همین تازه گفتم ...
خوندن نوشته ها خیلی خوبه ...
اونم نوشته هایی که من قبلا نویسنده هاشونو دستچین کردم و گذاشتم کنار برای خودم که هر دفعه که میرم تو خونشون بشینم دونه دونه بخونم ...
نمیدونم واقعا روزی پیدا میشه که من از خوندن حرفای آدما و حس هشون و زندگیشون خسته بشم ؟!
کی میدونه ؟ هیچیکی جز خدا جونم ...
جواب من به اونایی که ازم می پرسن می خوای امروز چی کار کنی ؟
(حالا که وسط امتحانام )
چقد درس بخونی ... ؟؟
من فقط میگم ... نمیدونم .. کار من پیش آمد و خوش آمد شاید یه درس خوندم شاید دو تا .. شاید هیچی ...
تو جوابای من شاید خیلی زیاده ...
این یعنی من خیلی کم مطمئن هستم از چیزی !
شاید چون ..
نمیدونم ...
اما فکر کنم شاید از کلمه ای به عنوان تکه کلام برای من گذشته باشه .. جایگاه خاصی واس خودش داره !!
خیلی حس گرمی بود خوندن نوشته هاتون ... یُِسرا ... مریم گلی ..
دو تا دختر خانوم گل که از من بزرگترن و من گاهی خجالت میکشم وقتی هنوز یه بارم نه دیدمشون و نه صداشون رو شنیدم تو بگم بهشون !:)
ممنون .. که تو فصل سرد من گرمم کردین ..
وقتی زمستون شروع شد انگار چند بار شنیدم از اطراف که اه چرا زمستون اومد .. ؟
باز شروع شد ؟؟
وای پاییز چرا رفت ؟؟
ولی من جسمی که بغضی نداشتم اما ته ته روحم یکم پیچ و تاب خورد و لباشو ور چید و گفت : خب که چی ؟ زمستونم میاد و میره ... اتفاقا از همه فصلا زودتر میگذره از بس همه منتظر بهار هستن ...
متولد زمستونم ..
فصل سرد سال ...
دو سالیه حس میکنم اشتیاق آن چنانی که روز تولدم ندارم ..
دارم اما اونجوری که خیلیا دم از روز تولد و میلاد می زنن ..
گفتم میلاد ( چون اسم پسره ) یادم افتاد یه بار یکی از معلما می خواس اسم بنویسه رو تخته ...
منم همینجوری گفتم علیرضا ... ! :)
همینجوری هم نه این اسم یکی از اسم هایی هس که دوس دارم خب ...
از اون به بعد بغل دستی هایی که با چند صندلی فاصله از من نشستن هر وقت یادشون اومد دستم انداختن و چشمک زدن و گفتن علیرضا خوبه ؟؟
چی بگم ؟!!
:D
من هم یه بار در جوابشون گفتم : کافر همه را به کیش خود پندارد ...
خندشون گرفته بود ...
فک کنم منو یه آدم بی سر و زبون تقریبا دیده بودن ... شاید ... ینی این حس اون لحظه ام بود .. :)
ولی خب ...
فقط جا موند ... این جمله .. من خیلی خیلی راحت تر با بچه های این مدرسه جدید در واقع کلاس جدید خو گرفتم ..
نه آنچنان ... ولی حسم اینه که نسبت به بچه های سال قبل بهتر باهاشون کنار اومدم .. !! و چقد عجیب ...
و خوب ...
یاعلی
خیلی وقت ها .. خیلی چیز ها رو فقط تو ذهنم میگم ... و دوست دارم اینجا بنویسمشون ..
اما نمیشه خب ... نه که چیز خاصی باشن ..
واس اینه که اون لحظه مثلا اول صبحه و بعد جدا شدن تو تقاطع همیشگی از خواهر کوچکتر میرم تو فکر و فکر میکنم ...
حتی فکر میکنم بعدا بنویسم یا نه ..
خیلی نوشتن خوبه ..
خیلی ...
حس میکنم نوشته ها جون دارن ..
حس دارن ..
ازشون نور ها منعکس میشن ..
گاهی واقعا لذت می برم از نوشته .. خیلی خیلی ..
من با نوشته ها انگار جور ترم ... خیلی بهتر با نوشته حرف میزنم ... خیلی بهتر از حرف زدن و رو در دو سخن گفتن ..
حتی فک کنم ماه پیش بود ...
حس کردم اگه وقتی یه نفر داره یه چیزی رو بهم توضیح میده تو چشماش نگاه کنم متوجه نمیشم چی میگه ... می شنوم .. گوش میدم اما خوب متوجهش نمیشم ... انگار گیرایی ذهنم میاد پایین ...
فکر میکنم تمام حواسم یمره پی نگاه کردن به چشمای طرف ...
اینو تو مواجهه با معلمام متوجه شدم !!!
وقتی تک و تنها خواستم چیزی رو برام توضیح بدن و زل زدم تو چشماشون و بعد ممنون گفتن ازشون به این می رسیدم که نچ ... نفمهمیدم چی شد ؟!!!
تو دنیای یه زندگی ایستادم .. البته الان تموم شد .. شایدم یه جای دنیا یه زندگی شبیه بهش همچنان ادامه داشته باشه ...
همیشه همینه .. هر چی طولانی تر باشه بیشتر خودمو نزدیکتر بهشون حس میکنم ..
حس هاشونو گاهی درک میکنم و گاهی هم قابل قبول نیس برام ...
اما ...
یه حس خوب برام داره همیشه .. والا که همچنان به کارم ادامه نمی دادم .. البته از من که چیزی بعید نیس اما فک کنم عاقلانه اش اینه که دیگه نکنم کاری که دوسش ندارم ...
آخر هفته عروسی و عقد ... خر تو خر .. شیر تو شیر ...
عقد یکی از همکلاسی های اول دبیرستان و رفیقی که خیلیم بهش احساس نزدیکی نمیکنم ...
اما خب بالاخره حق رفاقت هست بینمون هر چند من باهاش احساس راحتی نکنم ..
:)
چقد همیشه قاطی پاتی حرف می زنم ...
و الان انگار می خوام یهو تمومش کنم ..
چطور این کار رو می کنم ؟؟
دمدمی مزاج اومد تو ذهنم ! :D
همه دارن زندگیشونو می کنن ....
خدایا حواست هست ؟
مراقب هستی ؟
اره که هستی ... تو همیشه هستی ...
بودنت خیلی خوبه .. خیلی ...
کاش میتونستم تصور کنم تو بغلت آروم میگیرم ...
اما تو خدایی ... موجود دو پا یکی عین من و هم نوعام از نفست و از خواستت به وجود اومدیم ...
و چقدر برام گنگه !!
چرااینقدر برام گنگه ...
یکی نیس برام ازت بگه ؟؟
قشنگ بگه ؟؟
از کتابای دینی که گاهی خوب میگن خوشم نمیاد ...
همونی که خیلی زیاد بود و امروز امتحانشو دادم ...
بعد دادن 4 امتان اولیش بود که تا 2 و نیم شب بیدار بودم و ..
همشم به خاطر این بود سر سریش گرفتم و از قصد دیر خوندمش ...
اراده ... هه ...
اراده ینی چه شکلیه .. آها فهمیدم ... همونیه که باعث میشه من بشینم یه رمان 1000 صفحه ای رو بخونم وسط امتحانام و ککم هم نگزه !!!!
:(
باشه ..
بعد ..
یاعلی