•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۲۳ مطلب با موضوع «تفکرات ضد و نقیض» ثبت شده است

خیلی وقت ها .. خیلی چیز ها رو فقط تو ذهنم میگم ... و دوست دارم اینجا بنویسمشون .. 

اما نمیشه خب ... نه که چیز خاصی باشن .. 

واس اینه که اون لحظه مثلا اول صبحه و بعد جدا شدن تو تقاطع همیشگی از خواهر کوچکتر میرم تو فکر و فکر میکنم ... 

حتی فکر میکنم بعدا بنویسم یا نه .. 

خیلی نوشتن خوبه .. 

خیلی ... 

حس میکنم نوشته ها جون دارن .. 

حس دارن .. 

ازشون نور ها منعکس میشن .. 

گاهی واقعا لذت می برم از نوشته .. خیلی خیلی .. 

من با نوشته ها انگار جور ترم ... خیلی بهتر با نوشته حرف میزنم ... خیلی بهتر از حرف زدن و  رو در دو سخن گفتن .. 

حتی فک کنم ماه پیش بود ... 

حس کردم اگه وقتی یه نفر داره یه چیزی رو بهم توضیح میده تو چشماش نگاه کنم متوجه نمیشم چی میگه ... می شنوم .. گوش میدم اما خوب متوجهش نمیشم ... انگار گیرایی ذهنم میاد پایین ... 

فکر میکنم تمام حواسم یمره پی نگاه کردن به چشمای طرف ... 

اینو تو مواجهه با معلمام متوجه شدم !!!

وقتی تک و تنها خواستم چیزی رو برام توضیح بدن و زل زدم تو چشماشون و بعد ممنون گفتن ازشون به این می رسیدم که نچ ... نفمهمیدم چی شد ؟!!!

تو دنیای یه زندگی ایستادم .. البته الان تموم شد .. شایدم یه جای دنیا یه زندگی شبیه بهش همچنان ادامه داشته باشه ... 

همیشه همینه .. هر چی طولانی تر باشه بیشتر خودمو نزدیکتر بهشون حس میکنم .. 

حس هاشونو گاهی درک میکنم و گاهی هم قابل قبول نیس برام ... 

اما ... 

یه حس خوب برام داره همیشه .. والا که همچنان به کارم ادامه نمی دادم .. البته از من که چیزی بعید نیس اما فک کنم عاقلانه اش اینه که دیگه نکنم کاری که دوسش ندارم ... 

آخر هفته عروسی و عقد ... خر تو خر .. شیر تو شیر ... 

عقد یکی از همکلاسی های اول دبیرستان و رفیقی که خیلیم بهش احساس نزدیکی نمیکنم ... 

اما خب بالاخره حق رفاقت هست بینمون هر چند من باهاش احساس راحتی نکنم .. 

:)

چقد همیشه قاطی پاتی حرف می زنم ... 

و الان انگار می خوام یهو تمومش کنم .. 

چطور این کار رو می کنم ؟؟

دمدمی مزاج اومد تو ذهنم ! :D

همه دارن زندگیشونو می کنن .... 

خدایا حواست هست ؟

مراقب هستی ؟

اره که هستی ... تو همیشه هستی ... 

بودنت خیلی خوبه .. خیلی ... 

کاش میتونستم تصور کنم تو بغلت آروم میگیرم ... 

اما تو خدایی ... موجود دو پا یکی عین من و هم نوعام از نفست و از خواستت به وجود اومدیم ... 

و چقدر برام گنگه !!

چرااینقدر برام گنگه ... 

یکی نیس برام ازت بگه ؟؟

قشنگ بگه ؟؟

از کتابای دینی که گاهی خوب میگن خوشم نمیاد ... 

همونی که خیلی زیاد بود و امروز امتحانشو دادم ... 

بعد دادن 4 امتان اولیش بود که تا 2 و نیم شب بیدار بودم و .. 

همشم به خاطر این بود سر سریش گرفتم و از قصد دیر خوندمش ... 

اراده ... هه ... 

اراده ینی چه شکلیه .. آها فهمیدم ... همونیه که باعث میشه من بشینم یه رمان 1000 صفحه ای رو بخونم وسط امتحانام و ککم هم نگزه !!!!

:(

باشه .. 

بعد .. 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حرف هاتون رو می خونم و دور و برم رو می بینم ....

یکم ... 

اینکه گرفتن یه تیکه کاغذ به اسم مدرک بدون یه شغل مناسب و زندگی راحت و بی استرس به درد نمی خوره .... 

حتی این رو بهت میرسونه که تلف کردی عمرتو ... 

فکر میکنم من چرا زندگی میکنم ؟

برا کی ؟ برای  چی ؟ یه چی برسم ؟ میخوام به اینی که نمیدونم چیه برسم باید چه تلاشی بکنم ؟

همه اینا یه گوشه ... 

من اینو میدونم ... 

دلم میخواد ... اگر مدرکی هم داشتم در آینده ... 

برم رنگی زندگی کنم .. با ذوق زندگی کنم .... 

سعی کنم تلاش کنم زندگیم هم سخت کوشی داشته باشه و هم لذت ... 

خستگیشو دوست داشته باشم ... 

تو خیابونا قدم بزنم ... 

مهربون باشم .. 

تا آخر همینجور بمونم ... و بواسطه حال کردن و خیلی رفیق فاب بودن با هزار تا فحش دوستمو صدا نزنم ... 

عاقل باشم با احساس باشم .... 

خدا ... 

خدا ... 

چی بگم ؟

نمیتونم بگم ... 

چی بگم ...

باور به حضور خدا ... و حس خدا ... خدا ... 

واژه خدا هم شاید یه موقع نگاه کنم بهش و بگم این خدا هس ؟ اینجوری می نویسنش ؟ 

مثه کلمه دوازدهم که امروز برام این حالتو پیدا کرده بود ... 

اما الله .... الله الله ... الله الله هس ... هیچوقت نخواهم گفت این کلمه اینطور نوشته میشه یا نه .. هیچوقت .. 

هیچوقت هیچوقت ... 

.

.

.

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلام میکنم به احترام ... 
به خوش آمد ... 
...
و بعد به خودم میگم ...
فاطمه .. 
عزیزم ... نشد شلمچه بری ... خیلی یهویی شد میدونم ... 
اشکت ریخت درست وقتی که ذوق و شوقت فراوون شده بود برای رفتن چون خبر نداشتی باید به پدرت بگی فلان روز بیاد برای امضا رضایت نامه ... 
بابا شنبه  اومد ... امضا هم زد ... لبخند به لبت اومد ... 
اما دو روز نشده می فهمی نمی برن ... 
چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
کنسل میشه ... 
نمیری ... و 
قسمت نبود ... 
نشد ...
حتی وقت نکردی زیاد غصه بخوری ... 
غصه نداشت اما کمی گرفته شه حالت ... 
چون درسا و امتحانا زیاده ... 
پنج شنبه ای که باید تو راه می بودی و ظهرش می رسیدی و بعدش کلی برنامه ... 
رفتی که آزمون بدی ... 
مدرسه رفتی ... حالت گرفته شد .. ساعت دوازده و نیم تو راه خونه بودی هوا سرد بود ... 
از طرفی رفتی اونم پیاده که زیادی ماشینا تو رو یاد دنیای ادم آهنیا می انداخت .. 
ترسیدی حتی از خیابون رد شی ... چند بار تا سر خیابون رفتی اما باز برگشتی تو پیاده رو تا شاید جای خلوت تری پیدا شه ... 
و بالاخره رد شدی ... 
جمعه از زهرا فیلم گرفتی .... 
به طرز عجیبی // به حالت یه دیوونه ی معتاد نشستی 6 قسمت از یه سریال رو دیدی ... 
و فقط یکم تلاش کردی درس بخونی اما تسلیم شدی چون ذهنت باهات یار نبود ... 
با این حال چون چند دفه از قبل دو درس عربی رو خونده بودی و امتحانم آسون بود بد ندادی .. خدا رو شکر ... 
گاهی فکر میکردی بیای تو گذر زندگی بنویسی ... 
گاهی وقت نبود ... 
گاهی تو ذهنت صحبت میکردی ... 
این هفته زنگ کامپیوتر خوبی رو گذروندی ... 
تاریخ هم مثل همه این هفته هایی که گذشت کلاس خوبی بود ... 
معلمش رو دوست داری ... 
و از شنیدن حرفاش خوشت میاد ... 
چالش بر انگیزه .. 
و حس میکنی با حرفاش به زندگی نزدیک تر میشی با بحثایی که پیش میاد ... 
با بعضیاش موافق نیستی ... 
اما جالبه برات .. 
این روزا هم حالت خوبه و هم گاهی نمیدونی داری چی کار میکنی ... 
گاهی فکر میکنی خوبه ... داری یاد میگیری ... 
گاهی فکر میکنی اصن اونی که این همه سال داشت زبان می خوند خودت بودی ؟ 
پپس چرا خاطراتش این همه برات تاریکه .. انگار وجود نداشته .. 
این برا این هفته اس شاید هفته دیگه خاطراتت روشن بشن ... 
امتحانای ترم ششم دی شروع میشه ... 
امیدوارم درست فکر کنی و برنامه بچینی و درس بخونی ... 
به قول معلم دینی ... 
پشیمونی برا خودت نزار ... که اونایی که خوب هم کار میکنن پشیمونن که چرا بهتر کار نکردن .. 
مراقب خودت باش .... 
کنکور رو هنوز هم نمی شناسی ... 
باور اینکه سال دیگه باید برای کنکور بخونی عجیبه .. 
فکر میکنم چون نمیدونی باید چی کار کنی و از کجا شروع کنی ... 
نگران نباش ... 
مطمئنم میتونی ... :)

یاعلی برای شما ... :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر