•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

بحث از هفت کشور مجاز از همه جهان شروع شد که معلم گفت هفت عدد کاملیه ... عدد مقدسیه تو همه آیین ها ...

ما هم شروع کردیم به نام بردنشون ... 

عجایب هفتگانه - طواف هفت دور خانه خدا - هفت آسمان - وووو ...

که رسیدیم به هفت تا جهنم اما هشت تا بهشت ...

خانوم ادبیات گفت به نظر من اگه مطلقا به مهربونی خدا فکرکنیم اونوقت گناه بیشتر میکنیم 

یکی از بچه ها گفت خب حق الناس نداشته باشیم و خدا ما رو میبخشه ....

با لبخند تو جوابش گفت خدا زبله ...وخیلی جالبه که ما یه ضمیر ملکی داریم یه ضمر تخصیص 

هر چی روتصرف کردی (دفتر کتاب زمین ) میگی مال من 

اما مثلا کلاس در رو تصرف نکرده ... و در تخصیص 

برای دست و پای ما هم همین موضوع هست ... اینا دیگه نیس دست من مال من ... حقی داره ... حق النفس ... حقی که نباید پایمال شه ... 

خدا جان سلام به روی ماهت :)

+ نظر : اعداد مقدس در ریاضیات 

جالب و برام باارزش بود ... و واقعا گنگ بود ... حس میکردم از درک من خارج و فوق دانسته های منه:)

ولی تا ابد یادم میمونه که صفر چه عدد مقدسیه :) و فکر میکنم از تقدس صفر کمی فهمیدم :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله 

سلام :)

دو سه روزیه مرتب تر درس خوندم .... از خیلی ها عقبم و از بعضی ها جلو تر ! 

در هر صورت مهم اینه که تا قبل مهر بتونم تا بشه کتاب های پایه رو تموم کنم ... 

حتی اگه به وسطای مهر و آبان هم بکشه اما خوب تموم بشه و البته روباره شروع موردی نیست .... 

شهریور امسال اینجا ... دو سالش تموم میشه ... 

هوممم ... حرف برای گفتن زیاد هس اما وقتش نیست ... 

خدایا هوامونو داشته باش ... همممونو ... 

امیدوارم جایی قدم بزارم که تو هم تاییدش کرده باشی :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

این پست برمیگرده به دومین روزی که برای کلاسای تابستونی وارد کلاس سوم ریاضی تو یه مدرسه جدید شدم ...:)

حالا بعد یه سال من میگم که خیلی خیلی خیلی با بچه های این کلاس راحت تر از بچه های دو سال اول دبیرستان اخت شدم ارتباط برقرار کردم و باهاشون بزرگ شدم و باهاشون آشنا شدم ... 

به طور کلی یقین دارم حضور بین افرادی که تلاش بیشتری دارن خواه نا خواه رو تلاشم تاثیر میزاره .... 

توی این مدرسه جدید من اعتماد به نفسم بود که بالا رفت ... 

پارسال اول سال من خودمو مجبور کردم تو کلاس به حرف بیام و سوالامو با صدای بلند بپرسم و خودی نشون بدم .. 

میخواستم بگم من هستم ... بین بچه های آشنای کلاس من جدید رو هم بشناسین .... 

و همون شد که در نتیجه می خواستم ... 

الان هم احترام و هم صمیمیت همکلاسی رو دارم و ... و خیلی هم باهاشون خوش میگذرونم و البته که همیشه نظرات مخالف وجود داره ..کلی تجربه و خاطره خوب که ازشون دارم ...

الان یه انتقالی دیگه داریم تو کلاس ... :)

و یه سال خیلی زود میگذره و میرسیم ما به 24 تیر 95 و میشیم کنکوریای 95 ... امیدوارم مسیر خوبی برا هممون رقم بخوره :)

یاعل 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ... :)

هفته پیش این موقع ما مهمون امام رضا بودیم .... 

سفر خوب و همسفرای خوب ... و لذت بخش بود ... 

جای شما خالی ... و امیدوارم هر چه زودتر یه همچین سفری نصیبتون بشه .... 

" اینجا رو دوست دارم و نبودن توش برام دلتنگی داره ... "

این روز ها برای من خلاصه میشه درس کتاب درس کتاب دوم کتاب سوم کتاب پیش ... 

یهو انگیزه خاصی میگیرم و فوق العاده انرژی ولی خب به همون سرعت فروکش میکنه ... 

باهمه چیزایی که وجود داره من یه چیز رو خیلی بیشتر از همه می پسندم ... اینکه پشیمونی برای خودم نزارم .... 

حداقل پشیمونی بعد برای من ازم دفاع میکنه که این دختر همه تلاششو کرده و نتیجه این بوده .... 

این روزها خیلی بیشتر از ریاضی خوندن به وجد میام ... 

و لذت می برم از فهمیدن و امان از یه موقعی مثل امروز صبح که گیر کردم رو یه سوال و با اینکه حلش رو خوندم حس میکنم باز توش کم دارم و همین یه ذره کوچولو آزارم میده .... 

به بهانه شهرتم بچه ها میگن که شریف قبول میشی ... فقط لبخند به لبم میاره .. شوخی بیش نیس تا زمانی که تلاش من این سطح رو داره ... 

دانشگاه های معتبر شان بالایی دارن ... کسی لیاقت رفتن داره که تلاشش با مرتبه اون دانشگاه همخونی داره ... 

آقای دیفرانسیل میگه خدا عادله ... و بی شک که هست و من هم ایمان دارم به عادل بودنش ... همچنین کریم و رحیم بودنش .... 

اطراف ما آدم های زیادی چیز های زیادی میگن .... 

حس میکنم اول راه نیاز به انگیزه ی بیشتری دارم ... 

نداشتن یه برنامه ثابت اذیت کننده اس ... موندم برم پیش مشاور یا نه خودم از پسش بر میام .... 

وای ... 24 تیر سال دیگه روز موعوده ... 

و من فکر میکنم هنوز هم ذهنیت کاملی از این آزمون سراسری ندارم .... 

من هر لحظه دارم به اون اولین پله طلایی نزدیک میشم ... یه جورایی اولین قدم طلایی برای وارد شدن واقعی به زندگی و ساختنش می بینمش ... 

نمیدونم بقیه که طی اش کردن بعدشو چط.ور گذروندن .... اما من به یه چیز خیلی فکر میکنم ... و اون داشتن یه زندگی ایده آل از منظر و دیدگاه خودمه ... از آدمای اطرافم دارم چیز های ارزشمند هر چند کوچیکی رو یاد میگیرم .... 

شما هم که تو سن من بودین خانوادتونو اینطور میدیدن ؟ من با بزرگ شدن خودم انگار دارم خانوادمو می بینم ... وجودشونو به عنوان یه خانواده مستقل ... افکار عقاید فرهنگ رفتار و وضعیت مختص خودش ... 

من حس میکنم از آب و گل در که نیومده چون هنوز راه داره اما یاد این جمله پدر افتادم ... " سجاد تو باید مراعات کنی .. ما قراره یه دانشجو تو خونه داشته باشیم :)" وقتی شنیدمش لبخند طولانی زدم ... داشتم فکر میکردم چقدر برای این جمله تو گذشته ارج میذاشتن و حالا چه راحت تو بعضی موقعیتا موقعیت یه دانشجو  و علمش زیر سوال میره ... 

چرا مثلا باید معلم عزیز بنده بگه به نظر من سطح سواد بعضی از دبیرستانی ها (پیشی ها ) و علمشون از بعضی دانشجو ها بیشتره ... 

و من هر لحظه به اون پرده ای که جلو چشمام داره تکون میخوره نزدیک تر میشم ... 

کنکو حس یه مرز رو بهم القا میکنه ... مرزی که باید ازش گذشت و بعدش هم یه نفس عمیق کشید ... :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

اینجا هوا بارانیست .... 

خدا را شکر .. 

از صدای بارون تو تابستون خیلی بیشتر لذت می برم ... 

خدا را شکر هزاران بار ... 

باران اینجا 

صدای رعد و برق هم میاد ... خیلی قشنگه .... خیلی..

زندگی جان تو که میگذری ... ولی وقتی اینجوری میگذری ها دلم میخواد خدا را با صورتی تصور کنم همراه با گونه ای که  تند تند ببوسمش .... 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

اهم ... 

داشتم فکر میکردم بزرگترین و سخت ترین جنگ هر انسانی با خودشه ... 

باز اگه اون انسان بنده باشم ! :|

و من الان تصمیم گرفتم " از اونجایی که چیزایی که باید بشنویم و ببینیم رو خودمون انتخاب میکنیم من هم سخت گیر بشم تو انتخابم ... 

نبینم چیزی که نباید ... نگم چیزی که نباید ... نشنوم چیزی که نباید ... تمام تلاشم رو میکنم که سست نشم ... من الان جرئت کردم به خودم قول بدم ... گفتم تمام تلاشم رو میکنم .... اکثر موارد من چنین کاری نکردم ... چون از اینکه قول خودمو بشکنم ترسیدم .. به خودم اعتماد نداشتم .. 

الان ... اگه من الان نخوام زندگی درستی داشته باشم یه سال دیگه باز هم باید احساس کنم منِ اون موقع 18 ساله نفهمیدم کی زندگیم تا اینجا گذر کرد.... منِ الان میتونه نظر خودشو ابراز کنه ... قبلا ها بیشتر جلوی اظهار نظر خودمو میگرفتم ... 

یادمه راهنمایی که بودم به مشاور گفتم میخوام خودمو بشناسم ... بقیه اش واضح یادم نیس ولی میدونم نشد راجع بهش حرف بزنیم .... 

یادم نمیره که گاهی تو آینه نگاه میکردم و حس میکردم چهره خودم رو نمیشناسم و این قیافه برام غریبه .... فکر های جور واجور تو سرم جولون میداد ... و گاهی که زیاد از فکرا و تخیلاتم برای زهرا میگفتم ... آخرش هم اضافه میکردم که چقد عجیبم ... 

اون موقع ها خیلی رو موضوع عجیب بودنم قفل کرده بودم .... نمیدونم واقعا عجیب بودم یا نه فقط اقتضای سنم بود و خیلیای دیگه هم مثل من بودن .... 

حالا دارم فکر میکنم بزرکترین جنگ آدمی با خودشه ... خود خودش .... فکر میکنم اونی که حسابش باخودش صافه و میدونه با دلش با مغزش با جسمش با روحش چند چنده می بره .... اره زندگی رو می بره ... 

نمیدونم کی روزی برسه که منم حساب کارم دستم بیاد اما دوست ندارم تا اون روز پشیمونی بزارم ... 

مشکل یکی مثه من اینه که فقط میدونیم مرگ برا همه اس اتفاق برا همه اس و فلان برا همه اس ... اما زیاد به خودمون نمیگیریم ... و اینم هست که با فکر به اون ها بهم میریزیم و از زندگی مون می افتیم ... و این به نظرم برمیگرده به ضعیف بودن روح ... 

آِه ... آدمای بزرگ ... اونایی که روحشون خیلی بزرگ و بزرگواره ... اونا اونا اونا اشکمو در میارن ... آخه نه که کوچیکیم اینقد هس که تو مقایسه با عظمت خدا گم میشه .... ولی شاید بخاطر کم سن و سال تر بودنم امید دارم با این آدمایی که روحشون بزرگه مقایسه بشم ... 

تو دوتا پست پیش گفتم افکار دور و برم متناقضه ... اینکه یه جا میخونم تف به این زندگی و سیاهی می بینم .... یه جا می شنوم خداروشکر همه چی درست میشه .... الهی شکر ... 

من دومیشو انتخاب میکنم .... خداروشکر ... دلم میخواد به جایی برسم که ورد زبونم باشه این برکت " الهی شکر " 

من ... من خام نپخته جوون اگه فردا روز مرگم باشه می ترسم ... و عقیده ام از ترس از مرگ اینه که اونی که ندونه چی انتظارشو میکشه می ترسه .... اونی که از کارا و فکراش ترسیده ... و من می ترسم ... و الان رویامه که برسم به روح بزرگ اون آدما ... انسان کمال طلبه نه ؟ زیاده خواهم ؟!

چون الان اینقدر کوچیکم که دیده نمیشم .. چون پیش پا افتاده ترین چیز ها سرسری سر میخورن از دستم ؟ عیب نداره ... باید به خودم دلگرمی بدم یا نه ... خدام بزرگه ... الله همون کلمه حک شده رو قلبمه ... 

الان میخوام خودمو دیوونه کنم ... خودمو تخریب کنم .... از بیخ و بن ... آهای من ... حواست هست که الله حک شده رو قلبت همیشه شاهد کارهات بوده ... آررررررررررررررررره ؟؟؟؟؟؟ 

بی احترامی کردی به پدر .و مادرت ؟ آره ؟؟ خجالت نکشیدی ؟ داشت نگات میکرد ... دروغ گفتی ؟ توجیه نکن ... چه کوچیک چه بزرگ ... خدات دید ... شنید .... ناعادلانه رفتار کردی ؟ با ریاکاری رفتار کردی ؟ مغرور شدی ؟؟ با زبون قضاوت نکردی اما چطور تو فکرت قضاوت کردی ؟ به اجازه کی ؟؟ هان ؟؟؟ داشت تو رو می دید ..... میگن تو رور از مادرتم بیشتر دوست داره ... دلت اومد ؟؟؟ آرهههههههههه ؟؟؟ 

واقعا اینجا نشستی که چی .. برو بیفت به پاش .... صدا غلط کردم هات باید برسه به عرش ... هان ؟ کم بیاری دخلتو میارم ... فهمیدی هم نامه دختر پیامبر ؟ دلت خوشه به اسمش ؟؟؟ بانو می درخشید با اسمش ... خجالت نکشیدی ؟؟؟ هان ؟؟؟ 

گناه بزرگ و کوچیک داره درست اما که چی ؟؟؟ دلت میخواد عزیز باشی اسم گناهم نباید از کنارت رد شه !

می فهمی که .. قول دادی .... نشکن ... دل رو نشکن ... خدا توشه ... نشکنیشا .... 

چرا همت نمیکنی ؟ روزاتو سپردی به باد که چی بشه ... اینجا نشستی که چی بشه آخه .... آه ... 

الله ...

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یعنی از فکرای متناقض و جور واجوری که اطرافمو پر کردن بخصوص تو دنیای مجازی ...

قاطی کردن چیز معمولی هست ها ؟

قاطی کردن من تو تصمیم گرفتن به اوجش میرسه... 

اونقدر آگاهی ندارم که بتونم مثبت و منفی های هر راه رو در نظر بگیرم .... 

مصداق یکی از این انتخاب ها ، انتخاب رشته است ....

این میشه یه خصلت بد از خودم .... 

که یه مانع هست ... بین دو تا کاری که علاقه خاصی به هیچکدوم ندارم فکر میکنم اگه اونی رو انتخاب کنم گه ... نه نمیخوام ادامه بدم ... فقط میشه همون چشم و هم چشمی :(

نمیشه کمک کنین ؟

حالا دو نفر آدم هم بیشتر نمیخونن اینجا رو ... ولی همون دو نفر ... 

مثلا یه شغلی مثه معلمی ... 

جایگاه ویژه ای داره اما تو جامعه ما خیلی ارج نمیدن بهش ... از منظر من ... 

اما اون چیز اصلی که منو خیلی جذب نمیکنه اینه که انگار باز باید برگردم تتو یه فضای تکراری ... همون مدرسه و ... 

اگه من یه معلم بخوام باشم از اینکه نتونم خوب تدریس کنم .... واهمه دارم .. 

تو خودم ندیدم چیزی رو تا حالا خیلی عالی به کسی یاد داده باشم ... 

دلم تجربه کردن میخواد ... یه کار خوب و خلاقانه ... درگیر هنر و رنگ ... 

قاطی ابتکار و شور ... 

معلمی برای بچه هایی که به دنبال من میان کار سختیه ... 

بد بگم یکین از من بدتر ؟؟ 

رهگذر گرامی اگه شغلی با اون مشخصات میشناسی بهم معرفی کنید ... با تشکر !

 یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خیلی گیجم الان ... 
یعنی از فکرای متناقض و جور واجوری که اطرافمو پر کردن بخصوص تو دنیای مجازی ... ( و الا که من همش خونه ام و برای کلاس و درس پام میره بیرون خونه خودمم دنبالش )
امروز روز آخر ماه رمضون هست یا نیست نمیدونم ... !
قدیم ترا مثلا تابستون پارسال یکم بیشتر از خبرا میدونستم .. اما از پاییز 93 به بعد درگیر درس شدم و دنیارو یادم رفت !
خب ... مثلا همه خبرای توافق های هسته ای رو دنبال میکردن تو عید شدید ... من واقعا نمیدونستم اوضاعشون چطوره ... 
یعنی خبر داشتم دارن مذاکره میکنن ( خسته نباشم ) ولی از خبر های داغ و به روزش بی اطلاع بودم ... 
هنوزم همونه .... 
حتی همون شهدای غواص .... که ... فقط میدونم اینقدر بزرگن که فعلی از درک من خارجه !
چرا و چطور ... 
هوممم ... 
خب مثه اینکه شنیدم توافق کردن ... همش دارم فکر میکنم پس اون خوشحالی روز مادر فک کنم بود اون چی بود که فک کردم توافق کردن ... از اداره اومدن .... مدرسه جشن گرفت ... با اینکه ما اصرار داشتیم برای سخنرانیشون نریم درسته راجع به هسته ای و اینا حرف میزدن ولی ما دینی داشتیم و عقب بودیم و دینی سوم بسی دشوار .. بچه ها همه راضی و قبول که برای جشن و دست زدنه بریم ... ولی معاونای گرامی اومدن مارو فرستادن .... 
معلم مهربون و خوشگل ما هم که چی میتونست بگه ... واقع اون چی بود ؟ چه اتفاقی افتاد ؟؟ 
نمیدونم ...
خلاصه که از خبر ها بی خبرم ... 
جملک و از این دست سرچ ها ندارم که با جوک های جوانان عزیز متوجه بشم دنیا چه خبره ... 
تلگرام رو که به درخواست دوستی داشتم و الان ندارمش .. واتس آپم که به یمن کنکوری بودن درشو تخته کردم ... 
هرچند قبلشم خیلی تحویل نمیگرفتم ... 
دختر عموی عزیز هم در دسترس نیست تا منو از اخبار روز باخبر کنه .. 
واسه همین واسه یه چیزایی که خیلی دلم میخواست ابراز احساسات کنم نکردم ... چون دیر شده بود ... 
دیگه دلم به نوشتنش نمیرفت .... یه جوری انگار که چون همه هی گفتن گفتن دیگه من دیر نمیتونم بنویسمش .... 
گاهی وقتا منم جلو خودمو میگریم و مکث میکنم از کاری که میدونم الان جاش نیست و برام دردسر میشه و ضرر و جلوشو میگیرم .... 
امیدوارم همیشه همینجوری باشم ... 
اه .. همت ... پشتکار ... تلاش .... 
همشو میخوام .... شدییید ... 
و در نهایت ... کارنامه هم دیروز به دستم رسید ... 
با معدل 19.71 .... راستش با دیدنش شادی وجودمو فرا نگرفت اصلا .. ولی خدارو شکر که همین هم نعمتی است .. برای اینکه حالم بهتر شه برای خودم گیره های کاغذ رنگی گرفتم .... 
یاعلی :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من...  

من.... 

ھعی خدا... خواب نعمتیہ کہ بہ نظر میرسہ خیلیا دارن و عده ای ھم محرومن ازش,... خواب... خستگی رو می شوره و می بره.. اما امان... امان که خواب بیهوده فقط آزار دهنده است... 

موقع ھایی کہ خواب الکی زیادمیشہ بہ تعبیری رویا میبینم...  

رویا.نیستن فقط پس موندھ افکار دیروز و روزھای قبل من ھستن...  و واقعا ھستن...  بہ جای اینکہ بیدار باشم فکر کنم خوابم و فکر میکنم این میشہ ک یہ خواب بیخودی نصیبم میشہ کہ بزرگترین ضررش اینہ کہ نمیزارھ بیدار شم.  . 

نمیدونم تا حالا پیش اومده براتون یا نہ ... اما من گاھی کہ خواب داستانی می بینم .... یہ چیز مھیج مثلا کہ ادامہ دارھ معمولا ھم شبیہ بہ یہ فیلم سینماییہ !!!! با کارگردانی توپ و فیلم نامہ نویس قھار ! اگہ بیدار ھم بشم دوبارھ می خؤابم کہ بقیشو ببینم     

گاھی ھم فقط یہ حس مثہ نئشہ بودن نچ زشتہ خمار خواب بودن سست میکنہ بدنو و انگار قوت نداری 


واقعا اینجوری دوست ندارم و صبح زود بیدار شدن واقعا خوبہ .... بیدار شدن ھا ... نہ مث من کہ بخصوص تابستونا شبا چون خستگی آنچنانی ندارم ھی فکر میکنم ھی فکر میکنم خوابم نمیبرھ ... بعد دیر می خوابم بشدت آن تایم ھشت ساعت خواب تکمیل میکنم ... و دیر پا میشم  .. وقتی کہ دیگہ صبح زود نیست و یہ حسی تہ مایہ وجودم میمونہ کہ روز رفت ... تو جا موندی . . درستہ کہ روز ھست ھنوز اما حس من اینہ ... ولش نمیکنم این بقیہ روزو اما میدونم اگہ صبح باشہ حتی استفادھ من از بقیہ روز بیشترھ ... 

و این جالبہ کہ موقع امتحانای نھایی بدون اینکہ بابا و مامان باشن و بیدارم کنن منہ دوازدھ خوابیدھ 4 صبح بیدار میشدم کہ دورھ کنم . . من... و این یہ شاھکارھ تو دفتر خواب خرس گونہ من . 

... این یہ اعتراف آزار دھندھ است کہ شدھ مامان و بابا دھ ھا بار اومدن و منو صدا زدن و من بیدار نشدم  .. حتی بعدش یادم جم نمیاد در این حد ... اصلا تو این دنیا نبودم... یادمہ تو یہ سفری کہ برادر اون موقع نوزاد بود قبل خواب بہ عمہ گفتم کہ من الان می خوابونمش و مراقبشم ...بخوابم نوبت شماس  .  چون ھمونطوری کہ اتفاقم افتاد میدونستم اگہ این برادر گرام کل اون طبقہ ھتل رو بیدار کنہ با گریہ اش من بیدار نمیشم  .. و نشدم و حتی پلکمم نپرید و تا خود صبح من خواب بودم . .. و ککم ھم نگزید ... 

اذیت کنندھ اس ... چیکار کنم  ..... صورت آب زدن  .. کمی قدم زدن  .. صبحانہ خوردن اینا خوابم رو نمی پرونہ و بیدارم نمیکنہ .... 

آیییی چیکار کنم  ... مثلا من الان پشت کنکور ام .... ھیچی ندارین بگین من بترسم برم درس بخونم ... مثلا من یہ شاگرد خوبم !!!!! مثلا ...  

ھعی  .... معزل معزل معزل      

یاعلی :) 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر