•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۲۳ مطلب با موضوع «تفکرات ضد و نقیض» ثبت شده است

چرا همیشه تردید دارم؟!

چون از آینده می ترسم؟

چون نمی دونم که در آینده چی پیش میاد؟

چون نمی دونم که از پسش برمیام یا نه؟

چون نمی دونم که این انتخاب بهترین انتخاب من میتونه باشه یا نه؟

در ملاقات با آدم ها، آدم چیزهای خوب و زیادی رو یاد می گیره! 

این چیزهای خوبی که یاد می گیره هم درباره خودشن، هم درباره طرف مقابل و هم این دنیا و بازی هاش!

اما این وسط چیزهای بیشتری راجع به خودش یاد می گیره!

 

از سال 99 تا حال، به یک سوال مشخص فکر میکنم!

اپلای بکنم یا نکنم؟

ابتدای این مسیر انجام ندادنش بولد بود، حس میکردم مناسب من نیست. حس میکردم مناسب شخصیت من نیست. 

حس میکردم شاید ضرر و تنهایی که متحمل میشم خیلی زیاد باشه برای من. حس میکردم من که قرار نیست اونجا بمونم چرا برم اصلا؟

روزها گذشتند، همچنان به قبلی ها فکر میکردم اما حس از دست رفتن فرصت هام خیلی بلند بود. 

من هم دلم میخواد که انجامش بدم، من هم دلم میخواد که تجربه اش کنم، من هم دلم میخواد که بزرگتر بشم...

ترس بود، از اینکه وقتی دارم به این ها می رسم چه چیزهایی از دست میرن! 

ولی من جلو اومدم و جلو اومدم ...

طاهره معتقده که حیف میشم! 

حسنا معتقده که حیف میشم!

حتی بهروستا که جدیدا ظهور کرده هم میگه حیف میشم!

و خودم نمیدونم که آیا واقعا حیف میشم یا نه! 

ولی اگر یه چیزهایی رو یادنگرفته باشم اعتماد به نفس برداشتن گام اول رو هم ندارم. 

دلیل اصرارم بر اثبات خودم اینه که در لحظه نمی تونم عملکرد خوبی داشته باشم اگر از قبل آماده نشده باشم. 

چه بسا از نظر دیگران داشته باشم ولی خودم نمیدونم که واقعا دارم یا نه! 

آیا برای همین هست که منتظر شنیدن تعریف و تمجید از دیگرانم؟

ولی چه نیازی به تعریف و تمجید شنیدن از دیگران هست وقتی میدونم که کارمو درست انجام میدم؟

وقتی حال روحی عجیب و غریبم رو بعد پشت سر گذاشتن همه روزها و اتفاقات کارشناسی به مرور و با دست های نوازش خودم خوب کردم. 

شاید اینطور به نظر برسه که خیلی اعتماد به نفسم پایینه. ولی برای من قانون نسبت دادن به هر چیزی صدق نمیکنه! 

من میدونم که کجا اعتماد به نفسم پایینه و کجا نیست! 

پس به طور کلی نمیشه من رو با یه کلید واژه بست و گذاشت یه گوشه!

 

حالا رسیدیم به پاییز 1401، بهروستا رو دیدم! 

حتی وقتی اونم دیدم باز سوال همین بود که وقتی تو دانشکده رد میشی ازت می پرسن، داری میری؟! 

من نمیرم! من میرم که برگردم! من آرزویی برای اونجا موندن ندارم! 

ولی نکنه دارم بیخیالی می کنم؟ به اینکه وقتی برگردم چه شغلی دست و پا کنم فکر نکردم درست؟! 

از اینکه گیر سیستم ها بشم بدم میاد! 

شاید حمایت بابا باعث شده حواسم نباشه که چقدر تامین هزینه ها میتونه کار سختی باشه! 

به هر حال! من میخوام درس بخونم، میخوام وقتی دارم انجامش میدم شغل دیگه ای نداشته باشم،

برای اینکه دیگه هزینه هام رو دوش بابا هم نباشه شاید خوب باشه که اپلای کنم! 

دلیل مهم ترش این نیست ولی، دلیل مهم ترش اینه که از کنجکاوی دارم می میرم که با چه چیزهایی مواجه میشم و چطوری باهاشون دسته و پنجه نرم می کنم؟

پس بحث اپلای رو اینطوری می بندیم، من میخوام برم و امتحانش کنم. 

زندگی پس از رهاشدگی و تنهایی رو! 

من نه اهل نوشیدنم که برم و بنوشم!

من نه اهل سیگارم که برم و پکی به سیگارم بزنم!

من اهل صبر کردنم! اهل صبوری کردنم! 

 

شاید سر و ته این زندگی مبهم باشه!

ولی من این بدن رو برای تمامی روزهایی که جون زندگی کردن دارم میخوام!

دلمم نمیخواد با چیزی بهش لطمه بزنم! 

بریم که کوه مشکلات جلوی رومون هست! 

 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نام بخشنده ترین ...

با ذهنی مدام مشغول چه باید کرد ! شاید دلیل میزان زیاد و دیوانه وار فیلم و سریال دیدنام اینه که وقتی مشغول اونا باشم به خودم فکر نمیکنم ... از دیدنشون لذت می برم ... و دیدن زندگی و کشمکش هاشون برام جذابه !!!

شاید توشون دنبال چیزی میگردم که خودم ندارم ... یا میخوام داشته باشم ...

اما از بچگی اینطوری بودم ... همون موقع هام نسبت به هم بازیام من بیشتر چسبیده بودم به تلویزیون و کارتون های مختلفشو زیر و رو میکردم و می دیدم ....

قهرمان های قصه ها برام جذاب بودن و تلاششونو مدام دنبال میکردم ...

نمیدونم میشه فیلم دیدن رو جزو ویژگی های طرف به حساب اورد ؟ مثه وقتی که یکی مهربونه ؟ یا خسیسه !

اخه واقعا یه سریا اصن دوست ندارن کتاب بخونن و ترجیح میدن فیلم ببینند .. یه عده دیگه ام برعکس ...

اینکه کدوم درسته و ایناشم قطعا راه میانه و متعادل بهترین راهه ...

اما اگر یکی اینطوری برای خودش تعریف کرده باشه که تا زمانی که وقتی برای استراحت داری ... حتی اگر نداری از خوابت بزنی برای دیدن فیلم ... یه همچین معتادی رو چطور میشه نجات داد ؟

یه معتاد مثه منو ؟!

بعضی وقتا مسیولیت های مختلف قبول میکنم تا وقت اضافه کمتری بمونه یا تو مضیقه ای قرار بگیرم که مانع بشه ... اما تو همه شرایطی جواب نمیده ... باید درجه احساس خطر یه مقدار زیادی باشه تا رهاش کنم ... 

تاحالا خودتونو گول زدید؟

من تجربشو دارم ... مثلا یه روز عادی رو در نظر بگیرید ... باید تا دو روز اینده مثلا x تعداد تمرین رو تحویل بدید ... اولش که میشینید پای تمرینا . می بینید اینقدر زیاد و سخت هست که انگار این دو روز خیلی کمه ... اما اگر برای استراحت یه وقفه ایجاد کنید و توش فیلم ببینید ... یه همچین شرایطی که پیش بیاد ... وقتی پای فیلم نشستی انگار همه چی رواله . خب فلان و فلان رو این موقع انجام میدم و تموم ... اینطوری خودتو گول میزنی و بعد اینکه عیشت تموم شد می فهمی چه خاکی بر سرت شده !!!

خلاصه که هر چند از دیدن فیلم ها لذت می برم اما همزمان خودم رو سرزنش هم میکنم ...

با همچین اوضاعی باید چیکار کرد ؟!!!


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ...

برای زیبا بودنش سلام دادم ، شاید کسی برای پاسخ نباشه ... 

اما احساس میکنم باز هم وقت نوشتنه ... باز هم سردرگمم و نگرانی زیادی دارم ... 

احساس میکنم باید خودمو مدام مرور کنم و تیکه های خراب شدمو از خودم جدا کنم و بندازمش دور و جایگزینشون کنم ... 

توی این یک سال و اندی که گذشت و من ننوشتم .. از یک ترم دومی به کسی که قراره بره ترم 5 ارتقا پیدا کردم !!!

گرایشمو انتخاب کردم و ترم سختی رو هم پشت سر گذاشتم .. 

قبل اینکه شروع به نوشتن بکنم دو تا پست آخرمو یه دور خوندم ... 

احساس کردم حالا که نتیجه حدسیات پست 212 رو میدونم بد نیست که بگم چی شد ؟!

ترم دوم اندیشه دو داشتم ... صبح های چهارشنبه ... افتضاح بود !!! فکر میکنم فقط یک کلاس از تمام کلاس هایی که برگزار شد رو من بیدار بودم ... تا الانش هیچکدوم از کلاسامو اینطوری خواب نبودم !! نمیدونم سر چی اینجوری بود ... شاید چون چهارشنبه هشت صبح بود ... 

برای فارسی هم من اون ترم اراِیه دادم راجع به یه تست روانشناسی که خیلیم خوب ازآب در اومد ... البته کلی هم براش زحمت کشیدم ... 

ترم سوم ... و نهایتا ترم چهارمی که با جون کندن تمام شد ... 

اگر می نوشتم اون موقع لابد خیلی از دکتر فلاح صحبت میکردم ... چون ایشون هم خیلی برامون صحبت میکرد ... 

ترم سوم استاد درس خواص مواد مهندسی مون یه کتاب پیشنهاد داد و گفت بد نیست بخونیمش ... 

منم دو روز پیش خوندمش ... راجع به سی تا کار که به جای دانشگاه رفتن میشه انجام داد صحبت کرده بود و تو اکثر مورد هاش درباره انتشار مطالبی که یاد میگریم توی یه وبلاگ گفته بود و منو مدام یاد اینجا مینداخت .. :)
شاید خیلی زود دوباره یه مدت طولانی ننویسم ... اما احساس میکنم باز هم یه روز میام و می نویسم اینجا ... 

شاید چون تو اینستا می نویسم کمی آروم آروم اینجا رو ول کردم .. اما دلیل اصلیش اینه که یهو  شروع میکنم به فکر کردن .. که اصن چرا باید چنین جایی بنویسم ؟ آدم هایی که میان و میخونن ... اصن لازمه اینارو بخونن ؟ به چه دردی میخوره ... 

اینقدر میره تو مخم تا منو از انجام دادنش و تکرار کردنش منصرف میکنه ... 

حالام مدت هاست که یهو نمیتونم حرفهام رو بنویسم تو اکانت اینستام ... چون اطرافیانم از همه نوعیش هستن ... 

یه همکلاسی صرف خیلی هم نیاز نیست بدونه فلان موقع قلان ساعت داشتی چیکار میکردی مگه نه ؟

برای همین پست های اینطوریم کم میشن ... و یه جاهایی که دلت میخواد واقعا بمونه شاید منصرف شی ... یه جاهاییم فقط به خودت فکر میکنی و کاری که میخوای رو انجام میدی ... 

مستدام باشید :) 

یا علی :) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از یه روستا پاشدم رفتم تهران!

میتونه هیچ اتفاق جدیدی نیفته و هیچ تغییری ایجاد نشه ... یعنی نشونه ها میان و گیرت میندازن اما اینکه بری و انتخابشون کنی هم مسیله کمی نیست ... بی تاثیر که نمیشه .... محیط جدید همیشه چیز جدیدی داره که نشونت بده .. حتی اگه اونو با مصداق پیدا کردن و نظیر قرار دادنش با محیط قبلی نادیده اش بگیری و جدید ها رو حذف کنی یا به نظرت جدید نیان!

راسته کارم شده که بی شناخت ادم ها رو قضاوت نکنم ... میدونین چی میگم ؟ حرفم دقیقا اون حرفی نیست که خیلیا امروز میزننش ... نه که امروز از خیلی وقت ها پیش نصیحتش رو کردن .... 

قضاوت ... تعریف نمیکنم ... تو تعریف کردن خیلی مهارت ندارم ... ولی فقط میخوام این جمله رو بگم که هیچوقت تو یه برخورد سعی نکنید تو ذهنتون یه مثبت یا منفی بکشین رو چهرش! .... ببینید ... حتی اگه ثابت شده اما ما آدما خاص رفتار میکنیم! تاثیر پذیریمون از محیط اطراف و انتخاب هایی که باید در لحظه انجامش بدیم همه باعث میشند نهایتا شخصیتی از ما نشون داده بشه که گاهی برای اونایی که تو لحظات خاص ما رو می بینند یا تعریف خوبی ایجاد میکنه یا تعریف بد! میشه کنار اومد ..و میشه واقعا نیمه پر لیوان رو دید ... چور میخوایم یه 

ادم رو زیر سوال ببریم وقتی باهاش تو یه جنبه از زندگیش هستیم؟ 

حتی مامان  وبابامون هم تو این مشترک حضور ندارن! کی میتونه در آن واحد هم همکلاسیمون باشه هم همکارمون باشه هم مادرمون هم پدرمون هم همسرمون هم دوست صمیمیون هم رییسمون هم سال بالاییمون هم سال پایینی مون هم همسایمون هم هم اتاقیمون هم ....

خیلیه .... همه جا یه شکل رفتار میکنید ؟ در همه زمان ها یک شکل برخورد میکنید ؟ در تمام تصمیمات انی یک شکل فکر میکنید !

استاد برنامه نویسیمون میگفت در واقع رندمی وجود نداره .... وقتی انسان نتونه برای یه ترتیب پیچیده فرمولی پیدا کنه میگه رندمه و خودشه و خلاص میکنه .... رندم واقعا جذابه .... دلم نمیخواد هیچوقت فرمول رندم ها پیدا بشه .... جواب ها باید ناشناخته بمونند و زندگی قشنگیش باقی بمونه .... یه فیلم اسپویل شده یه کتاب که از قبل نتیجشو بهت میگن هیچوقت جذابیت وقتی رو که از نتیجش خبر نداری نداره !

خیلی عجیبه که با وجود اینکه اکثرا سعی میکنم از قیدهای همیشه و هیچوقت استفاده نکنم و اینجا دارم چند بار ذکرش میکنم!

خدایا ... حضورت و وجودت تحسین برانگیزه .... 

داشتم دنبالت میگشتم که سر از اینجا در اوردم و الا خیلی انتخاب ها هست که مسیر رو تغییر میده .... مگه نه ؟:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم 


خسته ام از آرزوها،آرزو های شعاری 

شوق پرواز مجازی ، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن 

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین ، آسمان های اجاری

با نگاهی سر شکسته ، چشم هایی پینه بسته 

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی ،صندلی های خماری

سرنوشت روزهارا روی هم سنجاق کردم 

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث:

در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری

چهارشنبه حوالی نه صبح سر کلاس اندیشه دو نشسته بودم ! بخاطر دیر خوابیدن شب قبل خمیازه ای بود که هی پشت هم میومد و چشمایی که دور خودش می چرخید و هاله خوابی که روم افتاده بود ! 

به عنوان جلسه اول بسیار سخن گفتند استاد ! دور از ذهن نیست که به همین منوال و شاید هم بیشتر ادامه پیدا خواهد کرد ! 

شعر بالا رو استاد سر کلاس خوندند و من که بسیار مستفیض شدم شما یا باقی اهالی کلاس را نمیدانم ! 

فعلا به جایگاه شخص در شعر بالا نرسیدم ! تا این حد خسته و ... 

البته استاد وقتی میخواستن اینو بخونن گفتن که شعر مناسبی برای نشون دادن سر و ته دنیاس!!!

راست میگفت ! 

من انسانم ! انسان هم چیزهای فانی رو دوست نداره ! از ماندگار بودن از ماندن ... بیشتر خوشش میاد درسته ؟

پس آقای شاعر بیراه نمیگه ! سرو ته دنیا ... و ضعیف شدن ... از بین رفتن ... چیز دوست داشتنی نیست .... 

اگه یکی راهشو پیدا کنه ... راه زندگیش را بلد باشه .... میدونه که اینو بره موفق میشه اینو بره هی جلوتر میره ... اگر به یه چیز امیدوار کننده امید نداشته باشه خیلی اذیت میشه از اینکه هر لحظه امکان داره بمیره و رفتنش متوقف شه ؟

....

...

..

.

استاد فارسی یه فعالیت میخواد ... هر چی ... با امتیاز 5 نمره ! 

هر چی فک کردم ... تا الان ... تهش این بوده که یکی میگفت از داخل ذهنم ... که بنویس ... یه چیزی بنویس ... یه داستان بنویس .... از بین همه اون کارها ... یه موضوع خیلی خوب پیدا کن و بنویس ... اینجوری میتونی بگی یه بار تو زندگیت نوشتی ! میتونی اینقدر خوب بنویسی و کلی کار کنی تا اون تاثیری که باید رو بذاری ... و همه خوششون بیاد ... 

همه 

اذانه ....

انشالله ...

الهی هممون عاقبت بخیر شیم ... 

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوره ده دهی زندگیم داره تموم میشه ! ( این ده دهی رو خودم گفتم .. ممکنه اصن مفهوم درستی نداشته باشه :))) !)

نوزده سااااال ! 

تولد ... نویی دوباره ...

بهار ...

از نو شدن !!

رفرش شدن ؟

برگشتن به تنظیمات کارخانه ؟!!! :))))

نمیدونم ... خب یکمم میدونم ...

اولین پستی هست که دارم تو دانشگاه ارسالش میکنم ... :) 

تو سایت کارشناسی نشستم ... :))

با لپ تاپ و کیبورد رنگی رنگی سعی میکنم کاری کنم که خوشم بیاد ازش تو روز تولدم !!!

پیشنهاد حسنا بود !!

ولی اینجوری دور رو تو این روز خیلی دوست ندارم ... دلم میخواد آدمایی که تولد من زنده بودن من و حضور من براشون مهمه و این بودن رو دوست دارم نزدیک خودم ببینمشون و بغلشون کنم ... 

به چهره هاشون نگاه کنم ... 

نمره ها اومد .. تایید شد ... ترم اول دفترش بسته شد ... 

رفتیم جنگ انتخاب واحد :)) ... به قولی خوش گذشت !!! تقریبا ... 

اخراش ول کردم و رفتم خونه یه شهید ... 

با بچه های بسیج رفتیم :)

خوب بود خیلی خوب بود ... یه چیزهایی مرور شد که وقتش بود مرور شه ... 

با بچه هامون رفتم بیرون ! 

یه سری کارامو انجام دادم ... و رفتم اولین جلسه های ترم دوم و ... دیشب از مسجد که برگشتیم برای سه تا از بچه ها که داشتیم با هم میرفتیم خوابگاه شیرینی خریدم و نشستیم جلوی درای بسته یه بانک و خوردیم ... 

نگهبان اونجا مارو دید برقای جلوشو روشن کرد تا تو تاریکی نباشیم ... 

میگفت هوا سرده ... تعارف کرد بریم تو ... پیر مرد وقتی شیرینی های خامه ای تو دستمونو دید که داشتیم با قاشق میخوردیمش فکر کرد بستنی میخوریم و خودش تعارفش پس گرفت :)))

زندگی هم داره آروم میگذره هم تند ... 

هم آروم و هم تند ... 

مراحلش تند تند پشت هم میان و میرن !

میان ومیرن ... 

روز محشری نبود ! امروزو میگم ... ولی یه چیزای کوچیک قشنگ توش میشه پیدا کرد که بشه خاطره که بشه حس خوب که بشه حال خوب ... :))

دلم میخواد یه کادو برای خودم بگیرم ... نمیدونم چی بگیرم :))

این یکم برام سنگینه !!! 

بده که نمیدونی چی باید بخری !!!بده که نمیدونی چی به خودت کادو بدی ... شاید هم میدونی و اون ته تها قایمش کردی ... 

شایدم چیزی که میخوای اونقدری بزرگه که الان تو دستات جا نمیشه ... 

خدایا ... 

خداوندا ...

آرزوی من آرزوی همه زندگی من ... 

آرزویی که میشه هدف ... هدف میشه یه چیزی که بهش رسیدم ... 

بهش میرسم ... 

میدونین خنده دار بودنش چیه ؟ اینه که هنوز هم یه چیز مشخص نیست ... تو هاله اس ... توی مه ... 

ولی امید دارم ... و اطمینان دارم ... به رسیدنش به خواهد بودنش ...

بقیه یه عالمه حرفام که مونده تو ذهنم !! 

میشه سه نقطه نوشته اینجا ... 

سه نقطه مونده ته حرفام

روزی که میرسم و میفهمم ... 

روزی که میاد ... 

و من تلاش میکنم برای اومدنش ... 

تولدم مبارک :) 

آرزو میکنم امروز و فرداهاتون شیرینی های زندگی رو بیشتر از تلخی ها یا سختی هاش حس کنین ... تا جایی که تلخی ها از یادتون بره .... 

حسنا ... تصمیم گرفتم بنویسم ... 

نوشتن آرومم میکنه ... بی پروا نوشتن .. بدون توجه به قاعده و قانون نوشتن ! 

هر چه از دل براید نوشتن ... 

میرم که برم سال جدید زندگیمو شروع کنم ... :)) 

سالم زندگی کنید 

یاعلی :)



๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

فکر میکنم ! 

فکر میکنم و فکر میکنم :)

زیااااااااد فکر میکنم !

مامان , بابا عمو عمه دایی خاله و.... استاد غیر استاد یه چیزایی میگن ! میدونین چی میگن ؟ 

میگن معلمی شغل بسی خوب است برای بانوان !

اینجوریا !

ولی ولی من میتونم برم امیر کبیر ! 

به همین صراحت !

ولی میدونین دیگه مهندسای عزیز انگاری معلوم نیس کار بگیرن یا نه !

ولی من چی ؟ منم مهمم نه ؟ دلم ؟ علاقم ؟ شوقم ؟

به قولی اگه تربیت معلمی بودی خب چرا برا امیر کبیرش خوندی ! مثلا ! حالا هی میگم الکی مثلا من چقدر اکی ام !

نه اینا رو نمیخوام بگم !

میخوام بگم دیشب داشتم بال در میاوردم وایییی دارم میرم تهران وایییی بابا پشتمه واییییی قراره قله های مرتفع پیشرفت رو طی کنم !

وای وای وای 

ولی امروز ! از دیشب بسیار نرم و با ملایمت شروع کردن ببین دخترم دختر گلم بری تربیت معلم حقوووووق میگیری کارت تضمین شده اس! امنیت داری ! خیلیییی خوبه بعدش میتونی هرچی دلت خواست بخونی راحت بی دغدغه !

میدونم نگرانن ... یعنی اتیش میگیرم ! دوری ! نگرانتیم ... دل مامان تاپ تاپ میکنه ای دخترم الان داره میاد !

می ترسم برم هیچی نشم برگردم بگن دیدی ما میگفتیم ؟

معلومه می ترسم عین چی !

میگم بابا مگه نمیگی خدا جواب تلاشو میده ؟! 

میگم بابا ! نه من چیزی نمیگم ... لامصب چی بگم ؟

میدونین یکی از دوستام یه چیز خوبی گفت ... میگفت اره سختیش بیشتره ولی موفقیتش بیشتره !

میدونین یکی که من میخوام جا پاش بذارم چقد چیزای خوشگلی تعریف میکرد از این رشته !

معلمی ؟ شغل خیلی پر احترامی برام ... ولی اگه فک کنم اینام میاد تو ذهنم ! استپ ! سابیده شدن ! 

من بچه های کلاسمونم دیدم ! دیوانه میکنن ادمو ! 

اصن به بابا میگم خب چرا منی که علاقه خاصی ندارم برم و نذارم اونی که عشق این کاره بره ! 

میدونین چیه بیاین درگوشی بگم ... نگران حتی ازدواج من هم هستن ! 

اخه نه که لیسانس فایده نداره ! و حداقل باید ارشدشم بگیرم ! 

وای مامان ! خب میگم نرفته دور و برمون کسی ولی بالاخره که چی یکی باید بره یا نه ؟ 

می ترسم و می لرزه درونم ولی میگم !

هی خیره میشم به در و دیوار که خدایا چیکار کنم ؟

چیکار کنم ؟

خدایا دلم برات تنگ شده ... 

خیلیییییییییییی زیاد ... 

میدونی ... مهندسی برام قشنگه این رشته برام قشنگه اما سخته ... قول میدم اگه انتخابش کردم همه تلاشمو بکنم ... 

کمکم باش ... 

می ترسم تربیت معلمو انتخاب کنم و برا مصاحبه قبول بشم بابا دیگه نذاره نرم و انصراف بدم و که اگه برم و احیانا قبول بشم هیچ راه برگشتی  وجود نداره ... حس میکنم میفتم تو زندان !

اصن هیجیشم معلوم نیس ! خب همون اول بگین ! باید صبر کنیم تازه اعلام نیاز کنن !

اقا من دوست ندارم خانم من دوست ندارم ! 

جیکار کنم ؟

میدونین این دوریه ! نه که ما چهارتاییم و من اولیم دارم حس میکنم بابا میخواد زودتر ما سروسامون بگیریم خیالش راحت شه ! 

هعی ! پس زندگی چی میشه ؟ زندگی من ؟ یه جوری میگه بازم هر چی خودت دوست داری ... ما مجبورت نمیکنیم دلم میخواد بگم غلط کردم ! 

یکم کاش وضعیت بهتر بود دلشون خوش میشد بیشتر بهم قوت قلب میدادن !

باید برم و با موفقیت برگردم !

تا همه چی جبران بشه ! 

و الا پودر میشم ! 

خواهشا اگه خواستین نظری بدین در نظر بگیرین من تو چه مرحله ای هستم و سعی نکنین نا امیدم کنین ! ادمی به امید زنده است ! 

اگر راهنمایی دارین یکم بیشتر فکر کنین و لطف کنین بهم بگین ...

اگر مزایا و بدی ها ی معلمی و مهندسی رو میدونین بگین ... اگر میدونین من چطور میتونم تشخیص بدم چطور بهتر میفهمم کدومو دوست دارم و علاقه دارم بهش بهم بگین ! 

و لطفا از خاطرات تلاش های بی دریغتون بگین که خداجونم جوابشونو داده ! 

با تشکر اگه اصلا پشه ای پر زد ! :)))

شاد و سالم باشید 

یاعلی:)



๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام ...

سال نو امده من دیر امدم ... به قولی سال من امسال کمی دیرتر شاید اغاز می شود !

شاید از 24 تیر 95 :)

اوممممم ...

دلم میخواد وقتی وقتش شد بیام و بگم تونستم .... خیلی چیز ها می شنوم شنیدم ....میشه میشه میدونم میشه .... 

من هم راهمو پیدا میکنم یه بار به یه نا امید گفتم منه ادم اگه امید نداشته باشم مگه زنده ام ؟!

اره من امید دارم .... من از دورن خودمو میسازم .... خیلیییییییییییییی ایراد دارما .... اما بازم میگم no problem عزیزم ... 

دوست دارم ... ! 

قبل تر ها فکر میکردم راجع به شخصیت ! 

مقوله بشدت گنگی بود برام! مثلا اینکه من هر چی ام همینم یا مثلا اینکه اگه من یه کاری که نمیکنم رو چون به نظرم ایده ال و خوبه انجامش بدم میشه شخصیتم بعد این ادا نمیشه ؟ یه چیز غیر واقعی؟؟

تازه خیلی هم دلم میخواست یه چیزایی مخصوص خودم داشته باشم ... الان فکر میکنم دارم ! ممکنه به تبع زمان هم تغییر کنن ....

من تو خودم خیلیییی فکر میکنم ... به همه چی همه همه همه همه چی .... و بخصوص تو خیلی برخوردای رسمی حواسم به حرکت ها هست و منظور میگیره و گاهی این بعد از درون بنده فکر های خارق العاده میکنه که تا حالا عملی نشدن .... 

میخواستم همین جا یه ایراد از خودم بگیرم ولی فکر کردم بهتره ایراد خودمو بزرگ جلوه ندم و به دیگران نگم .... به نظرم خیلی ها تا ما نگیم اصلا متوجه نمیشن ! و اصن شاید به نظرشون یه همچین موردی ایراد نیست ! خب من چرا به خودم انرژی منفی بدم ؟!!!

انرژی ... هوممم ...
الان داره یه صحنه ای از امروز تو ذهنم مرور میشه و من به این فکر میکنم چرا گاهی زمان برام گم میشه ؟!!

چط.ر این اتفاق می افته !

دلم میخواد از سخت بودن بگم ... باور کنم دارم تلاش میکنم و کاری رو میکنم که با شناختی که از خودم دو سال پیش دارم اگه همون راه رو ادامه داده بودم الان تو این جایگاه نبودم .... 

بوی رقابت به مشامم خورده ... دلم میخواد بیشتر بخوره ! یکم که تو خودم میرم می بینم انگاه به طور ناخوداگاهی دوست دارم اون اول باشم.... 

خدایا تلاشم ... تلاشم ... اینکه این روز ها گم میشم ... گم میکنم این بده ... 

دو هفته دیگه امتحانامون تموم میشه ... 

دندون عقلم در حال رشده ! میخواستم بیام و یه پست بنویسم با عنوان عقل نهفته ! ولی نیومدم !!

پنج شنبه با بچه ها رفتیم و یه ازمون ریاضی خالص دادیم ... 

اونجا اون روز من از یه رفتارمون بدم اومد .... خیلی دلم میخواد دیگه تکرار نشه ... باری به هر جهت بودن البته از نظر من تو اون لحظه اینکه یهو بخوای بری و ازمون ندی ! صحنه سیاهی بود برام ... باز هم میگم از نظر من و از دید من ... 

یه چیزایی .... فحش ! این رکیک ... تنم لرزید وقتی خواهر کوچکترم رنگ از روش رفته بود وقتی این همه فحاشی رو برای اولین بار توی اینستا دید .... تو پیج یکی که جدیدنا ازش خوشش میاد!!!

بیچاره خواهرم .... چقدر برای صاحب اکانت ابراز دلسوزی کرد ! من می ترسم ... من یه خواهر بزرگترم ! من با ته تغاری 15 سال تفاوت سنی دارم ... وقتی بهش میگم دتر من و داداشم می پرسه مگه بچته میگم اره ... تو هم هستی !

من براشون برنامه دارم ! وقتی همکلاسیم میگه چه کارا من اگه جات بودم میزاشتم هرکااااااار دلش خواست بکنه من مخالفت میکنم !

اره بزار بازی بکنه بزار راحت باشه بزار شادی کنه بزار خواسته هاش براورده بشن اما همه این ها حد دارند ... ماها یاد میگیریم که خیلی جاها ادب رو رعایت کنیم ! این مهمه ... 

دلم نمیخواد محدود کنم ... چه بسا فردایی که نیستم فک کنه از زندان ازاد شده ! والدین هم نیستم که نظارتم کامل باشه ... 

دلم میخواد بهم تکیه کنن ... خودم فکر میکنم خصلت اولیاس !! 

اینا دلی های منه ... نمیدونم تا حد توشون موفقم ولی ایده الم اینه ...و  به نظرم ایده ال ها دست یافتنی ان ! 

و امیدوارم بلکه پاکگ شن از این همه فحاشی .. دارم نسبت بهش الرژی پیدا میکنم !

چه صفحه های تبلیغیه ... من اینجوری بزارم برادرم راحت صفحه ها رو بگرده و تحقیق مدرسه کنه ؟!

بچه ها بچه ها ... 

گاهی اشتباهات خودمو می بینم که تکرار میشن .... اینا رو کجای دلم بزارم ... خودمو چیکار کنم اونارو چیکار کنم .... 

همین میشه که گاهی ...

فعلا بیخیال !:)

هدیه بیان هم نمیدونم چیکارش کنم !

شبتون خوش 

لطفا دعاتونو از منه در حال شکوفا شدن لب کنکور دریغ نکنین ... و خواستین دعا کنید خالصانه برا هممون دعا کنین ... 

اینکه یه چیز مثبت یه این کشور اضافه کنیم ! 

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

چیز میز زیاد خوانده ام و الان هوایی شدم شایدم قاطی کرده ام. ... 

باز امروز گسسته خواندم بلکه برای ازمون تمام شود ولی باز هم ماند. ... 

اینطور نوشتن نوشتن من نیست اما چون چیز زیاد خوانده ام ذهنم فقط به اینطور نوشتن امر میکند. ... 

گسسته از ان هاست که نباید در ان هول بشوی و دستت بلرزد و شکاک نباشی و نباید در مضیقه تست بیندازنت. ... هعی. ... چون ان وقت که برای تحلیلی گذاشته میشود و نتیجه ای که میدهد می ارزد به گسسته درس ها زیااااااااد است اینقدر که نفهمیدم کی این همه درس گرفته ایم در هفته اخر مدرسه رفتن به سر میبریم نمی شود وقت با ارزش را رویش گذاشت و گذاشت و کش داد .... دو هفته ایست درسخوان بدی شده ام. . حواسن پی کار نیست و شش و هشت میزنم!  درس میخوانم ها اما حس خالی دارم. .. 

داشتم میگفتم که امشب چیز زیاد خواندم. ..ه. بگذار ببینم. ..ه معلم ادبیات عزیز امروز در دو زنگ متوالی خوان هشتم را تمام کرد. .. صدای پای اب را نیز. ...شعری از هراتی ... قصه عینکم و اخرین درس را که این دوتای اخر را قبلا از رویش.خوانده بودیم. ..و تنها ماند مناجات اخر. ... فیزیک اما. ... معلم فیزیک.ما دبش است. ...  یعنی مثل معلم شیمی نیست و میگذارد سوال های بودار حرص درار جون دراور خود را بپرسیم و بسیار متشخص هم می باشد ... امروز گیر بنده انجا بود که نمیدانستم الکترون بد بخت یک انرزی پایه را برای خود نگه میدارد و برای خودش است و به هیچکس هم نمیدهد و اجازه ورودش به سرای باشکوه لایه الکترونی مخصوص است. ... 

خلاصه که اینقدر چرا اینجور چرا انجور نه مثلا اگر اینجور گفتیم تا معلم به ما فهماند. ... 

میگم ها این انیشتین جان و شرکا عجب کسانی بودند. ... 

پس امروز فیزیک نیز خواندیم و ریش سفید میان دعوای کلاسیک و مدرن گذاشتیم. ... 

تابع متناوب را نیز شخم.زدیم. ... بی علاقگی حاد نسبت به این ریزه میزه باعث وحشت از ان شده بود که بر طرف شد. .. 

داستان کوتاه دوستی را خواندم که همسنم است رتبه یک منطقه را اورده و از این باز های شدید بود ولی جذاب بود. ... 

کاش این ازمون سه هفته ای نمیشد. .. من را حالی به حولی کرد.... تازه عید هم نزدیک است. ... خدای. من خواب های بهاری را چه کنم.... ولی.میدانم من از پسش بر میایم .... 

کلاس.ما به گفته جمعی کثیر کلاس قطبی داری است. .. درسخوان دارد داغان دارد. .. و من همسن خودشان در شگفتی کار هایشان می مانم. ...مثبتشان سر کلاس فیزیک پیش فیزیک پایه تست میزد. .. و بغل دستی اش همانند از اول سال تا الان غالب اوقاتی که در مدرسه رویت شده گوشی بدست بوده ...ایندفعه را مطمین نیستم که سرگرم بازی کلش بوده یا نه .... میخواهد کنکور هنر بدهد. .. ! 

جمعی چهار نفری کمیسیونی راه انداخته اند که نزد فیزیک عزیز 

که این قسمتش بالای نود و نن درصد یه تست در کنکور دارد لنگ می اندازد. ... 

دو نفر دیگر از اهالی خیلیییی وقت است که رویت نشده اند و اطلاع چندانی از اوضاعشان در دسترس نیست. .. 

بیخیال این همکلاسی هایی که انگیزه را صفر میکنند رفیقانی دارم با فکر های ناب با اندیشه ای از تابع های کشف نشده با قلب های مهربان که از دلتنگی فردا بغض میکنند. ... 

و بخاطر همین چند نفر دلم مدرسه میخواهد. .. 

و گذشت اون سیصد روز اول و حال تنها صد و چهله ای مانده ... 

ترسم از تسلط کافیست از بیدقتیست از هیچ است. ... 

خداجانم شدیدا مهربان و عادل است. ... 

خداجانم ای.کاش روزی من هم بگویم همه ذرات نمازم متبلور شده است ... 

و والسلام. .. 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ...

با جسم کوفته و خسته سلام ... 

ولی با یه دل امیدوار سلام ... 

چندباری فقط نیت داشتم بنویسم اما نیومدم ...

فقط وقتی شروع میکنم به نوشتن ،اون موقع هست که اسیرش میشم ... !

خیلی روزها باید ثبت میشد اما کو وقت کو وقت کو وقت ... 

کمی فکر که میکنم حس میکنم خیلی چیز ها رو بر خودم حرام کردم ... 

آبان ماه شاید داشتم به خوندن کتاب تو فیدبو و ... روی می آوردم .. شب ها قبل خواب و بعد از ظهر نیز قبل خواب ... 

کم کم حس کردم باید بزارمش کنار ... گذاشتمش ... 

هفته گذشته مشغول خوندن ارشیو یه وبلاگ شدم تو همون بازه های زمانی ... 

و دیشب گذاشتمش کنار و آروم خوابیدم ...

امروز صبح خدا کسی رو فرستاد که بهم آرامش بده و بگه تو میتونی ... پلکی بزنه و بگه نترس خدا باهاته ... 

خدایا ممنونم ... " گاهی میترسم از اندیشه های ترسناکی که راجع به تو میگن خدا ... بعضیاش خیلی ترسناکن ... "

خدایا خیلی دوست دارم اینطور تعبیر کنم ... دعاهامو شنیدی ... داری باهام قدم میزنی .... 

هر دفعه یه گوشه کار رو میگیری .... آخ دلم میخواد جایی بود به اسم آغوش خدا ... دلم میخواد از این خستگی 5 ماهه پناه ببرم بهش ... به تو ... تابم بدی ... نوازشم کنی ... آرومم کنی ... برام از این دنیا بگی ... بگی قراره چیکار کنم ... 

آخ آخ ... خدایا درد خوبه نه ؟ درد خوبه مگه نه ؟

معلم ادبیاتمون که راجع به حافظ میگفت ... میگفت همه شعراشو که توش مست و باده و فلان داره استعاره از عشق خدا و اینا نگیرین ... 

اولاش حافظ حاااااااااافظ نبوده .... بعدش که کلی شب زنده داری میکنه و هی بالا میره و پایین میاد تا بفهمه و آخرش اونجا که میگه دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند .... اونجاس که میشه حافظ و دلی پر از راز .... 

اینا ورم قلب بود که خودش سر باز کرد .... من نمیخواستم اینارو بگم ... 

من میخواستم بگم چرا گاهی حس میکنم فراموشی گرفتم ... 

میخواستم بگم چرا وقتی وارد دبیرستان شدم حس میکردم از دوران راهنماییم تصویر های سیاه دارم ؟! 

وقتی یه سال گذشت بهتر شد .... 

یا انگار هردفه یه جا هستم و بعد به کل میندازمش کنار .. شاید بخاطر همینه که انگار نبودم و از اول متعلق به اینجا بودم .... 

من میخواستم یه هفته قبل بیام و بگم خداروشکر امسال آروم ترین ترم اولمو گذروندم و با خیال راحت و آخیش گفتن و شکر خدا کردن نمره های کاملمو کنار گذاشتم ... 

امروز سوابق تحصیلیمو تایید کردم ... 

یه گنگی خاصی هست ... خیلی دلم میخواد بدونم چطور بر طرف میشه .... 

خدایا شوق دارم ... شوق رسیدن به تو .... ولی میدونی ... خیلی اول راهم ... اینقدر که حس میکنم باید هزار سال پیاده طی کنم ولی می ارزه ... کمکم باش ... 

خدایا با خودم میگم به تو میگم تلاشمو میکنم و موفق میشم ... 

سه هفته امتحان + یه هفته قبلش + یه هفته گذشته + این هفته من پوسیدم تو خونه .... " دوشنبه قبل با بچه ها رفتیم اردو البته به اندازه 11- 2/30 رفت و برگشتو دریا و ناهار "

این هفته پایه امتحانه // خوب نخونده بودم و دو سه تا فصل اصلاا نخوند داشتم .... اونا رو خوندم خداروشکر ... ولی هنوز ازش مونده .... 

بازم .. خداروشکر ... خیلییییییییییییییییییییییییی شکر .. من وضعم الان کاملا نرماله و خدایا شکرت ... 

امروز صبح منو که دید خودش اومد سمتم ... سوال پرسید ... نالیدم ... تشویقم کرد .... گفتن مثه خوت ها خیلی موثر .... 

همین که بدونی و برات تکرار کنن بچه هایی بودن که رو همین نیمکت ها نشستن و الان کجاها که نرفتن .... همین دلت رو قرص میکنه .... 

کی خدا ؟ نمیشه تقلب برسونی ؟ کی قراره برم بزنم به کوه و دریا ؟ برم بچرخم تو نقاشیهات و حض کنم ... 

خدایا یادته چقدر حس () بود که درک کردم زمان برات معنا نداره ؟ 

میدونی هممون به حرف میگیم .. ولی اینکه با لبخند به خودم توضیح میدم که چطور داری محدود میکنی و اصلا نمیتونی اینطور در نظر بگیری ... و خدایی که بندشی زمان براش مفهوم ... 

شدید اینجور وقتها مغز ها ارور میده .... و پشت هم پیغام میده یعنی چی ؟ چجوری ؟ 

یه جوری که تو نمی تونی تصورش کنی ! همین 

فردا کارنامه ها رو میدن و هفته آینده من 18 ساله میشم ! و حسی ندارم از بس پرم از فکر ها !:)

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر