•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

چرا همیشه تردید دارم؟!

چون از آینده می ترسم؟

چون نمی دونم که در آینده چی پیش میاد؟

چون نمی دونم که از پسش برمیام یا نه؟

چون نمی دونم که این انتخاب بهترین انتخاب من میتونه باشه یا نه؟

در ملاقات با آدم ها، آدم چیزهای خوب و زیادی رو یاد می گیره! 

این چیزهای خوبی که یاد می گیره هم درباره خودشن، هم درباره طرف مقابل و هم این دنیا و بازی هاش!

اما این وسط چیزهای بیشتری راجع به خودش یاد می گیره!

 

از سال 99 تا حال، به یک سوال مشخص فکر میکنم!

اپلای بکنم یا نکنم؟

ابتدای این مسیر انجام ندادنش بولد بود، حس میکردم مناسب من نیست. حس میکردم مناسب شخصیت من نیست. 

حس میکردم شاید ضرر و تنهایی که متحمل میشم خیلی زیاد باشه برای من. حس میکردم من که قرار نیست اونجا بمونم چرا برم اصلا؟

روزها گذشتند، همچنان به قبلی ها فکر میکردم اما حس از دست رفتن فرصت هام خیلی بلند بود. 

من هم دلم میخواد که انجامش بدم، من هم دلم میخواد که تجربه اش کنم، من هم دلم میخواد که بزرگتر بشم...

ترس بود، از اینکه وقتی دارم به این ها می رسم چه چیزهایی از دست میرن! 

ولی من جلو اومدم و جلو اومدم ...

طاهره معتقده که حیف میشم! 

حسنا معتقده که حیف میشم!

حتی بهروستا که جدیدا ظهور کرده هم میگه حیف میشم!

و خودم نمیدونم که آیا واقعا حیف میشم یا نه! 

ولی اگر یه چیزهایی رو یادنگرفته باشم اعتماد به نفس برداشتن گام اول رو هم ندارم. 

دلیل اصرارم بر اثبات خودم اینه که در لحظه نمی تونم عملکرد خوبی داشته باشم اگر از قبل آماده نشده باشم. 

چه بسا از نظر دیگران داشته باشم ولی خودم نمیدونم که واقعا دارم یا نه! 

آیا برای همین هست که منتظر شنیدن تعریف و تمجید از دیگرانم؟

ولی چه نیازی به تعریف و تمجید شنیدن از دیگران هست وقتی میدونم که کارمو درست انجام میدم؟

وقتی حال روحی عجیب و غریبم رو بعد پشت سر گذاشتن همه روزها و اتفاقات کارشناسی به مرور و با دست های نوازش خودم خوب کردم. 

شاید اینطور به نظر برسه که خیلی اعتماد به نفسم پایینه. ولی برای من قانون نسبت دادن به هر چیزی صدق نمیکنه! 

من میدونم که کجا اعتماد به نفسم پایینه و کجا نیست! 

پس به طور کلی نمیشه من رو با یه کلید واژه بست و گذاشت یه گوشه!

 

حالا رسیدیم به پاییز 1401، بهروستا رو دیدم! 

حتی وقتی اونم دیدم باز سوال همین بود که وقتی تو دانشکده رد میشی ازت می پرسن، داری میری؟! 

من نمیرم! من میرم که برگردم! من آرزویی برای اونجا موندن ندارم! 

ولی نکنه دارم بیخیالی می کنم؟ به اینکه وقتی برگردم چه شغلی دست و پا کنم فکر نکردم درست؟! 

از اینکه گیر سیستم ها بشم بدم میاد! 

شاید حمایت بابا باعث شده حواسم نباشه که چقدر تامین هزینه ها میتونه کار سختی باشه! 

به هر حال! من میخوام درس بخونم، میخوام وقتی دارم انجامش میدم شغل دیگه ای نداشته باشم،

برای اینکه دیگه هزینه هام رو دوش بابا هم نباشه شاید خوب باشه که اپلای کنم! 

دلیل مهم ترش این نیست ولی، دلیل مهم ترش اینه که از کنجکاوی دارم می میرم که با چه چیزهایی مواجه میشم و چطوری باهاشون دسته و پنجه نرم می کنم؟

پس بحث اپلای رو اینطوری می بندیم، من میخوام برم و امتحانش کنم. 

زندگی پس از رهاشدگی و تنهایی رو! 

من نه اهل نوشیدنم که برم و بنوشم!

من نه اهل سیگارم که برم و پکی به سیگارم بزنم!

من اهل صبر کردنم! اهل صبوری کردنم! 

 

شاید سر و ته این زندگی مبهم باشه!

ولی من این بدن رو برای تمامی روزهایی که جون زندگی کردن دارم میخوام!

دلمم نمیخواد با چیزی بهش لطمه بزنم! 

بریم که کوه مشکلات جلوی رومون هست! 

 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر