•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۳۱ مطلب با موضوع «روزها» ثبت شده است

چرا همیشه تردید دارم؟!

چون از آینده می ترسم؟

چون نمی دونم که در آینده چی پیش میاد؟

چون نمی دونم که از پسش برمیام یا نه؟

چون نمی دونم که این انتخاب بهترین انتخاب من میتونه باشه یا نه؟

در ملاقات با آدم ها، آدم چیزهای خوب و زیادی رو یاد می گیره! 

این چیزهای خوبی که یاد می گیره هم درباره خودشن، هم درباره طرف مقابل و هم این دنیا و بازی هاش!

اما این وسط چیزهای بیشتری راجع به خودش یاد می گیره!

 

از سال 99 تا حال، به یک سوال مشخص فکر میکنم!

اپلای بکنم یا نکنم؟

ابتدای این مسیر انجام ندادنش بولد بود، حس میکردم مناسب من نیست. حس میکردم مناسب شخصیت من نیست. 

حس میکردم شاید ضرر و تنهایی که متحمل میشم خیلی زیاد باشه برای من. حس میکردم من که قرار نیست اونجا بمونم چرا برم اصلا؟

روزها گذشتند، همچنان به قبلی ها فکر میکردم اما حس از دست رفتن فرصت هام خیلی بلند بود. 

من هم دلم میخواد که انجامش بدم، من هم دلم میخواد که تجربه اش کنم، من هم دلم میخواد که بزرگتر بشم...

ترس بود، از اینکه وقتی دارم به این ها می رسم چه چیزهایی از دست میرن! 

ولی من جلو اومدم و جلو اومدم ...

طاهره معتقده که حیف میشم! 

حسنا معتقده که حیف میشم!

حتی بهروستا که جدیدا ظهور کرده هم میگه حیف میشم!

و خودم نمیدونم که آیا واقعا حیف میشم یا نه! 

ولی اگر یه چیزهایی رو یادنگرفته باشم اعتماد به نفس برداشتن گام اول رو هم ندارم. 

دلیل اصرارم بر اثبات خودم اینه که در لحظه نمی تونم عملکرد خوبی داشته باشم اگر از قبل آماده نشده باشم. 

چه بسا از نظر دیگران داشته باشم ولی خودم نمیدونم که واقعا دارم یا نه! 

آیا برای همین هست که منتظر شنیدن تعریف و تمجید از دیگرانم؟

ولی چه نیازی به تعریف و تمجید شنیدن از دیگران هست وقتی میدونم که کارمو درست انجام میدم؟

وقتی حال روحی عجیب و غریبم رو بعد پشت سر گذاشتن همه روزها و اتفاقات کارشناسی به مرور و با دست های نوازش خودم خوب کردم. 

شاید اینطور به نظر برسه که خیلی اعتماد به نفسم پایینه. ولی برای من قانون نسبت دادن به هر چیزی صدق نمیکنه! 

من میدونم که کجا اعتماد به نفسم پایینه و کجا نیست! 

پس به طور کلی نمیشه من رو با یه کلید واژه بست و گذاشت یه گوشه!

 

حالا رسیدیم به پاییز 1401، بهروستا رو دیدم! 

حتی وقتی اونم دیدم باز سوال همین بود که وقتی تو دانشکده رد میشی ازت می پرسن، داری میری؟! 

من نمیرم! من میرم که برگردم! من آرزویی برای اونجا موندن ندارم! 

ولی نکنه دارم بیخیالی می کنم؟ به اینکه وقتی برگردم چه شغلی دست و پا کنم فکر نکردم درست؟! 

از اینکه گیر سیستم ها بشم بدم میاد! 

شاید حمایت بابا باعث شده حواسم نباشه که چقدر تامین هزینه ها میتونه کار سختی باشه! 

به هر حال! من میخوام درس بخونم، میخوام وقتی دارم انجامش میدم شغل دیگه ای نداشته باشم،

برای اینکه دیگه هزینه هام رو دوش بابا هم نباشه شاید خوب باشه که اپلای کنم! 

دلیل مهم ترش این نیست ولی، دلیل مهم ترش اینه که از کنجکاوی دارم می میرم که با چه چیزهایی مواجه میشم و چطوری باهاشون دسته و پنجه نرم می کنم؟

پس بحث اپلای رو اینطوری می بندیم، من میخوام برم و امتحانش کنم. 

زندگی پس از رهاشدگی و تنهایی رو! 

من نه اهل نوشیدنم که برم و بنوشم!

من نه اهل سیگارم که برم و پکی به سیگارم بزنم!

من اهل صبر کردنم! اهل صبوری کردنم! 

 

شاید سر و ته این زندگی مبهم باشه!

ولی من این بدن رو برای تمامی روزهایی که جون زندگی کردن دارم میخوام!

دلمم نمیخواد با چیزی بهش لطمه بزنم! 

بریم که کوه مشکلات جلوی رومون هست! 

 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نام بخشنده ترین ...

با ذهنی مدام مشغول چه باید کرد ! شاید دلیل میزان زیاد و دیوانه وار فیلم و سریال دیدنام اینه که وقتی مشغول اونا باشم به خودم فکر نمیکنم ... از دیدنشون لذت می برم ... و دیدن زندگی و کشمکش هاشون برام جذابه !!!

شاید توشون دنبال چیزی میگردم که خودم ندارم ... یا میخوام داشته باشم ...

اما از بچگی اینطوری بودم ... همون موقع هام نسبت به هم بازیام من بیشتر چسبیده بودم به تلویزیون و کارتون های مختلفشو زیر و رو میکردم و می دیدم ....

قهرمان های قصه ها برام جذاب بودن و تلاششونو مدام دنبال میکردم ...

نمیدونم میشه فیلم دیدن رو جزو ویژگی های طرف به حساب اورد ؟ مثه وقتی که یکی مهربونه ؟ یا خسیسه !

اخه واقعا یه سریا اصن دوست ندارن کتاب بخونن و ترجیح میدن فیلم ببینند .. یه عده دیگه ام برعکس ...

اینکه کدوم درسته و ایناشم قطعا راه میانه و متعادل بهترین راهه ...

اما اگر یکی اینطوری برای خودش تعریف کرده باشه که تا زمانی که وقتی برای استراحت داری ... حتی اگر نداری از خوابت بزنی برای دیدن فیلم ... یه همچین معتادی رو چطور میشه نجات داد ؟

یه معتاد مثه منو ؟!

بعضی وقتا مسیولیت های مختلف قبول میکنم تا وقت اضافه کمتری بمونه یا تو مضیقه ای قرار بگیرم که مانع بشه ... اما تو همه شرایطی جواب نمیده ... باید درجه احساس خطر یه مقدار زیادی باشه تا رهاش کنم ... 

تاحالا خودتونو گول زدید؟

من تجربشو دارم ... مثلا یه روز عادی رو در نظر بگیرید ... باید تا دو روز اینده مثلا x تعداد تمرین رو تحویل بدید ... اولش که میشینید پای تمرینا . می بینید اینقدر زیاد و سخت هست که انگار این دو روز خیلی کمه ... اما اگر برای استراحت یه وقفه ایجاد کنید و توش فیلم ببینید ... یه همچین شرایطی که پیش بیاد ... وقتی پای فیلم نشستی انگار همه چی رواله . خب فلان و فلان رو این موقع انجام میدم و تموم ... اینطوری خودتو گول میزنی و بعد اینکه عیشت تموم شد می فهمی چه خاکی بر سرت شده !!!

خلاصه که هر چند از دیدن فیلم ها لذت می برم اما همزمان خودم رو سرزنش هم میکنم ...

با همچین اوضاعی باید چیکار کرد ؟!!!


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ...

برای زیبا بودنش سلام دادم ، شاید کسی برای پاسخ نباشه ... 

اما احساس میکنم باز هم وقت نوشتنه ... باز هم سردرگمم و نگرانی زیادی دارم ... 

احساس میکنم باید خودمو مدام مرور کنم و تیکه های خراب شدمو از خودم جدا کنم و بندازمش دور و جایگزینشون کنم ... 

توی این یک سال و اندی که گذشت و من ننوشتم .. از یک ترم دومی به کسی که قراره بره ترم 5 ارتقا پیدا کردم !!!

گرایشمو انتخاب کردم و ترم سختی رو هم پشت سر گذاشتم .. 

قبل اینکه شروع به نوشتن بکنم دو تا پست آخرمو یه دور خوندم ... 

احساس کردم حالا که نتیجه حدسیات پست 212 رو میدونم بد نیست که بگم چی شد ؟!

ترم دوم اندیشه دو داشتم ... صبح های چهارشنبه ... افتضاح بود !!! فکر میکنم فقط یک کلاس از تمام کلاس هایی که برگزار شد رو من بیدار بودم ... تا الانش هیچکدوم از کلاسامو اینطوری خواب نبودم !! نمیدونم سر چی اینجوری بود ... شاید چون چهارشنبه هشت صبح بود ... 

برای فارسی هم من اون ترم اراِیه دادم راجع به یه تست روانشناسی که خیلیم خوب ازآب در اومد ... البته کلی هم براش زحمت کشیدم ... 

ترم سوم ... و نهایتا ترم چهارمی که با جون کندن تمام شد ... 

اگر می نوشتم اون موقع لابد خیلی از دکتر فلاح صحبت میکردم ... چون ایشون هم خیلی برامون صحبت میکرد ... 

ترم سوم استاد درس خواص مواد مهندسی مون یه کتاب پیشنهاد داد و گفت بد نیست بخونیمش ... 

منم دو روز پیش خوندمش ... راجع به سی تا کار که به جای دانشگاه رفتن میشه انجام داد صحبت کرده بود و تو اکثر مورد هاش درباره انتشار مطالبی که یاد میگریم توی یه وبلاگ گفته بود و منو مدام یاد اینجا مینداخت .. :)
شاید خیلی زود دوباره یه مدت طولانی ننویسم ... اما احساس میکنم باز هم یه روز میام و می نویسم اینجا ... 

شاید چون تو اینستا می نویسم کمی آروم آروم اینجا رو ول کردم .. اما دلیل اصلیش اینه که یهو  شروع میکنم به فکر کردن .. که اصن چرا باید چنین جایی بنویسم ؟ آدم هایی که میان و میخونن ... اصن لازمه اینارو بخونن ؟ به چه دردی میخوره ... 

اینقدر میره تو مخم تا منو از انجام دادنش و تکرار کردنش منصرف میکنه ... 

حالام مدت هاست که یهو نمیتونم حرفهام رو بنویسم تو اکانت اینستام ... چون اطرافیانم از همه نوعیش هستن ... 

یه همکلاسی صرف خیلی هم نیاز نیست بدونه فلان موقع قلان ساعت داشتی چیکار میکردی مگه نه ؟

برای همین پست های اینطوریم کم میشن ... و یه جاهایی که دلت میخواد واقعا بمونه شاید منصرف شی ... یه جاهاییم فقط به خودت فکر میکنی و کاری که میخوای رو انجام میدی ... 

مستدام باشید :) 

یا علی :) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم 


خسته ام از آرزوها،آرزو های شعاری 

شوق پرواز مجازی ، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن 

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین ، آسمان های اجاری

با نگاهی سر شکسته ، چشم هایی پینه بسته 

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی ،صندلی های خماری

سرنوشت روزهارا روی هم سنجاق کردم 

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث:

در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری

چهارشنبه حوالی نه صبح سر کلاس اندیشه دو نشسته بودم ! بخاطر دیر خوابیدن شب قبل خمیازه ای بود که هی پشت هم میومد و چشمایی که دور خودش می چرخید و هاله خوابی که روم افتاده بود ! 

به عنوان جلسه اول بسیار سخن گفتند استاد ! دور از ذهن نیست که به همین منوال و شاید هم بیشتر ادامه پیدا خواهد کرد ! 

شعر بالا رو استاد سر کلاس خوندند و من که بسیار مستفیض شدم شما یا باقی اهالی کلاس را نمیدانم ! 

فعلا به جایگاه شخص در شعر بالا نرسیدم ! تا این حد خسته و ... 

البته استاد وقتی میخواستن اینو بخونن گفتن که شعر مناسبی برای نشون دادن سر و ته دنیاس!!!

راست میگفت ! 

من انسانم ! انسان هم چیزهای فانی رو دوست نداره ! از ماندگار بودن از ماندن ... بیشتر خوشش میاد درسته ؟

پس آقای شاعر بیراه نمیگه ! سرو ته دنیا ... و ضعیف شدن ... از بین رفتن ... چیز دوست داشتنی نیست .... 

اگه یکی راهشو پیدا کنه ... راه زندگیش را بلد باشه .... میدونه که اینو بره موفق میشه اینو بره هی جلوتر میره ... اگر به یه چیز امیدوار کننده امید نداشته باشه خیلی اذیت میشه از اینکه هر لحظه امکان داره بمیره و رفتنش متوقف شه ؟

....

...

..

.

استاد فارسی یه فعالیت میخواد ... هر چی ... با امتیاز 5 نمره ! 

هر چی فک کردم ... تا الان ... تهش این بوده که یکی میگفت از داخل ذهنم ... که بنویس ... یه چیزی بنویس ... یه داستان بنویس .... از بین همه اون کارها ... یه موضوع خیلی خوب پیدا کن و بنویس ... اینجوری میتونی بگی یه بار تو زندگیت نوشتی ! میتونی اینقدر خوب بنویسی و کلی کار کنی تا اون تاثیری که باید رو بذاری ... و همه خوششون بیاد ... 

همه 

اذانه ....

انشالله ...

الهی هممون عاقبت بخیر شیم ... 

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام :)

ترم اول تمام شد ... 

تمام تمام نشده هنوز چون انتظار امدن نمره هایش مانده !

ولی تمام شد ...

باور نمیکنم 

می ترسم از این زود گذر بودن ... نکند تا چشم بهم بزنم گذشته باشد و من اندر خم یک کوچه مانده باشم ؟!

خیلی دردناک میشود ... 

خیلی ها می گویند سخت میگیری ... ولی من فکر میکنم بلد نیستم خوب و واقع بینانه و ... تصمیم بگیرم !

من الان حس میکنم ! یک نوع بزرگ شدن راحس میکنم....شاید کمی دیر است ولی بازم خداراشکر...

حرف ها ته ته رفته اند

کمی زمان میخواهم تا ذهنم را وادار کنم به حرف زدن ... 

ترم اول بد نگذشت ... عالی هم نبود ولی خوب بود ... همین کافیست ... 

یکسری چیز هارا باید بعد اینکه اتفاق افتاد بیایی د بشینی و تعریف کنی اگر تعریف نکردی دفه بعد انگار دلت نمیخواهد زبان بجنبانی و حرفی بزنی ... 

شمال سرسبز ... خدایا شکر که زنده ام و سالمم و تلاش میکنم :)

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام 

اوقات بخیر :) 

چند روز دنبال یه جایی میگشتم برای نوشتن... همه گزینه ها رد میشدن ... نوع نوشتن..  اونجوری که میخواستم بنویسم...  نمیذاشتن جاهای دیگه رو انتخاب کنم..  تا اینکه امروز متوجه شدم اونجایی که دنبالش میگردم و یادم رفته وبلاگمه!  گذر زندگی!  

اون روزا دلم نمی خواست بنویسم...  روزای انتخاب رشته منظورمه...  

همون روزایی که کلاسای ایین نامه هم میرفتم...  

معلمی رد شد... من قلبا معلمی نمیخواستم. .. الان اینو میگم..   میدونین چرا؟  چون معلم بخوای بشی چه فرقی میکنه برات معلم دبیرستان باشی یا اموزگار ابتدایی...  ؟!!!! 

اون ته تها دیگه مامانینا میگفتن حالا که اینقدررررر دوست داری اون رشته رو برو...من اونوقت دلم میخواست خودمو گم و گور کنم...  شک مثه خوره میفتاد به جونم...  میتونی؟  میشه؟  ینی دوسش خواهی داشت خیلی زیاد؟؟؟  

به من ومن میفتادم !!!

حالا هنوزم معلوم نشده بود دقیقا میخوان چقدر نیرو و چطوری بگیرن! 

رفتم جشن قلم چی برای جایزه گرفتن...تنهای تنها...  هیچکدومشون نیومدن...  من بعد ازمون این نامه مقدماتی پیاده راه افتادم و تو راه خودمو کشتم که بالاخره باید چیکار کنم... اون روز بعد از ظهرقرار بود ظرفیتای تربیت معلم اعلام بشه...  وقتی رسیدم دلم خواست کاش یکیشون بود...  کاش....  

یکی از دلایل تلاشم این بود که اونا بهم افتخار کنن...ولی نبودن وقتی من رفتم و جایزه گرفتم...  درسته که خیلیا واقعا خیلیا بهتر از من بودن...  ولی به هر حال من هم جزوشون بودم..   هرچند اخراش!!!! 

کاش بودن...  کاش...  

اومد بالاخره... چون محل کار هم مشخص بود میگم فقط دوتا خانم برا ابتدایی میخواستن!  پرید خیلی راحت..  خیلی ازراحت هم راحت تر...  

درخواست دادن برای جای دیگه هم که نمیدونم امکانش بود یا نه واقعا مضحک بود!  چرا؟  چون از نظر من هیجده ساله تو مرداد 95 اگر میخوام مسیری سادتر و معمولی تر برای زندگیم انتخاب کنم و خیلییییی زودتر از اونچه فکرشو بکنین تشکیل خانواده و باقی زندگی!  مسلما نمیخوام تو یه شهر دیگه برم 

همین الان مسیله برام باز شد!  دقیقا همین الان 

در واقع من اگر معلمی رو انتخاب میکردم هدفم به هیچ عنوان خود شغل نبود...  اصلا...  خود شغل مهم نبود!  مزایا!  اونا بودن که سوقم میدادن!  پس من حاضر نبودم از خودگذشتگی براش به خرج بدم!!! 

ولی راه بعدی..  میدونم باید برم... میدونم امکان داره شغلی در محل زندگیم پیدا نکنم و میدونم های دیگه...  با توجه به امار و ارقام هایی که وجود داره یا تهران خواهم رفت یا اصفهان!  

همینجوری که میرم تو دل قضیه اینا رو از وجودم میکشم بیرون!  اره من برا این رشته حاضر بودم تهرانی که داره کشته مرده میده رو ول کنم ! 

شاید یکی از دلایل اصلیم این بود که حس خیلی خوبی برای رفتن به امیر کبیر, دارم حس خوبی برای رفتن به دانشگاه اصفهان دارم اما حس خوبی برای رفتن به علم و صنعت ندارم حس خوبی برای رفتن به خواجه نصیر ندارم!  

نمیدونم قبول میشم یا نه ولی هر جایی که شد میدونم همونوری اکیه!  :) 

در واقع یه همچین حسی دارم...  هر کدوم که میشد فرقی نداش همشون قرار بود اکی بشه چون من میخوام که اکی بشه :D

من مشتاقم. .. واقعا مشتاقم...  

اینا به کنار....کلاسای شهرم رو رفتم :) ایین نامه قبول شدم و قراره ازمون شهر رو بدم هفته اینده...  

برام دعا کنید... تلاشمو میکنم تا با رانندگیم یه راننده بی قانون دیگه به راننده های بی قانون اضافه نکنم!  

خواهش میکنم...تا همه رعایت نکنن رانندگی اسون نمیشه...  من می ترسم...  خیلی میترسم...از این ماشینای در حال حرکت...  

مربیم میگه تو گاز دادن خسیسی!  من میدونم اونجاهایی که میگه باید گاز بدم اما از گاز دادنه میترسم... درستش میکنم اما از گاز زیادی میترسم...  

حواستون بیشتر باشه...  

اقایون به طور کل دل و جریت بیشتری برای اینکارا دارن از نظر من ولی نه به این معنا که خانوما تواناییشو ندارن...  اتفاقا برعکس...من اون خانوم با احتیاط رو بیشتر قبول دارم...  

اقایون با فرهنگ و مودب رو که حسابشون جداس اما با شمام 

مذکر گرامی...  تیکه انداختنات برا منه کار اموز اصن به چشم هم نمیاد...  

چون اینقد حواسم به جلومه که نمیشنوم چی داری میگی!  

:) 

راستش این تیکه انداختنه چون واقعا کم متوجه میشم که چی میگن تاثیر خاصی هم نداره اما من از اون نگاه پر پوزخندی بدم میاد که به یه خانومی میزنن که تو یه جایی قرار گرفته که باید ماشینو ازاد کنه...  بیارتش بیرون از پارک دور بزنه...  و... 

از نگاه با پوزخند و تمسخر بیزارم...  برا خودم که هنوز ندیدم ولی برا بقیه چرا...  

همین یکشنبه... اقا چنان داد کشید و خانم راننده رو به تمسخر گرفت که تو بازار همه توکهشون جلب شد...  بعد که خانم رفت جوری با سرعت عقب رفت که نزدیک بود بخوره تو تیر چراغ برق!  ینی واقعا رانندگی که پزشو میداد همین بود؟  سرعت!  ؟ نمیدونم!  ههه سر دلم باز شد چی گفتم ته صحبتام 

خلاصه...  گفتم که منم بگم حواسمون باشه که ما ها روحیاتمون فرق داره!  این اساس خلقته!  استثنا ها هم که همه جا هستن!  

و راننده خوب بودن مهمه...اینکه بدونی کجا باید گازشو بگیری و بری و کجا باید اروم بری و متوقف شی...  

من که حالا حالاها کار داره تا بشم یه راننده خوب ولی سعیمو میکنم...  :) 

ولی قول میدم اون بخش اروم رفتن و متوقف شدنو همیشه به موقع انجام بدم :)))) 

به یاد منم باشید هنگام دعا...  انشالله که قبول بشم :) نشدمم no problem دفعه بعدی :) 

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

الان که عنوان متن رو نوشتم همش دلم میخواد بخندم 

هم بی ربطه هم با ربط .. اگه سعی کنین زیاد تو عمقش فرو نرین میتونه با ربط باشه ....

هیچوقت فکر نمیکردم منو خواهرم اینقدر شبیه هم باشیم ...

اولین بار که از مدرسه خودم مستقیم رفتم مدرسه خواهرم تا ازش کلید خونه رو بگیرم فقط فهمیدم از نظر دیگرانی که خیلی با ما رفت و امد ندارن منو معصومه عین همیم!!!!!

بدون اینکه حتی خودمو معرفی کنم خود معاون برگشت گفت تو خواهر فلانیی ؟ منم لبخند زدم و شگفت زده شدم ...جالب اینجاس که حرف تو دهنم گذاشت که اومدم ببرمش ... یعنی من هنوز درست توضیح نداده بودم چرا اونجام که خودش خواست دست خواهرمو بزاره تو دستم .... دیگه منم گفتم حالا که خودشون میخوان چرا من نخوام ؟:))) دستشو گرفتم و باهم برگشتیم خونه :))

یه بار دیگه که صبح زود باهم میرفتیم مدرسه و من یکم راهمو کج کرده بودمو باهاش تا جلو مدرسش رفته بودم معلم علومش هم گفت که فکر کرده خواهرم دوتا شده :)

یه خانومی هم هست از فامیل های دور که هر از چند گاهی برای یه مسیله ای سر میزنه بهمون ... بالا هم نمیاد ...دفعه پیش معصومه خودشو جای من جا زد و اب از اب تکون نخورد !!!!

چند روز پیش که رفته بودم نونوایی سمت چپیه روز قبلش معصومه نون خریده بود و نونوا یه مقداری بهمون بدهکار شد .... من به معصومه گفتم خودت که رفتی نون بگیری بگو راجع به اون پول ... ولی تا رفتم و گفتم چقدر نون میخوام گفت دیروز اینقدر باید میدادم بهتون ؟منم یه بله گفتم و خندم گرفته بود :)))

امروزم که دوتایی داشتیم از خرید نیم ساعته بر میگشتیم از کنار نونوایی راستیه رد شدیم .... وایستادم نون بگیرم ... پیر مرده گفت شما دو قلو این ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من گفتم نه ... گفت خیلی شبیهین .... من خندیدم گفتم نه من ازش پنج سال بزرگترم !!!!!!!!

حالا من به معصومه میگم یا اون پیر میزنه یا من بچه ؟؟؟؟ این که شوخی بود چون واقعا پنج سال تفاوت زیادی رو ایجاد نمیکنه از لحاظ چهره !

ولی واقعا میگم ما شبیه نیستیم ! البته الان اینقدر گفتن این نیمه اشناها که دارم فکر میکنم شاید ته چهرمون اینقدر شبیهه که فکرمیکنن مثلا دوقلو ایم !

مگه بقیه خواهرا شبیه نیستن ؟ وقتی یه جا بزرگ بیشین شبیه هم هم میشین .... 

خلاصه من فهمیدم که ما شبیه هستیم حتی اگه تک تک اجزای صورتمون با هم متفاوت باشه ! و ما دوقلوییم با پنج سال تاخیر قل بعدی به دنیا اومده :)

انشالله همیشه با خواهراتون خوش و خرم سالم و سلامت و خوشبخت زیست کنید :)

اونایی که خواهر ندارن با برادرا ... اونایی که برادر ندارن با عزیزاشون :)

مهم اینه که شاد و سالم زندگی کنید 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام ...

سال نو امده من دیر امدم ... به قولی سال من امسال کمی دیرتر شاید اغاز می شود !

شاید از 24 تیر 95 :)

اوممممم ...

دلم میخواد وقتی وقتش شد بیام و بگم تونستم .... خیلی چیز ها می شنوم شنیدم ....میشه میشه میدونم میشه .... 

من هم راهمو پیدا میکنم یه بار به یه نا امید گفتم منه ادم اگه امید نداشته باشم مگه زنده ام ؟!

اره من امید دارم .... من از دورن خودمو میسازم .... خیلیییییییییییییی ایراد دارما .... اما بازم میگم no problem عزیزم ... 

دوست دارم ... ! 

قبل تر ها فکر میکردم راجع به شخصیت ! 

مقوله بشدت گنگی بود برام! مثلا اینکه من هر چی ام همینم یا مثلا اینکه اگه من یه کاری که نمیکنم رو چون به نظرم ایده ال و خوبه انجامش بدم میشه شخصیتم بعد این ادا نمیشه ؟ یه چیز غیر واقعی؟؟

تازه خیلی هم دلم میخواست یه چیزایی مخصوص خودم داشته باشم ... الان فکر میکنم دارم ! ممکنه به تبع زمان هم تغییر کنن ....

من تو خودم خیلیییی فکر میکنم ... به همه چی همه همه همه همه چی .... و بخصوص تو خیلی برخوردای رسمی حواسم به حرکت ها هست و منظور میگیره و گاهی این بعد از درون بنده فکر های خارق العاده میکنه که تا حالا عملی نشدن .... 

میخواستم همین جا یه ایراد از خودم بگیرم ولی فکر کردم بهتره ایراد خودمو بزرگ جلوه ندم و به دیگران نگم .... به نظرم خیلی ها تا ما نگیم اصلا متوجه نمیشن ! و اصن شاید به نظرشون یه همچین موردی ایراد نیست ! خب من چرا به خودم انرژی منفی بدم ؟!!!

انرژی ... هوممم ...
الان داره یه صحنه ای از امروز تو ذهنم مرور میشه و من به این فکر میکنم چرا گاهی زمان برام گم میشه ؟!!

چط.ر این اتفاق می افته !

دلم میخواد از سخت بودن بگم ... باور کنم دارم تلاش میکنم و کاری رو میکنم که با شناختی که از خودم دو سال پیش دارم اگه همون راه رو ادامه داده بودم الان تو این جایگاه نبودم .... 

بوی رقابت به مشامم خورده ... دلم میخواد بیشتر بخوره ! یکم که تو خودم میرم می بینم انگاه به طور ناخوداگاهی دوست دارم اون اول باشم.... 

خدایا تلاشم ... تلاشم ... اینکه این روز ها گم میشم ... گم میکنم این بده ... 

دو هفته دیگه امتحانامون تموم میشه ... 

دندون عقلم در حال رشده ! میخواستم بیام و یه پست بنویسم با عنوان عقل نهفته ! ولی نیومدم !!

پنج شنبه با بچه ها رفتیم و یه ازمون ریاضی خالص دادیم ... 

اونجا اون روز من از یه رفتارمون بدم اومد .... خیلی دلم میخواد دیگه تکرار نشه ... باری به هر جهت بودن البته از نظر من تو اون لحظه اینکه یهو بخوای بری و ازمون ندی ! صحنه سیاهی بود برام ... باز هم میگم از نظر من و از دید من ... 

یه چیزایی .... فحش ! این رکیک ... تنم لرزید وقتی خواهر کوچکترم رنگ از روش رفته بود وقتی این همه فحاشی رو برای اولین بار توی اینستا دید .... تو پیج یکی که جدیدنا ازش خوشش میاد!!!

بیچاره خواهرم .... چقدر برای صاحب اکانت ابراز دلسوزی کرد ! من می ترسم ... من یه خواهر بزرگترم ! من با ته تغاری 15 سال تفاوت سنی دارم ... وقتی بهش میگم دتر من و داداشم می پرسه مگه بچته میگم اره ... تو هم هستی !

من براشون برنامه دارم ! وقتی همکلاسیم میگه چه کارا من اگه جات بودم میزاشتم هرکااااااار دلش خواست بکنه من مخالفت میکنم !

اره بزار بازی بکنه بزار راحت باشه بزار شادی کنه بزار خواسته هاش براورده بشن اما همه این ها حد دارند ... ماها یاد میگیریم که خیلی جاها ادب رو رعایت کنیم ! این مهمه ... 

دلم نمیخواد محدود کنم ... چه بسا فردایی که نیستم فک کنه از زندان ازاد شده ! والدین هم نیستم که نظارتم کامل باشه ... 

دلم میخواد بهم تکیه کنن ... خودم فکر میکنم خصلت اولیاس !! 

اینا دلی های منه ... نمیدونم تا حد توشون موفقم ولی ایده الم اینه ...و  به نظرم ایده ال ها دست یافتنی ان ! 

و امیدوارم بلکه پاکگ شن از این همه فحاشی .. دارم نسبت بهش الرژی پیدا میکنم !

چه صفحه های تبلیغیه ... من اینجوری بزارم برادرم راحت صفحه ها رو بگرده و تحقیق مدرسه کنه ؟!

بچه ها بچه ها ... 

گاهی اشتباهات خودمو می بینم که تکرار میشن .... اینا رو کجای دلم بزارم ... خودمو چیکار کنم اونارو چیکار کنم .... 

همین میشه که گاهی ...

فعلا بیخیال !:)

هدیه بیان هم نمیدونم چیکارش کنم !

شبتون خوش 

لطفا دعاتونو از منه در حال شکوفا شدن لب کنکور دریغ نکنین ... و خواستین دعا کنید خالصانه برا هممون دعا کنین ... 

اینکه یه چیز مثبت یه این کشور اضافه کنیم ! 

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

یک هفته مانده تا به جای چهار 1394 پنج بگذاریم. ... 

باور کردنی نیست. .. چشم هامو که میبندم عید پارسال یادم.نیست. .. سیزده به در را یادم هست. ..نهایی یادم می اید. .. نهایی نهایی و باز هم همین نحس ... راستش سخت گذشت. .. نه خیلی زیاد اما گذشت. ... فقط من و خواهرم تو خونه. ... برای اینکه من درس بخونم. .. خوندم. .. من مایه گذاشتم از خودم. ... تجربه بی دردسری نبود. ... یادم نمیره. ... 

و بعد ماه رمضان. .. کلاس فیزیک اوه راستی کلاس زبانم هم بهار تموم شد. ... فاینالش درست بعد نهایی زبان بود. ... اخرین امتحان. .. 

سفر مشهد با حس هایی خاص. ... در ذهن خودم که سخت کرده بودم مسایلو. .. یه سری چیزها...یک حالت غرور عجیب که توش به به بقیه خدمت میکردم. .. نمیدونم چطور باید از اون حس بگم. ... 

دو هفته اخر تابستون و بستن سوم. ... 

مهر و درگیری نامعلوم من سر فصل یک دیفرانسیل 

ابان. .. اذر. ...و دی و گذر اروم و بی دغدغه ترم اول. ... بهمن و هیحده سالگی من. ... و حالا اسفند ماه دوییدن در فصل های اخر. .. 

چه زود. ..همه اش همین بود. ... حس میکنم سالم بازه های بسته ای شد به همین شکل که گفتم. ... 

سال نمیدانم جوری بود !

اه هنوزم هست البته. .. فردا ازمون اخر امسالمه. .. کشتند ما را. .. حقمان است....

وقتی بالا را بطلبی که نازت نمیکنند. .. ;) 

راستش امسال تثبیت دوستی هم بود ... بالاخره یک جا ساکن شدن و خاطره ساختن و لذت بردن از حضور. ... خوشحالم. ... 

چه کسی می تونست تصور کنه تا این حد راضی باشم از اومدنم به این مدرسه. ... باید دستای بابا رو ببوسم که همچین تدبیری کرد. .. خدایا شکرت. ... من راضی هستم. .. بله جه حس خوبی من راضی هستم. ... و همین برای بستن این سال کافیست:) 

یاعلی: )


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روز ها بیقراریم. .. این روز ها ناراحت دلتنگی های بعد اینیم. ... 

هانیه جمعه پاش شکست. ...امیدوارم لااقل برای درس خوندن مشکلی نداشته باشه. ... و درد پا اذیتش نکنه. ... چهار نفری رفتیم خونشون عیادت بعد از مدرسه. ... ساعت حول و حوش چهار و نیم ... اقای مصحفی معلم شیمی قدیمی ... مردی که جوانی هاش برمیگرده به دهه پنجاه. ... فوق العاده محجوب و پر از اطلاعات. ... با چهل سال سابقه تدریس....پند هایی شیرین بهمون داد و با خجالت از بزرگی این معلم ازش خواستیم و باهاش عکس انداختیم. ... ایشون معلم بابا. ... معلم معلمون هم بوده. ... همنشینی و هم صحبتی باهاش واقعا شیرینه. ... 

با دونه دونه معلم هامون عکس میندازیم. ... شمارشون میگیریم. .. و شماره بچه ها رو لیست کردیم .....هدیه های یادگاری و عکس ها و عکس ها .... الها. ..تلاش هامون وصل به هدفمون بشه . ... و ما همونایی هستیم که قراره خپب یادبگیریم و یاد گرفته ها رو بکار بگیریم. .... یاعلی: ) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر