•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «در یاد بماند :: بهاری که دیدم و رفت» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوره ده دهی زندگیم داره تموم میشه ! ( این ده دهی رو خودم گفتم .. ممکنه اصن مفهوم درستی نداشته باشه :))) !)

نوزده سااااال ! 

تولد ... نویی دوباره ...

بهار ...

از نو شدن !!

رفرش شدن ؟

برگشتن به تنظیمات کارخانه ؟!!! :))))

نمیدونم ... خب یکمم میدونم ...

اولین پستی هست که دارم تو دانشگاه ارسالش میکنم ... :) 

تو سایت کارشناسی نشستم ... :))

با لپ تاپ و کیبورد رنگی رنگی سعی میکنم کاری کنم که خوشم بیاد ازش تو روز تولدم !!!

پیشنهاد حسنا بود !!

ولی اینجوری دور رو تو این روز خیلی دوست ندارم ... دلم میخواد آدمایی که تولد من زنده بودن من و حضور من براشون مهمه و این بودن رو دوست دارم نزدیک خودم ببینمشون و بغلشون کنم ... 

به چهره هاشون نگاه کنم ... 

نمره ها اومد .. تایید شد ... ترم اول دفترش بسته شد ... 

رفتیم جنگ انتخاب واحد :)) ... به قولی خوش گذشت !!! تقریبا ... 

اخراش ول کردم و رفتم خونه یه شهید ... 

با بچه های بسیج رفتیم :)

خوب بود خیلی خوب بود ... یه چیزهایی مرور شد که وقتش بود مرور شه ... 

با بچه هامون رفتم بیرون ! 

یه سری کارامو انجام دادم ... و رفتم اولین جلسه های ترم دوم و ... دیشب از مسجد که برگشتیم برای سه تا از بچه ها که داشتیم با هم میرفتیم خوابگاه شیرینی خریدم و نشستیم جلوی درای بسته یه بانک و خوردیم ... 

نگهبان اونجا مارو دید برقای جلوشو روشن کرد تا تو تاریکی نباشیم ... 

میگفت هوا سرده ... تعارف کرد بریم تو ... پیر مرد وقتی شیرینی های خامه ای تو دستمونو دید که داشتیم با قاشق میخوردیمش فکر کرد بستنی میخوریم و خودش تعارفش پس گرفت :)))

زندگی هم داره آروم میگذره هم تند ... 

هم آروم و هم تند ... 

مراحلش تند تند پشت هم میان و میرن !

میان ومیرن ... 

روز محشری نبود ! امروزو میگم ... ولی یه چیزای کوچیک قشنگ توش میشه پیدا کرد که بشه خاطره که بشه حس خوب که بشه حال خوب ... :))

دلم میخواد یه کادو برای خودم بگیرم ... نمیدونم چی بگیرم :))

این یکم برام سنگینه !!! 

بده که نمیدونی چی باید بخری !!!بده که نمیدونی چی به خودت کادو بدی ... شاید هم میدونی و اون ته تها قایمش کردی ... 

شایدم چیزی که میخوای اونقدری بزرگه که الان تو دستات جا نمیشه ... 

خدایا ... 

خداوندا ...

آرزوی من آرزوی همه زندگی من ... 

آرزویی که میشه هدف ... هدف میشه یه چیزی که بهش رسیدم ... 

بهش میرسم ... 

میدونین خنده دار بودنش چیه ؟ اینه که هنوز هم یه چیز مشخص نیست ... تو هاله اس ... توی مه ... 

ولی امید دارم ... و اطمینان دارم ... به رسیدنش به خواهد بودنش ...

بقیه یه عالمه حرفام که مونده تو ذهنم !! 

میشه سه نقطه نوشته اینجا ... 

سه نقطه مونده ته حرفام

روزی که میرسم و میفهمم ... 

روزی که میاد ... 

و من تلاش میکنم برای اومدنش ... 

تولدم مبارک :) 

آرزو میکنم امروز و فرداهاتون شیرینی های زندگی رو بیشتر از تلخی ها یا سختی هاش حس کنین ... تا جایی که تلخی ها از یادتون بره .... 

حسنا ... تصمیم گرفتم بنویسم ... 

نوشتن آرومم میکنه ... بی پروا نوشتن .. بدون توجه به قاعده و قانون نوشتن ! 

هر چه از دل براید نوشتن ... 

میرم که برم سال جدید زندگیمو شروع کنم ... :)) 

سالم زندگی کنید 

یاعلی :)



๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

:)

دوازده بهمن امسال هم رسید و راس ساعت 00:00 دوازده بهمن94 صدای اس ام اس ها باعث شد چشمام برق بزنه .... بخندم .... 

و خوشحال باشم .... 

هجده سال تمام از عمر من گذشته و تو سنی که برای خیلیا سکوی پرشه دارم تلاش میکنم .... 

تلاش میکنم تا برسم ... میرسم .... خدا خودش گفته تو اون مسیری که قدم میزارین و تلاش میکنین کمکتون میکنم .... 

پدرجانم مادرجانم ... از این همه زحمت بی دریغتون ممنونم و تمام تلاشم رو میکنم لحظه ای باعث سر افکندگی یا نارحتی شما نباشم .... 

تمام این 18 سال زحمتتون رو به خوبی جواب میدم ... امیدوارم ... خدایا کمکم کن تا برق شادی لذت و رضایت رو تو چشماشون ببینم ....

من امسال صاحب دوستای نازنینی ام .... این دو روز هی دیدمشون هی خوشحال تر شدم ... 

دوستایی که بیخیال نیستن ... دوستایی که در تلاشن ... دوستایی که زندگی براشون مهمه ... شادی براشون مهمه و مهربونی براشون مهمه ... 

خدایا هزار بار هزار ها بار شکرت ... 

تا به اینجا هیچوقت این نوع دوستانی نداشتم ... یه حالت همفکری قشنگی هست ... با همه تفاوت ها اما انگار اون هدفه یکیه .... 

لبخند زدم این دو روز زیااااد .... 

هدیه گرفتم .... 

و خیلی زیبا بودن ... مهربونی های پشتشون واقعا زیبا بودن .... 

حسنای عزیزم ... حس میکنم درونت فوق العاده پاکه ...

از اون هدیه ی جالب و دوست داشتنیت که اینقدر حس های خوب داشت ممنونم .... 

مهم تر از اون از اینکه شناختمت و راه دوستی باهات رو طی کردم خیلی راضی و خوشحالم ... 

فاطمه زهرا خانمی که متانتش واقعا زیباست و شیطنت های زیباش و هدی نازنینی که خلاقیت هاش و فکر ها نابش هیجان زده ام میکنه ... 

هانیه که درسای زیادی ازش گرفتم .... و همینطور از بقیشون .... 

خدایا شکرت ....

شاید 18 سالگی هیچ سن خاصی نیست اما اون خود عدد مفهوم خاص بودن رو نمیده و این منم که با بهایی که بهش میدم خاص میشه ... 

از این سن به بعد انگار تلاش هام پررنگتر میشن و برای هدف های بزرگتری میشن .... 

خدای مهربان ...

خدای ناظر مبادا ازت غافل شم ... 

تو این روزمرگی ها گم بشم .... 

زندگی کردن هنر می طلبه ... دنبالش میرم و نه زود وا میدم نه زود خسته میشم .... 

خدایا خداجانم .... ممنون از فرصتی که بهم دادی ... ممنون ... 

ممنون که حواست هست  ... شکر ...

هیجده سالگی تو خودش انتخاب های بزرگی داره .... 

بزرگ میشم .... تا هر زمانی که زنده ام سال های زندگیمو خاص نگه میدارم .... :)

یا علی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
بهمن نود و سه هم اومد ...
دهه فجر 93 هم اومد ....
و همراهش مثه همیشه چند ساعت قبل ساگرد ورود امام منم که متولد میشم ... 
تو یکی از همین سالگرد های ورود ...
از 76 به بعد من متولد میشم بعد امام میاد :D
امسال یکشنبه و اما پارسال شنبه بود تولدم .. 
امسال هوا خوب و معتدل یکم سرد شاید اما پارسال همزمان با تولدم برف بود که همه جا رو سفید پوش میکرد ... 
چه خوش گذشت پارسال 12 بهمن 92 
هنوز ساعت اول تموم نشده تمام برفای تو حیاط رو به فنا داده بودیم ...
اومممم :)
تفاوت ها قشنگن...
نمیدونم چرا اصلا میل به نوشتن ندارم چند روزه ... 
اونم اینجا !
چی شده یعنی ؟؟
اها ... 
معدل هم اومد !!!!
بنده راضی خدا راضی والدین راضی معلمین راضی همگی راضی اندر راضی ...
یاعلی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
بسی بسی فراووووووووووون خوشحالم ... 

ممنونم از خدا به خاطر جون دادن به من ، ممنون از مامان و بابا ... به خاطر همـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ی خوبیایی که در حقم کردن ... زحمتایی که کشیدن ... 

امروز روز منه ... هنوز وقت مونده تا پایان امروز ... 

امروز شونزده ساله هستم .. امروز ... 

شونزده سال از زندگیم میگذره ... شونزده تا بهار رُ رد کردم ... 

07

امروز که اولین برف زمستونی بارید ... امروز که مدرسمون سفید شده بود ... عین برف ... 

سفید و سررررررررررررررد ... 

اما خوش گذشت ... برف بازی ، کادو گرفتنا ، تبریکا ، لرزیدن از سرما ، بیکاری ، جیغ  و داد زدن و دست زدنا ... (البته من شاهد بودم ... چون جنون آمیز این کارا رو میکردن دیگه شرکت نکردم فقط ناظر بودم )

برف برف برف .. هدیه سفید و سرد و زیبای خدا برای تولدم ... 

فردا مدرسه نمیریم ... !! 

هم اکنون که در پیشگاهتون حاضرم .. فاطمه نام دارم و در سرزمینی سبز با هوایی سرد پشت کامی نشستم و برفی و ۱۶ ساااااااااااااااال از عمرم میگذره ... 

ماها تو دو قرن زندگی میکنیم .... ۱۳۰۰ و ۱۴۰۰ ... وقتی ۱۴۰۰ برسه ... به ماها میگن که متولد یه قرن پیشیم ... :))))

از این به بعد با اسم خودم براتون کامنت میذارم ... 

تا باشه از این روزا و شبا .. 

اولین نفری که تولدمُ تبریک گفت بصورت کاملا رسمی و شیک ... فاطیما ... یازدهم بهمن ، ... بعدش سارا اونم یازدهم بهمن ، اما اولین کسی که دوازده بهمن بهم تبریک گفت .. زهرا ... :)

راس دوازده و دو دیقه دیشب ... اسی با این مضمون " تولدت مبارررررررررک هوراااااااااا :-)) :DD ساده ، شیک ، مجلسی ... :-D راستی دقت کردی امسال تولدت برف اومده ! دخمل عمو خره ی من بازم تولدت مبارک ، سینگل چوکاهه میدا :-) "

من امروز خیلی خندیدم ... لبخند زدم ... سه ساعتی بینش عصبی شدم ، اذیت شدم اما نمیشه اون همه لبخند و شادی رو به پای این زمان کم گذاشت .. امروز جزو بهترین و خاص ترین روزای منه ... میون روزای خاصی که گذروندم ... 

امیدوارم شما هم شاد باشین .. 

یا علی 

2946518r59irwbv83


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر