•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

133 . سفرنامه مصور :)

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۴:۵۳ ب.ظ

سلام دوستان ... :)

بالاخره شد که بیام بشینم پای کامپیوتر خودم .... 

بعضی جاها اگه توضیح اضافه ای دادم واسه بیاد موندن خاطراتمه ... 

ریز به ریزشون ... طولانیه ها ... موفق باشید ... :)

:))

 

به خاطر گرمای هوا و اینکه کمترین حد از کلاسای من و خواهرم و داداشم زده شه شب حرکت کردیم ... :)

توی شب و توی تاریکی تنها چیزایی که باعث وجد آدم میشن نور ها هستن ... 

نور چراغ ها .... 

چه داخل شهر باشه و چه تو جاده باشه ... چه از دور سو سو ها چراغ های هر خونه یه روستا یا شهر رو به رخ بشکه چه نزدیک باشه و یه ساختمون و .. به نمایش بزاره ... 

و از اون مهم ترش ستاره ها ی تو آسمونن ... 

وقتی به جنگل گلستان رسیدیم ... آسمونو که نگاه کردیم ...

وای خدای من اینقدر تعداد ستاره های تو آسمون زیاد بود که حس کردم الان جا کم میارن و بیفتن تو بغلم ... 

خیلی خیلی خیلی خیلی زیبا بود ... 

تو بیابون هم همینطور و فکر کنم قشنگ تره .... :)

از ستاره ها عکس گرفتم ولی با یه دوربین اونم واسه گوشی چیزی پیدا نبود !


این نیمچه برج میلاد تو گرگانه !!!

اینجا ببین

اینم سوسوی چراغ ها !!!

اینجا ببین

اینجا ببین
اینجا ببین

برای نماز صبح نشد جای مناسبی پیدا کنیم ... حتی یه پمپ بنزینم رفتیم که لااقل وضو بگیریم و ... 

ولی آب نداشت ... اونورا پمپ بنزین ها فاصله هاشون زیاده !!!!

دیگه ... کنار  این بابا نگه داشت واسه نماز ... هنوز مونده بود به روشن شدن هوا یه ده دقیقه شاید ..

هوا سرد بود و سوز داشت .... 

نمازمونو خوندیم  و بابا دراز کشید تا یکم استراحت کنه ... 

و خورشید هم این وسط فرصت داشت تا طلوع کنه :))

این و این و این و این تا بلاخره این

این کامیون هم چند متر پشت سر ما ایست داده بود ... از همون اول راه افتادیم سجاد اینا رو نشون می داد می گفت کامیون نقیه ... !!!!

حول و حوش ده و نیم رسیدیم ... و اولین زیارتمون غروب سه شنبه بود که برای نماز رفتیم ... 

رسیدیم و رفتیم تو حرم و سلام دادیم ... نشستیم تو صحن و نقاره زن ها شروع کردن ... 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

اینم همینجا وقتی شب شد ....

اینجا برای نماز صبح چهار شنبه ... این خانوم چادری بچه بغل مامان خانومه بنده اس ... اونم زینب ... کچل جان خونمون ... 

اون صبح خواب بردیمش و خواب آوردیمش .... :)

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

رو پله های پهن نشسته بودیم و منتظر برای نماز صبح .... یکی از زائرا اومد از یه خادم پرسید اون بالا چی نوشته و جوابشو داد اما من نشنیدم ... چیه به نظرتون ؟

می تونه چهار قل باشه آیا ؟؟؟ اینم نزدیک ترش

چهار شنبه بعد از ظهر که جشن گرفتن برای میلاد حضرت معصومه (س) رو شروع کرده بودن ... مجبور شدیم یه مسیری رو پیاده بیایم .. از قبل از شهدا حدودا ... 

تو مغازه های مسیر حرم  این نگاه کنین ... داخل اینم ای تیکه قرمزه زینبه !!! خخخ

مامان اینجا یه مقدار شکلات گرفت که تو حرم پخش کنه ... 

از یه جا به بعد منو معصومه رفتیم حرم و مامان و بابا و اون دوتا رفتن توی یه پاساژی .... 

وقتی برای بازرسی رفتیم ... خانمه بهم گفت که جعبه ای که دستمه رو نمی تونم ببرم تو ... یا بندازمش یا بدم امانت .... 

دیگه منم برگشتم و به معصومه گفتم رفتی بیرون سرجات وایسا تا من بیام ... 

رفتم دادم امانت ...

و دوباره بازرسی و رفتم تو .... هرچی گشتم دور و برم رو پیداش نکردم ... سابقه گمشدن تو حرم ثابت کرده بود اینجور موقع ها معصومه اشکش دم مشکشه ... داشتم فکر میکردم شاید نشنیده چی گفتم ؟ ... برگردم بیرون ؟ ... چه کنم ... 

تو اینجور موارد ها اصلا نمی تونم بهش اعتماد کنم ... تا به حال تو این موقعیت ها فقط نشسته بود گریه کرده بود .... بابا بزرگ شدی ... تو که دیگه گم نمیشی ... 

حالا شاید بهتر شه ... ایندفه هم خوب بود .... خلاصه اومدم راه بی افتم یهو دیدم از بازرسی اومد بیرون ... و چشاش اشکی ... 

تعریف کرد که شکلات هایی که مامان بهش داده بود تا پخش کنه رو اجازه نمی دادن بیاره داخل ... می گفتن بیرون پخش کنه ... 

اینم بهش گفته بودم میرم و برمیگردم  ... دیگه بچه بهش فشار اومد اشکش در اومد اونام دلشون سوخت گفتن بیا برو تو ولی پخش نکن .... 

دیگه ... این از اولم دمغ بود حالا بماند چقد نازشو کشیدم ... !!!! مامان اومد و بهش گفتیم اینجا فقط فرش گذاشتن گفتن نماز نیست .... بریم صحن غدیر ... که رو به رومون بود ... رفتیم اونجا ... روحانی عربی صحبت میکرد و فهمیدیم این صحنه مخصوص عرب هاست ... !! :)

رینبم این وسط با خانمای عرب پشتمون سرگرم بود ... خخخ ... یه دختره بود ... بهش بستنی داد ... و دید زینب صداش میکنم هی صداش میکرد ... خخخخ... 

ته تغاری محبوب عرب ها

اونجا بعد نماز من از یه خانوم عرب عیدی گرفتم ....  یه ریالی

اون روز توو راه حرم بین هر ده نفر شش تا گل دستشون بود ... آروز به دل موندم منم گل بگیرم .... !

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

تصمیم داشتیم برای دعای کمیل جمعه شب بمونیم حرم ... بعد نماز مغرب تو صحن جمهوری فک کنم ... ( هی با هم قاطی میکنم ... نمیدونم جمهوری یا انقلاب اسلامی ... شدم خانوم شیرزاد !!!))

نماز و خوندیم و تا دعا شروع بشه یه روحانی صحبت کرد که برگه پخش کردن از صحبت هاش سه تا سوال بود و قرعه کشی میکردن و جایزه می دادن .... تمایلی نداشتم ... معصومه بدو رفت گرفت ... اسمشو نوشت ... جای تحصیلاتم نوشت پایه ششم ... :))

بعد مامان بهم گفت گوش کن و جواب و بنویس ... !!! جان ... می خواستم گوش کنم اما دیگه جواب دادن رو هم انداختن گردن من ... 

نصف بالاش رو جدا کردیم و گرفتم زیر دستم و برگه سوالم سریع جوابا رو توش نوشتم اینقدر خلاصه نوشتم که فکر کردم امتحانام رو هم اینطور جواب بدم چقد عالی میشه !!!!!

برگه رو معصومه تحویل داد ... منم اون برگه بزرگه رو اون قسمتی که توش نوشته بودم رو پاره کردم و گذاشتم تو جیبم ... قرعه کشی کردن و اسم مردا رو اول خوندن ... و بعد هم اسم زنا ... که آخرین نفرشون معصومه بود ... وای ... اینقدر شکه شدم ... به معصومه گفته بودم من جواب دادم جایزش مال منه ... !!!!

خیلی حس خوبی بود ... خیلی ... معصومه بدو رفت که باز اومد و اون برگه رو خواست .. خخخ ... منم دو تا تیکه پاره شدشو بهش دادم و با اینا برگشت .... خیلی حس خوشی داشتم ... جاتون خالی ... اینقدر که اخرش اشکم رو در آورد ... و همون موقع دعا هم شروع شد ... 

برای نماز جمعه رفتیم حرم که رسیدیم  در حرم بسته و تو صحن نشستیم ... خیلی هوا گرم بود ... ولی خوب بود ... 

جمعه غروب نشد بریم ... و سه تا خواهر و مامان ساعت ۱۱ رفتیم حرم ... تا دو ... 

اومدیم بیرون معصومه اصرار کرد بریم تو اون غرفه کتاب کنار صحن ورودی ... یه چادر که چند ساله اونجاست و توش کتاب می فروشن ... غنیمت من از اونجا این کتاب عزیز بود ... 

یه چیز جالب تو مسیر حرم ... کنار مرکز تجاری تارا ... یه ساختمون خالی ... بالاش درخت کاشته بود ... وسط شهر ... 

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا

حرم آقا علی بن موسی الرضا


یا علی 

۹۳/۰۶/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۳)

۱۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۵ فانوس جزیره
سلام علیکم
ایشاالله مکرر قسمتتون بشه بزرگوار ، چقدر طول کشیده تا این عکس ها رو آپلود کنید و بذارید ..
چقدر زحمت کشیدید ، البته خوب جمع آوری شدند
ایشاالله زیارت امام حسین علیه السلام قسمتتون بشه
باید عرض کنم که اون صحن که داخلش سقاخانه اسماعیل طلا است و گنبد نزدیک تر صحن انقلاب است و صحنی که سقا خانه اش کاشی کاری است صحن انقلاب
عاقبتتون بخیر / یاابوتراب
پاسخ:
سلام علیکم  و الرحمه برکاته :)
همچنین قسمت شما :)
خدا رو شکر با بلاگ روند کار سریع تره ... :)
اهم ... متوجه نشدم ... !!!
خوش باشین ... 
یاعلی 
سلام ببخشید که اسپم دادم
یه هدیه ویژه برای کاربران بیان وجود داره اونم به مناسبت تولد امام رضا، جایزش هم ایناست:

برای یک نفر: طراحی کامل یک قالب وبلاگ بیان

برای پنج نفر: یک قالب اختصاصی

برای سه: نفر ویرایش قالب


اگه دوست داشتی شرکت کنی، کافیه توی این مطلب ( http://m-nazari.ir/post/gift-for-bayan-users ) یه دیدگاه با شرایط ذکر شده بنویسی... دوست داشتی میتونی به اشتراک هم بزاری تا دوستان هم استفاده کنند.

۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۰ بنای با ثوات
سلام فاطمه جان ..
عالی بود..زیارتت قبول عزیزم...
ای شالا به زودی قسمت شه بری جانم..
عکسات خیلی خوب بود..
برنده شدنت تو مسابقه هم خیلی جالب بود برام..:))
همیشه شاد باشی جانم..
پاسخ:
سلااااااااام :)
ممنون ممنون .... :)
واقعا فوق العاده بود اون شب ... یهو یه عالم انرژی سرازیر شد وسط قلبم .... 
ممنون یسرا ... :)))
خوش سیرت باشی تا ابد :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">