•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

می دونین چیه؟ حرف زدن تو جایی که نه کسی می بینه تو رو و نه کسی صداتو می شنوه، یعنی داری از ته چاه فریاد می زنی. اما اینقدر سیاهه که دیده نمیشی و اینقدر تنگه که کسی کنارت نیست و اینقدر عمق داره که صدات به روی زمین نمی رسه. 

اینجا هم(دنیای وبلاگ ها هم) به نظر می رسه که با گذشت زمان و اومدن پلتفرم ها و اپلیکیشن های جذاب تر رفته قعر چاه! 

یا شاید هم من یک آدم قدیمی محسوب میشم که گروه های وبلاگی جدید رو نمی شناسم. 

 

بعد از یکبار پایان نامه نوشتن حس میکنم که ناخودآگاه توی نوشتن بیشتر رعایت میکنم، اینکه ویرگول قرار بدم، اینکه نیم فاصله ها رو رعایت کنم، سه نقطه هام کمتر شده و چیزهای دیگر . سه نقطه گذاشتن بخشی از منه! اگر نذارمش یعنی یه چیزی کمه ... :)) 

ولی خب کلا، ناخودآگاه حواسم هست. هرچند هنوزم موقع نوشتن اینطوری جای فاعل و فعل و غیره جابه جا میشه. حتی اگه نخوام هم باز اینطوری میشه انگار، اینطوری حرف زدن رو از کجا یاد گرفتم؟

 

باید به کرونا هم اشاره کنم، نه؟ 

ویروس COVID-19 که همه جا رو گرفت، البته خیلی از کشورا الان برگشتن به روند عادی! ما هم ... ای تقریبا ولی نه اونقدر عادی که حضوری بریم دانشگاه و مدرسه! پس کی؟ 

ما ورودی های کارشناسی 95 بودیم و خیلی شیک جشن فارغ التحصیلی و ترم آخرمون به باد رفت! 

حالا یک سال گذشته از وقتی که دفاع کردم، ولی هنوز هم جشن فارغ التحصیلی برگزار نشده، جشن که هیچی یه عکس ناقابل هم حتی گرفته نشده ... ولی خودم همت کردم و چهار تا از دوستامو جمع کردم که بریم ... دردسر زیاد داره ولی من میخوام و انجامش میدم...

تا حالا از این حس ها داشتین؟ 

اینکه دلتون بخواد یکی متوجه استعداد ذاتی یا خاصی در شما بشه؟ یکی کشفتون کنه؟ یکی پیدا بشه که بهتون باور داشته باشه. فکر میکنم یه همچین حسی دارم! ولی خب هم من میدونم هم شمایی که نشستی به خوندن این کلمات که هیچی دو دستی تقدیمتون نمیشه ... یعنی اگه دلت میخواد یکی پیدات کنه هم تو باید بری دنبالش بگردی :))

آره، فاطمه تو این 5 - 6 سال اینقدر تغییر کرده! منطقی! دنیوی! خاکستری! 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۵:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یعنی کسی هم گذرش به اینجا میفته؟

من دیگه نه 16 ساله ام نه 19 ساله نه 21 ساله ... من الان 23 سالمه! :))

هر از گاهی که یادم به اینجا میفتاد میومدم و نگاهش میکدم و بالا و پایینش میکردم...

تلاش میکردم اما یادم نمی اومد که کاربری و رمزم چیه ... چندین بار تلاش کردم ... به بیان ایمیل فرستادم اما خبری نشد...

ایمیلی که برای اینجا استفاده کردم رو هم یادم نبود و دیگه ندارمش ...

نا امید و سرگردان یهو انگار بهم الهام شده باشه ... اومدم چیزی که تو ذهنم بود رو امتحان کردم و جواب داد...

منم هیجان زده جیغ و ویغ میکردم تو اتاق ...

اینجا همش حس خوبه برام ...

بهم امید میده، انگیزه میده برای پیشرفت کردن برای ادامه دادن برای درست زندگی کردن ... 

امروز دوستم استوری گذاشته بود.. میگفت دلم برای وقتی که ناشناس توی بلاگی می نوشتم تنگ شده ... 

من همیشه دلم تنگه ... همیشه به هر نحوی امتحانش میکنم ...

قطعا با وجود اینستاگرام و ... وبلاگ رونق آنچنانی نداره اما خب از اولشم اینجا برای خود خودم بود و آدمایی که به اینجا سر میزدن یا باهام حرف میزدن به اندازه تعداد انگشت های دست بودن...

خب پس ... کاش بیان باقی بمونه تا من به نوشتن ناشناسانه اینجا ادامه بدم :))

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر