•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۹ مطلب با موضوع «گپی با خدا:)» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوره ده دهی زندگیم داره تموم میشه ! ( این ده دهی رو خودم گفتم .. ممکنه اصن مفهوم درستی نداشته باشه :))) !)

نوزده سااااال ! 

تولد ... نویی دوباره ...

بهار ...

از نو شدن !!

رفرش شدن ؟

برگشتن به تنظیمات کارخانه ؟!!! :))))

نمیدونم ... خب یکمم میدونم ...

اولین پستی هست که دارم تو دانشگاه ارسالش میکنم ... :) 

تو سایت کارشناسی نشستم ... :))

با لپ تاپ و کیبورد رنگی رنگی سعی میکنم کاری کنم که خوشم بیاد ازش تو روز تولدم !!!

پیشنهاد حسنا بود !!

ولی اینجوری دور رو تو این روز خیلی دوست ندارم ... دلم میخواد آدمایی که تولد من زنده بودن من و حضور من براشون مهمه و این بودن رو دوست دارم نزدیک خودم ببینمشون و بغلشون کنم ... 

به چهره هاشون نگاه کنم ... 

نمره ها اومد .. تایید شد ... ترم اول دفترش بسته شد ... 

رفتیم جنگ انتخاب واحد :)) ... به قولی خوش گذشت !!! تقریبا ... 

اخراش ول کردم و رفتم خونه یه شهید ... 

با بچه های بسیج رفتیم :)

خوب بود خیلی خوب بود ... یه چیزهایی مرور شد که وقتش بود مرور شه ... 

با بچه هامون رفتم بیرون ! 

یه سری کارامو انجام دادم ... و رفتم اولین جلسه های ترم دوم و ... دیشب از مسجد که برگشتیم برای سه تا از بچه ها که داشتیم با هم میرفتیم خوابگاه شیرینی خریدم و نشستیم جلوی درای بسته یه بانک و خوردیم ... 

نگهبان اونجا مارو دید برقای جلوشو روشن کرد تا تو تاریکی نباشیم ... 

میگفت هوا سرده ... تعارف کرد بریم تو ... پیر مرد وقتی شیرینی های خامه ای تو دستمونو دید که داشتیم با قاشق میخوردیمش فکر کرد بستنی میخوریم و خودش تعارفش پس گرفت :)))

زندگی هم داره آروم میگذره هم تند ... 

هم آروم و هم تند ... 

مراحلش تند تند پشت هم میان و میرن !

میان ومیرن ... 

روز محشری نبود ! امروزو میگم ... ولی یه چیزای کوچیک قشنگ توش میشه پیدا کرد که بشه خاطره که بشه حس خوب که بشه حال خوب ... :))

دلم میخواد یه کادو برای خودم بگیرم ... نمیدونم چی بگیرم :))

این یکم برام سنگینه !!! 

بده که نمیدونی چی باید بخری !!!بده که نمیدونی چی به خودت کادو بدی ... شاید هم میدونی و اون ته تها قایمش کردی ... 

شایدم چیزی که میخوای اونقدری بزرگه که الان تو دستات جا نمیشه ... 

خدایا ... 

خداوندا ...

آرزوی من آرزوی همه زندگی من ... 

آرزویی که میشه هدف ... هدف میشه یه چیزی که بهش رسیدم ... 

بهش میرسم ... 

میدونین خنده دار بودنش چیه ؟ اینه که هنوز هم یه چیز مشخص نیست ... تو هاله اس ... توی مه ... 

ولی امید دارم ... و اطمینان دارم ... به رسیدنش به خواهد بودنش ...

بقیه یه عالمه حرفام که مونده تو ذهنم !! 

میشه سه نقطه نوشته اینجا ... 

سه نقطه مونده ته حرفام

روزی که میرسم و میفهمم ... 

روزی که میاد ... 

و من تلاش میکنم برای اومدنش ... 

تولدم مبارک :) 

آرزو میکنم امروز و فرداهاتون شیرینی های زندگی رو بیشتر از تلخی ها یا سختی هاش حس کنین ... تا جایی که تلخی ها از یادتون بره .... 

حسنا ... تصمیم گرفتم بنویسم ... 

نوشتن آرومم میکنه ... بی پروا نوشتن .. بدون توجه به قاعده و قانون نوشتن ! 

هر چه از دل براید نوشتن ... 

میرم که برم سال جدید زندگیمو شروع کنم ... :)) 

سالم زندگی کنید 

یاعلی :)



๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام:)

اخیش نتیجه رو گرفتم ممنون خدا شدم شرمنده خدا شدم و باور کردم تلاشام بی نتیجه نمیمونه 

خدایا شکرت که همراهم بودی هستی زار زدنام از ترس گریه کردنام یادم نمیره یادمه .... یادمه چقدرررر روز ازمون اروم بودم 

خدایا این سه رقم خوشحالشون کرد ممنونم شرمنده نشدم ممنونم شکرت شکرت شکرت 

راستش هنوز درک دستی از این ر سه رقم ندارم ارزشش برام معلوم نیس 

حسنا حسنا خیلی عجیب از من مطمئنه و من تو کف تونستن خودم موندم شکرت عزیزترین 

اخیش....یه لبخند اروم یه دیدی من گفتم مامان یه بوسه روی پیشونی بابا بیخوابی هممون خدایا شکرت 

از بین همه سه رقمی ها 703 نصیب تلاشم شد .... 

و خداجانم کاش اغوش ملموس. داشتی میومدم از لطف و کرمت و همراهیت تشکر میکردم و نم اشکمو پاک میکردم و دعا دعاومیکردم از یادت نبرم هیچوقت بهترین بالاترین ...

اینده شکل های مختلفی داره اما کدومش مفیدتره ؟ ارامش بخش و رضایت بخش تره 

یه لحظه چشمامو می بندم که یادم بره مشکلاتی هم سر راه هست که روح ادمو اذیت کنه ... من اینو تونستم بقیشم خدایا وقتی هستی میتونم :)))))

شاد باشید و سالم 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام طاعات و عباداتتون قبول :)

خوش میگذره ماه رمضون ؟

به من و دوستانم و کنکوری های 95 فعلا درس میگذره ... عین بولدزر ... 

البته کنکوریای سال بعد هم درس خوناش و به فکراش شروع کردن .... :)

شنیدم که میگم ... 

از امشب وارد ماه اخر میشیم ... 

جه ماراتنی :)

حالم خوب نبود ... حالمو خوب کرد با حرفاش ... و اون نگاه مطمئنش ... با تجربه اش ... و شاید منتظر تایید کلامش بودم !

دیگه نمیخوام زیاد فکر کنم ... و فکر کنم فکر بقیه با من خیلی فرق داره حداقل تا خود کنکور ... 

وقتی میگن نزدیکه لبخند میزنم ... نمیدونم چرا امروز مخصوصا ... فقط و فقط 24 روز ... اون روزی که اومد مدرسمون 300 روز مونده بود ... 

24 روز هم میگذره ... عالی میگذره ... خداجانم هوای روزه داراشو خوب داره میدونم ... :)

فقط دلم میخواد از این مشاور عزیز خیلی خوب تشکر کنم ....

چون خیلی از ویژگی های خوب رو توش می بینم ... اگاه بودنش ... اره کامل نیس ولی همینقدشم خیلی خوبه .... 

خیلی کمکم کرد ... تاحالا شک داشتم ... ولی الان مطمئن مطمئنم .... دو جا عملا منو از حوض عمیق استرس اورد بیرون ... 

یکی اولین روز مشاوره ام 18 شهریور 94 و امروز 31 خرداد 95 ... 

نفهمیدم روزا چطور گذشت و همیشه چرا وقت کم داشتیمو نفهمیدم !

ولی منو راه انداخت .... اره یه جاهایی حتی خودمم نمی فهمیدم بهش شک میکردم .. 

اما خدایا هواشو داشته باش ... 

به ماها میگه دیوونه راست میگه ... هممون دیوونه ایم ... و یه جا میگیم که عجب دیونه ای بودم ... 

مهم  نیست .. اره مهم نیست ... اگه بیخیالی طی بشه قطعا خیلی بهتر خواهد بود .... 

خداوندا عزیز جان دوست دارم .... من تورو خیلی دوست دارم ... من امسال خیلی چیزا فهمیدم ... 

امسال من یعنی سال کنکورم ... و سال جدید من و نوروز من تابستون رقم میخوره ... 

خدایا ببخشم از خطاهام ... خدایا پوزش که مراقب این جسم نبودم مراقب این امانتی که بهم دادی نبودم ... 

اینقدر اشکام اماده ان واسه ریختن که شاید باورتون نشه ... 

میتونم بهتون سلام کنم و بعد گریم بگیره !

ولی فارغ شدن حال خوشی داره بخصوص اگه بهترین پایان رو. داشته باشه .. 

خدای مهربانم عاقبت ما رو بخیر کن ... 

خدای مهربانم این عبادت نصفه و نیمه ما رو با مهربونیت قبول کن ... 

خدای من انسانیت رو از یاد ما نبر .. 

خدای من امامم .. اقا صاحب زمان .... اخ خدایا ظهورشون رو نزدیک کن ... 

من دیگه نمیتونم چیزی بگم :)

شاید خیلی زود این وبلاگ بسته بشه :)

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲ نظر

سلام ...

با جسم کوفته و خسته سلام ... 

ولی با یه دل امیدوار سلام ... 

چندباری فقط نیت داشتم بنویسم اما نیومدم ...

فقط وقتی شروع میکنم به نوشتن ،اون موقع هست که اسیرش میشم ... !

خیلی روزها باید ثبت میشد اما کو وقت کو وقت کو وقت ... 

کمی فکر که میکنم حس میکنم خیلی چیز ها رو بر خودم حرام کردم ... 

آبان ماه شاید داشتم به خوندن کتاب تو فیدبو و ... روی می آوردم .. شب ها قبل خواب و بعد از ظهر نیز قبل خواب ... 

کم کم حس کردم باید بزارمش کنار ... گذاشتمش ... 

هفته گذشته مشغول خوندن ارشیو یه وبلاگ شدم تو همون بازه های زمانی ... 

و دیشب گذاشتمش کنار و آروم خوابیدم ...

امروز صبح خدا کسی رو فرستاد که بهم آرامش بده و بگه تو میتونی ... پلکی بزنه و بگه نترس خدا باهاته ... 

خدایا ممنونم ... " گاهی میترسم از اندیشه های ترسناکی که راجع به تو میگن خدا ... بعضیاش خیلی ترسناکن ... "

خدایا خیلی دوست دارم اینطور تعبیر کنم ... دعاهامو شنیدی ... داری باهام قدم میزنی .... 

هر دفعه یه گوشه کار رو میگیری .... آخ دلم میخواد جایی بود به اسم آغوش خدا ... دلم میخواد از این خستگی 5 ماهه پناه ببرم بهش ... به تو ... تابم بدی ... نوازشم کنی ... آرومم کنی ... برام از این دنیا بگی ... بگی قراره چیکار کنم ... 

آخ آخ ... خدایا درد خوبه نه ؟ درد خوبه مگه نه ؟

معلم ادبیاتمون که راجع به حافظ میگفت ... میگفت همه شعراشو که توش مست و باده و فلان داره استعاره از عشق خدا و اینا نگیرین ... 

اولاش حافظ حاااااااااافظ نبوده .... بعدش که کلی شب زنده داری میکنه و هی بالا میره و پایین میاد تا بفهمه و آخرش اونجا که میگه دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند .... اونجاس که میشه حافظ و دلی پر از راز .... 

اینا ورم قلب بود که خودش سر باز کرد .... من نمیخواستم اینارو بگم ... 

من میخواستم بگم چرا گاهی حس میکنم فراموشی گرفتم ... 

میخواستم بگم چرا وقتی وارد دبیرستان شدم حس میکردم از دوران راهنماییم تصویر های سیاه دارم ؟! 

وقتی یه سال گذشت بهتر شد .... 

یا انگار هردفه یه جا هستم و بعد به کل میندازمش کنار .. شاید بخاطر همینه که انگار نبودم و از اول متعلق به اینجا بودم .... 

من میخواستم یه هفته قبل بیام و بگم خداروشکر امسال آروم ترین ترم اولمو گذروندم و با خیال راحت و آخیش گفتن و شکر خدا کردن نمره های کاملمو کنار گذاشتم ... 

امروز سوابق تحصیلیمو تایید کردم ... 

یه گنگی خاصی هست ... خیلی دلم میخواد بدونم چطور بر طرف میشه .... 

خدایا شوق دارم ... شوق رسیدن به تو .... ولی میدونی ... خیلی اول راهم ... اینقدر که حس میکنم باید هزار سال پیاده طی کنم ولی می ارزه ... کمکم باش ... 

خدایا با خودم میگم به تو میگم تلاشمو میکنم و موفق میشم ... 

سه هفته امتحان + یه هفته قبلش + یه هفته گذشته + این هفته من پوسیدم تو خونه .... " دوشنبه قبل با بچه ها رفتیم اردو البته به اندازه 11- 2/30 رفت و برگشتو دریا و ناهار "

این هفته پایه امتحانه // خوب نخونده بودم و دو سه تا فصل اصلاا نخوند داشتم .... اونا رو خوندم خداروشکر ... ولی هنوز ازش مونده .... 

بازم .. خداروشکر ... خیلییییییییییییییییییییییییی شکر .. من وضعم الان کاملا نرماله و خدایا شکرت ... 

امروز صبح منو که دید خودش اومد سمتم ... سوال پرسید ... نالیدم ... تشویقم کرد .... گفتن مثه خوت ها خیلی موثر .... 

همین که بدونی و برات تکرار کنن بچه هایی بودن که رو همین نیمکت ها نشستن و الان کجاها که نرفتن .... همین دلت رو قرص میکنه .... 

کی خدا ؟ نمیشه تقلب برسونی ؟ کی قراره برم بزنم به کوه و دریا ؟ برم بچرخم تو نقاشیهات و حض کنم ... 

خدایا یادته چقدر حس () بود که درک کردم زمان برات معنا نداره ؟ 

میدونی هممون به حرف میگیم .. ولی اینکه با لبخند به خودم توضیح میدم که چطور داری محدود میکنی و اصلا نمیتونی اینطور در نظر بگیری ... و خدایی که بندشی زمان براش مفهوم ... 

شدید اینجور وقتها مغز ها ارور میده .... و پشت هم پیغام میده یعنی چی ؟ چجوری ؟ 

یه جوری که تو نمی تونی تصورش کنی ! همین 

فردا کارنامه ها رو میدن و هفته آینده من 18 ساله میشم ! و حسی ندارم از بس پرم از فکر ها !:)

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

ترس ...وقتی بہ ترس فکر کنم چیزای زیادی میاد تو ذھنم کہ ازش میترسم .... 

این چیز ها اتفاقا چیزای مھمی ھم ھستن .... 

اون چیزھا بمونہ تو دلم .... 

دیشب برنامہ ریختم و رفتیم خونہ خالہ جان از کربلا باز گشتہ .... 

خالہ جان دیگہ ام کہ از ولایت مھاجرتیشون یہ سر اومدھ بودن اینورا خبر کردیم کہ بیاد ... 

دخترخالہ نصفہ مھندس عمرانی ھم فردا امتحان داشت .... 

شب خوبی بود و من حس کردم یہ فاجعہ ای ھم دیدم ... 

حس بدی بود ... خیلی .... از تصور اینکی من ھم شاید خدایی ناکردھ در آیندھ بہ این شکل روزگار بگذرونم سخت بود ...

ھر آدمی برای خودش آرمان و آرزویی دارھ ... 

و من فکر میکنم اگر دوسال پیش در ھمون مدرسہ باقی می موندم الان ھمچنان کاسہ چہ کنم چہ کنم دستم گرفتہ بودم .... 

الان از وضعیتم ناراضی نیستم ... خداجان شکرت .... خدایا تو شاھدی مگہ نہ ؟ 

می بینی کہ صدات میکنم  ؟ از خودت خواستم .... 

نہ درس نہ زندگی اول اون نگاھ رو میخوام ... بدھ بگم میخوام

 ؟ 

لطفا خداجان .... تا سالھای قبل میترسیدم بگم اما الان جرئت گفتن پیدا کردم .... حاضر شدم بہ رضات .... خداجانم ... خیلی دردناکہ .... خیلی .... این گنگی خیلی در آورھ ..... 

اینکہ با توضیحی کہ معلم داد رسیدم بہ این مسئلہ کہ من برای اینکہ بفھمم چیزی رو کہ از درک محدودم خارجہ اونو محدود میکردم و فکر میکردم خب الان این اینہ و ھمینہ و جز این نیس....  

وای خدایا....  این کتاب ھای دینی مورو بہ تنم راست میکنن...  

ولی خیلی یہ حالی بود .... یہ لحظہ بہ این فکر کردم کہ چرا اصرار  دارم اونطوری کہ دلم میخواد فکر کنم ؟ اصن این اونطری کہ من فکر میکنم نیست ..مثہ اغلب مواردی کہ وقتی تو ح یہ سوال می مونم میدونم نگاھم بہ سوال درست نیست ...حالا من نہ نگاھم درست بودھ نہ حتی اینقدری واسع کہ بخاد یہ عظمت رو تو خودش جا بدھ .... 

تو دینی 2 خوندم آدم کہ بعد مرگ وارد برزخ میشہ دیدش باز تر میشہ و چیزایی رو میفھمہ کہ قبلا درک نمیکرد .... 

یہ احساس گنگیہ ... روحم میخواد بدونہ ینی چہ جوری ؟ 

چقدر سوال تو ذھنمون ھست .... 

و اگہ یہ بچہ دو سالہ میخؤاد فقط بدونہ تو خؤنش چیا ھست و چی میگذھ و تو خیابون چہ حیوونیہ و چہ ماشینیہ .... من الان تو این سن خداجانم میخوام بدونم این دنیا کجاست کہ من اومدم ؟ 

چی ؟ چطور ؟ خدایا بگردم دنبالش کمکم میکنی ؟ 

خدایا کجا بگردم ؟ خدایا حرف کسی رو باور کنم ؟ خدایا نمیدو چی رو قبول کنم .... خداجونم نمیدونم .... 

خدایا بارھا ازت خواستم .... 

راھم اون راھی باشہ کہ بھش میگی صراط مستقیم .... 

گاھی یہ سری افکار بچگانہ و دنی خیلی اذیت کنندھ ان .... یہ حسی دارم .... انگار انگار فقط انگار یہ حآت درونی دارم کہ مءگہ نگا انگار یہ نمہ بزرگ شدی ... چہ شود خدا چہ نشود ریسمانی کہ ھست رو ول نمیکنم .... تا ابد .... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام...  

پارسال تابستون کارتون بابا لنگ دراز رو دانلود کردم  و دیدم. ... 

داستان ھایی از این نوع کشش دوست داشتنی برای من دارن...  در ھر نامہ جودی رشدمیکنہ...  ھر بار یہ چیزی میگہ و شاید دفعہ بعدی بھش عمل نکردھ و یادش رفتہ....  خب چیز ایدھ آلی نیست اما ما ھمینیم...  ما پر از فراموشی...  پر از درگیر روزھاییم...  

بابا لنگ درازی ندارم....  بھتر....  خداروشکر خدایی مھربان دارم با پدر مھربان خودم... 

نامہ ھای جودی درس گرفتنی ھستن نقد آمیز ھستن و سیر شکل دھی شخصیتش توش دیدھ میشہ....  

ھمین...  و علاقمندیم ھموارھ بہ زیاد بودنشہ....  اینقد کہ سیر بشم...  تموم کہ میشہ بازم دلم ازش می خواد... جدیدشو ھا ....ولی خب نیست.....  جودی! من تا قبل از دیدن.کامل کارتونت 

نمیدونستم پایان داستانتو اینطور تموم میکنی....  و تو عاشق ب.ل.د میشی..

زیاد حرفہ ای نبود...  خب نظر منہ در حال حاضر.... من یہ پدر مھربون ھمراھ رو ترجیح میدم....:)

مھمانانی داشتیم دوست داشتنی امشب....  

خانوادھ ای چھار نفری....  پدر خانوادھ سالیان قبل با بابا ھمکار بودھ....  مادر پرستار و یہ پسر و دختر....  

ستارھ چشمک زن این خانوادھ برای من پدر خاںوادھ اس.... اینطور کہ بابا گفتہ ایشون پدرشونو از دست میدن و تو جوونی دقیقا چہ سنی نمیدونم اما مسئولیت خانوادھ بہ دوششونہ....  عقاید مختص خودشونو دارن.....  البتہ قابل قبول و تاجاھایی ھم بسیار قشنگ....  

امشب برای من ماجرایی کہ سال قبل وقتی ما مھمونشون بودیم ام تعریف کردھ بودکہ ھمون موقع ھا ھم پیش اومدھ بود رو دوبارھ گفت....  و تاکید کرد با خدا باش و پادشاھی کن....  گفت نگو من میتونم...  خدا خدا خدا توکل.. و چیزھایی از این دست...  

بابا ازم انتظار دارھ....  امیدوارم نا امیدش نکنم....  

خدایا مثہ ھمیشہ...  اون راھ رو جلو رومون بزار کہ خطانریم و آخرش برسیم بہ خودت....  

واقعا نمیدونم تو آیندھ نزدیک چہ اتفاقی برام میفتہ و یا بہ طہ جایگاھی میرسم....  اما یکی از آروزھام...  وای واقعا آرزوی منہ کہ ازش مطمئنم امیدوارم....  توفیقشو پیدا کنم....  امیدوام جارش نزنم امیدوارم لیاقتشو پیدا کنم....  امیدوارم قسمتم بشہ و ھیچوقت آرزومو یادم نرھ....  

خدایا بندھ فراموشکارت ازت میخواد یادآوری کنی.....تویی کہ ھمہ با یاد تو آرامن ... خدای من خدای من....  معبود جان.....  کاش میرسیدم....  معبود جان این چ حسیہ کہ گاھی آدم احساس خاص بودن میکنہ ؟ خداجان من نمی دونم چی سراتہ چی غلط....  خداجان عالم حقیقی مھربان ھمیشگی آرامش دھندھ جاویدان....  دارم قدمامو دونہ دون برمیدارم....  از چالی بود خواھش میکنم دستمو بگیر.... خدا جان این دنیا مبھمہ مبھم ... نمی فھممش....  خدایا میدیدی منو داشتم میخوندم از باباطاھر بہ صحرا بنگرم صحرا تو بینم ؟ 

خدایا اینو میخوام....  خدایا .... ھستم بہ ھست توئہ باش با من کہ عجیب تو کف حکمتتم.....  

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بحث از هفت کشور مجاز از همه جهان شروع شد که معلم گفت هفت عدد کاملیه ... عدد مقدسیه تو همه آیین ها ...

ما هم شروع کردیم به نام بردنشون ... 

عجایب هفتگانه - طواف هفت دور خانه خدا - هفت آسمان - وووو ...

که رسیدیم به هفت تا جهنم اما هشت تا بهشت ...

خانوم ادبیات گفت به نظر من اگه مطلقا به مهربونی خدا فکرکنیم اونوقت گناه بیشتر میکنیم 

یکی از بچه ها گفت خب حق الناس نداشته باشیم و خدا ما رو میبخشه ....

با لبخند تو جوابش گفت خدا زبله ...وخیلی جالبه که ما یه ضمیر ملکی داریم یه ضمر تخصیص 

هر چی روتصرف کردی (دفتر کتاب زمین ) میگی مال من 

اما مثلا کلاس در رو تصرف نکرده ... و در تخصیص 

برای دست و پای ما هم همین موضوع هست ... اینا دیگه نیس دست من مال من ... حقی داره ... حق النفس ... حقی که نباید پایمال شه ... 

خدا جان سلام به روی ماهت :)

+ نظر : اعداد مقدس در ریاضیات 

جالب و برام باارزش بود ... و واقعا گنگ بود ... حس میکردم از درک من خارج و فوق دانسته های منه:)

ولی تا ابد یادم میمونه که صفر چه عدد مقدسیه :) و فکر میکنم از تقدس صفر کمی فهمیدم :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اهم ... 

داشتم فکر میکردم بزرگترین و سخت ترین جنگ هر انسانی با خودشه ... 

باز اگه اون انسان بنده باشم ! :|

و من الان تصمیم گرفتم " از اونجایی که چیزایی که باید بشنویم و ببینیم رو خودمون انتخاب میکنیم من هم سخت گیر بشم تو انتخابم ... 

نبینم چیزی که نباید ... نگم چیزی که نباید ... نشنوم چیزی که نباید ... تمام تلاشم رو میکنم که سست نشم ... من الان جرئت کردم به خودم قول بدم ... گفتم تمام تلاشم رو میکنم .... اکثر موارد من چنین کاری نکردم ... چون از اینکه قول خودمو بشکنم ترسیدم .. به خودم اعتماد نداشتم .. 

الان ... اگه من الان نخوام زندگی درستی داشته باشم یه سال دیگه باز هم باید احساس کنم منِ اون موقع 18 ساله نفهمیدم کی زندگیم تا اینجا گذر کرد.... منِ الان میتونه نظر خودشو ابراز کنه ... قبلا ها بیشتر جلوی اظهار نظر خودمو میگرفتم ... 

یادمه راهنمایی که بودم به مشاور گفتم میخوام خودمو بشناسم ... بقیه اش واضح یادم نیس ولی میدونم نشد راجع بهش حرف بزنیم .... 

یادم نمیره که گاهی تو آینه نگاه میکردم و حس میکردم چهره خودم رو نمیشناسم و این قیافه برام غریبه .... فکر های جور واجور تو سرم جولون میداد ... و گاهی که زیاد از فکرا و تخیلاتم برای زهرا میگفتم ... آخرش هم اضافه میکردم که چقد عجیبم ... 

اون موقع ها خیلی رو موضوع عجیب بودنم قفل کرده بودم .... نمیدونم واقعا عجیب بودم یا نه فقط اقتضای سنم بود و خیلیای دیگه هم مثل من بودن .... 

حالا دارم فکر میکنم بزرکترین جنگ آدمی با خودشه ... خود خودش .... فکر میکنم اونی که حسابش باخودش صافه و میدونه با دلش با مغزش با جسمش با روحش چند چنده می بره .... اره زندگی رو می بره ... 

نمیدونم کی روزی برسه که منم حساب کارم دستم بیاد اما دوست ندارم تا اون روز پشیمونی بزارم ... 

مشکل یکی مثه من اینه که فقط میدونیم مرگ برا همه اس اتفاق برا همه اس و فلان برا همه اس ... اما زیاد به خودمون نمیگیریم ... و اینم هست که با فکر به اون ها بهم میریزیم و از زندگی مون می افتیم ... و این به نظرم برمیگرده به ضعیف بودن روح ... 

آِه ... آدمای بزرگ ... اونایی که روحشون خیلی بزرگ و بزرگواره ... اونا اونا اونا اشکمو در میارن ... آخه نه که کوچیکیم اینقد هس که تو مقایسه با عظمت خدا گم میشه .... ولی شاید بخاطر کم سن و سال تر بودنم امید دارم با این آدمایی که روحشون بزرگه مقایسه بشم ... 

تو دوتا پست پیش گفتم افکار دور و برم متناقضه ... اینکه یه جا میخونم تف به این زندگی و سیاهی می بینم .... یه جا می شنوم خداروشکر همه چی درست میشه .... الهی شکر ... 

من دومیشو انتخاب میکنم .... خداروشکر ... دلم میخواد به جایی برسم که ورد زبونم باشه این برکت " الهی شکر " 

من ... من خام نپخته جوون اگه فردا روز مرگم باشه می ترسم ... و عقیده ام از ترس از مرگ اینه که اونی که ندونه چی انتظارشو میکشه می ترسه .... اونی که از کارا و فکراش ترسیده ... و من می ترسم ... و الان رویامه که برسم به روح بزرگ اون آدما ... انسان کمال طلبه نه ؟ زیاده خواهم ؟!

