•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۳۱ مطلب با موضوع «روزها» ثبت شده است


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیروز هم همین موقعا بعد فیزیک خوندن کامپیوتر رو روشن کردم !

فکر کنم فکر خوبی باشه ... یه تفریح نیم ساعته ... 

به هفته پیش نگاه میکنم می بینم شبم با تلویزیون زیاد دیدن میگذشت و هدر میرفت ... 

پس زیاد دیدم ... باید خیلی کم بشه ... پس تصمیم ... یه برنامه می بینم ماه عسل :))

بعدش که افطار و نماز و ظرفای افطاری که نوبت منه مثه چند سال گذشته ... :)

بازی والیبال این شبا پارسال هم بود ... یادآوری خوبیه ... خودش خاطره ی شیرینی هم هست ... هرچند دیشب به اندازه بازی قبلی تسلط نداشتن رو بازی اما بازم ممنونشونم که میتونم امید داشته باشم که ببره افتخار کنم که همچین تیمی هست و به تواناییشون اعتماد داشته باشم ... 

خاطرات شیرینی ازشون میمونه برای سال ها بعد ... که لبخند بزنم و بگم یادش بخیر .. و امیدوارم اون روزها هم باشند و تیم های دیگه هم بهشون اضافه بشن ... 

آآ .. تا موتورم کامل روشن شه و یه نفس و پیوسته کار کنه یکم مونده .. زود زود راش میندازم .... 

امروز خیلی بهتر از دیروزم ... دیروز بهتر از روز قبلش بودم ... 

اون خوابی که نمیذاشت هیچکاری بکنم آروم آروم دارم ضربه فنیش میکنم ... 

یه چندتا کار هست که باید ردیف کنم تا بتونم خوب تو این سه چهار هفته ای که مونده از ساعتام استفاده کنم ... بعدش باید برم مدرسه ... 

قرآن هم که نصفشو من به عهده گرفتم نصف دیگشو خواهر جان ... و من عقبم که دو جز خوندم فقط ... نچ نچ ...

 هعی ... خداجون شکرت ... 

یه نمه گشنمه ... اینجوری حس بهتری دارم .... 

که روزه دار کاری انجام بدم ... 

بمونه تو گذر زندگی .. جمعه هم دو ساعت خانوادگی رفتیم و پیاز ها رو کندیم ... الان تو حیاطن که خشک شن و مامان جان سرشونو بزنه :D

هوممم ... به این میگن یه پست از همه چیز و همه جا :))

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
به قول یُسرا 
   "یکی از معضلات ما در دوران طفولیت این بود که یه هفته ی آخر سال (هفته ی آخر اسفند) تا کی بریم مدرسه؟"
این معضل وقتی بین همکلاسیا مطرح میشه یه بحث پر سوز و گداز رُ شکل میده ... 
همه آدما نظرات متفاوتی دارن .... 
حالا 27 تاشون قراره تصمیم بگیرن تا چند شنبه برن مدرسه ؟!!!!
باز امسال خیلی بهتر بود ... 
جدل کمتری بود ... 
اما پارسال یه پروسه طولانی برای خودش بود ... به پارسال که نگاه میکنم می بینم خستگیم برای ترم دوم خیلی زیاد بود ... 
و هنوز دو هفته مونده به عید من سرکلاس ها به شدت بی حوصله بودم ... 
خب امسال ما حتی فصل  3 و 4 حسابان رو یکشنبه امتحان دادیم ... 
خداروشکر معلم فقط یه هوا سخت تر از نهایی گرفت و الا من شنبه جون دادم تا تونستم دو - سه ساعت بشینم پای دفتر و کتاب و درس بخونم .... 
مدیر محترم شنبه سر صف اعلام کردن که تا چهارشنبه موظفین بیاین مدرسه ... 
این نطق درست روزی بود که به گفته بچه ها از سوم تجربی الف فقط نه نفر تو کلاس حاضر شده بودن ... 
یکشنبه ما دو سه غ داشتیم و دوشنبه هم مث روز برام روشن بود که قرار نیس تا ظهر بمونیم تو مدرسه و همینطورم شد و از 11 نفر از کلاسمون بودیم و نه و نیم خونه بودم ... 
ساعت گذشته تو مدرسه هم به عکس گرفتن اختصاص داده بودیم ... 
و مدیر برنامه آش پزون برای سه شنبه داشت !
خیلی دلم میخواست ببینم خاطره میشه برام یا نه اما نرفتم مدرسه و خاطره ای هم شکل نگرفت .... 
هر چی زودتر درس خوندن تعطیلات رو شروع کنم بیشتر به نفعمه ... :)
و اما خرید عید ... 
خیلیا خرید رو دوست دارن و از بین همین خیلیا و یه سری دیگه خرید عید رو دوست دارن ... 
من اما نه حوصله خرید رو دارم نه خرید عید ... 
ترجیح میدم یه مغازه باشه که وسایل باب طبعم رو داشته باشه و مستقیم برم از همون جا خرید کنم و برگردم ... 
صبح دیروز سر راهم داخل یه مغزاه روسری فروشی رفتم که تنها لباس عیدی که نیاز داشتم رو انتخاب کنم .. 
و چقدر دو دل بودم برای خریدش ... و بعد دوباره رفتن همراه مامان و خریدنش اینکه می بینم خیلی مناسبه حس خوبی دارم ... 
خیلی "رو مخ " دقیقا همین واژه خواهد بود اگه بری خرید و بخری و برگردی و ببینی اصن اون چیزی نیس که تو میخوای و بدتر اینگه گرون باشه و پسشم نگیرن !!!!!!!!!!
چهارشنبه سوری مبارک ... البته الان نامبارک هم میشه به خاطر تفریحای مسخره و احمقانه اونایی که فک میکنن هیچ مشکلی نداره اگه اینطوری بسوزنن و اینطوری هیجان داشته باشن و اینطوری بترسونن ... 
می ترسم ... حتی از صداش ... مثل یه سوزن تو قلبم فرو میره ... 
تو تی وی خیلی نشون میده ... 
من می بینم و دلم کباب میشه و گریه میکنم ... داداش 7 سالم میگه چرا گریه میکنی و وقتی نگاهم به تی وی رو بینه میگه من و دوستم میکشیمشون !
تو دلم میگم ... داداشم نمیخواد بکشی فقط تو هم جزوشون نباش ! 
یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

آخر سال نزدیکه ... 

اینقد نزدیک که امسال پارسال محسوب میشه !

بهار ترم آخر زبان رو می خونم اگه خدا بخواد .... 

درسته که به اون سطح بالا و عالی که می خواستم نرسیدم اما نمیشه که بخاطرش هی خودخوری کنم یا نگرانی الکی برای خودم درست کنم ... 

حتی اگه تا حالا مسیری رو اشتباه رفتم 

بهترین کار اینه که ازش درس بگیرم و اشتباه نرم دوباره ... برای خواهر و برادرم این اشتباه دوباره تکرار نشه ... 

و برای خودم هی غصه نگیرم و بجاش جبرانش کنم ... 

حدود سه ماه دیگه امتحانای نهایی شروع میشه و من میشم یه پشت کنکوری .... 

نسبت به پارسال من هم اعتماد به نفسم هم تلاشم هم انگیزه ام بیشتر شده ... این برام یه امتیاز مثبته که دوست دارم بیشترش کنم ... 

نمیدونم کنکور 95 برام چه سرنوشتی میاره ... 

قبل اینکه به اون فکر کنم ... 

امیدوارم همونطور که میدونم تواناییش رو دارم که با نمره های بالا نهایی رو پاس کنم همین اتفاق هم بیفته .... 

و بشه یه نقطه عطف برای تلاش بیشتر کردن .... و رسیدن به اون آرامش و تسلط خاطری که همیشه می خوام ... 

اینجا ... 

گذر زندگی من ... شاهد ادامه روزهامه ... 

اینکه چطور این روند پیش میره ... و من خداروشکر میکنم که اول راهمو با قدمای سست برنداشتم ... 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
خیلی خوبه که تعطیلیم فردا !
جمعه آزمون دارم !!
دوست ندارم حرفای تکراریمو راجع به چیزای تکراری که در مورد همون چیزای همیشگی و دردسرای درگیری با خودم هست سر انجام کاری رو دوباره و دوباره تکرار کنم ... 
حس میکنم این چند وقت به حرفام اجازه رشد ندادم ... تو نطفه خفشون کردم ... نذاشتم بپیچن دورم ... 
و گاهی حتی سردرگمم کنن ... !!!
نچ .. کار خوبی نیست ... باید اینجا خالی بشه ذهنم ... خالی و راحت :)
جشنی به مناسبت دهه فجر برگزار شد ! بدک نبود ... من انتظارم خیلی بیشتر بود!!! (امان از انتظارات )
وقت جشن تقسیم شد بین دست زدن و نواختن دوستان و هم مدرسه ای ها ( دف ، ویولون ، سه تار ، گیتار ، سنتور ) و مهیج ترینش هم ... همکاری و همنوازی سنتور با دو تا دف بود که صدای واضح تر و موسیقی شادتری داشت !!!
تقسیم شد با اهدای جوایز ... اهم بلی ... 
خلاصه که زنگ آخر هندسه امتحانشو گرفت و به زور تحمل کردن ساعات آخر و ( هر از گند گاهی پیش میاد و دوست دارم از کلاس فرار کنم !! ) 
بعدم کلاس زبان و بعدم خونه و بعدم کاملا یللی و تللی ( سوادم در همین حده !!)
خیلی جالبه 
من جلوی خودمو میگیرم که خیلی از حرفا رو نزنم ... 
فلان چیزو نگم ... حواسم باشه چطور بیانش میکنم ... 
چرا ؟
چراشم میدونم ... درونم با خبره .. نکنه فکر کنی مغرورم ... نکنه فکر کنی پز میدم 
؟نکنه فکر کنی بیهوده حرف میزنم ... هه 
چطور ؟ 
درست نمیشم ... یا نه میشم یه روزی ؟
اومم ... 
این برای اینه که دوست دارم خوب به نظر برسم ؟  یعنی خیلی به نظر دیگران نسبت به خودم توجه دارم 
این هست اصلا هم منکرش نیستم و تاییدشم میکنم اما من برا خودمم میکنم ... 
برا خودم وجودم 
جالب تر چیه ؟ اینه که وقتی شروع میکنم راجع به چیزی شرح دادن تازه یه چالش دوباره برا افکارم ایجاد میکنم و گیر میکنم توش !!!!
واوووو .... چه آینده ای دارم ؟
اصن آینده ای هست ؟
وای ... من دارم چی کار میکنم ... 
........
این حرفا بمونه که هیچوقت تموم نمیشه .... :)
تو مدرسه یه ساختمون قدیمی هست که مال زمان شاهه ... و الان دو سه روزه شده موزه ... 
ینی بعد چند سال دوندگی فک کنم ...
میراث فرهنگی میخواسته بگیرتش که اول شرط گذاشتن یه ساختمون جدید بسازن بعد .. 
که ساختن و عرضم به حضورتون که مهندسیش اشکال فنی داره ... 
بارون که میاد پنجره رو باز کنی میخوره تو صورتت ... 
بد توضیح دادم ؟ اینجوریه که نباید اینجوری باشه به خاطر جهت معمول بارون که کار بلد بودن اگه به این موضوع توجه میکردن .... !!!
مث همیشه از این به اون پریدم اخرشم 
یاعلی :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز زنگ تاریخ 
معلم عقیده داشت در برابر توهین دیگران نسبت به مقدسات خودمون ... مثل پیامبر (ص) که برامون خیلی عزیزن ... 
سکوت کنیم ... 
اون ها همین سر و صدا و اعتراض رو میخوان !
و به وسیله اعتراض های ما و سر و صدای ما خودشون سود می برن ... 
یه روزنامه کلی فروش میکنه .. یه مجله کلی فروش میکنه .. 
رتبه سرچشون تو نت سر به فلک میزاره !!!
واقعا حقیقته ... 
چقدر با همین ترفند ذهن های کنجکاو رو سمت خودشون و کار هاشون کشیدن .. 
اونایی که شناخت درستی ندارن هم با دیدن این چیز ها هر چند نادرست باشه دیدشون نسبت به ما خراب میشه !!!!
این یه بعد ماجراست و واقعا هم وجود داره ... 
معلم برای تایید حرفش به اون ماجرای مشهور از پیامبر اشاره میکنه که وقتی اون همه همسایه یهودیش اذیتش میکرد باز هم با رافت باهاش برخورد میکرد و از بیماریش حتی نگران میشد ... 
و مسئله این جاست که خیلی سخته ساکت موندن ... 
خیلی سخت ... 
توهین به چیزی و به کسی که دوسش داری ، ایمان داری ناخود آگاه عکس العملتو به همراه داره ... 
کار درست چیه ؟ کدومه ؟
اصن اگه ما ساکت بمونیم و واکنش خاصی نشون ندیم اونوقت چه اتفاقی می افته ... ؟؟
آخه همیشه هر کاری میکنیم یه ایرادی گرفته میشه !!
چه باید کرد ؟!!
چیز های دیگه ای هم موضوع شد و راجبش صحبت کردیم ... 
و چقد حس خفگی به آدم فشار میاره وقتی می بینه چقد بعضی جاها خراب کاری می کنن و با اینکار وجهه ما رو خراب و نمیتونی چیزی بگی ... 
حتی اگه بری تو یه رده بالا باز هم بالاتر از تو ها هی سر و تهش رو میزنن ... 
همیشه همینجوریه ... 
تو کشورم آزادی گفتنشو پیدا کنی اگه برا کشوره قدرتمند تره خوش نباشه اون واکنش داره برات اون سر و ته رو میزنه ... 
چقد حس خفگی از حرف ها و حقیقت ها حس بدیه ... 
آدم حس میکنه فلج شده .. 
به عنوان مثال ... یه فیلمی تو ایران به کارگردانی یه ایرانی و نویسندگی بازیگری و همه و همه ایرانی ... 
ساخته میشه ... راجع به هر چیزی ... اما اگه جایی حقیقت قانون ایران رو نقض کنه و بر خلافشه ... هم ایرانی هایی که از این موضوع آگاه نیستن بد بین میشن هم ادمای دیگه از کشورای دیگه که نمی شناسن ایران رو ... 
هر چی درده از ندونستنه .... 
خیلی ... 
بده نا آگاهی ... 
خیلی ... 

یاعلی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

همین تازه گفتم ... 

خوندن نوشته ها خیلی خوبه ... 

اونم نوشته هایی که من قبلا نویسنده هاشونو دستچین کردم و گذاشتم کنار برای خودم که هر دفعه که میرم تو خونشون بشینم دونه دونه بخونم ... 

نمیدونم واقعا روزی پیدا میشه که من از خوندن حرفای آدما و حس هشون و زندگیشون خسته بشم ؟!

کی میدونه ؟ هیچیکی جز خدا جونم ... 

جواب من به اونایی که ازم می پرسن می خوای امروز چی کار کنی ؟ 
(حالا که وسط امتحانام ) 

چقد درس بخونی ... ؟؟

من فقط میگم ... نمیدونم .. کار من پیش آمد و خوش آمد شاید یه درس خوندم شاید دو تا .. شاید هیچی ... 

تو جوابای من شاید خیلی زیاده ... 

این یعنی من خیلی کم مطمئن هستم از چیزی !

شاید چون .. 

نمیدونم ... 

اما فکر کنم شاید از کلمه ای به عنوان تکه کلام برای من گذشته باشه .. جایگاه خاصی واس خودش داره !!

خیلی حس گرمی بود خوندن نوشته هاتون ... یُِسرا ... مریم گلی .. 

دو تا دختر خانوم گل که از من بزرگترن و من گاهی خجالت میکشم وقتی هنوز یه بارم نه دیدمشون و نه صداشون  رو شنیدم تو بگم بهشون !:)

ممنون .. که تو فصل سرد من گرمم کردین .. 

وقتی زمستون شروع شد انگار چند بار شنیدم از اطراف که اه چرا زمستون اومد .. ؟

باز شروع شد ؟؟

وای پاییز چرا رفت ؟؟

ولی من جسمی که بغضی نداشتم اما ته ته روحم یکم پیچ و تاب خورد و لباشو ور چید و گفت : خب که چی ؟ زمستونم میاد و میره ... اتفاقا از همه فصلا زودتر میگذره از بس همه منتظر بهار هستن ... 

متولد زمستونم .. 

فصل سرد سال ... 

دو سالیه حس میکنم اشتیاق آن چنانی که روز تولدم ندارم .. 

دارم اما اونجوری که خیلیا دم از روز تولد و میلاد می زنن .. 

گفتم میلاد ( چون اسم پسره ) یادم افتاد یه بار یکی از معلما می خواس اسم بنویسه رو تخته ... 

منم همینجوری گفتم علیرضا ... ! :) 

همینجوری هم نه این اسم یکی از اسم هایی هس که دوس دارم خب ... 

از اون به بعد بغل دستی هایی که با چند صندلی فاصله از من نشستن هر وقت یادشون اومد دستم انداختن و چشمک زدن و گفتن علیرضا خوبه ؟؟ 

چی بگم ؟!! 

:D

من هم یه بار در جوابشون گفتم : کافر همه را به کیش خود پندارد ...

خندشون گرفته بود ... 

فک کنم منو یه آدم بی سر و زبون تقریبا دیده بودن ... شاید ... ینی این حس اون لحظه ام بود .. :)

ولی خب ... 

فقط جا موند ... این جمله .. من خیلی خیلی راحت تر با بچه های این مدرسه جدید در واقع کلاس جدید خو گرفتم .. 

نه آنچنان ... ولی حسم اینه که نسبت به بچه های سال قبل بهتر باهاشون کنار اومدم .. !! و چقد عجیب ... 

و خوب ... 

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خیلی وقت ها .. خیلی چیز ها رو فقط تو ذهنم میگم ... و دوست دارم اینجا بنویسمشون .. 

اما نمیشه خب ... نه که چیز خاصی باشن .. 

واس اینه که اون لحظه مثلا اول صبحه و بعد جدا شدن تو تقاطع همیشگی از خواهر کوچکتر میرم تو فکر و فکر میکنم ... 

حتی فکر میکنم بعدا بنویسم یا نه .. 

خیلی نوشتن خوبه .. 

خیلی ... 

حس میکنم نوشته ها جون دارن .. 

حس دارن .. 

ازشون نور ها منعکس میشن .. 

گاهی واقعا لذت می برم از نوشته .. خیلی خیلی .. 

من با نوشته ها انگار جور ترم ... خیلی بهتر با نوشته حرف میزنم ... خیلی بهتر از حرف زدن و  رو در دو سخن گفتن .. 

حتی فک کنم ماه پیش بود ... 

حس کردم اگه وقتی یه نفر داره یه چیزی رو بهم توضیح میده تو چشماش نگاه کنم متوجه نمیشم چی میگه ... می شنوم .. گوش میدم اما خوب متوجهش نمیشم ... انگار گیرایی ذهنم میاد پایین ... 

فکر میکنم تمام حواسم یمره پی نگاه کردن به چشمای طرف ... 

اینو تو مواجهه با معلمام متوجه شدم !!!

وقتی تک و تنها خواستم چیزی رو برام توضیح بدن و زل زدم تو چشماشون و بعد ممنون گفتن ازشون به این می رسیدم که نچ ... نفمهمیدم چی شد ؟!!!

تو دنیای یه زندگی ایستادم .. البته الان تموم شد .. شایدم یه جای دنیا یه زندگی شبیه بهش همچنان ادامه داشته باشه ... 

همیشه همینه .. هر چی طولانی تر باشه بیشتر خودمو نزدیکتر بهشون حس میکنم .. 

حس هاشونو گاهی درک میکنم و گاهی هم قابل قبول نیس برام ... 

اما ... 

یه حس خوب برام داره همیشه .. والا که همچنان به کارم ادامه نمی دادم .. البته از من که چیزی بعید نیس اما فک کنم عاقلانه اش اینه که دیگه نکنم کاری که دوسش ندارم ... 

آخر هفته عروسی و عقد ... خر تو خر .. شیر تو شیر ... 

عقد یکی از همکلاسی های اول دبیرستان و رفیقی که خیلیم بهش احساس نزدیکی نمیکنم ... 

اما خب بالاخره حق رفاقت هست بینمون هر چند من باهاش احساس راحتی نکنم .. 

:)

چقد همیشه قاطی پاتی حرف می زنم ... 

و الان انگار می خوام یهو تمومش کنم .. 

چطور این کار رو می کنم ؟؟

دمدمی مزاج اومد تو ذهنم ! :D

همه دارن زندگیشونو می کنن .... 

خدایا حواست هست ؟

مراقب هستی ؟

اره که هستی ... تو همیشه هستی ... 

بودنت خیلی خوبه .. خیلی ... 

کاش میتونستم تصور کنم تو بغلت آروم میگیرم ... 

اما تو خدایی ... موجود دو پا یکی عین من و هم نوعام از نفست و از خواستت به وجود اومدیم ... 

و چقدر برام گنگه !!

چرااینقدر برام گنگه ... 

یکی نیس برام ازت بگه ؟؟

قشنگ بگه ؟؟

از کتابای دینی که گاهی خوب میگن خوشم نمیاد ... 

همونی که خیلی زیاد بود و امروز امتحانشو دادم ... 

بعد دادن 4 امتان اولیش بود که تا 2 و نیم شب بیدار بودم و .. 

همشم به خاطر این بود سر سریش گرفتم و از قصد دیر خوندمش ... 

اراده ... هه ... 

اراده ینی چه شکلیه .. آها فهمیدم ... همونیه که باعث میشه من بشینم یه رمان 1000 صفحه ای رو بخونم وسط امتحانام و ککم هم نگزه !!!!

:(

باشه .. 

بعد .. 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خیلی زود میگذره .... 

هر چند بار که این جمله رو تکرار کنم باز هم کمه ... 

به طور رسمی امتحانا از شنبه شروع میشه و با حسابان ... 

اما فرعیش شروع شده و فردا کامپیوتر 8 بخش ... 

تاریخ هم به فنا رفت خدا رو شکر .. 

شنبه که تاریخ داشتیم ... 

بچه ها همش میگفتن .. عجب کارایی که نکردن ... کلی فحششون دادیم و اینا !!!!! :D

بنر پیش دانشگاهی های پارسال که وارد دانشگاه شدن از نوع معتبر همچنان پا برجاست ... و به نظرم کمی در حال پاره شدنه ... ینی در آستانشه ... 

طولی نمیکشه این بنر میاد پایین و بنر بعدی جاشو میگیره ... 

من واقعا امیدوارم هر چی خیره برام پیش بیاد ... 

به امید خدا ... 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
سلام میکنم به احترام ... 
به خوش آمد ... 
...
و بعد به خودم میگم ...
فاطمه .. 
عزیزم ... نشد شلمچه بری ... خیلی یهویی شد میدونم ... 
اشکت ریخت درست وقتی که ذوق و شوقت فراوون شده بود برای رفتن چون خبر نداشتی باید به پدرت بگی فلان روز بیاد برای امضا رضایت نامه ... 
بابا شنبه  اومد ... امضا هم زد ... لبخند به لبت اومد ... 
اما دو روز نشده می فهمی نمی برن ... 
چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
کنسل میشه ... 
نمیری ... و 
قسمت نبود ... 
نشد ...
حتی وقت نکردی زیاد غصه بخوری ... 
غصه نداشت اما کمی گرفته شه حالت ... 
چون درسا و امتحانا زیاده ... 
پنج شنبه ای که باید تو راه می بودی و ظهرش می رسیدی و بعدش کلی برنامه ... 
رفتی که آزمون بدی ... 
مدرسه رفتی ... حالت گرفته شد .. ساعت دوازده و نیم تو راه خونه بودی هوا سرد بود ... 
از طرفی رفتی اونم پیاده که زیادی ماشینا تو رو یاد دنیای ادم آهنیا می انداخت .. 
ترسیدی حتی از خیابون رد شی ... چند بار تا سر خیابون رفتی اما باز برگشتی تو پیاده رو تا شاید جای خلوت تری پیدا شه ... 
و بالاخره رد شدی ... 
جمعه از زهرا فیلم گرفتی .... 
به طرز عجیبی // به حالت یه دیوونه ی معتاد نشستی 6 قسمت از یه سریال رو دیدی ... 
و فقط یکم تلاش کردی درس بخونی اما تسلیم شدی چون ذهنت باهات یار نبود ... 
با این حال چون چند دفه از قبل دو درس عربی رو خونده بودی و امتحانم آسون بود بد ندادی .. خدا رو شکر ... 
گاهی فکر میکردی بیای تو گذر زندگی بنویسی ... 
گاهی وقت نبود ... 
گاهی تو ذهنت صحبت میکردی ... 
این هفته زنگ کامپیوتر خوبی رو گذروندی ... 
تاریخ هم مثل همه این هفته هایی که گذشت کلاس خوبی بود ... 
معلمش رو دوست داری ... 
و از شنیدن حرفاش خوشت میاد ... 
چالش بر انگیزه .. 
و حس میکنی با حرفاش به زندگی نزدیک تر میشی با بحثایی که پیش میاد ... 
با بعضیاش موافق نیستی ... 
اما جالبه برات .. 
این روزا هم حالت خوبه و هم گاهی نمیدونی داری چی کار میکنی ... 
گاهی فکر میکنی خوبه ... داری یاد میگیری ... 
گاهی فکر میکنی اصن اونی که این همه سال داشت زبان می خوند خودت بودی ؟ 
پپس چرا خاطراتش این همه برات تاریکه .. انگار وجود نداشته .. 
این برا این هفته اس شاید هفته دیگه خاطراتت روشن بشن ... 
امتحانای ترم ششم دی شروع میشه ... 
امیدوارم درست فکر کنی و برنامه بچینی و درس بخونی ... 
به قول معلم دینی ... 
پشیمونی برا خودت نزار ... که اونایی که خوب هم کار میکنن پشیمونن که چرا بهتر کار نکردن .. 
مراقب خودت باش .... 
کنکور رو هنوز هم نمی شناسی ... 
باور اینکه سال دیگه باید برای کنکور بخونی عجیبه .. 
فکر میکنم چون نمیدونی باید چی کار کنی و از کجا شروع کنی ... 
نگران نباش ... 
مطمئنم میتونی ... :)

یاعلی برای شما ... :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر