دیروز هم همین موقعا بعد فیزیک خوندن کامپیوتر رو روشن کردم !
فکر کنم فکر خوبی باشه ... یه تفریح نیم ساعته ...
به هفته پیش نگاه میکنم می بینم شبم با تلویزیون زیاد دیدن میگذشت و هدر میرفت ...
پس زیاد دیدم ... باید خیلی کم بشه ... پس تصمیم ... یه برنامه می بینم ماه عسل :))
بعدش که افطار و نماز و ظرفای افطاری که نوبت منه مثه چند سال گذشته ... :)
بازی والیبال این شبا پارسال هم بود ... یادآوری خوبیه ... خودش خاطره ی شیرینی هم هست ... هرچند دیشب به اندازه بازی قبلی تسلط نداشتن رو بازی اما بازم ممنونشونم که میتونم امید داشته باشم که ببره افتخار کنم که همچین تیمی هست و به تواناییشون اعتماد داشته باشم ...
خاطرات شیرینی ازشون میمونه برای سال ها بعد ... که لبخند بزنم و بگم یادش بخیر .. و امیدوارم اون روزها هم باشند و تیم های دیگه هم بهشون اضافه بشن ...
آآ .. تا موتورم کامل روشن شه و یه نفس و پیوسته کار کنه یکم مونده .. زود زود راش میندازم ....
امروز خیلی بهتر از دیروزم ... دیروز بهتر از روز قبلش بودم ...
اون خوابی که نمیذاشت هیچکاری بکنم آروم آروم دارم ضربه فنیش میکنم ...
یه چندتا کار هست که باید ردیف کنم تا بتونم خوب تو این سه چهار هفته ای که مونده از ساعتام استفاده کنم ... بعدش باید برم مدرسه ...
قرآن هم که نصفشو من به عهده گرفتم نصف دیگشو خواهر جان ... و من عقبم که دو جز خوندم فقط ... نچ نچ ...
هعی ... خداجون شکرت ...
یه نمه گشنمه ... اینجوری حس بهتری دارم ....
که روزه دار کاری انجام بدم ...
بمونه تو گذر زندگی .. جمعه هم دو ساعت خانوادگی رفتیم و پیاز ها رو کندیم ... الان تو حیاطن که خشک شن و مامان جان سرشونو بزنه :D
هوممم ... به این میگن یه پست از همه چیز و همه جا :))
یاعلی
آخر سال نزدیکه ...
اینقد نزدیک که امسال پارسال محسوب میشه !
بهار ترم آخر زبان رو می خونم اگه خدا بخواد ....
درسته که به اون سطح بالا و عالی که می خواستم نرسیدم اما نمیشه که بخاطرش هی خودخوری کنم یا نگرانی الکی برای خودم درست کنم ...
حتی اگه تا حالا مسیری رو اشتباه رفتم
بهترین کار اینه که ازش درس بگیرم و اشتباه نرم دوباره ... برای خواهر و برادرم این اشتباه دوباره تکرار نشه ...
و برای خودم هی غصه نگیرم و بجاش جبرانش کنم ...
حدود سه ماه دیگه امتحانای نهایی شروع میشه و من میشم یه پشت کنکوری ....
نسبت به پارسال من هم اعتماد به نفسم هم تلاشم هم انگیزه ام بیشتر شده ... این برام یه امتیاز مثبته که دوست دارم بیشترش کنم ...
نمیدونم کنکور 95 برام چه سرنوشتی میاره ...
قبل اینکه به اون فکر کنم ...
امیدوارم همونطور که میدونم تواناییش رو دارم که با نمره های بالا نهایی رو پاس کنم همین اتفاق هم بیفته ....
و بشه یه نقطه عطف برای تلاش بیشتر کردن .... و رسیدن به اون آرامش و تسلط خاطری که همیشه می خوام ...
اینجا ...
گذر زندگی من ... شاهد ادامه روزهامه ...
اینکه چطور این روند پیش میره ... و من خداروشکر میکنم که اول راهمو با قدمای سست برنداشتم ...
یاعلی :)
همین تازه گفتم ...
خوندن نوشته ها خیلی خوبه ...
اونم نوشته هایی که من قبلا نویسنده هاشونو دستچین کردم و گذاشتم کنار برای خودم که هر دفعه که میرم تو خونشون بشینم دونه دونه بخونم ...
نمیدونم واقعا روزی پیدا میشه که من از خوندن حرفای آدما و حس هشون و زندگیشون خسته بشم ؟!
کی میدونه ؟ هیچیکی جز خدا جونم ...
جواب من به اونایی که ازم می پرسن می خوای امروز چی کار کنی ؟
(حالا که وسط امتحانام )
چقد درس بخونی ... ؟؟
من فقط میگم ... نمیدونم .. کار من پیش آمد و خوش آمد شاید یه درس خوندم شاید دو تا .. شاید هیچی ...
تو جوابای من شاید خیلی زیاده ...
این یعنی من خیلی کم مطمئن هستم از چیزی !
شاید چون ..
نمیدونم ...
اما فکر کنم شاید از کلمه ای به عنوان تکه کلام برای من گذشته باشه .. جایگاه خاصی واس خودش داره !!
خیلی حس گرمی بود خوندن نوشته هاتون ... یُِسرا ... مریم گلی ..
دو تا دختر خانوم گل که از من بزرگترن و من گاهی خجالت میکشم وقتی هنوز یه بارم نه دیدمشون و نه صداشون رو شنیدم تو بگم بهشون !:)
ممنون .. که تو فصل سرد من گرمم کردین ..
وقتی زمستون شروع شد انگار چند بار شنیدم از اطراف که اه چرا زمستون اومد .. ؟
باز شروع شد ؟؟
وای پاییز چرا رفت ؟؟
ولی من جسمی که بغضی نداشتم اما ته ته روحم یکم پیچ و تاب خورد و لباشو ور چید و گفت : خب که چی ؟ زمستونم میاد و میره ... اتفاقا از همه فصلا زودتر میگذره از بس همه منتظر بهار هستن ...
متولد زمستونم ..
فصل سرد سال ...
دو سالیه حس میکنم اشتیاق آن چنانی که روز تولدم ندارم ..
دارم اما اونجوری که خیلیا دم از روز تولد و میلاد می زنن ..
گفتم میلاد ( چون اسم پسره ) یادم افتاد یه بار یکی از معلما می خواس اسم بنویسه رو تخته ...
منم همینجوری گفتم علیرضا ... ! :)
همینجوری هم نه این اسم یکی از اسم هایی هس که دوس دارم خب ...
از اون به بعد بغل دستی هایی که با چند صندلی فاصله از من نشستن هر وقت یادشون اومد دستم انداختن و چشمک زدن و گفتن علیرضا خوبه ؟؟
چی بگم ؟!!
:D
من هم یه بار در جوابشون گفتم : کافر همه را به کیش خود پندارد ...
خندشون گرفته بود ...
فک کنم منو یه آدم بی سر و زبون تقریبا دیده بودن ... شاید ... ینی این حس اون لحظه ام بود .. :)
ولی خب ...
فقط جا موند ... این جمله .. من خیلی خیلی راحت تر با بچه های این مدرسه جدید در واقع کلاس جدید خو گرفتم ..
نه آنچنان ... ولی حسم اینه که نسبت به بچه های سال قبل بهتر باهاشون کنار اومدم .. !! و چقد عجیب ...
و خوب ...
یاعلی
خیلی وقت ها .. خیلی چیز ها رو فقط تو ذهنم میگم ... و دوست دارم اینجا بنویسمشون ..
اما نمیشه خب ... نه که چیز خاصی باشن ..
واس اینه که اون لحظه مثلا اول صبحه و بعد جدا شدن تو تقاطع همیشگی از خواهر کوچکتر میرم تو فکر و فکر میکنم ...
حتی فکر میکنم بعدا بنویسم یا نه ..
خیلی نوشتن خوبه ..
خیلی ...
حس میکنم نوشته ها جون دارن ..
حس دارن ..
ازشون نور ها منعکس میشن ..
گاهی واقعا لذت می برم از نوشته .. خیلی خیلی ..
من با نوشته ها انگار جور ترم ... خیلی بهتر با نوشته حرف میزنم ... خیلی بهتر از حرف زدن و رو در دو سخن گفتن ..
حتی فک کنم ماه پیش بود ...
حس کردم اگه وقتی یه نفر داره یه چیزی رو بهم توضیح میده تو چشماش نگاه کنم متوجه نمیشم چی میگه ... می شنوم .. گوش میدم اما خوب متوجهش نمیشم ... انگار گیرایی ذهنم میاد پایین ...
فکر میکنم تمام حواسم یمره پی نگاه کردن به چشمای طرف ...
اینو تو مواجهه با معلمام متوجه شدم !!!
وقتی تک و تنها خواستم چیزی رو برام توضیح بدن و زل زدم تو چشماشون و بعد ممنون گفتن ازشون به این می رسیدم که نچ ... نفمهمیدم چی شد ؟!!!
تو دنیای یه زندگی ایستادم .. البته الان تموم شد .. شایدم یه جای دنیا یه زندگی شبیه بهش همچنان ادامه داشته باشه ...
همیشه همینه .. هر چی طولانی تر باشه بیشتر خودمو نزدیکتر بهشون حس میکنم ..
حس هاشونو گاهی درک میکنم و گاهی هم قابل قبول نیس برام ...
اما ...
یه حس خوب برام داره همیشه .. والا که همچنان به کارم ادامه نمی دادم .. البته از من که چیزی بعید نیس اما فک کنم عاقلانه اش اینه که دیگه نکنم کاری که دوسش ندارم ...
آخر هفته عروسی و عقد ... خر تو خر .. شیر تو شیر ...
عقد یکی از همکلاسی های اول دبیرستان و رفیقی که خیلیم بهش احساس نزدیکی نمیکنم ...
اما خب بالاخره حق رفاقت هست بینمون هر چند من باهاش احساس راحتی نکنم ..
:)
چقد همیشه قاطی پاتی حرف می زنم ...
و الان انگار می خوام یهو تمومش کنم ..
چطور این کار رو می کنم ؟؟
دمدمی مزاج اومد تو ذهنم ! :D
همه دارن زندگیشونو می کنن ....
خدایا حواست هست ؟
مراقب هستی ؟
اره که هستی ... تو همیشه هستی ...
بودنت خیلی خوبه .. خیلی ...
کاش میتونستم تصور کنم تو بغلت آروم میگیرم ...
اما تو خدایی ... موجود دو پا یکی عین من و هم نوعام از نفست و از خواستت به وجود اومدیم ...
و چقدر برام گنگه !!
چرااینقدر برام گنگه ...
یکی نیس برام ازت بگه ؟؟
قشنگ بگه ؟؟
از کتابای دینی که گاهی خوب میگن خوشم نمیاد ...
همونی که خیلی زیاد بود و امروز امتحانشو دادم ...
بعد دادن 4 امتان اولیش بود که تا 2 و نیم شب بیدار بودم و ..
همشم به خاطر این بود سر سریش گرفتم و از قصد دیر خوندمش ...
اراده ... هه ...
اراده ینی چه شکلیه .. آها فهمیدم ... همونیه که باعث میشه من بشینم یه رمان 1000 صفحه ای رو بخونم وسط امتحانام و ککم هم نگزه !!!!
:(
باشه ..
بعد ..
یاعلی
خیلی زود میگذره ....
هر چند بار که این جمله رو تکرار کنم باز هم کمه ...
به طور رسمی امتحانا از شنبه شروع میشه و با حسابان ...
اما فرعیش شروع شده و فردا کامپیوتر 8 بخش ...
تاریخ هم به فنا رفت خدا رو شکر ..
شنبه که تاریخ داشتیم ...
بچه ها همش میگفتن .. عجب کارایی که نکردن ... کلی فحششون دادیم و اینا !!!!! :D
بنر پیش دانشگاهی های پارسال که وارد دانشگاه شدن از نوع معتبر همچنان پا برجاست ... و به نظرم کمی در حال پاره شدنه ... ینی در آستانشه ...
طولی نمیکشه این بنر میاد پایین و بنر بعدی جاشو میگیره ...
من واقعا امیدوارم هر چی خیره برام پیش بیاد ...
به امید خدا ...