چون الان اینقدر کوچیکم که دیده نمیشم .. چون پیش پا افتاده ترین چیز ها سرسری سر میخورن از دستم ؟ عیب نداره ... باید به خودم دلگرمی بدم یا نه ... خدام بزرگه ... الله همون کلمه حک شده رو قلبمه ... 

الان میخوام خودمو دیوونه کنم ... خودمو تخریب کنم .... از بیخ و بن ... آهای من ... حواست هست که الله حک شده رو قلبت همیشه شاهد کارهات بوده ... آررررررررررررررررره ؟؟؟؟؟؟ 

بی احترامی کردی به پدر .و مادرت ؟ آره ؟؟ خجالت نکشیدی ؟ داشت نگات میکرد ... دروغ گفتی ؟ توجیه نکن ... چه کوچیک چه بزرگ ... خدات دید ... شنید .... ناعادلانه رفتار کردی ؟ با ریاکاری رفتار کردی ؟ مغرور شدی ؟؟ با زبون قضاوت نکردی اما چطور تو فکرت قضاوت کردی ؟ به اجازه کی ؟؟ هان ؟؟؟ داشت تو رو می دید ..... میگن تو رور از مادرتم بیشتر دوست داره ... دلت اومد ؟؟؟ آرهههههههههه ؟؟؟ 

واقعا اینجا نشستی که چی .. برو بیفت به پاش .... صدا غلط کردم هات باید برسه به عرش ... هان ؟ کم بیاری دخلتو میارم ... فهمیدی هم نامه دختر پیامبر ؟ دلت خوشه به اسمش ؟؟؟ بانو می درخشید با اسمش ... خجالت نکشیدی ؟؟؟ هان ؟؟؟ 

گناه بزرگ و کوچیک داره درست اما که چی ؟؟؟ دلت میخواد عزیز باشی اسم گناهم نباید از کنارت رد شه !

می فهمی که .. قول دادی .... نشکن ... دل رو نشکن ... خدا توشه ... نشکنیشا .... 

چرا همت نمیکنی ؟ روزاتو سپردی به باد که چی بشه ... اینجا نشستی که چی بشه آخه .... آه ... 

الله ...

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حرف هاتون رو می خونم و دور و برم رو می بینم ....

یکم ... 

اینکه گرفتن یه تیکه کاغذ به اسم مدرک بدون یه شغل مناسب و زندگی راحت و بی استرس به درد نمی خوره .... 

حتی این رو بهت میرسونه که تلف کردی عمرتو ... 

فکر میکنم من چرا زندگی میکنم ؟

برا کی ؟ برای  چی ؟ یه چی برسم ؟ میخوام به اینی که نمیدونم چیه برسم باید چه تلاشی بکنم ؟

همه اینا یه گوشه ... 

من اینو میدونم ... 

دلم میخواد ... اگر مدرکی هم داشتم در آینده ... 

برم رنگی زندگی کنم .. با ذوق زندگی کنم .... 

سعی کنم تلاش کنم زندگیم هم سخت کوشی داشته باشه و هم لذت ... 

خستگیشو دوست داشته باشم ... 

تو خیابونا قدم بزنم ... 

مهربون باشم .. 

تا آخر همینجور بمونم ... و بواسطه حال کردن و خیلی رفیق فاب بودن با هزار تا فحش دوستمو صدا نزنم ... 

عاقل باشم با احساس باشم .... 

خدا ... 

خدا ... 

چی بگم ؟

نمیتونم بگم ... 

چی بگم ...

باور به حضور خدا ... و حس خدا ... خدا ... 

واژه خدا هم شاید یه موقع نگاه کنم بهش و بگم این خدا هس ؟ اینجوری می نویسنش ؟ 

مثه کلمه دوازدهم که امروز برام این حالتو پیدا کرده بود ... 

اما الله .... الله الله ... الله الله هس ... هیچوقت نخواهم گفت این کلمه اینطور نوشته میشه یا نه .. هیچوقت .. 

هیچوقت هیچوقت ... 

.

.

.

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر