:)
دوازده بهمن امسال هم رسید و راس ساعت 00:00 دوازده بهمن94 صدای اس ام اس ها باعث شد چشمام برق بزنه .... بخندم ....
و خوشحال باشم ....
هجده سال تمام از عمر من گذشته و تو سنی که برای خیلیا سکوی پرشه دارم تلاش میکنم ....
تلاش میکنم تا برسم ... میرسم .... خدا خودش گفته تو اون مسیری که قدم میزارین و تلاش میکنین کمکتون میکنم ....
پدرجانم مادرجانم ... از این همه زحمت بی دریغتون ممنونم و تمام تلاشم رو میکنم لحظه ای باعث سر افکندگی یا نارحتی شما نباشم ....
تمام این 18 سال زحمتتون رو به خوبی جواب میدم ... امیدوارم ... خدایا کمکم کن تا برق شادی لذت و رضایت رو تو چشماشون ببینم ....
من امسال صاحب دوستای نازنینی ام .... این دو روز هی دیدمشون هی خوشحال تر شدم ...
دوستایی که بیخیال نیستن ... دوستایی که در تلاشن ... دوستایی که زندگی براشون مهمه ... شادی براشون مهمه و مهربونی براشون مهمه ...
خدایا هزار بار هزار ها بار شکرت ...
تا به اینجا هیچوقت این نوع دوستانی نداشتم ... یه حالت همفکری قشنگی هست ... با همه تفاوت ها اما انگار اون هدفه یکیه ....
لبخند زدم این دو روز زیااااد ....
هدیه گرفتم ....
و خیلی زیبا بودن ... مهربونی های پشتشون واقعا زیبا بودن ....
حسنای عزیزم ... حس میکنم درونت فوق العاده پاکه ...
از اون هدیه ی جالب و دوست داشتنیت که اینقدر حس های خوب داشت ممنونم ....
مهم تر از اون از اینکه شناختمت و راه دوستی باهات رو طی کردم خیلی راضی و خوشحالم ...
فاطمه زهرا خانمی که متانتش واقعا زیباست و شیطنت های زیباش و هدی نازنینی که خلاقیت هاش و فکر ها نابش هیجان زده ام میکنه ...
هانیه که درسای زیادی ازش گرفتم .... و همینطور از بقیشون ....
خدایا شکرت ....
شاید 18 سالگی هیچ سن خاصی نیست اما اون خود عدد مفهوم خاص بودن رو نمیده و این منم که با بهایی که بهش میدم خاص میشه ...
از این سن به بعد انگار تلاش هام پررنگتر میشن و برای هدف های بزرگتری میشن ....
خدای مهربان ...
خدای ناظر مبادا ازت غافل شم ...
تو این روزمرگی ها گم بشم ....
زندگی کردن هنر می طلبه ... دنبالش میرم و نه زود وا میدم نه زود خسته میشم ....
خدایا خداجانم .... ممنون از فرصتی که بهم دادی ... ممنون ...
ممنون که حواست هست ... شکر ...
هیجده سالگی تو خودش انتخاب های بزرگی داره ....
بزرگ میشم .... تا هر زمانی که زنده ام سال های زندگیمو خاص نگه میدارم .... :)
یا علی :)
سلام ...
با جسم کوفته و خسته سلام ...
ولی با یه دل امیدوار سلام ...
چندباری فقط نیت داشتم بنویسم اما نیومدم ...
فقط وقتی شروع میکنم به نوشتن ،اون موقع هست که اسیرش میشم ... !
خیلی روزها باید ثبت میشد اما کو وقت کو وقت کو وقت ...
کمی فکر که میکنم حس میکنم خیلی چیز ها رو بر خودم حرام کردم ...
آبان ماه شاید داشتم به خوندن کتاب تو فیدبو و ... روی می آوردم .. شب ها قبل خواب و بعد از ظهر نیز قبل خواب ...
کم کم حس کردم باید بزارمش کنار ... گذاشتمش ...
هفته گذشته مشغول خوندن ارشیو یه وبلاگ شدم تو همون بازه های زمانی ...
و دیشب گذاشتمش کنار و آروم خوابیدم ...
امروز صبح خدا کسی رو فرستاد که بهم آرامش بده و بگه تو میتونی ... پلکی بزنه و بگه نترس خدا باهاته ...
خدایا ممنونم ... " گاهی میترسم از اندیشه های ترسناکی که راجع به تو میگن خدا ... بعضیاش خیلی ترسناکن ... "
خدایا خیلی دوست دارم اینطور تعبیر کنم ... دعاهامو شنیدی ... داری باهام قدم میزنی ....
هر دفعه یه گوشه کار رو میگیری .... آخ دلم میخواد جایی بود به اسم آغوش خدا ... دلم میخواد از این خستگی 5 ماهه پناه ببرم بهش ... به تو ... تابم بدی ... نوازشم کنی ... آرومم کنی ... برام از این دنیا بگی ... بگی قراره چیکار کنم ...
آخ آخ ... خدایا درد خوبه نه ؟ درد خوبه مگه نه ؟
معلم ادبیاتمون که راجع به حافظ میگفت ... میگفت همه شعراشو که توش مست و باده و فلان داره استعاره از عشق خدا و اینا نگیرین ...
اولاش حافظ حاااااااااافظ نبوده .... بعدش که کلی شب زنده داری میکنه و هی بالا میره و پایین میاد تا بفهمه و آخرش اونجا که میگه دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند .... اونجاس که میشه حافظ و دلی پر از راز ....
اینا ورم قلب بود که خودش سر باز کرد .... من نمیخواستم اینارو بگم ...
من میخواستم بگم چرا گاهی حس میکنم فراموشی گرفتم ...
میخواستم بگم چرا وقتی وارد دبیرستان شدم حس میکردم از دوران راهنماییم تصویر های سیاه دارم ؟!
وقتی یه سال گذشت بهتر شد ....
یا انگار هردفه یه جا هستم و بعد به کل میندازمش کنار .. شاید بخاطر همینه که انگار نبودم و از اول متعلق به اینجا بودم ....
من میخواستم یه هفته قبل بیام و بگم خداروشکر امسال آروم ترین ترم اولمو گذروندم و با خیال راحت و آخیش گفتن و شکر خدا کردن نمره های کاملمو کنار گذاشتم ...
امروز سوابق تحصیلیمو تایید کردم ...
یه گنگی خاصی هست ... خیلی دلم میخواد بدونم چطور بر طرف میشه ....
خدایا شوق دارم ... شوق رسیدن به تو .... ولی میدونی ... خیلی اول راهم ... اینقدر که حس میکنم باید هزار سال پیاده طی کنم ولی می ارزه ... کمکم باش ...
خدایا با خودم میگم به تو میگم تلاشمو میکنم و موفق میشم ...
سه هفته امتحان + یه هفته قبلش + یه هفته گذشته + این هفته من پوسیدم تو خونه .... " دوشنبه قبل با بچه ها رفتیم اردو البته به اندازه 11- 2/30 رفت و برگشتو دریا و ناهار "
این هفته پایه امتحانه // خوب نخونده بودم و دو سه تا فصل اصلاا نخوند داشتم .... اونا رو خوندم خداروشکر ... ولی هنوز ازش مونده ....
بازم .. خداروشکر ... خیلییییییییییییییییییییییییی شکر .. من وضعم الان کاملا نرماله و خدایا شکرت ...
امروز صبح منو که دید خودش اومد سمتم ... سوال پرسید ... نالیدم ... تشویقم کرد .... گفتن مثه خوت ها خیلی موثر ....
همین که بدونی و برات تکرار کنن بچه هایی بودن که رو همین نیمکت ها نشستن و الان کجاها که نرفتن .... همین دلت رو قرص میکنه ....
کی خدا ؟ نمیشه تقلب برسونی ؟ کی قراره برم بزنم به کوه و دریا ؟ برم بچرخم تو نقاشیهات و حض کنم ...
خدایا یادته چقدر حس () بود که درک کردم زمان برات معنا نداره ؟
میدونی هممون به حرف میگیم .. ولی اینکه با لبخند به خودم توضیح میدم که چطور داری محدود میکنی و اصلا نمیتونی اینطور در نظر بگیری ... و خدایی که بندشی زمان براش مفهوم ...
شدید اینجور وقتها مغز ها ارور میده .... و پشت هم پیغام میده یعنی چی ؟ چجوری ؟
یه جوری که تو نمی تونی تصورش کنی ! همین
فردا کارنامه ها رو میدن و هفته آینده من 18 ساله میشم ! و حسی ندارم از بس پرم از فکر ها !:)
یاعلی :)