•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

220- ایران-تهران- به وقت شریف!

دوشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۵۶ ب.ظ

سلام! 
دیگر مخاطب خودم هستم ! 
دیدی دختر؟ دیدی دیروز چه شد؟ دیدی روز قبلش چه شد؟ هفته قبلش چه شد؟

 

چرا و به کدامین قانون این چنین سرکوب می کنند؟!

دختر، می ترسیدی که بکشند و خون بریزند مگر نه؟

هر روز هر روز از این همه خشونت جاری در کف خیابان می هراسی و به روی خودت نمیاوری تا قوی بمانی و روی پا بمانی. 

 

خیلی سخت است وسطی بودن و نه اینوری بودن و آن وری بودن مگر نه؟
احتمالا وسطی بودن فحش خورش بیشتر نباشد کمتر هم نیست! 
قلبت توان ندارد این همه خشونت و فحاشی را ببیند، که بشنود صدای با گریه و منقطع دخترک دانشجویی را که از ترسش حرف می زند.

 

صدات خش گرفته، حتی توان نداری با یک نفر بحث کنی و فقط بهش بقبولانی که مردمی که به دست یک سری یک لاقبا کتک می خورند را هم ببین! فقط نگو که چرا رفت بیرون که کتک بخورد! 

چرا یک گروه به تنهایی این همه یکه تازی می کند؟

کاش آدم نبودم! آدمیزاد بودن که سخت ترین بود چرا چنین کردم؟

آدمیزاد بودن خیلی سخت است ... خیلی ... وقتی بین یکسری آدمیزاد زندگی میکنی حتی سخت تر هم می شود. 

 

آنقدر نا امیدی سایه انداخته بود که به این فکر رسیدم که در تمام  دنیا مردم به این شکل هستند. فرقی ندارد ایران باشد یا آلمان.

ولی فکر کنم به این شکلی که تصور میکردم نباشد ... هرچند کاملا اشتباه هم نباشد. 

 

از شنیدن کتک خوردن دخترکان و پسرکانی که آزادی می خواهند و زندگی توسط پسرکان آتشین دیگر بیزارم ...

کاش همه فقط دهان داشتند و دست و پا نداشتند! کاش وارد یک اتاق می شدند و روی صندلی ها قفل می شدند دو طرف دعوا و
مجبور می شدند حرف هم را گوش بدهند. حتی اگر ناخوشایند بود نتوانند از جایشان تکان بخورند! 

 

کاش انقدر دروغ تحویلمان نمی دادند... کاش به اصلاح شدن فکر می کردند ... کاش زندگی و جوانی ما را به هدر نمی دادند...
دخترجان، تو هنوز هم طاقت داری نه؟

خوشم آمد رفتی کتاب جمالزاده را بخوانی! آری با واقعیت باید رو به رو شوی! بزرگ شو... نترس... تهش مرگ است دختر ... 

شاید خدا میخواست مرحله آخر در دنیا آسان باشد، مرگ! 

 

براستی همیشه سوال های زیادی در سر داشتم... یکی مانند من آن سر دنیا در سرش چه افکاری دارد؟

چرا یک سال آرام وجود ندارد؟ چرا حق ها را ناحق می کنند؟ چرا خودی و نخودی بازی در می آورند...

چرا اصلاح نمی شود ... چرا قرن می گذرد ولی هربار همه چیز مثل قبل است.. 

دخترجان ... خیلی دلت گرفته ولی دندان به جگر گرفته ای ... 

عجب جایی زندگی می کنی دختر.. عجب ... راستی حس کردی چقدر دلت خانه نمی خواهد؟

راستی حسش کردی که این حس چقدر درد دارد؟

راستی میدانستی الان که اشکت می ریزد و فکر میکنی باز هیجان زده شدی و بچه شدی هنوز انسانیتت برق می زند؟

 

قلبت گرفت وقتی دیدی هیچوقت این بساط ها خاموش نبوده و همه چیز با آنچه سال ها د مدرسه در گوشت می خواندند بسی متفاوت تر بوده؟!

بغض گلویت حسابی درد دارد نه؟

تو گریه می کنی ولی میدانی یک عالم همسن و سالت هستند آتیشن در دو گروه ... فحش می دهند و فحش می خورند و می زنند و می خورند ... 

چرا؟

چرا همش دو گروه دو گروه می شوند و به هم می پرند؟ 

چرا یک گروه خشک و بدون فهم است و یک گروه جو گیر و معرکه راه بینداز؟!

چرا اصلا و به چه حقی این وسط باید یک سری قربانی شوند ؟ چون حالا حتما هر چیزی هزینه ای دارد؟! 
خب برود به درک ... که این همه سال هی گفتند هزینه دارد ولی هربار باز همان آش است و همان کاسه ...

دلت خوش نیست اصلا نه؟

 

بیا ذهنت را تمیز کنم دلبندم ... فکر کن صبح شده و چشمانت را که باز میکنی نور خورشید که نرم نرمک طلوع می کند به چشمانت می خورد ... دستت را که باز می کنی تا بدن خشک شده ات را تکان بدهی نوک انگشتانت می خورد به شبنم نوک چمن ها .. 
صدا می آید ... صدای آواز پرنده است ... هوا را حس می کنی... نرمی و خنکی و گرمی خاصی دارد ... 

دخترم ... یک چیزهایی را بپذیر و چشمانت را باز کن ... متاسفم ولی تو بزرگ شده ای و مجبوری که با این حقایق رو به رو شوی و بپذیری و به نفس کشیدنت ادامه بدهی... 

 

 

۰۱/۰۷/۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">