•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

توی این داغی تابستون سرما بخوری نوبره ... 

با یه سر پر درد و آب روون که سر چشمه اش از بینی بنده باشه چطور میشه سر کرد ؟!

جز اینکه صبر کنم تا زمانش بگذره و حالم بهتر شه ... 

بابا سرما خورد و دونه دونه هممون مریض شدیم !!!

ای ... 

قبلنا فکر میکردم اگه مریض هم باشم میشه تحمل کرد و کارای دیگرم باهاش انجام داد ... مثه درس خوندن که الانه شغل منه ....

یا امتحان داد ... 

الان با کوله باری که تهش تازه یه نمه تجربه جمع میشه میگم که : بلـــــــــــــــــــــــــــــــه میشه ... 

اما داغون میشی ... !!!!

هیچوقت وضعیتی که توش امتحان شیمی ترم اول سال دومو دادم یادم نمیره ... 

صبح روزی که فرداش امتحان داشتم .. وقتی بابا صدام زد تا بیدار شم انگار یه سنگ عظیم و گذاشته بودن رو تنم و به خصوص گلوم ... انگار دوخته بودنش و تو دهنم به نظرم آب و هوای کویری موج میزد !!!

می خواستم دهنم رو باز کنم حرف بزنم انگار موقع دوختن گلوم سوزنه جا مونده بود و با هر بار باز شدن دهنم فرو میرفت تو در و دیوار گلو دهنم ... 

و چیزی که بیشتر عذاب اور بود این بود که دقیقا روز قبلش رفته بودم دندون پزشکی و ارتودنسی کرده بودم ... 

لبم چسبیده بود به سیمش ... اوففففففف ... 

چون اولین روزی بود که ازش استفاده میکردم نمی تونستم درست حرف بزنم !! .. آب دهنم رو جمع میکرد ... ( با عرض پوزش ) 

:)

هیچی دیگه نه که از اینا بود که میشد درش آورد و گذاشت درش آوردم و به زور شیمی خوندم ... 

فرداش سر امتحان با یه دست می نوشتم و عرقم رو پاک میکردم ... 

با یه دست دریچه بینی مبارک رو گرفته بودم !!!

که آثار مخرب رو برگم به جا نذاره !!!!!!!!

هعی ... 

این سرما خوردگی هم وقت گیر آورده ... 

موزی هم هستا ... یه جوری تو دل و روده می پیچه که نمی فهمی چته !!!

هم سردت میشه و هم داغ میکنی باز تو این گرما ...

ویروس فرصت طلبیه خلاصه ... 

شاد کام و سلامت باشین ... 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از جاهایی که همیشه دلم میخواست برم توشو داخلش رو بررسی کنم ... 

از کنار آدمای توش رد بشم و به در و دیواراش نگاه کنم کلانتری بوده ... 

تو راه کلاس زبانم یه کلانتری هس ... 

تو ذهنم بود برم توش ... 

تا اینکه هفته پیش یکشنبه تصمیمم رو عملی کردم ...!!!!

بله ...

خیلی شیک و مجلسی و با یه لبخند رو لب از پله های اون نیمچه کلانتری رفتم بالا ... 

طبقه دوم هم داشت که به اونجا نرسیدم سر بزنم ... 

از پله ها رفتم بالا ... جای نگهبانی کسی وایستاده نبود ... 

یه آقایی از جلوم رد شد و رفت تو اتاقی که کنارش نوشته بود واس رییسه ... !!!!!

یه سرباز با لباس فرم سبز پررنگش از جلوم رد شد و ازم پرسید چی کار دارم ؟!

که گفتم کاری ندارم ... 

از جوابم رفت تو هنگ و گذاشت رفت !!!!

هیچ آدم عادی دیگه ای جز من اونجا نبود ... خیلی کوچیک بود ... چند تا اتاق دور و برم بود که تجسس اش یادمه ... 

بعد همینجوری که داشتم دور خودم چرخ میزدم یه مرده با لباس فرم سبز کمرنگش اومد ... 

یادم نمیاد اخم کرد یا نه ... اما جذبه داشتا ... 

ازم پرسید چی کار دارم ؟

منم گفتم هیچی ... اومدم نگاه کنم .... 

فک کنم اونجوری که نگام کرد منظورش این بود که : آیا تو منو اسکل پنداشتی ؟!؟/

هیچی دیگه درجا بهم گفت بفرمایید خانوم ... 

منم دممو گذاشتم رو کولمو و تاآخر هم اون لبخند ملیحه رو لبم بود جاتون خالی ... 

مهم ترین سوالی که وقتی پامو گذاشتم بیرون به ذهنم رسید این بود که یعنی کس دیگه ای مثه من پیدا نمیشه که بخواد همچین کاری کنه ؟!! واسه همین پلیسا آمادگی این اعمال رو ندارن ... 

ولی اعتراف میکنم نزدیک که شده بودم به کلانتری با خودم میگفتم برم تو که چی ؟

اصن شاید بهم مشکوک شدن ... 

بیشتر چون از قبل دلم میخواست برم توش و به دوستمم گفته بودم قراره امروز برم ... باعث شد حتما این کار رو انجامش بدم ... 

جالب اینجاست که من به این نتیجه رسیدم که باید برم توی یه شهر بزرگ و توی یه کلانتری شلوغ ... 

که وقتی میرم توش ... همه اینقدر مشغول باشن که متوجه من نشن و من هر چی دلم میخواد پله ها رو بالا پایین کنم و  از کنار مردم رد بشم ... 

به دیوارا و پوستراش نگاه کنم ... اتاقا رو نگاه کنم ... سربازا رو نگاه کنم ... 

و کنجکاویمو به حد اعلا برسونم و راضی و خشنود پامو بزارم بیرون ... جوری که دیگه هوس نکنم برم کلانتری رو دید بزنم !!!!

...

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

خواب های عجیب و غریبی می بینم ... 

ماجرا دار ... 

یه جوری که وقتی خوابم و بعد به بیدار شدنم نزدیک میشم باز هم تلاشمو میکنم که بخوابم و ادامه ی خواب رو ببینم ... 

ببینم بالاخره چی میشه ... 

یه سری ادمی جالب و شناخته شده ناشناخته خودم ... توی یه جای شناخته شده ناشناخته ... !!!

این خوابا تعادل روانی ندارن !!!! من نه .. خواب ها ندارن ... 

و الا من که بابا متعادلم ... !!!

این خوابا مربوط به بعد از ظهر میشن اکثرا ... 

مثلا تو خواب امروزم... از یه فیلمی شروع شد ... الان یادم نمیاد ... 

توش خبر دار شدم پسر دوست بابا ... که دو سه ماهی ازم کوچیکتره ازدواج کرده با یه دختره که ده سال ازش بزرگتره ... !!!!!!

ینی من خودم تو کف خوابایی که می بینم موندم ... 

خوابای عجیب غریب این مدلی .... 

حتی یه خوابی که ماجرای توش توی یه قصر سنگی اتفاق افتاده بود ... 

یا ی خواب انیمیشنی ... 

من خودم دهنم وا می مونه تو خواب ... !!!!

کسی اینجا روانشناس نیست کمی به من پاسخگو باشه ؟!!!!

پایدار باشین 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

برنامه شلوغ وسط هفتم از یکشنبه بعد از ظهر شروع میشه و صبح چهار شنبه به اتمام میرسه ... 

صبح بعد از ظهر همش پره ... 

واسه همین خیلی خسته میکنه منو ... 

اما امید به اومدن چهار شنبه بعد از ظهر خیلی لذت بخشه ... :)

بعد مدتهااااااااااااا سه ساعت و خورده ای نشستم با زهرا حرف زدم .. 

وقتی شروع میکنیم به حرف زدن معمولا از مدرسه و درس و معلم شروع میشه ... 

بعد کم کم میره سراغ خبر از دوستا و کلا اخبار ... 

و بعد یه بحث ... یادآوری یه فیلم .. و یه جمله و نظر دادن .. 

اون بحث امروز از اونجا شروع شد که ازش پرسیدم دیشب یوزارسیف قسمت اخرشو دیدی ؟! اون تیکه ای که یهودا برگشت به شمعون گفت به نظرت بعد ها به بنی اسرائیل میگن یهودی یا یوسفی ؟!

گفت آره .. جالب بود ... اون مرد هم خزر پیامبر بود ... وقتی گفت موعود فکر کردم به حضرت محمد میگه اما مامان گفت نه صب کن منظورش امام زمان الان میگه و خاتم پیامبران ... 

از همین جا شروع شد ... پرسیدم پس یعنی جایگاه امام زمان بالاتراز حضرت محمده ؟!

