به قول یُسرا "یکی از معضلات ما در دوران طفولیت این بود که یه هفته ی آخر سال (هفته ی آخر اسفند) تا کی بریم مدرسه؟"
این معضل وقتی بین همکلاسیا مطرح میشه یه بحث پر سوز و گداز رُ شکل میده ...
همه آدما نظرات متفاوتی دارن ....
حالا 27 تاشون قراره تصمیم بگیرن تا چند شنبه برن مدرسه ؟!!!!
باز امسال خیلی بهتر بود ...
جدل کمتری بود ...
اما پارسال یه پروسه طولانی برای خودش بود ... به پارسال که نگاه میکنم می بینم خستگیم برای ترم دوم خیلی زیاد بود ...
و هنوز دو هفته مونده به عید من سرکلاس ها به شدت بی حوصله بودم ...
خب امسال ما حتی فصل 3 و 4 حسابان رو یکشنبه امتحان دادیم ...
خداروشکر معلم فقط یه هوا سخت تر از نهایی گرفت و الا من شنبه جون دادم تا تونستم دو - سه ساعت بشینم پای دفتر و کتاب و درس بخونم ....
مدیر محترم شنبه سر صف اعلام کردن که تا چهارشنبه موظفین بیاین مدرسه ...
این نطق درست روزی بود که به گفته بچه ها از سوم تجربی الف فقط نه نفر تو کلاس حاضر شده بودن ...
یکشنبه ما دو سه غ داشتیم و دوشنبه هم مث روز برام روشن بود که قرار نیس تا ظهر بمونیم تو مدرسه و همینطورم شد و از 11 نفر از کلاسمون بودیم و نه و نیم خونه بودم ...
ساعت گذشته تو مدرسه هم به عکس گرفتن اختصاص داده بودیم ...
و مدیر برنامه آش پزون برای سه شنبه داشت !
خیلی دلم میخواست ببینم خاطره میشه برام یا نه اما نرفتم مدرسه و خاطره ای هم شکل نگرفت ....
هر چی زودتر درس خوندن تعطیلات رو شروع کنم بیشتر به نفعمه ... :)
و اما خرید عید ...
خیلیا خرید رو دوست دارن و از بین همین خیلیا و یه سری دیگه خرید عید رو دوست دارن ...
من اما نه حوصله خرید رو دارم نه خرید عید ...
ترجیح میدم یه مغازه باشه که وسایل باب طبعم رو داشته باشه و مستقیم برم از همون جا خرید کنم و برگردم ...
صبح دیروز سر راهم داخل یه مغزاه روسری فروشی رفتم که تنها لباس عیدی که نیاز داشتم رو انتخاب کنم ..
و چقدر دو دل بودم برای خریدش ... و بعد دوباره رفتن همراه مامان و خریدنش اینکه می بینم خیلی مناسبه حس خوبی دارم ...
خیلی "رو مخ " دقیقا همین واژه خواهد بود اگه بری خرید و بخری و برگردی و ببینی اصن اون چیزی نیس که تو میخوای و بدتر اینگه گرون باشه و پسشم نگیرن !!!!!!!!!!
چهارشنبه سوری مبارک ... البته الان نامبارک هم میشه به خاطر تفریحای مسخره و احمقانه اونایی که فک میکنن هیچ مشکلی نداره اگه اینطوری بسوزنن و اینطوری هیجان داشته باشن و اینطوری بترسونن ...
می ترسم ... حتی از صداش ... مثل یه سوزن تو قلبم فرو میره ...
تو تی وی خیلی نشون میده ...
من می بینم و دلم کباب میشه و گریه میکنم ... داداش 7 سالم میگه چرا گریه میکنی و وقتی نگاهم به تی وی رو بینه میگه من و دوستم میکشیمشون !
تو دلم میگم ... داداشم نمیخواد بکشی فقط تو هم جزوشون نباش !
یاعلی