وقتی بعد گریه و کلی اعصاب خوردی میام اینجا بنویسم و اونوقته که نظراتونو می بینم و کلی ته دلم شاد میشم ...
اینقده که لبم به لبخند باز میشه ....
خیلی ممنونم که میاین ... خیلی زیاااااااااااااااااد ... میدونم سرتون شلوغه و کلی هم خودتون کار دارین ... و وقتی اینطور برام وقت گذاشتین شرمندتون میشم و حس میکنم چقدر نیاز دارم باشین ...
درنا ... اولین نفری هستی که دوستم شدی اینجا ... یه خانوم دکتر ... که دقیقا از وقتی که یکشنبه من اپ کردمو و تا الانشم دیگه نیومدم نت از همون روز به بعد هر روز یه پست گذاشتی .... اگه میدونستم من چن روز نیام اونوقت بالاخره میای اونم تند تند و حرفاتو میگی زود تر میرفتم که .... :دی ....
کیمیای سعادت .... من نصیحتاتو دوس دارم ... وقتی راهنماییم میکنی حس میکنم که حرفامو خوب شنیدی ... مهم نیس که نمیتونی بخونی همشو .... زندگی واقعی ما تو دنیای واقعی خیلی مهم تره ...
ته تغاری ... ممنونم ازت که دعوتم کردی برای خوندن زیارت عاشورا ... و از همون به بعد بهم سر زدی .. ... ...
شما ها ... ازتون خیلی ممنونم ...
دیشب وقتی شنیدم کلاس زبان امروز که قرار بر کنسلش بود کنسل نیس و باید بریم اعصابم خورد شد ... اما به رو خودمم نیوردم .... امروز داشتم با خودم حساب میکردم فردا دو تا امتحان و یه پرسش دارم و احتمالا نه شب تازه برسم خونه ... چون قرار دندون پزشکی بعد یه ماه بالاخره جور شده ...
سرم درد میکرد ... تمام بدنم درد میکرد ... خوابم میومد فجیع ... حوصله هم نداشتم و عصبی هم بودم اندکی ... بابا ما رو رسوند تا یه جایی و بقیشو منو معصومه و علی با تاکسی و پیاده رفتیم ... کلاس که رسیدم بعد بیست مین رژه رفتن دیدم هیچکی از بچه ها نیومده و منم رفتم سراغ منشیه که فکر کنم ده دیقه میشد اومده بود ... ازش پرسیدم کلاس خانوم .. برگزار میشه امروز ؟؟
گفت نه ... کپ کردم ... ینی چی ... پس دیشب کی بود زنگ زد ؟؟ ... گفتم اما خودتون تماس گرفتین که تشکیل میشه ... برگشت گفت امروز صبح دوباره تماس گرفتم ... اطلاع دادم به مادرتون ... منو میگی ... داشتم دیوونه میشدم ... بیشتر بخاطر خستگی زیادم بود رو پا بند نبودم ...
گفتم مرسی و اومدم بیرون ... همچین حرص داشتم ... هوف دلم میخواس زار بزنم اما وسط خیابون که جای اینکارا نیسش ... رفتم یه کارت تلفن خریدم و برای اولین بار از تلفن عمومی استفاده کردم و به بابا گفتم که کلاس ندارم و میرم خونه ....
تو راه با خودم جنگ اعصاب داشتم ... داشتم فکر میکردم ینی مامان میدونسته و بعد یادش رفته بگه ؟؟ اصلا اونا چرا این همه بازی در آوردن و بیا نیا کردن ؟؟ ... وای کلی وقتم رفت ... نه ... نمیخوام ... دو ساعت !!!!!!!!!!۱ .... الکی الکی ... سر هیچ و پوچ ... هعی ...
خونه رسیدم مامان هنوز از خونه دختر خالم که روضه داشت نیومده بود و منم رفتم سمت خونه زهرا اینا ... زنگ زدم و زهرا بی اینکه بپرسه کیه گفت بازه ... آیفونشون تصویری نیست .. نمیدونم منتظر کی بود .. اما من اصن حوصله نداشتم ... بدون اینکه چیزی بگم از حیاطشون گذشتم و به سمت خونه خودمون اومدم /... یه زنگ به بابا زدم و گفتم رسیدم ... من فقط میخواستم بابا باهام حرف بزنه .. یهو حس کردم تنهام و هیچکس نیس ... و این عذابم می داد ... کسی خونه نبود و بابا هم سرش گرم کار خودش که البته کارش همون کاریه که برا ما داره انجام میده ... سریع قطع کرد و منم تا پامو گذاشتم تو اتاق بنای گریه رو گذاشتم ... از اون ورم هی به خودم میگفتم دیوونه .. گریه واسه چیه دیگه ؟؟ ... نغنغو .. گریه او ... بس کن .. مثلا تو خونه می موندی میشستی درس میخوندی ؟؟ .. چه مرگته ... بس کن دیگه ... حال بهم میزنی ...
هق هقی کردما ... بعدم دو دیقه هم نشد ... گفتم که چی ؟؟ بشیتم گریه کنم سر هیچ و پوچ ؟؟... تو اون وضعم که شروع درس محال بود ... حمومم که آبش هنو گرم نشده بود و نمیشد برم .. زیارت عاشورا رو برداشتم که برای امروزو بخونم .... یک سومشو خوندم که صدای در اومد و فهمیدم مامان اومده .. تموم که کردم رفتم تو حال .. اه تو این وضعیت یادم رفته حال رو با کدوم ه می نویسن ؟؟!!!!!!!! .....مامان که رفته بود پایین اومد تو منو دید بهش سلام دادم و جوابمو داد ... همینجور در حرکت بود که ازش پرسیدم .. : امروز صبح از کلاس بهت زنگ نزدن ؟؟
_ صبح ؟؟ من اصن خونه بودم به نظرت ؟؟ خاله دو بار به گوشی زنگ زد که جوابشو هم دادم ... چی شده ؟؟
_ هیچی .... چرا اینقد دیر اومدی ؟؟
_ برام توضیح داد که مراسم چطور بوده و چرا دیر شده ... و ینی دیر نشده و به موقع اومده ...
_ اهان ...
_ چرا اینجوریه قیافت ... باد کردی !!! ( فکر کنم اینو گفت ... ینی چرا اینجوری تو خودمم و عصبانیم و گریه کردم و اینا )
_ سرم درد میاد ... امروز که رفتم کلاس گفتن کلاس نیس ... گفته زنگ زده بهت ..
_ نه ... به من زنگ نزده ... اصلا مگه شماره موبایلمو داره ؟؟ ... من ببینم تو بدو بدو داری میری کلاس و اونقت بدونم و نگم ؟؟ ... کسی زنگ نزد ...
من گیج .. بهم گفت شاید به زن عمو ( مامی زهرا ) زنگ زده ؟؟ ...من رفتم یه سر خونه زهرا اینا ... مفیده اونجا بود داشت درس میخوند و زهرام با تلفن حرف میزد .. سلام دادم و برگشتم خونه .. مفیده ازم پرسید گریه کرد م؟؟ ولی جوابی ندادم و برگشتم ... حوصله نداشتم ..
بعدش زهرا اومد ... زهرا اینام نمیدونستن .. امروز صبح زن عمو هم خونه نبود ... کلاس داشتن محمد حسین و سجاد ... بابا زنگ زده به عمو که برو دنبال علی و معصومه ... زهرا اینا که کلاس ندارن ...
و اینجوری مامان گفت رفتی اونجا بهش بگو ... پول میگیرن ... یه زنگ نمیتونن بزنن ؟؟ ... ینی چی ؟؟
حالا حالم خوبه .... ینی اون فوران احساساتم ازش کم شده ... خشمم هم داره سیر نزولیشو میگذرونه ... باید برم حموم ... دندون پزشکیم بایدم برم ... درسم باید بخونم ...
بازم ممنونم وقتی ناراحت اومدم و نظراتونو دیدم خیلی خوشحال شدم ... مرسی ازتون ...
یا علی