میخواستم بدونم جایگاه امام ها چه تفاوتی داره ؟!

گفت : فک کنم اماما همه مثه همن ... و هر کسی به طبع خودش یکی رو بیشتر دوست داره ... 

گفتم آره و اما امامایی مثه امام علی که اوله .. امام حسین و واقعه عاشوراش و امام رضا که تو ایرانه اینا که بیشتر ازشون میگن ... و امام نهم و دهم و یازدهم  خیلی کم ازشون میگن ... 

گفت :انگار غریبن ...

گفت : موعود که گفت ... راجب حضرت مهدی که گفت و باقی حرفاشون ... من دیدم تازه یاد  امام زمان افتادم ... گفتم چه باحال ما یه امام زنده داریم تو این زمان ... چقدر ازش دور افتادیم و اصن یادمون نیس چه خبره و قراره بیاد .. 

گفتم : باورمون قلبی نیس که اگه بود ... مثه اخرت ... اون باور اگه بود دیگه گناهی نبود چون عاقبت داشت گناه ... باور میکرد امامش وجود داره ... داره می بینتش ... مثه جواب اون خانومه که گفت اگه میخوای بدونی کاری که داری میکنی درسته یا نه ببین اگه امامت جلوت وایساده بود هم این کار رو میکردی یا نه ؟!!

گفت : به نظرت کی میاد ؟

گفتم .: حس میکنم به سن ما نمی رسه .... ما میریم و بعد میاد ... انگار الان نمیاد ... ینی اگه الان یکی بیاد بگه من امام زمانم سخته باورش .... 

گفت : تا حالا فکر کردی کجاست ؟!! مثلا توی یه جهان دیگس ؟! یا یه جایی تو زمین زندگی میکنه و حتی زن و فرزند داره ؟!

گفتم من حس میکنم تو آسموناس ... آسمون مقدسه .. .... 

گفتیم و گفتیم و بعد اینکه گفت چند سال پیش با بچه ها داشتیم حساب میکردیم امام زمان چند سالشه ... 

گفتم : هزار سال و بیشتر هم که باشه بازم من نمی تونم تصور کنم وقتی میاد یه امام پیر و مسن ... همش تو ذهنم یه جوونه ... 

گفت : معلوم نیس ... جوون ... میون سال و مسنش معلوم نیس ... 

گفتم مثه اینکه فکر میکنم امکان نداره به کت شلوار بیاد .... اصلا نمی تونم تصور کنم یه نفر با یه پیراهن و شلوار پارچه ای بگه منم ... من تو تصوراتم می بینم که ردا و لباس بلند داره ... سفید و سبزه ... 

گفتم : دوست دارم بدونم این تکنولوژی که هی دم از پیشرفتش میزنیم اون موقع به کار میاد؟

مثلا امام از موبایل و اینترنت و ... میاد استفاده کنه ؟!!! چه جوریه اخه ؟!

مثلا الان دوره اسب گذشته ... من اما دلم میخواد با اسب باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چیزای دیگه ای هم بود که من الان حافظه قد کشیده ندارم ... 

چقد رچیز نمیدونیم و دلمون میخواد بدونیم ... 

....

...

..

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۲ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
کنکور !
تا قبل مشاوره ای که تابستون امسال تو مدرسه با بچه ها داشتم یه چیز ناشناخته بود ... 
درسته ... یه سری تست هاش ما بین درسا حل میشد ... 
بخصوص شیمیش واقعا برام قابل حل بود .. 
اما دور بود ... گنگ بود ... 
از اون موقع .. 
با حرفای اون مشاور ... نزدیک شد ... از ابهتش کم شد .... از بلندیش کاسته شد ... 
شد تونستن ... 
شدن ... حقیقت داشتن ... 
وقتی نتیجه کنکور دختر عموم و دختر خالم اومد .... 
به تعادل رسید .... 
میشه ... اما واقعا سخته ... سخته هم یعنی خیلی تلاش میخواد ... 
یعنی ۱۰۰۰ اوردنم کلی افتخار داره ... 
تا ۶۰۰۰ اش هم افتخار داره !!!!
آسون به دست نمیاد .... سر سری به دست نمیاد ... 
همه ی اینا رو ناخودآگاه میدونیا ... اما به باورش نمیرسی ... 
اون موقع باور میکنی و اون موقع هدفت میشه که تلاش کنی .... سخت تلاش کنی ... 
و دارم فکر می کنم بهتره خیلی زودتر به این هدفه فکر کنم و الا نتیجه ناراحت کننده ای خواهم داشت ... :l

یاعلی
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

فکر میکردم تابستون اینجا خیلی خیلی بیشتر بنویسم ... !

مدرسه جدید هم  رویت شد ... به همراه همکلاسیای جدیدش ... 

دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه کلاس داریم مدرسه ... 

حسابان و فیزیک و زبان فارسی و ادبیات و شیمی !!

من که تا امروز که دیر رسیدم به روایتی و وقتی هم رسیدم بچه ها داشتن آزمون تشخیصی می دادن فهمیدم بلی ادبیات هم چسبونده شده به برناممون ... 

اگه بچه های پارسالمون بودن ... 

اینطور معذب نبودم ... کلافه نبودم ... گیج نبودم .. نه به خاطر تفاوتشون .. به خاطر تفاوت بارزی که برا من وجود داره ... 

تفاوتی که به مرور از بین میره ... 

آشناییت .... 

خیلی معذب بودم روز اول ... و حالا که نگاه میکنم رفتار من همیشه همینطور بوده ... 

هر وقت که یه جایی قرار گرفتم که آدم های دور و برم نا آشنان ... 

حدالامکان از جام تکون نمی خورم ... تا کسی باهام حرف نزنه حرفی بابت آشنا شدن نمی زنم .... 

ینی باید یه کم سیخم بدن بعد ... 

امروز اگه کسی شمارمو داشت دیر نمی رسیدم .... 

و همین باعث شد از سه نفر شماره بگیرم و بدم !! یه همچین سرعتی ... :)

و امروز به این نتیجه رسیدم ... همونطور که تا به حال دوستی خاص و صمیمی گونه ای تو مدرسه نداشتم ... 

به جز یه دوستی که داره به این مرز نزدیک میشه تقریبا ... 

پس لزومی نداره بگردم تو کلاس دنبال کیس مورد نظر ... 

جایی که نمی شناسمش ... من دنبال شخصیتی می گردم که با دوستی باهاش مشکلی پیش نیاد برام ... 

ازش خوشم اومده باشه ... و بعضی رفتاراش مثه من باشه که بتونه منو تحمل کنه ... 

ناخودآگاه دنبال یه اتفاق بودم تا همونطور که در آشنایی بین منو سارا باز شد این دفعه هم همین اتفاق بی افته ... 

اما اون ها هم خیلی تلاشی نمی کنن .. و نهایتا برای رفع کنجکاویشون اسمم رو پرسیدن و اینکه از کجا اومدم و فوقش چرا ؟!

نتیجه هم این شد ... همین که اونا حضور من رو قبول کنن و من رو بشناسن کافی هست ... 

نیاز نیست خودمو درگیر کنم که حتما باید با کسی صمیمی باشم ... !!! فکر کنم حضور سارا زمان مدرسه باعث شده بود یه همچین ذهنیتی ناخوداگاه برام ایجاد بشه ... 

برای من ... که هشت سال اول تحصیل با وجود بودنشون تو همه ی اون هشت سال نتونستم  باهاشون راحت برخورد کنم ... !!!

امیدوارم خیلی زود کنار بیام و خودمو پیدا کنم ... 

یکیشون ازم پرسید : چرا با بقیه تعامل برقرار نمی کنی ؟!

گفتم : بقیه با من تعامل برقرار نمی کنن .. 

و یکی دیگه گفت ... تو جدیدی و غیر مستقیم رسوند که این کار توئه ... 

من همش یاد پارسال که یه انتقالی از تهران داشتیم می افتادم ... خدا رو شکر که من باهاش تعامل برقرار کردم تا الان حسرت نداشته باشم که کمکش نکردم !!!!! :)

خانوم شیمی ( پارسال ) بهم گفت : جای خوبی رفتی ... 

دوستم این رو بهم گفت ... 

لبخند زدم و راضی شدم ... یکی مثه خانو شیمی اگه تاییدم کنه تا بینهایت هم می تونم اوج بگیرم ... :)

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

تو ماه رمضون هفت سنگ می دیدین ؟!!

فیلم عالی و با یه نمایش نامه توپ نبود اما یه جمع خانوادگی داشت و یه سری حرکتای و حرفا و رفتارا و موضوعای جالب ... 

ماهور دختر خونده الهام و شوهرش ... ( همین الان اسم شویش از یادم برفت ... )

ما هم یه ماهور نما داریم تو خونمون ... !!!

البته جدیدنا سر و صداهایی هم داره ... رو به پیشرفته خواهرم ... 

از اول خیلی ساکت بود ... 

حتی گاهی از اینکه دیگران فکر میکنن این بچه بین ما سه تا گیر افتاده و مظلوم واقع شده خونم به جوش میادا .. 

این نیم وجبی مرکز احساسات خانواده اس ... ته تغاریه دیگه ... 

سر سفره که می شینه اینقدر ساکته ( البته اگه غذاش مهیا باشه ... خخخ ) که حضورش گم میشه ... !!!

به همین غلظت !!!

و مثه اوایل ماهور که زل میزد و ساکت بود ... بچه ی ما زل میزنه به غذاش و ریلکس غذاشو می خوره بی صدا ... 

اکثرا رو سایلنته .. 

و این سایلنت بودنش وقتی مهمون داریم یا مهمونی میریم بیشتر مشهوده ... لام تا کام ... هیچ صدایی ازش در نمیاد ... 

همین موضوعم بیشتر باعث میشه فامیل حس کنن چه بره مظلومی گیر ما گرگا افتاده !!!! :O

برای ما الان حتی زبان اعتراض هم داره ... و اخم هم میکنه زبل خان ... 

خیلی دوست داشتنیه وقتی بهش میگی چیزی که دستته رو بده و فوری بهت میده ... :))

... 

و من تا به حال کسی رو این همه نبوسیدم .... واقعا نشده بغلش کرده باشم و هوس نکرده باشم ببوسمش .... 

شیرینیه زندگیه ... 

حتی وقتی به من بیچاره نیم نگاهی نمیندازه گاهی و به حرفم گوش نمیده و به معصومه که با صدای تیز ( به قول خودش داره بازی میکنه ) ازش چیزی رو میخواد بیشتر گوش میده ... !!!!

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

اول سلام :)

دوم عید همگیتون مبارک ... 

ممنون از اینکه به یادم بودین ... 

بخصوص مریم گلی و یسرا ... 

البته از بلاگ هم فقط شما خواننده منین + حاجاغا .. :)

به نظرتون قیمت ۴۶ کیلو کتاب و کاغذ چقدر میتونه باشه ؟!!

بعد امتحانای خرداد یه پاکسازی کردم عمیق ... 

تمام کتابای دوره راهنمایی و دبستانم رو جدا کردم ... 

قرآن و دینی ها رو نمی دونستم چی کارشون کنم که نگه داشتم ... 

قصدم بیشتر این بود که بندازمشون ... 

قیمتش شد ۶ هزار و نهصد ... :l

اهم ... 

کیلویی ۱۵۰ تومن ... 

تا حالا کتابامو کیلویی ندیده بودم .... !!!!

که دیدم ... 

کیلو ... 

یکم انگار لغت سنگینیه برا کتاب ... 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

توی یه دونه از سریالایی که دیدم ... 

یارو از منشیش پرسید که فلانی چه جوری استرسشو خالی میکنه ؟! ینی پرسید عصبانی میشه چه میکنه که منشیه خودش بعد یه مکث کوتاه گفت اگه منظورتون اینه که چه طور استرسشو از بین می بره .... " یه چیز شیرین مثله کیک یا یه ظرف پر از بستنی می خوره و میشینه کارتونای قهرمانی  می بینه و خودش دوبله اش میکنه ... اینجوری که خودش میشه نقش قهرمان و اسم اونی که الان رو مخشه رو میزاره رو اون نقش منفیه و ضعیفه !!! 

جالب بود ... 

از اون جالب تر این بود که من هر چی فکر کردم یادم نیومد من چه طور استرسم رو از بین می برم ... 

یه جور هیجانای اضافی رو از خودم دور کنم مثلا ... !!!

یا من یه کاری میکنم اما خودمم نمیدونم چیه ... 

یا میدونم و به ذهنم نمیرسه 

یا واقعا کاری نمیکنم ... که اگه اینطور بشه من تا چند وقت دیگه از تراکم هیجانات درونی منفجر میشم !!!! 

یا هم من کلا استرس کم تو وجودم جوش و خروش داره .... 

چه میدانم ... 

...

شما چه روشی دارین ؟!!

:))

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۲ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر