•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

123.

چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۳۵ ب.ظ

فکر میکردم تابستون اینجا خیلی خیلی بیشتر بنویسم ... !

مدرسه جدید هم  رویت شد ... به همراه همکلاسیای جدیدش ... 

دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه کلاس داریم مدرسه ... 

حسابان و فیزیک و زبان فارسی و ادبیات و شیمی !!

من که تا امروز که دیر رسیدم به روایتی و وقتی هم رسیدم بچه ها داشتن آزمون تشخیصی می دادن فهمیدم بلی ادبیات هم چسبونده شده به برناممون ... 

اگه بچه های پارسالمون بودن ... 

اینطور معذب نبودم ... کلافه نبودم ... گیج نبودم .. نه به خاطر تفاوتشون .. به خاطر تفاوت بارزی که برا من وجود داره ... 

تفاوتی که به مرور از بین میره ... 

آشناییت .... 

خیلی معذب بودم روز اول ... و حالا که نگاه میکنم رفتار من همیشه همینطور بوده ... 

هر وقت که یه جایی قرار گرفتم که آدم های دور و برم نا آشنان ... 

حدالامکان از جام تکون نمی خورم ... تا کسی باهام حرف نزنه حرفی بابت آشنا شدن نمی زنم .... 

ینی باید یه کم سیخم بدن بعد ... 

امروز اگه کسی شمارمو داشت دیر نمی رسیدم .... 

و همین باعث شد از سه نفر شماره بگیرم و بدم !! یه همچین سرعتی ... :)

و امروز به این نتیجه رسیدم ... همونطور که تا به حال دوستی خاص و صمیمی گونه ای تو مدرسه نداشتم ... 

به جز یه دوستی که داره به این مرز نزدیک میشه تقریبا ... 

پس لزومی نداره بگردم تو کلاس دنبال کیس مورد نظر ... 

جایی که نمی شناسمش ... من دنبال شخصیتی می گردم که با دوستی باهاش مشکلی پیش نیاد برام ... 

ازش خوشم اومده باشه ... و بعضی رفتاراش مثه من باشه که بتونه منو تحمل کنه ... 

ناخودآگاه دنبال یه اتفاق بودم تا همونطور که در آشنایی بین منو سارا باز شد این دفعه هم همین اتفاق بی افته ... 

اما اون ها هم خیلی تلاشی نمی کنن .. و نهایتا برای رفع کنجکاویشون اسمم رو پرسیدن و اینکه از کجا اومدم و فوقش چرا ؟!

نتیجه هم این شد ... همین که اونا حضور من رو قبول کنن و من رو بشناسن کافی هست ... 

نیاز نیست خودمو درگیر کنم که حتما باید با کسی صمیمی باشم ... !!! فکر کنم حضور سارا زمان مدرسه باعث شده بود یه همچین ذهنیتی ناخوداگاه برام ایجاد بشه ... 

برای من ... که هشت سال اول تحصیل با وجود بودنشون تو همه ی اون هشت سال نتونستم  باهاشون راحت برخورد کنم ... !!!

امیدوارم خیلی زود کنار بیام و خودمو پیدا کنم ... 

یکیشون ازم پرسید : چرا با بقیه تعامل برقرار نمی کنی ؟!

گفتم : بقیه با من تعامل برقرار نمی کنن .. 

و یکی دیگه گفت ... تو جدیدی و غیر مستقیم رسوند که این کار توئه ... 

من همش یاد پارسال که یه انتقالی از تهران داشتیم می افتادم ... خدا رو شکر که من باهاش تعامل برقرار کردم تا الان حسرت نداشته باشم که کمکش نکردم !!!!! :)

خانوم شیمی ( پارسال ) بهم گفت : جای خوبی رفتی ... 

دوستم این رو بهم گفت ... 

لبخند زدم و راضی شدم ... یکی مثه خانو شیمی اگه تاییدم کنه تا بینهایت هم می تونم اوج بگیرم ... :)

یا علی 

۹۳/۰۵/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۴)

۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۱ افکار سرگردان
یادمه دوم دبیرستان، روزای اولی که وارد مدرسه جدید شدم؛
یه دفترچه درآوردم و به نفر پشتیم گفتم: شمارتو بنویس و دست به دست بده بره...
اون بنده خدا هم نوشت و داد به پشت سریش...
دفترچه که به وسطای کلاس رسید دیگه کسی نمی دونست برای کی داره شماره می ده! ولی چون بقیه نوشته بودن اونا هم می نوشتن...
اینگونه شد که با یک عملیات انتحاری شماره همه رو گرفتم و با جمع کثیری آشنا شدم... :)
پاسخ:
ایول ... من یه همچین شخصیتی نمی دارم متاسفانه ... !!!
و علاقه ای به ارتباط نزدیکتر با همه هم ندارم ... :!!!
کم کم آشنا میشی
بعضی ها دیرجوشن
این یک صفته اخلاقیه،
خوب یا بد نداره که! :)
پاسخ:
اهوم ... عجب صفت اخلاقی هم نصیب من شده ها ... :) 

۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۵ بنای با ثوات
بالاخره یه دوست خوب پیدا می کنی...ولی به نظر منم خودتم باید یه تلاشی بکنی...
پاسخ:
تصمیم بر این شده که دوست عزیز کرمانشاهیمو حفظ کنم .... ( سارا )
و شناخت کافیست دیگر ... :)

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۴ خواهر طوفانی
ببین حالا چه دوست خوبی گیرت اومده ! اشاره به شخص خاصی ندارمااا :دی
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">