•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۲۳ مطلب با موضوع «تفکرات ضد و نقیض» ثبت شده است

ترس ...وقتی بہ ترس فکر کنم چیزای زیادی میاد تو ذھنم کہ ازش میترسم .... 

این چیز ها اتفاقا چیزای مھمی ھم ھستن .... 

اون چیزھا بمونہ تو دلم .... 

دیشب برنامہ ریختم و رفتیم خونہ خالہ جان از کربلا باز گشتہ .... 

خالہ جان دیگہ ام کہ از ولایت مھاجرتیشون یہ سر اومدھ بودن اینورا خبر کردیم کہ بیاد ... 

دخترخالہ نصفہ مھندس عمرانی ھم فردا امتحان داشت .... 

شب خوبی بود و من حس کردم یہ فاجعہ ای ھم دیدم ... 

حس بدی بود ... خیلی .... از تصور اینکی من ھم شاید خدایی ناکردھ در آیندھ بہ این شکل روزگار بگذرونم سخت بود ...

ھر آدمی برای خودش آرمان و آرزویی دارھ ... 

و من فکر میکنم اگر دوسال پیش در ھمون مدرسہ باقی می موندم الان ھمچنان کاسہ چہ کنم چہ کنم دستم گرفتہ بودم .... 

الان از وضعیتم ناراضی نیستم ... خداجان شکرت .... خدایا تو شاھدی مگہ نہ ؟ 

می بینی کہ صدات میکنم  ؟ از خودت خواستم .... 

نہ درس نہ زندگی اول اون نگاھ رو میخوام ... بدھ بگم میخوام

 ؟ 

لطفا خداجان .... تا سالھای قبل میترسیدم بگم اما الان جرئت گفتن پیدا کردم .... حاضر شدم بہ رضات .... خداجانم ... خیلی دردناکہ .... خیلی .... این گنگی خیلی در آورھ ..... 

اینکہ با توضیحی کہ معلم داد رسیدم بہ این مسئلہ کہ من برای اینکہ بفھمم چیزی رو کہ از درک محدودم خارجہ اونو محدود میکردم و فکر میکردم خب الان این اینہ و ھمینہ و جز این نیس....  

وای خدایا....  این کتاب ھای دینی مورو بہ تنم راست میکنن...  

ولی خیلی یہ حالی بود .... یہ لحظہ بہ این فکر کردم کہ چرا اصرار  دارم اونطوری کہ دلم میخواد فکر کنم ؟ اصن این اونطری کہ من فکر میکنم نیست ..مثہ اغلب مواردی کہ وقتی تو ح یہ سوال می مونم میدونم نگاھم بہ سوال درست نیست ...حالا من نہ نگاھم درست بودھ نہ حتی اینقدری واسع کہ بخاد یہ عظمت رو تو خودش جا بدھ .... 

تو دینی 2 خوندم آدم کہ بعد مرگ وارد برزخ میشہ دیدش باز تر میشہ و چیزایی رو میفھمہ کہ قبلا درک نمیکرد .... 

یہ احساس گنگیہ ... روحم میخواد بدونہ ینی چہ جوری ؟ 

چقدر سوال تو ذھنمون ھست .... 

و اگہ یہ بچہ دو سالہ میخؤاد فقط بدونہ تو خؤنش چیا ھست و چی میگذھ و تو خیابون چہ حیوونیہ و چہ ماشینیہ .... من الان تو این سن خداجانم میخوام بدونم این دنیا کجاست کہ من اومدم ؟ 

چی ؟ چطور ؟ خدایا بگردم دنبالش کمکم میکنی ؟ 

خدایا کجا بگردم ؟ خدایا حرف کسی رو باور کنم ؟ خدایا نمیدو چی رو قبول کنم .... خداجونم نمیدونم .... 

خدایا بارھا ازت خواستم .... 

راھم اون راھی باشہ کہ بھش میگی صراط مستقیم .... 

گاھی یہ سری افکار بچگانہ و دنی خیلی اذیت کنندھ ان .... یہ حسی دارم .... انگار انگار فقط انگار یہ حآت درونی دارم کہ مءگہ نگا انگار یہ نمہ بزرگ شدی ... چہ شود خدا چہ نشود ریسمانی کہ ھست رو ول نمیکنم .... تا ابد .... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام...  

من زنده ام...  سالم ام با یه سرما خوردگی جزیی...  

محرمتون تسلیت...  

امیدوارم این ده روزی که گذشت رو خوب استفادھ کردھ باشید ... 

کاش یادم بمونہ جمعہ یہ سر بیام اینجا ! یکم تخیلہ افکار کنم سبک بشم ... 

فقط یہ مسئلہ ای یھو اومد تو ذھنم ... 

حس میکنم با وجود بی خبر بودن من از اطلاعات روز بشر با این حال خیلیا دارن میمیرن ! 

درواقع کشتہ میشن .... و من فقط دھنم باز موندھ ... نمی فھمم ... نمی فھمم ... وقتی این چیزای کثیف رو می بینم می شنوم فقط حس میکنم چقدر این دنیا کوچیکہ!  از لحاظ ارزشی ... نمیزارن قشنگ بہ دنیا نگاھ کنم .... نمیزارن ... نکنہ خودمم نمیزارم ؟ خدانکنہ ... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

برگہ خاطرھ امروز 

محتویات ذھن غوغا و پر جنب و جوش 

کلاس رفتن ... پوف ... 

یہ کلاس فیزیک میرم ... خیلی دوسش دارم ... یعنی من بہ خآطر این کلاسی کہ رفتم معلمی کہ داشتم و فھمی کہ ازش یاد گرفتم از فیزیک اعتماد بہ نفسم لذتم از خوندن فیزیک ... رفتہ بالا ... و اینکہ من لااقل میدونم چی بہ چیہ بہ زندگی امیدوارم میکنہ .. گاھی ھم بہ این فکر میکنم چرا آخہ اون مدلی درس میداد اون معلم ... کہ من حتی بہ تحلیل خودم بہ عنوان جوک و مضحک ترین فکر نگاھ میکردم ... چہ با من کردھ بود ...

چی سر مغز بیچارھ من آوردھ بود ... 

خیلی فکرا از ذھن من میگذرھ کہ دلم میخواد مغزمو خالی کنم بزارمش یہ جا خودم فرار کنم ... 

یکی از مھم ترین چیزایی کہ فکر میکنم الان خیلی بھش واقفم اینہ کہ اصن درس خوندنم بلد نیستیم خیلیامون ..

ھمسن ھای خودم .. ... بخصوص خودم ... و فکر میکردم چقدر خوبہ بہ بچہ ھا یاد بدن چطور باید درس بخونن تا ھمونجوری عادت کنن ... 

فکر میکنم از اون دستہ مسائلی کہ باعث میشہ گاھی بخؤام اون کار رو با مغز بیچارھ ام بکنم اینہ کہ چون تا الان عین آدم درس نخوندم دچار گیجی بی انگیزگی افت اعتماد بہ نفس پوچی و ..... میشم  نچ نچ چقد ضرر داش ... 

تصمیممو گرفتم ... امیدوارم جلسہ ای کہ بامشاوری خواھم داشت خیلی موثر باشہ برام و قول بہ خودم کہ بہ حرفاش با جون و دل گوش میدم ... و شاید عین بچہ آدم درست زندگی نکردم و فقط تا اینجا قد کشیدم و بس نمیزارم از این بہ بعدش اینجوری بمونہ ...

اگہ تا دیروز حالیم نبود الان کہ حآلیمہ ... 

یکی از موضوعاتی کہ امروز باعث سر درد من شد و باعث شد بعدش بیام اینجا بجای شیمی 2 خوندن این بود حتما اینجا ثبت کنم کہ من بہ سطوح اومدم ... بہ معنی واقعی کلمہ ... وای خدای من چرا آدما اینقدر حرف میزنن ؟ جایی کہ جاش نیست ... آخہ ھمکلاسی بوق تو ارزشی برای خودت و دوستت و ھمکلاسیت و وقتتو معلمت قائل نیستی ... چرامیای کلاس ؟ 

فردای قیامت نگو حق الناس گردنم نیس . تو حق تمرکز من رو خوردی ..  تو حق با آرامش یادگرفتن از معلم رو از من گرفتی .م تو حق آرامش داشتن رو از معلم گرفتی ....

خواھر من اصن واس من مھم نیس کہ گوش بدی یا جہ چو واسہ خودت مھم نیس ... دلم برات سوخت کہ یہ بار سوخت و دیگہ میخ آھنین تو سنگ نمیرھ من کہ نباءد براش زار زار گریہ کنم ... گوش ندھ ... 

ولی حرفم نزن ... ھیش ساکت میفھمی ؟ 

ھمش حس میکنم کلا ھمہ ھم دورھ ھای من در حال حرف زدن از مادر زادھ شدن ... با ز خوب شد چند نفر ساکت پیدا کردم والا فک میکردم مشکل از منہ ! 

اینا تنشہ اینا اسید مغز ... کہ خالیشون کردم کہ راحت بگیرم بخوابم یا بشینم درس بخونم ... 

خدایا گیجی بد دردیہ ... گیجان را نیز مداوا کن ... اول از ھمہ ھم من ... نوبت گرفتما ... یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ... :)

هفته پیش این موقع ما مهمون امام رضا بودیم .... 

سفر خوب و همسفرای خوب ... و لذت بخش بود ... 

جای شما خالی ... و امیدوارم هر چه زودتر یه همچین سفری نصیبتون بشه .... 

" اینجا رو دوست دارم و نبودن توش برام دلتنگی داره ... "

این روز ها برای من خلاصه میشه درس کتاب درس کتاب دوم کتاب سوم کتاب پیش ... 

یهو انگیزه خاصی میگیرم و فوق العاده انرژی ولی خب به همون سرعت فروکش میکنه ... 

باهمه چیزایی که وجود داره من یه چیز رو خیلی بیشتر از همه می پسندم ... اینکه پشیمونی برای خودم نزارم .... 

حداقل پشیمونی بعد برای من ازم دفاع میکنه که این دختر همه تلاششو کرده و نتیجه این بوده .... 

این روزها خیلی بیشتر از ریاضی خوندن به وجد میام ... 

و لذت می برم از فهمیدن و امان از یه موقعی مثل امروز صبح که گیر کردم رو یه سوال و با اینکه حلش رو خوندم حس میکنم باز توش کم دارم و همین یه ذره کوچولو آزارم میده .... 

به بهانه شهرتم بچه ها میگن که شریف قبول میشی ... فقط لبخند به لبم میاره .. شوخی بیش نیس تا زمانی که تلاش من این سطح رو داره ... 

دانشگاه های معتبر شان بالایی دارن ... کسی لیاقت رفتن داره که تلاشش با مرتبه اون دانشگاه همخونی داره ... 

آقای دیفرانسیل میگه خدا عادله ... و بی شک که هست و من هم ایمان دارم به عادل بودنش ... همچنین کریم و رحیم بودنش .... 

اطراف ما آدم های زیادی چیز های زیادی میگن .... 

حس میکنم اول راه نیاز به انگیزه ی بیشتری دارم ... 

نداشتن یه برنامه ثابت اذیت کننده اس ... موندم برم پیش مشاور یا نه خودم از پسش بر میام .... 

وای ... 24 تیر سال دیگه روز موعوده ... 

و من فکر میکنم هنوز هم ذهنیت کاملی از این آزمون سراسری ندارم .... 

من هر لحظه دارم به اون اولین پله طلایی نزدیک میشم ... یه جورایی اولین قدم طلایی برای وارد شدن واقعی به زندگی و ساختنش می بینمش ... 

نمیدونم بقیه که طی اش کردن بعدشو چط.ور گذروندن .... اما من به یه چیز خیلی فکر میکنم ... و اون داشتن یه زندگی ایده آل از منظر و دیدگاه خودمه ... از آدمای اطرافم دارم چیز های ارزشمند هر چند کوچیکی رو یاد میگیرم .... 

شما هم که تو سن من بودین خانوادتونو اینطور میدیدن ؟ من با بزرگ شدن خودم انگار دارم خانوادمو می بینم ... وجودشونو به عنوان یه خانواده مستقل ... افکار عقاید فرهنگ رفتار و وضعیت مختص خودش ... 

من حس میکنم از آب و گل در که نیومده چون هنوز راه داره اما یاد این جمله پدر افتادم ... " سجاد تو باید مراعات کنی .. ما قراره یه دانشجو تو خونه داشته باشیم :)" وقتی شنیدمش لبخند طولانی زدم ... داشتم فکر میکردم چقدر برای این جمله تو گذشته ارج میذاشتن و حالا چه راحت تو بعضی موقعیتا موقعیت یه دانشجو  و علمش زیر سوال میره ... 

چرا مثلا باید معلم عزیز بنده بگه به نظر من سطح سواد بعضی از دبیرستانی ها (پیشی ها ) و علمشون از بعضی دانشجو ها بیشتره ... 

و من هر لحظه به اون پرده ای که جلو چشمام داره تکون میخوره نزدیک تر میشم ... 

کنکو حس یه مرز رو بهم القا میکنه ... مرزی که باید ازش گذشت و بعدش هم یه نفس عمیق کشید ... :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

اهم ... 

داشتم فکر میکردم بزرگترین و سخت ترین جنگ هر انسانی با خودشه ... 

باز اگه اون انسان بنده باشم ! :|

و من الان تصمیم گرفتم " از اونجایی که چیزایی که باید بشنویم و ببینیم رو خودمون انتخاب میکنیم من هم سخت گیر بشم تو انتخابم ... 

نبینم چیزی که نباید ... نگم چیزی که نباید ... نشنوم چیزی که نباید ... تمام تلاشم رو میکنم که سست نشم ... من الان جرئت کردم به خودم قول بدم ... گفتم تمام تلاشم رو میکنم .... اکثر موارد من چنین کاری نکردم ... چون از اینکه قول خودمو بشکنم ترسیدم .. به خودم اعتماد نداشتم .. 

الان ... اگه من الان نخوام زندگی درستی داشته باشم یه سال دیگه باز هم باید احساس کنم منِ اون موقع 18 ساله نفهمیدم کی زندگیم تا اینجا گذر کرد.... منِ الان میتونه نظر خودشو ابراز کنه ... قبلا ها بیشتر جلوی اظهار نظر خودمو میگرفتم ... 

یادمه راهنمایی که بودم به مشاور گفتم میخوام خودمو بشناسم ... بقیه اش واضح یادم نیس ولی میدونم نشد راجع بهش حرف بزنیم .... 

یادم نمیره که گاهی تو آینه نگاه میکردم و حس میکردم چهره خودم رو نمیشناسم و این قیافه برام غریبه .... فکر های جور واجور تو سرم جولون میداد ... و گاهی که زیاد از فکرا و تخیلاتم برای زهرا میگفتم ... آخرش هم اضافه میکردم که چقد عجیبم ... 

اون موقع ها خیلی رو موضوع عجیب بودنم قفل کرده بودم .... نمیدونم واقعا عجیب بودم یا نه فقط اقتضای سنم بود و خیلیای دیگه هم مثل من بودن .... 

حالا دارم فکر میکنم بزرکترین جنگ آدمی با خودشه ... خود خودش .... فکر میکنم اونی که حسابش باخودش صافه و میدونه با دلش با مغزش با جسمش با روحش چند چنده می بره .... اره زندگی رو می بره ... 

نمیدونم کی روزی برسه که منم حساب کارم دستم بیاد اما دوست ندارم تا اون روز پشیمونی بزارم ... 

مشکل یکی مثه من اینه که فقط میدونیم مرگ برا همه اس اتفاق برا همه اس و فلان برا همه اس ... اما زیاد به خودمون نمیگیریم ... و اینم هست که با فکر به اون ها بهم میریزیم و از زندگی مون می افتیم ... و این به نظرم برمیگرده به ضعیف بودن روح ... 

آِه ... آدمای بزرگ ... اونایی که روحشون خیلی بزرگ و بزرگواره ... اونا اونا اونا اشکمو در میارن ... آخه نه که کوچیکیم اینقد هس که تو مقایسه با عظمت خدا گم میشه .... ولی شاید بخاطر کم سن و سال تر بودنم امید دارم با این آدمایی که روحشون بزرگه مقایسه بشم ... 

تو دوتا پست پیش گفتم افکار دور و برم متناقضه ... اینکه یه جا میخونم تف به این زندگی و سیاهی می بینم .... یه جا می شنوم خداروشکر همه چی درست میشه .... الهی شکر ... 

من دومیشو انتخاب میکنم .... خداروشکر ... دلم میخواد به جایی برسم که ورد زبونم باشه این برکت " الهی شکر " 

من ... من خام نپخته جوون اگه فردا روز مرگم باشه می ترسم ... و عقیده ام از ترس از مرگ اینه که اونی که ندونه چی انتظارشو میکشه می ترسه .... اونی که از کارا و فکراش ترسیده ... و من می ترسم ... و الان رویامه که برسم به روح بزرگ اون آدما ... انسان کمال طلبه نه ؟ زیاده خواهم ؟!

چون الان اینقدر کوچیکم که دیده نمیشم .. چون پیش پا افتاده ترین چیز ها سرسری سر میخورن از دستم ؟ عیب نداره ... باید به خودم دلگرمی بدم یا نه ... خدام بزرگه ... الله همون کلمه حک شده رو قلبمه ... 

الان میخوام خودمو دیوونه کنم ... خودمو تخریب کنم .... از بیخ و بن ... آهای من ... حواست هست که الله حک شده رو قلبت همیشه شاهد کارهات بوده ... آررررررررررررررررره ؟؟؟؟؟؟ 

بی احترامی کردی به پدر .و مادرت ؟ آره ؟؟ خجالت نکشیدی ؟ داشت نگات میکرد ... دروغ گفتی ؟ توجیه نکن ... چه کوچیک چه بزرگ ... خدات دید ... شنید .... ناعادلانه رفتار کردی ؟ با ریاکاری رفتار کردی ؟ مغرور شدی ؟؟ با زبون قضاوت نکردی اما چطور تو فکرت قضاوت کردی ؟ به اجازه کی ؟؟ هان ؟؟؟ داشت تو رو می دید ..... میگن تو رور از مادرتم بیشتر دوست داره ... دلت اومد ؟؟؟ آرهههههههههه ؟؟؟ 

واقعا اینجا نشستی که چی .. برو بیفت به پاش .... صدا غلط کردم هات باید برسه به عرش ... هان ؟ کم بیاری دخلتو میارم ... فهمیدی هم نامه دختر پیامبر ؟ دلت خوشه به اسمش ؟؟؟ بانو می درخشید با اسمش ... خجالت نکشیدی ؟؟؟ هان ؟؟؟ 

گناه بزرگ و کوچیک داره درست اما که چی ؟؟؟ دلت میخواد عزیز باشی اسم گناهم نباید از کنارت رد شه !

می فهمی که .. قول دادی .... نشکن ... دل رو نشکن ... خدا توشه ... نشکنیشا .... 

چرا همت نمیکنی ؟ روزاتو سپردی به باد که چی بشه ... اینجا نشستی که چی بشه آخه .... آه ... 

الله ...

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یعنی از فکرای متناقض و جور واجوری که اطرافمو پر کردن بخصوص تو دنیای مجازی ...

قاطی کردن چیز معمولی هست ها ؟

قاطی کردن من تو تصمیم گرفتن به اوجش میرسه... 

اونقدر آگاهی ندارم که بتونم مثبت و منفی های هر راه رو در نظر بگیرم .... 

مصداق یکی از این انتخاب ها ، انتخاب رشته است ....

این میشه یه خصلت بد از خودم .... 

که یه مانع هست ... بین دو تا کاری که علاقه خاصی به هیچکدوم ندارم فکر میکنم اگه اونی رو انتخاب کنم گه ... نه نمیخوام ادامه بدم ... فقط میشه همون چشم و هم چشمی :(

نمیشه کمک کنین ؟

حالا دو نفر آدم هم بیشتر نمیخونن اینجا رو ... ولی همون دو نفر ... 

مثلا یه شغلی مثه معلمی ... 

جایگاه ویژه ای داره اما تو جامعه ما خیلی ارج نمیدن بهش ... از منظر من ... 

اما اون چیز اصلی که منو خیلی جذب نمیکنه اینه که انگار باز باید برگردم تتو یه فضای تکراری ... همون مدرسه و ... 

اگه من یه معلم بخوام باشم از اینکه نتونم خوب تدریس کنم .... واهمه دارم .. 

تو خودم ندیدم چیزی رو تا حالا خیلی عالی به کسی یاد داده باشم ... 

دلم تجربه کردن میخواد ... یه کار خوب و خلاقانه ... درگیر هنر و رنگ ... 

قاطی ابتکار و شور ... 

معلمی برای بچه هایی که به دنبال من میان کار سختیه ... 

بد بگم یکین از من بدتر ؟؟ 

رهگذر گرامی اگه شغلی با اون مشخصات میشناسی بهم معرفی کنید ... با تشکر !

 یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خیلی گیجم الان ... 
یعنی از فکرای متناقض و جور واجوری که اطرافمو پر کردن بخصوص تو دنیای مجازی ... ( و الا که من همش خونه ام و برای کلاس و درس پام میره بیرون خونه خودمم دنبالش )
امروز روز آخر ماه رمضون هست یا نیست نمیدونم ... !
قدیم ترا مثلا تابستون پارسال یکم بیشتر از خبرا میدونستم .. اما از پاییز 93 به بعد درگیر درس شدم و دنیارو یادم رفت !
خب ... مثلا همه خبرای توافق های هسته ای رو دنبال میکردن تو عید شدید ... من واقعا نمیدونستم اوضاعشون چطوره ... 
یعنی خبر داشتم دارن مذاکره میکنن ( خسته نباشم ) ولی از خبر های داغ و به روزش بی اطلاع بودم ... 
هنوزم همونه .... 
حتی همون شهدای غواص .... که ... فقط میدونم اینقدر بزرگن که فعلی از درک من خارجه !
چرا و چطور ... 
هوممم ... 
خب مثه اینکه شنیدم توافق کردن ... همش دارم فکر میکنم پس اون خوشحالی روز مادر فک کنم بود اون چی بود که فک کردم توافق کردن ... از اداره اومدن .... مدرسه جشن گرفت ... با اینکه ما اصرار داشتیم برای سخنرانیشون نریم درسته راجع به هسته ای و اینا حرف میزدن ولی ما دینی داشتیم و عقب بودیم و دینی سوم بسی دشوار .. بچه ها همه راضی و قبول که برای جشن و دست زدنه بریم ... ولی معاونای گرامی اومدن مارو فرستادن .... 
معلم مهربون و خوشگل ما هم که چی میتونست بگه ... واقع اون چی بود ؟ چه اتفاقی افتاد ؟؟ 
نمیدونم ...
خلاصه که از خبر ها بی خبرم ... 
جملک و از این دست سرچ ها ندارم که با جوک های جوانان عزیز متوجه بشم دنیا چه خبره ... 
تلگرام رو که به درخواست دوستی داشتم و الان ندارمش .. واتس آپم که به یمن کنکوری بودن درشو تخته کردم ... 
هرچند قبلشم خیلی تحویل نمیگرفتم ... 
دختر عموی عزیز هم در دسترس نیست تا منو از اخبار روز باخبر کنه .. 
واسه همین واسه یه چیزایی که خیلی دلم میخواست ابراز احساسات کنم نکردم ... چون دیر شده بود ... 
دیگه دلم به نوشتنش نمیرفت .... یه جوری انگار که چون همه هی گفتن گفتن دیگه من دیر نمیتونم بنویسمش .... 
گاهی وقتا منم جلو خودمو میگریم و مکث میکنم از کاری که میدونم الان جاش نیست و برام دردسر میشه و ضرر و جلوشو میگیرم .... 
امیدوارم همیشه همینجوری باشم ... 
اه .. همت ... پشتکار ... تلاش .... 
همشو میخوام .... شدییید ... 
و در نهایت ... کارنامه هم دیروز به دستم رسید ... 
با معدل 19.71 .... راستش با دیدنش شادی وجودمو فرا نگرفت اصلا .. ولی خدارو شکر که همین هم نعمتی است .. برای اینکه حالم بهتر شه برای خودم گیره های کاغذ رنگی گرفتم .... 
یاعلی :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای یادگیری چیزی ترجیح میدم راجع بهش فیلم ببینم یا یه نفر برام شرحش بده .... 

ترجیحا دوباره اتفاقی باشه بیشتر استقبال میکنم !!

یعنی اگه خودم بخوام یه چیزی رو خیلی دنبال کنم نچ پیش نیوده فعلنا !!

واس همینه سریالای متعدد با موضع های متفاوت ... رو ترجیح میدم و دوست دارم ... 

مثلا من فیلم دیدم و یه دید تقریبی نسبت به قمار و بازی هاش پیدا کردم 

مثلا من فیلم دیدم و دید تقریبی نسبت به دوگانگی شخصیت پیدا کردم 

مثلا من فیلم دیدم و کاربرد احتمال رو به زیبایی دیدم 

مثلا من فیلم دیدم و راجع به تکنولوژه های مخصوص جاسوسی و هکر ها فهمیدم 

مثلا من فیلم دیدم و خیلی چیزها فهمیدم 

مثلا من فیلم دیدم و دید تقریبی راجع به خبرنگاری پیدا کردم

مثلا من فیلم دیدم و فهمیدم دادستان کیه ؟ و وکیل تسخیری چیه ؟

مثلا من فیلم دیدم و فهمیدم هر چیزی ماجرایی داره هر چیزی هر چیزی هرچیزی 

مثلا من فیلم دیدم  و یه دید تقریبی برا پزشکی پیدا کردم 

مثلا من فیلم دیدم و یه چیزایی راجع به مدیریت شرکت ها و بورس فهمیدم 

مثلا من فیلم دیدم  و کمی راجع به هتلداری فهمیدم 

مثلا من فیلم دیدم و با سیاست آشنا شدم 

مثلا من فیلم دیدم و با زندگی یه بازیگر آشنا شدم 

مثلا .... 

مث تجربه کسب کردن می مونه 

تجربه جالبیه ... جالبه ... 


پ.ن 

من به تعادل اعتقاد دارم ... 

موندن تو فیلم ها و گذز کردن از زمان یه نوع فراموشیه خود هم میشه ... 

اینقدر تو شخصیتای متفاوت غرق میشه که خودشو و زندگیشو فراموش میکنه موقع تصمیم گیری شرای طواقعیشو نمی تونه ببینه 
رویاهاش از حقیقت فاصله دارن !!
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
خیلی خوبه که تعطیلیم فردا !
جمعه آزمون دارم !!
دوست ندارم حرفای تکراریمو راجع به چیزای تکراری که در مورد همون چیزای همیشگی و دردسرای درگیری با خودم هست سر انجام کاری رو دوباره و دوباره تکرار کنم ... 
حس میکنم این چند وقت به حرفام اجازه رشد ندادم ... تو نطفه خفشون کردم ... نذاشتم بپیچن دورم ... 
و گاهی حتی سردرگمم کنن ... !!!
نچ .. کار خوبی نیست ... باید اینجا خالی بشه ذهنم ... خالی و راحت :)
جشنی به مناسبت دهه فجر برگزار شد ! بدک نبود ... من انتظارم خیلی بیشتر بود!!! (امان از انتظارات )
وقت جشن تقسیم شد بین دست زدن و نواختن دوستان و هم مدرسه ای ها ( دف ، ویولون ، سه تار ، گیتار ، سنتور ) و مهیج ترینش هم ... همکاری و همنوازی سنتور با دو تا دف بود که صدای واضح تر و موسیقی شادتری داشت !!!
تقسیم شد با اهدای جوایز ... اهم بلی ... 
خلاصه که زنگ آخر هندسه امتحانشو گرفت و به زور تحمل کردن ساعات آخر و ( هر از گند گاهی پیش میاد و دوست دارم از کلاس فرار کنم !! ) 
بعدم کلاس زبان و بعدم خونه و بعدم کاملا یللی و تللی ( سوادم در همین حده !!)
خیلی جالبه 
من جلوی خودمو میگیرم که خیلی از حرفا رو نزنم ... 
فلان چیزو نگم ... حواسم باشه چطور بیانش میکنم ... 
چرا ؟
چراشم میدونم ... درونم با خبره .. نکنه فکر کنی مغرورم ... نکنه فکر کنی پز میدم 
؟نکنه فکر کنی بیهوده حرف میزنم ... هه 
چطور ؟ 
درست نمیشم ... یا نه میشم یه روزی ؟
اومم ... 
این برای اینه که دوست دارم خوب به نظر برسم ؟  یعنی خیلی به نظر دیگران نسبت به خودم توجه دارم 
این هست اصلا هم منکرش نیستم و تاییدشم میکنم اما من برا خودمم میکنم ... 
برا خودم وجودم 
جالب تر چیه ؟ اینه که وقتی شروع میکنم راجع به چیزی شرح دادن تازه یه چالش دوباره برا افکارم ایجاد میکنم و گیر میکنم توش !!!!
واوووو .... چه آینده ای دارم ؟
اصن آینده ای هست ؟
وای ... من دارم چی کار میکنم ... 
........
این حرفا بمونه که هیچوقت تموم نمیشه .... :)
تو مدرسه یه ساختمون قدیمی هست که مال زمان شاهه ... و الان دو سه روزه شده موزه ... 
ینی بعد چند سال دوندگی فک کنم ...
میراث فرهنگی میخواسته بگیرتش که اول شرط گذاشتن یه ساختمون جدید بسازن بعد .. 
که ساختن و عرضم به حضورتون که مهندسیش اشکال فنی داره ... 
بارون که میاد پنجره رو باز کنی میخوره تو صورتت ... 
بد توضیح دادم ؟ اینجوریه که نباید اینجوری باشه به خاطر جهت معمول بارون که کار بلد بودن اگه به این موضوع توجه میکردن .... !!!
مث همیشه از این به اون پریدم اخرشم 
یاعلی :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز زنگ تاریخ 
معلم عقیده داشت در برابر توهین دیگران نسبت به مقدسات خودمون ... مثل پیامبر (ص) که برامون خیلی عزیزن ... 
سکوت کنیم ... 
اون ها همین سر و صدا و اعتراض رو میخوان !
و به وسیله اعتراض های ما و سر و صدای ما خودشون سود می برن ... 
یه روزنامه کلی فروش میکنه .. یه مجله کلی فروش میکنه .. 
رتبه سرچشون تو نت سر به فلک میزاره !!!
واقعا حقیقته ... 
چقدر با همین ترفند ذهن های کنجکاو رو سمت خودشون و کار هاشون کشیدن .. 
اونایی که شناخت درستی ندارن هم با دیدن این چیز ها هر چند نادرست باشه دیدشون نسبت به ما خراب میشه !!!!
این یه بعد ماجراست و واقعا هم وجود داره ... 
معلم برای تایید حرفش به اون ماجرای مشهور از پیامبر اشاره میکنه که وقتی اون همه همسایه یهودیش اذیتش میکرد باز هم با رافت باهاش برخورد میکرد و از بیماریش حتی نگران میشد ... 
و مسئله این جاست که خیلی سخته ساکت موندن ... 
خیلی سخت ... 
توهین به چیزی و به کسی که دوسش داری ، ایمان داری ناخود آگاه عکس العملتو به همراه داره ... 
کار درست چیه ؟ کدومه ؟
اصن اگه ما ساکت بمونیم و واکنش خاصی نشون ندیم اونوقت چه اتفاقی می افته ... ؟؟
آخه همیشه هر کاری میکنیم یه ایرادی گرفته میشه !!
چه باید کرد ؟!!
چیز های دیگه ای هم موضوع شد و راجبش صحبت کردیم ... 
و چقد حس خفگی به آدم فشار میاره وقتی می بینه چقد بعضی جاها خراب کاری می کنن و با اینکار وجهه ما رو خراب و نمیتونی چیزی بگی ... 
حتی اگه بری تو یه رده بالا باز هم بالاتر از تو ها هی سر و تهش رو میزنن ... 
همیشه همینجوریه ... 
تو کشورم آزادی گفتنشو پیدا کنی اگه برا کشوره قدرتمند تره خوش نباشه اون واکنش داره برات اون سر و ته رو میزنه ... 
چقد حس خفگی از حرف ها و حقیقت ها حس بدیه ... 
آدم حس میکنه فلج شده .. 
به عنوان مثال ... یه فیلمی تو ایران به کارگردانی یه ایرانی و نویسندگی بازیگری و همه و همه ایرانی ... 
ساخته میشه ... راجع به هر چیزی ... اما اگه جایی حقیقت قانون ایران رو نقض کنه و بر خلافشه ... هم ایرانی هایی که از این موضوع آگاه نیستن بد بین میشن هم ادمای دیگه از کشورای دیگه که نمی شناسن ایران رو ... 
هر چی درده از ندونستنه .... 
خیلی ... 
بده نا آگاهی ... 
خیلی ... 

یاعلی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر