•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

صبوری همیشه موثر ترین و بهترین راهه .. 

باور دارم ... 

صبور که باشی آروم آروم حل میشه ... 

صبور باشی و صبوری کنی آرامش بیشتری داری ... 

صبر و تحمل اینقده کارسازه که خدا هم بهمون یادآوری میکنه ... 

صبر اجر و پاداش داره ... 

وقتی توی یه شرایط مبهم گیر کردی ... وقتی خواستی به خاطر چیزی سرتُ بکوبی به دیوار .. 

وقتی نمیدونی چه کنی ؟! 

وقتی هیچـــــــــــِی به ذهنت نمی رسه تا مشکلتُ حل کنی ... 

تا از اون فشار خارج شی ... 

صبر خیلی کمکت میکنه ... 

یکم که صبر کنی ... و از خدا کمک بخوای ... 

فقط یکم صبر ... 

یکم آروم باشی ... اونوقت به نتیجه میرسی ... 

میگن اگه تو باتلاق گیر کردی هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو میری ... 

پس وقتی توی یه مشکل ، یه موقعیت بد گیر کردی ... صبرکن .. آروم باش ... دست و پا نزن ... داد و فریاد نکن .. 

تا بیشتر گیر نکنی ... تا شرمنده نشی ... تا سرافکنده نشی ... 

کسی با داد و بی داد به خواسته قلبیش نمی رسه ... 

صبر کن ... به خدا توکل کن ... 

چرا ازش کمک نمیخوای تا وقتی داری تلاش میکنی حواسش بهت باشه .. 

یه حدیث هست از امام صادق (ع) که فرمودند خداوند به داوود (ع) وحی کرده  که هر بنده ای از بندگانم به جای اینکه به دیگری پناه ببره ، با خلوص نیت به من پناه بیاره ، اونوقت از کارش چاره جویی میکنم ، حتی اگه همه ی آسمان ها و زمین و هر چی که توشونه بر ضدش عمل کنند و مانع بشند . 

...

اینا رُ بیشتر واسه خودم نوشتم تا یادآوری کنم ... تو ثانیه های نفس کشیدنم ... 


یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
رمان خوندن رو دقیقا از کی شروع کردم ؟!
نمی دونم ...
کتاب رمان ده تا هم نمیشه ... که خوندمشون ... 
اوایل داستانایی که بچه ها تو وباشون میذاشتنُ میخوندم ... 
همشون راجب یه گروه پسر خواننده بود ... 
طرفدارا واسشون می نوشتن ... 
منم دنبالشون میکردم ... 
از وسطای تابستون شاید بود که به کل سراغشونو نگرفتم جز دوبار ...
بینشون یه داستان خیلی پر رنگ مونده ... اسمش " انتقام تلخ " !
قشنگ بود .. خوب بود ... 
رمان پی دی اف واسه سایت نود و هشتیا رو هم احتمالا از پارسال تابستون شروع کردم به خوندن .... 
اولیشم تقلب بود ... :)
خوندن رمان و داستان رُ دوست دارم ... 
دلم میخواد سرگذشت آدما رو بخونم ... 
زندگی های مختلف ... اتفاقای مختلف ... تصمیم گیری ها ... دو راهی ها .. 
واسم جالبن ... 
تجربه های زیادی از توشون در میاد ... 
خیلی رمان خوندم ... 
رمان خوندنم ناخودآگاه منو انداخته وسط قصه ها ... 
حالا حس میکنم بین اون همه داستان من خودمُ گم کردم ... 
نه به این شدت .. اما خب همراه با اون تجربه های خوب اثرات بدی هم داشته ... 
زیاد فکر کردن الکی ... 
امروز داشتم  گریه می کردم ... به خاطر یه اشتباه که از خودم سر زد ... 
حرفی که حق نداشتم به پدرم بزنم ... 
شاید اگه اینجا بنویسم چی گفتم هم ...
به نظر ساده میاد .. اما شاید سنگین باشه ... 
اخلاق پدر و مادر ها متفاوته .. شرایط زندگی ها متفاوته ... عقاید متفاوته ... 
من چطور باید اینقدر احمقانه دل بابامُ که انتظار زیادی هم در برابر اون همه زحمتی که در قبالم میکشه نداره به درد بیارم ... 
حتی واسه یه لحظه ... 
خیلی قدر نشناسم ... 
باید باید باید .... همش زیر سر این کلمه اس ... !
یه تجربه واسه من ... 
اینکه هنوز وقتی ذهنم میتونه اینقدر بسته باشه .... 
و اینقدر نفهمم که چطور باید خواسته هامو به زبون بیارم !
وقتی یه لحظه فکر کنی و احساس کنی داشتی خودتو توی یه قصه خیالی تصور میکردی عصب هات شروع به واکنش میکنن .. 
آخرش چی شد ... 
از اول مهر امسال آمار رمان خوندنم افت کرده ... جای خوشحالی داره ... :)
کم خوندن .. و خوندن اونایی که فایده دارن خیلی بهتره ... 
مهمه چه اتفاقایی تو زندگیمون میگذره ... حتی اگه واسه گذشته باشن ... گذشته ای که مربوط به یه ثانیه قبل هم میشه ... 
مهمه چون هم از خوبش  و هم از بدش یه تجربه حاصل میشه ... 
چقدر ثانیه ها باارزشن ... 
.....
ته تغاری عزیزم ...
قول داده بودم اسم چند تا رمان خوب رو بهت معرفی کنم ...
از نظر من بین همه رمانایی که خوندم اینا بهترینن ... 
در امتداد باران
زن نبود شعله بود سوزاند
نقطه سر خط ، تکرار زندگی
تقلب 
دالان بهشت
آبرویم را پس بده
یک شبانه روز 
زهر تاوان 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی میام تو وب ... 

یادم می افته از تنهایی خوشم نمیاد ... 

چقد خوبه یکی از قبل به یادت بوده باشه ... 

....

اکثرا وقتی شروع میکنم به حرف زدن ... میگم و میگم ... اما بهم ربط ندارن حرفام ... 

هی از این درخت می پرم رو اون یکی .. و آخرم نتیجه ای حاصل نمیشه ...!!! 

....

اینقدر حرف و فکر تو سرم وول میخوره که  همشونو فراموش میکنم ... از بس زیادن ...

اینقدر زیاد که هنوز روشون فکر نکرده از یادم میرن ... 

....

چقدرررر این دو هفته ( این هفته + هفته آینده ) شلوغه ... هی پشت هم امتحان ... 

چرا من هم غر نمیزنم که اه ول کنین ... چه خبره ... حتما باید امتحان بگیرین ؟؟ 

حتی اگه نخونده باشم ... حتی ... نه همیشه .. اما بیشتر وقتا ... 

فکر میکنم باید امتحان بدیم ... یاد گرفتیم  و اگه امتحان ندیم پس چه کنیم ... 

اصلا من الان دارم چی کار میکنم ... 

به این نتیجه رسیدم هر وقت خیلی سرم شلوغ میشه و تمرکزم پر میزنه میره بخوابه قاطی میکنم ... 

این هفته علاقه خاصی به خوندن دینی نشون دادم ... 

جزو عجایبی بود که باید ثبت شه ... 

همه ی درسا یاد گرفتنشون شیرینه ( به جز عربی :( )  و امتحاناشون دل و روده بهم زن ... 

.....

وقتی تو کلاس نشتیم وبرنامه رایتینگمونو داریم  و از زمان مقرر کلاسمون میگذره نگین غر میزنه ... غر میزنه .. 

 و هی میخواد بره بیرون و من که ازش میخوام بشینه سر جاش و اینقدر غر نزنه  ...به من میگه بیخیالم و منم در جوابش بهش میگم من بیخیال نیستم ، ریلکسم !! ( این جواب آپد تو دیت شدمه !!! )

......

خانوم آ ( انگلیش تیچر ) میگفت دیشب که داشته درس میخونده ساعت حول و حوش سه یه پسره زیر پنجره اتاقش تو خیابون داشته بلند بلند با طرف پشت گوشی حرف میزده ... از قضا طرف همون دختری بوده که اون آقاپسر دوسش داشته و حالام داشته ازدواج میکرده و پسر هم داغ کرده بوده ... و فحش های رکیک میداده .. خانوم آ میگفت بعد خدافظی پسره چه جور گریه میکرده و ه یاز این سر خیابون میرفته اون سر خیابون !!!!!

عشق همینه آیا ؟!! 

.....

اگه من بخوام همینطور به حرف زدن ادامه بدم .... چی میشه ؟!

.....

یکی از همکلاسی هام _ زهرا .م _  رفت حج ... هفته پیش جمعه صبح ساعت دو پرواز کرد ... 

دو تا دوستای صمیمیش که برگه آ چار چسبوندن رو دیوار کلاس ... :)

سمت چپ کاغذ بالاش عکس زهرا رو گذاشتن و کنارش هم نوشتن 

" زهراجان!

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست 

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست 

حافظ زغم از گریه نپرداخت بخنده

ماتم زده ر داعیه و سور نماندست 

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

دوستـــــان منتظر !

رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند 

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند 

از طرف دوستداران تو 

۱۳۹۲/۱۲/۱

از دوشنبه که چسبوندنش ... یکیشون هر زنگ واسه هر معلم میخونه ... بعد خوندنش ما دست میزنین و لبخندامون تبدیل به خنده میشه ... :))))))

فردا لیگ علمی ( المپیاد شیمی گروهی ) داریم .. و من هیچی .. هیچی نخوندم ... !!!

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هفته پیش این شعرُ خانوم ِ  دینی تو کلاس خوند ... به شدت شیفته شدمی ... 

جزو اولین شعراییه که از خوندنش لذت می برم ... !!
نمیدونم تا حالا خوندینش یا نه ... 
دوسش داشتم و گذاشتمش ... 
از وبی که کپیش کردم نوشته بود شاعرش سهراب سپهری ِ   ... درسته دیگه ؟؟ 
وای بسی زیباس و دل نشین ... :))

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام ... 

بیش تر از یک هفته شده ... یک هفتـــــــــــــه ... 

هفته پیش یکشنبه وقتی رسیدم خونه شارژ نت تموم شده بود ... منم صبور مونده بودم ببینم بابا کی میخواد شارژش کنه ... 

اینطوری بهتر بود ... تا امروز ...

صبر خیلی خوبه ... آدمُ آروم میکنه ... 

امروز ساعت سه خوابیدم ... و تا شش و نیم خواب بودم ... وقتی میخوابم انگار مردم و دیگه بیدار نمیشم مگه چند ساعتی بگذره ... 

یه خواب عجیب غریبی دیدم که نمیتونین تصور کنین ... اصلا !!! ... دارالمجانین بود ... .... عجیب و غریب و بی سر و ته بود ... 

حالم و بهم ریخت ..!!

مهم الانه ... که خوبم ... :))

هنوز نیومدم ببینم تو این یه هفنه چه اتفاقایی براتون افتاده ... 

.....

وقتی حتی دو روز نمیام حس میکنم چنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد وقته که نیومدم ...

اینقدر دلم میخواس بنویسم ... اما نمیشد ... :(

.....

خواهرم داشت یه فرم نظر خواهی پر میکرد راجب مجله هایی که ماهانه بهشون میدن ... 

ازم پرسید من میشم جزو والدینش ؟! 

منم گفتم :آره ، نـــــــــــــــــه ...

بعدم مجبورش کردم فرمُ بده مامان پرکنه چون باید والدین پرش میکردن ... 

پنج دیقه بعد خواهر برگشت با برگه توی دستش و خنده رو لبش ... 

: بیا ببین مامان چی پر کرد ؟!

جلو همه سوالاش نوشته بود نمی دونیم ! و زیرش هم نوشت ما اصلا مجله های رشدُ ندیدیم !!!!

راست میگفت خب ... واسه سال هاس پیششُ چرا ... اما امسالُ نه ... !!!!!!

......

اما حاجی ... 

روزی که یه پست رمز دار گذاشتین و گفتین بگیم کی رمز میخواد ... من خوندم و گذشتم ...

شاید فکر میکردم بعد میتونم ازتون بگیرم ...

یکم برام سخته ... یادم نمیاد تا حالا از کسی (دوستی) رمز پستشُ خواسته باشم ... دوستی که راجب خودش می نویسه ... 

چون یه جاها داستان میخوندم و گرفتم !!!

این یه هفته نبودم و حاجی دوباره اعلام عمومی کردی ... گفتی بیایم و بگیم .. 

اما من که نبودم ... 

مسلما مقصر خودم بودم که همون دفعه اول نیومدم درخواستمو بگم ... 

اما ... 

اما های من کلا زیادن ... 

آدم عجیبیم ... خیلی عجیب ... عجیب برا خودم ... 

میدونی حاجی وبت ماشالله پر از دوستای خوبه ... امیدوارم دوستای خوب بیشتری هم داشته باشی ... 

من حس میکنم مثه همه اونا نیستم .. بعدشم خیلی قدیمی نیستم ... 

مثه خیلیاشون تو هر پستت ده تا نظر ندادم ...

من مثه اون دوستات نیستم ... 

بعدشم ... شما جنست مذکر ....

من عجیبم ... شایدم ساده .. !!

خیلی وقتا شده بخوام یه چیزی بهتون بگم  و نگفتم .. 

چون شما یه حاج آقایی کلی سوال داشتم ... نپرسیدم ... نوشته بودین ... توی اون پست ثابت فکر میکنم ... "که هی سوال نپرسیم "

نگا یه جا شدین دوم شخص یه جا اول شخص ... 

یه جاها میخوام حرف بزنم نمیشه جمع نبندم و یه جاها میشه ... 

الان میام و درخواستمُ میگم ... 

من عجیبم ... زیاد ... 

حاجی دوست ندارم اینجا باهاتون حرف بزنم ... 

ولی نوشتم ... 



. خوش اومدی اسفند ماه 

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر