•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

دیشب کلی نوشته بودم ... همزمان داشتم نود سی و دو رو هم نصب میکردم که کامی جان عزیز ری استارت کرده و من یه سکته قد یه موچه زدمو یه قطره اشک اندازه یه دونه شن ته تهای چشمام جوشید !!!!!!!! ...

هعی روزگار ... 

دیشب زهرا اومد با هم یکم حرف زدیم ... هر چند وسط جغرافیا خوندنم اومد و حس درس رو اندکی پروند اما اینکه اومد و با هم حرف زدیم ... حس کردم دلم تنگ شده واسه اینجوری حرف زدنا ... ... اینکه زهرا از ماجراهای مدرسه خودش بگه و من از دوستامو درسه ... خبرارو رد و بدل کنیم ... خیلی خوب بود ... نمیدونم هنوزم زهرا اینجا رو میخونه یا نه ... فضولیم داره به اوجش میرسه ... نمیخوام خودم ازش بپرسم خو ... آخه ممکنه اینجا رو نخونه بعد که من ازش می پرسم یهو شروع کنه به خوندن اینجا ... 

نوشته هام اینجا هیچ چیز سانسور داری نداره ... منظورم سانسور مخصوص زهراس .. همه چیزایی  که اینجا می نویسمو میدونه .. ... فقط دلم میخواد اینجا یه حریم بمونه واسه خودم ... یه جا مخصوص من ... یه حریم برای من ... فقط من ... به دور از آدما و دوستای اطرافم .... اونایی که منو می بینن چه هر روز و چه سالی یه بار !! ... 

دیروز  بدو بدو شد و رفتیم کلاس زبان و من نگران نماز که ای اقا نخوندمو قضا میشه و چه کنم ؟؟ اما بعد از حدودا نیم ساعت معطلی آگاه شدیم که معلم خانوم ما مریض شدن و ما باید برگردیم خونه ... به همین سادگی ... و من فقط از این تیکه قضیه که میرم نمازمو میخونم زود خوشحال شدم ... چون واقعا خسته بودم ... به خاطر این برنامه بودن و یهویی شدن من دو ساعتمو سر هیچ از دست دادم ...

امروز نتیجه کوییز هندسه هفته قبل به دستمون رسید و من فهمیدم همونطور که انتظار میرفت نمره خوشگلی نگرفتم که بخوام پز بدم !:دی ... عیبی نداره ... هر چند در واجهه با بچه ها حس میکردم خیلی کم شدم اما امیدوارم بعدی رو بهتر بدم ... به همین راحتی ... تو ناخودآگاهم اینطور حس میکنم که هر چی بالاتر میرم حساسیتم نسبت به نمره گرفتن کمتر میشه ... ینی از همون اولم به خود نمره اهمیت نمی دادم .. نه شایدم می دادم ... اما نه به اندازه یه سری که من میشناسم .... 

ای بابا ... اینقدر بدم میاد میشینم اینجا از امتحانام می نویسم !!!!!! .... اما ما آدما از چیزایی که بدمون میاد هم استفاده میکنیم .... شایدم نباد از این لغت بد اومدن استفاده میکردم ؟!! هوم ؟؟

شما ابن سیرین رو میشناسین ؟؟ امروز خانوم دینی برامون گفت راجبش ... حاشیه ها رو بیخیال ... میرم سراغ داستان این آقا ... اوشون یه آقا پسر خوش سیما بودن که شاگرد یه پارچه فروش بودن ... یه خانومی هم عاشق این پسر خوش قیافه بوده ... برا همین هر روز کارش این بود که بره تا این پارچه فروشیه  و خرید کنه اما پسره اصلا اصلا نگاشم نمیکنه دختره رو ... دختره هم که می بینه خیر این آقا به راه مستقیم سوق دارن یه روز میره مغازه و کلی خرید میکنه و به بهانه این که سنگینن پسره رو دنبال خودش میبره تا خونش .... پسره که خریدای خانومو میذاره  و میخواد برگرده می بینه در قفله و دختره افکار شومی در سر داره ... ( یو هاها ها .. ) ابن سیرین که خیلی با تقوا بوده و خدا ترس شروع میکنه به نصیحت کردن که اینکارو نکن ... گناهه ... خدارو خوش نمیاد ... معصیته و اینجور میشه و اونجور میشه ... اما دختره بدبخت که مثلا عاشق پیشه ایشون بوده انگار نه انگار ... پسره می بینه نه خیر .. این دختره اصلا نمی فهمه چی داره میگه بهش ، ازش فرصت میخواد ..

میره دستشویی ( با عرض معذرت ) بعد صورت و دستاشو فک کنم به نجاست آغشته میکنه ( اییییییییی ) و میاد بیرون ... دختره که می بینتش چندش کنون پسره رو میندازه از خونه بیرون .... و این میشه که آقا ابن سیرین میتونه از پس نفس بر بیاد و پاداشش میشه علم تعبیر خوابی که خدا بهش میده ... 

نتیجه اخلاقی این میشه که اگه کار نیک و خوبی انجام بدین و مخصوصا مبارزه با نفس ... خدا پاداششو بهتون میده ...

این مسئله هم سر یه بحث کوچیکی راجب رویای صادقانه شکل گرفت ... !! ..

زندگی ینی من هی تایپ کنمو بنویسم و وقت بزارمو احساس بخرج بدم اما این بلاگفای بووووووووووووووق همشو بپرونه به سادگی یه چشم بهم زدن ... ادامه یه عالم چیز نوشته بودم ... اما ... هعی 

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ آبان ۹۲ ، ۲۰:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزا ... این روزا ... میخوام تمرکز کنم و بنویسم اما داریم در اصلی خونمونو (دروازه : من واقعا فکر میکردم این کلمه رو همه میدونن چیه و چه معنی میده  !! .. اما وقتی یه رمان خوندم و توش جلوی کلمه دروازه توضیح داده بود یهو فهمیدم آره این واقعا زبون محلی ماس !! .. در که خب دره ... وازه هم معنیش میشه بازه !!  ... حالا چرا اسمشو گذاشتن دروازه ؟؟ مگه در خونه همیشه بازه ؟؟ ... هوف ... با چکش داره میکوبه به دروازه اهنی ...تخ .. تخ .. تخ ...

الان سومین باریه که دارم شروع میکنم از یه موضوعی بحرفم اما هی پشیمون میشم و پاک میکنم ... پس از اتفاقای این روزا میگذرم ... نه .. یه لحظه استپ ... هدفم داشت فراموش می شد ... من خواستم اینجا رو داشته باشم و توش خاطره هامو و روزمره هامو بنویسم اما دارم گلچین میکنم خیلی چیزا رو ... /!!! 

زهرا به این مسئله که من زیاد فکر میکنم  خیلی تاکید داره ... خب /آره ... اما ... ینی شما اصلا فکر نمیکنین ؟؟ به آیندتون >؟ به فردا ؟؟ به آدامی دور و برتون ؟؟ یه رمانی که می خونین و یه فیلمی که می بینین رو تجزیه و تحلیل نمیکنین ؟؟ .. حالا در حد یه کم ... چی بگم  ؟؟

یه سوال .. هر چند تا حالا جوابی نگرفتم برای سوالایی که می پرسم .... والا ... معنیش چی میشه ؟؟ ... از خود این کلمه خوشم میاد و دوس دارم ازش استفاده کنم ... اما فکر میکردم معنیش میشه به خدا و قسم میشه .. آره ؟؟ اینجوریه ؟؟ ... 

من اصــــــــــــــــن .. امروز دیگه نمیخوام چیزی بگم ... دوس ندارم منو خیلی بچه فرض کنین ... درسته هنوز به اندازه شما تجربه ندارم ... و خیلی چیزا رو نمیتونم درک کنم ... اما ... 

هوم ... ... این روزا خیلی آه عمیق میکشم ... نه برا اینکه ناراحتم ... نوچ ... یه حس خوب میده ... ینی یهو یه عالم هوا میاد تو بدنم !!!!!!!! ... نه حالا که دقت میکنم می بینم بیشتر نفس عمیقه نه آه !!!!!!!!!

خدا نگهدارتون باشه ... اصلنم این متنو نخونین چون فقط قر و قاطیای ذهنم هس ....

یا علی 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

.... به نظرتون میتونم در عرض شش دیقه همه چیزایی که میخوامو بنویسم و قبل دوازده این پست و آپ کنم که برا سه شنبه تاریخش نخوره ؟؟ ... ببینیم ....

خب ... امروز .. ساعت اول ... به به ... هوا کمی بارونی و اندکی سرد ... برنامه صبحگاهی نداریم ... بچه ها یه سری تو نماز خونه برا دعای عهد ... بقیه هم توی کلاس ... ساعت هشت ... همه تو کلاس ... یکمم  قاطی پاطی ایستادن ته کلاس ... آقای فیزیک سریع وارد کلاس میشه ... همه از سر جاشون بلند میشن ... چهار نفر ته کلاس گرد ایستاده بودن .. که آقای فیزیک که وارد کلاس میشه اینا میان برن سر میزشون ... آقای فیزیک با اون اخماش سر صبحی ... به اولین نفری که داره میشینه میگه : چی کار میکنی ؟!

_ سرجام بشینم !!

یه نگاه تند ... : شما سه تا بی نظم بیرون ...!!!!!!

واااااااااااااااااا .... این دیشب چی خورده ؟؟ امروز صبح از دنده چپ بلند شده ؟؟ ... با زنش دعواش شده ؟؟؟ قسطاش عقب مونده ؟؟؟ :دی ... چرا اینجوریه .... 

اون سه تام اوضاعو برا بحث مناسب ندیدن و رفتن بیرون ... آخه ... حالا این سه تا رفتن بیرون .... برگشت تو کلاس ... یکی از بچه ها داشت می شست ... منم نشسته بودم ... بعد به اون توپید : چرا می شینی ؟؟

گنگ نگاش کرد اقای فیزیکو ؟؟ ... ( اینطور معنی میشه به نظرت الان باید چی کار کرد ؟؟ بندری برقصم واست ؟؟) 

منظور آقا این بوده من نگفته بفرمایید چرا نشستید ... یه سه چار نفر نشسته بودیم ... من زیاد تو دیدش نبودم ... منم یهو متوجه شدم سریع ایستادم !!! .... هوف ... خطر از بیخ ریشمون گذشتا ... آخه یکی نیس بهش بگه تو که یه ثانیه بعد میگفتی بفرمایید دیگه اینقدر ما رو کباب نکن خو !!! ... ایش .... 

بعدم نشست سرجاش ... به ما هم گفت صندلیاتونو درست کنین ... پرسش ( لغتی فریبنده که معنی نهفتش میشه همون امتحان کتبی از فصل در حال تدریس که شامل یک تا سه سوال میشه !!!) ...ما هم دیدیم امروز نباید با دم شیر بازی کرد ... همه سوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــک ... همه لال ... ینی باور نکردنی همه سکوت کرده بودن .... یه سری که تو شوک بودن فک کنم ... اکثرا ترسیده بودن ... جرئت حرف زدنم کی داره ؟؟؟ ... 

فک کنین ... ایشون از جلسه قبل میگه پرسش ... بعد بچه ها هر دفه اصرار که نگیرین .. حالا بعضی وقتا پیروز از آن ماس و بعضی اوقاتم با این آقا .... .... اما این بحث قبل پرسشه هس همیشه ... اما امروز ؟؟؟ .... انگشت شمار بودن اونایی که کامل خونده بودن .... ولی هیچکس ... هیــــــــــــــــــــــــــچکس هیچی نگفت .... پرسشی نگرفت ازمون ... گفت یه سوال از تو کتابو حل کنیم .... یه فرمول داشت تو سواله که جدید بود ... برگشت بعد دو دیقه گفت حلش کردین ؟؟؟ ... 

_ قسمت ب رو نوچ .... و اونم بعد توبیخ ما که این یه خطو خودتون باید می خوندین ... تو کتابم نوشته و اینا .. من باید واستون اثباتش  کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! .... 

بعدم یه سری سوال دیگه حل کردیم ... به جز ده دیقه اول ... خیلی خوب بود .. اخلاقشم اندکی تا پایان کلاس بهتر شده بود!!! ... این بینم اون سه تا رفتن یه معاون آوردن.... نیومدن تو کلاس .... ناظمو آوردن .. نیومدن تو کلاس ... بنا به تعریف خودشونم که وقتی با مدیر داشتن حرف میزدن ... کاملا مدیر آماده بود بیاد بالا و صحبت کنه که همون ناظم در گوشش یه چیزایی گفت که خانم مدیر از این رو به اون رو شده و پیشمون شد!!!!!!!!!! ..

بچه ها هم رفتن پایین .. صدا یکیشونم دقیق اومد ... خب من وسط کلاس می شینم ... سوء استفاده ی که گفت رو واضح شنیدم ...!!!!!!! ... هر چی بود در کمال ادب حرصشو نسبت به این آقا خالی کرد !!!!!!!!!! ... 

هعی ... آخه آقا ... بچت دیشب اعصابتو ریخته بهم چرا خشم اژدهاتو سر ما خالی میکنی؟؟ .. ینی دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکردی شما ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ... 

خب ... یه رب از دوازده گذشتش ... تاریخشو تغییر میدم برا دوشنبه !!!! ... 

اوممم ... کلاس زبان .... شما با حذف کنکور موافقین یا مخالف ؟؟؟ .... به نظر من تو شرایط ایده آل احتمالا حذفش خوب باشه ... هر چند بازم یه آزمون واسه رشته ها و دانشگاهای خوب میگیرن .... اما توی این شرایط پارتی بازار و نمره کیلویی و تقلب ... اصلا عادلانه نیست !!! ... 

زندگی ... فعلا که داره میگذره ... و حس خونسردیو بهم میده ...

یاعلی

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز از زهرا شنیدم که باید سوابق تحصیلیشو تایید کنه ... خلاصه ماجرا اینکه خبر درست و حسابی بهشون نداده و تازه از سه شنبه یکی از بچه ها گفته ... بهش گفتم چرا نیومد خونمون با هم بریم که ..

هر چی بود یه معلمم این وسط گفت امروز فقط تا ۴ بعد از ظهر ... ما از سه و چهل دیقه تا همین ۵ دیقه پیش داشتیم ادرس سایته رو وارد می کردیم بلکه بره .... اما طلسم شده بود .... من این وسط چقد حرص خوردما !! ولی کلیم خندیدیم ... خ خ خ ... 

یه سایتی رفته بودیم ... توش نظرا رو می خوندیم .... زهرا هم دو تا یی نظر داد .... اینقده دو سا تا از این نظرا خنده دار بود که پکیدیم از خنده دیگه ... این ادرس اون سایته .. البته ادرس کلیشه .. حالا اونجا که ما نظر دادیم مربوط به تایید سوابق تحصیلی بود .... 

http://www.webshad.com/

من پشت کامپیوتر رو صندلی نشسته ... زهرا رو به روم روی میز نشسته بود .... زینبم بغلم خواب بود ... و داشتیم لالایی بهرام خان و باز باران با ترانه و مادر من گوش می دادیم .... منم هی ریلود میکردم آدرسا رو ... تا بلکه باز بشن ... ۵ دیقه به ۵ گفتم برم یه سر به اون یکی وب بزنم  .... نظراشو تایید کردم با زهرا و به یکی از بچه ها سر زدمو و سریع یه پست کپی با اجازش ثبت کردم ... اومدم یه بار دیگه ریلود کردم که دو ثانیه ای اومد بالا ... جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ .... ۵ دیقه هم کارمون بیشتر طول نکشید .... بالاخره تایید شد ... آخیش ... خدا رو شکر ... 

داشتم برا مطلبی که میخواستم آپ کنم عکس پیدا میکردم که اینو دیدم ... 

.

.

عجیب بود برا همین پیجشو باز کردم ... امیدوارم راسته راست باشه . .... عجیبه .... اگه حقیقته عجب معجزه ای .. !!!!!!!!!!!!!

اینم آدرس ب : http://provincestar.blogfa.com/post/105

.

.

فردا آزمون گزینه دو داریم ... به به ... هیچی هیچی نخوندم ... به افتخارم .... 

چه شود ... تو فکر اینم برم پیش خاله زهرا برا فصل دوم فیزیک ... یه جوریه هم بلدم و هم بلد نیستم !!! 

کاش بتونم موقعیتشو جور کنم ... باید برم ... 

عکس پروفیالم نیس .... برم درستش کنم ... 

خوش باشین دوستان ..

یا علی 

91

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۷:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شیمیم و یافتم ... خدا رو شکر ... خیالم راحت شد ... یافتن یه شیمی نو برام خیلی سخت نبود اما کتاب خودم یه چیز دیگس خو ... !!! شنبه که رفتم مدرسه خانوم مانتو برقی بهم گفت که کتابمو با خودش اشتباها برده !! .. از حرصم با کتاب دو بار زدمش ... بعدم کلی ازش تشکر کردم ... : دی ... 

قضیه فاطمه ( پروفسور ) ... حله ... اینطور به من گفتن ... که ... مثه اینکه قرار بوده از مدرسه ما بره ... .. ( نمونه دولتی هستیم ما!!!! ) ... و از این قضایا ... خدا رو شکر فعلا که منتفیه ... خوب شد فهمیدم ... من خودم هزار تا قصه جوواجور واسه اشکای پروفسور ساخته بودم ....!!! .... 

سارا به فاطمه میگه پروفسور !!! ... به خاطر فامیلیش ... ... یه شباهتایی با همین پروفسور داره ... می تونین حدس بزنین فامیلیش چیه ؟؟؟ ... باحالههه .... !!! ... باهوشا دستا بالا ....

قراره سه شنبه کلاس زبان راجب حذف کنکور بحث کنیم تو کلاس !! .. یا مولا ... دعا کنین واسم خو ؟؟ ... ما که تو کلاس داریم راجب یه چیزی حرف می زنیم ... ........ بهتره بگم ما فقط کمی جیک جیک میکنیم و معلم برامون چهچه میزنه !! (درسته ؟؟) ... خب چه کنیم ؟؟ ... وقتی تا به حال راجب این موضوعا حتی فکر هم نکردیم و جاییم بهش بر نخوردیم ... چی باید بگیم ؟؟؟ .... ... هعی ... خب خوشم نمیاد فقط معلمه میدونه و خودشوم بلبل زبونی میکنه .... 

من دیروز نمونه بارز یه دیوونه برای چند دیقه بودم .... !! چه جوری ؟؟ ... خب شما تصور کنین خسته و کوفته از مدرسه میاین خونه .. اعصابی داغون به خاطر اون همه بحث و جدل برا امتحان و درس و نمره و کوفت و زهرمار ... ( باید بگم من که مدرسه اصن ککمم نگزید و سر خوش بودم ولی خونه ... ) ... نماز و بعدم نهار و بعدم تلپی بیافتین رو تخت .. میخواین یه یه ساعت استراحت کنین ... خواهر کوچولوی هفت ماهتون ... بغل دستتون براتون آواز میخونه و انتظار داره باهاش بازی کنین ... اونم خوابش میاد اما به این راحتیا دل به خوابیدن نمیده ... خواهر ۱۱ سالتونم پشت کامپیوتر داره بازی میکنه ... شما اول سعی میکنین به نرمی با خواهر کوچولوئه بر خورد کنین ... بهد یه رب دیگه طاقته تموم میشه و از اون خواهر علاف میخواین بیاد این بچه رو بگیره تا شما یه ساعتی بخوابین ... جوابی از سمت علاف داده نمیشه ... شما دیگه چشاتون رمق نداره .... خود به خود بسته میشه و بچه کنارتون در حال جیغ جیغ کردنه ... بعد یه مدتی علاف بچه رو میگیره ... بیست مین بعد ... شمایی که اگه مثه من باشین ینی اگه بمب بترکه فقط لای پلکتونو باز میکنین و بعد میخوابین ... بدون اینکه علت دقیقشو بدونین یهو از خواب بیدار شین .... ینی در واقع نخوابیده بودین ... چشاتون بسته و از خستگی برا چند دیقه اطرافتونو حس نمیکردین ... تو این لحظه ... اون دیوانگیه رخ میده ... 

عصبی بودم در حدفضاااااااااااااااااااااااااااااااااا ... همونجوری رو تخت چند بار گرد و خاک ایجاد کردم ( جفتک پروندن + پروانه به صورت نشسته + کشیدن مو به طور نمایشی +کشیدن پتو از همه جهات و اندکی چاشنی جیغ ) ... اینجوری بود که بالاخره من یه ساعت رو خوابیدم .. اما .. خوابه عصبیم کرد .... 

آرامش نداشتم دیروز ................................................................................... خیلی بد بود اون یه ساعت .... .... 

متولد آبانی دور و برم .... امممم .... خدیجه که شنبه تولدش بود .... یکی از هم سرویسی ها که اوله ... امروز ... فردام سمیرا .... سیزهمم زهرا .... 

این روزا درس خوندنم پایانی نمیگیره ... ناقصه ... عصبیم میکنه ... وقتی عصبی هستین چه جوری درس میخونین ؟؟ .. نمیشه با ریاضی امسال ارتباط برقرار کرد ... سخت نیس ... یه جوریه ... ...اوف .... 

زهرا بهم گفته با مفیده یه قرار گذاشتن برا جمعه ها که سه نفری ( منم حساب کردن ... به افتخار با مراما ) !! ... زبان بخونیم ... ایشالله شرح حوادثشو میدم ... 

اون فیلمه رو هم که گفته بودم تموم کردمش دیشب ... 

نگام به ساعت افتاد شده دوازده و نیم ... این پسته واسه یکشنبسا .... !!! ....................... تا بنویسم چقد طولید ... 

زندگی گذشتن از روزمرگیه .... 

یا علی 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۶ آبان ۹۲ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ... اول از همه عیدتون مبارک باشه ... خوش به حال سیداااااااااااااا .... عیدتون مبارک ... 

این هفته کاملا مشخص شده که من یه بچه محصلم ... یه پست شنبه گذاشتم تا امروز ... میخواستم دیشب اولین پست آبانمو بزارم ... اما به اصرار مامان و بابا همرا ماما رفتیم عروسی ... ... هوف ... وقت تلف کردن بود در حد چی بگم ... ولی خب لااقل یه فرصت شد که با زهرا بتونم حرف بزنم ... ساعت ده و نبم بودش فکر کنم برگشتیم خونه ... عروسی دختر همسایمون بود ... نه دیوار به دیوار ... کمی دور تر ... فاصله دو دیقه اگه آروم راه بریم ... تقریبا ... رفتم جدال پر تمنا خوندم و از قید پست گذاتن گذشتم .... 

اون گمشده ای که نوشتم .. قضیش اینه که ... سه شنبه ساعت آخر که عربی داشتیم برا عید غدیر جشن گرفته بودن ... حسش نبود ... من و یه ۶ نفر دیگه نرفتیم ... تو کلاس موندیم ... درس خوندیم ... با شهرزاد داشتیم درس جدید شیمی که اون روز داده بودو می خوندیم ... زنگ خورد ... تو سرویس یهو یادم اومد شیمی رو برداشتم یا نه .. نبود .... نبــــــــــــــــــــــــــــوووووووووووووووووووووووووود ... جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ ... مزخرف ... من شیمیو می خوام ... دیروز هر چی به بچه ها گفتم و دنبال شیمی گشتم ... انگار آب شده رفته تو زمین ... منو بگو خوش خیال با خودم گفتم جا گذاشتمش و فردا میرم میگیرم .... اینقد رو تخته نوشتم و به بچه ها گفتم که دختره برگشت گفت اگه فقیر بودی با این همه التماس کمکت میکردم و چمی دونم از همین چیزا ... من شیمیمو میخواااااااااااااااااااااااااااام ... شیمی من گمشده ... به یاری رنگیتون نیاز مندم ... 

امروز صبحی از ۹ تا دو نیم بودم خونه خاله بزرگم .... مهدیه رفته مدرسه ... ینی از اینا که میگن شبانه ... فقط چون بچه داشت اجازه نمی دادن بره روزانه ... مزخرفااااااااااااااا .. خب اون ازدواجه رو که کرده .... اونایی که ازدواج کردن و بچه ندارن فقط باید برن ... بزنم تو ملاجشونا .... داره کامپیوتر میخونه ... تو دو ترم باید دوم  و سوم  رو بخونه ... بعد از  ترم اول ول کرد مدرسه رو ... ینی ازدواج کرد و ول کرد ... الانم بیست سالشه ... ! ... ایشالله موفق باشه ... داشتیم حرف میزدیم ... مفیده هم بودش کلاس ... مهدیه میگفت مامانش گفته مفیده رو بعد از اینکه دانشگاه قبول شد میفرسته بره ... بعد تازه میگفت مامان منم گفته منو بعد اینکه دیپلم بگیرم ... آهههههههههههههههههههههه ... جــــــــــــــــــــــــــــــــون ؟؟؟ ... مادر جان ... 

حالا اینا که حرف بود ... خدا نکنه ... من ... آمادگیشو ندارم ...!! خ خ خ ... نگا منو انگاری داماد پشت در اتاقه میخواد بیاد منو به زور ببره ... والا ... ههههه ... بی خیااااااااااااااااااال ... من که هنوز بچم ... مامانمم کاملا به این موضوع آگاهه ... پس این قضیه تا چند سال آینده منتفیه ... هووووووووووووووووو ...

اه ... چهارشنبه فاطمه اصلا حالش خوب نبود ... کلی هم گریه کرد .... حتی مامان و باباشم اومده بودن مدرسه ... سارا که از مادرش پرسید گفت خودش بهت میگه ... اما فاطمه هیچی نگفت ... خیلی اعصابمو ریخت بهم ... واقعا صبح چهارشنبه مغزم به مرز انفجار رسیده بود ... شیمی رو پیدا نمیکردم ... فاطمه اینجور بود ... سارا هم با حال اون اخماشو گره کرده بود ... هندسه هم یه امتحان آبکیشو الکی خراب کردم .. ( نخوندمش ) ... سختم نبود ... ولی اعصابم خراب بود و تمرکزم سخت ... اینا بهانه نیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... اه ...قرار بود بعد از مدرسه سارا و فاطمه برن امامزاده .... چی شده حالا ؟؟/ ای بابا ... نرگسم که منو سارا رو کلی دعوا کرد که چرا تا دیدیم فاطمه داره گریه میکنه مام نشستیم گریه میکنیم ... خودش داشتیم میرفتیم خونه داشت گریه میکرد ... منم فقط از تو سرویس بهش گفتم گریه نکنه و اونم سرشو تکون داد و گفت باشه ... ینی چی میتونه شده باشه ... فاطمه کلا خوشه ... تا حالا ندیدم گریه بکنه ... اونم به این شدت ... اون لحظه سرشو اورد بالا و چشاش پر اشک آتیش گرفت یهو دلم و اشکام در اومد .. ای خدا ...

اوممممممم .... یکم ازکلاس زبان بگم تا این بازار شامی که دارم تعریف میکنم تکمیل شه .. : دی ... 

یکشنبه تقریبا بیست مین مونده بود کلاس تموم شه یه خانومی با خانوم آبکار اومد داخل کلاس .. این خانومه هم اومد تو کلاس نشستش ... وای ... داشت میرفت بیرون که گفت قراره بیاد ... داد ما که شدید در اومد وقتی از کلاس رفت بیرون ... سه شنبه که ازش خبری نبود ... ینی میاد واقعا ؟؟ ... سه شنبه هم  نیم ساعت مونده بود چهار شه بودم کلاس ... هدیه هم بود و با اعصابی خراب ... به خاطر دعوای دو تا از دوستاش به خاطر یه جنس مذکر عصبی بود ... فک کنین ... هدیه سوم راهنماییه .. به گفته خودش اولاشونم همینن ... وای ... هفتم ینی.. اینا دیگه خیلی بیکارن ... به خودشم گفتم ... دغدغه ما اینه فردا امتحان چیه و اینا رو نگا از دوازده سالگی خودشونو درگیر چه چیزایی کردن ... !!!! خدا شفا بده انشالله .... 

برا شیمی کتاب مبتکران تستشو خریدم ... گرون بودشا ... دو جلدیش کردن نامردا و چهل تومن شدش ... ولی خیلی خوشم اومده از کتابش ................ 

بی نهایت خوب باشین ... زندگیتون پایدار ... 

یا علی 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۳ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر