قبل امتحان کرده باشیم و مزه اون راحتیا رو چشیده باشیم خیلی سخت میتونیم بی امکانات ، زندگی و اموراتتمونو بگذرونیم ... 
..
چند روز پیش تو راه برگشت به خونه بودم ... 
یه چیزایی یادم اومد ... ینی یاداوری شد دوباره ... 
من توی روستا زندگی میکنم ... 
وقتی من چشم باز کردم رو به این دنیا ... برق بود ... 
اما گاز و آب تصفیه شده نچ ... 
لوله کشی های گاز و آبُ نظاره گر بودم ... 
چقدر آسفالتارُ سوراخ سوراخ کردن ... 
یادمه گاز نداشتیم ... 
یه کامیون میومد و توش پر از اینا بود ... 


مردم هر دفعه که میومد میومدن تعویض میکردن اینارُ ... 
البته اونایی که من یادمه تو مایه های قرمز و جگری بودن ... و اینجوری له و لورده نبودن :)
یا واسه آّب ...
وای وای چقدرررررررررر دردسر کشیدیم تا آب داشته باشیم ... 
آب چاه بود ... هنوزم هست .. اما تصفیه شده که نبود ... 
واسه همین میرفتن شهر میگرفتن آبُ !!!
یه دوره اومدن تانکرای پلاستیکی گذاشتن ... تقریبا میشد گفت هر بیست سی تا خونه یه دونه ... !!!
وقتی آبو تو این تانکرا پر میکردن یه صفی میشد که ... ... 
منم میرفتم آب میگرفتم ... :)
چقد خیس می شدم ... 
اون موقع فک کنم دوم یا سوم ابتدایی بودم ... لنگون و لنگون و کشون کشون آب میگرفتم و می بردم خونه :))
بعد اون تانکرا شیر آب گذاشتن تقریبا سر هر خیابون و (کوچه ) ... سر کوچه ما هم داشت ... 
خداروشکر بهتر شده بود ... 
خیلی اوقات آب نداشت ... مخصوصا تابستونا :(((
تا بالاخره بعد دو سه بار سوراخ سوراخ کردن کوچه ها ... آب رسید بهمون ... 
آب تصفیه شده .. 
فکر میکنم راهنمایی بودم ... اول ... 
حالا دیگه شیر آشپزخونه رو باز میکنی آب تصفیه میاد بیرون ... 
هر چند گاها قطع میشه اما خدارُ شکر واقعا ... 
بعدم ... 
اینترنت پر سرعتم دو سالی هست داریم .. :))
بعلـــــــــــــــــــــــه ...
....
عجب روستایی .. :)
با همه اینا اینقدر دلم میخواس روستامون سرسبز تر بود ... 
حالا که دارم فکر میکنم .... رنگ سبز جاذبه خاصی داره که همه جا دنبالشم ... !
شما تا حالا این مراحلُُ گذروندین ؟؟؟!!!
تو روستا زندگی کردین ؟!!
هر چند من که فک میکنم همین به اصطلاح روستایی که توش زندگی میکنم حداکثر تا بیست سال دیگه خودش میشه یه شهر !!!
...
از یادآوری این مرحله ها خوشم میاد ... 
چون یادمه چه زجری بود واقعا گرم کردن خونه با بخاری نفتی ... 
یا از بخاری آترا (فک کنم ) استفاده کردن که کاسه چشم و اتیش میزد از بس می خاروند چشمُِ !!!
یا دردسر غذا درست کردن ... 
دردسر بی آبی ... 
....
این یه هفته ... همش دلم میخواست بیام و راجب این موضوع بنویسم ... 
چرا ؟!!
......:)))
اون عکس بالایی واسه روستای من نیستا ... 
سبزه روستای ما ... حالا نه به سبزی روستاهای گیلان ... اما سبزه .. !:))
یا علی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر