•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات
امروز زنگ تاریخ 
معلم عقیده داشت در برابر توهین دیگران نسبت به مقدسات خودمون ... مثل پیامبر (ص) که برامون خیلی عزیزن ... 
سکوت کنیم ... 
اون ها همین سر و صدا و اعتراض رو میخوان !
و به وسیله اعتراض های ما و سر و صدای ما خودشون سود می برن ... 
یه روزنامه کلی فروش میکنه .. یه مجله کلی فروش میکنه .. 
رتبه سرچشون تو نت سر به فلک میزاره !!!
واقعا حقیقته ... 
چقدر با همین ترفند ذهن های کنجکاو رو سمت خودشون و کار هاشون کشیدن .. 
اونایی که شناخت درستی ندارن هم با دیدن این چیز ها هر چند نادرست باشه دیدشون نسبت به ما خراب میشه !!!!
این یه بعد ماجراست و واقعا هم وجود داره ... 
معلم برای تایید حرفش به اون ماجرای مشهور از پیامبر اشاره میکنه که وقتی اون همه همسایه یهودیش اذیتش میکرد باز هم با رافت باهاش برخورد میکرد و از بیماریش حتی نگران میشد ... 
و مسئله این جاست که خیلی سخته ساکت موندن ... 
خیلی سخت ... 
توهین به چیزی و به کسی که دوسش داری ، ایمان داری ناخود آگاه عکس العملتو به همراه داره ... 
کار درست چیه ؟ کدومه ؟
اصن اگه ما ساکت بمونیم و واکنش خاصی نشون ندیم اونوقت چه اتفاقی می افته ... ؟؟
آخه همیشه هر کاری میکنیم یه ایرادی گرفته میشه !!
چه باید کرد ؟!!
چیز های دیگه ای هم موضوع شد و راجبش صحبت کردیم ... 
و چقد حس خفگی به آدم فشار میاره وقتی می بینه چقد بعضی جاها خراب کاری می کنن و با اینکار وجهه ما رو خراب و نمیتونی چیزی بگی ... 
حتی اگه بری تو یه رده بالا باز هم بالاتر از تو ها هی سر و تهش رو میزنن ... 
همیشه همینجوریه ... 
تو کشورم آزادی گفتنشو پیدا کنی اگه برا کشوره قدرتمند تره خوش نباشه اون واکنش داره برات اون سر و ته رو میزنه ... 
چقد حس خفگی از حرف ها و حقیقت ها حس بدیه ... 
آدم حس میکنه فلج شده .. 
به عنوان مثال ... یه فیلمی تو ایران به کارگردانی یه ایرانی و نویسندگی بازیگری و همه و همه ایرانی ... 
ساخته میشه ... راجع به هر چیزی ... اما اگه جایی حقیقت قانون ایران رو نقض کنه و بر خلافشه ... هم ایرانی هایی که از این موضوع آگاه نیستن بد بین میشن هم ادمای دیگه از کشورای دیگه که نمی شناسن ایران رو ... 
هر چی درده از ندونستنه .... 
خیلی ... 
بده نا آگاهی ... 
خیلی ... 

یاعلی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

همین تازه گفتم ... 

خوندن نوشته ها خیلی خوبه ... 

اونم نوشته هایی که من قبلا نویسنده هاشونو دستچین کردم و گذاشتم کنار برای خودم که هر دفعه که میرم تو خونشون بشینم دونه دونه بخونم ... 

نمیدونم واقعا روزی پیدا میشه که من از خوندن حرفای آدما و حس هشون و زندگیشون خسته بشم ؟!

کی میدونه ؟ هیچیکی جز خدا جونم ... 

جواب من به اونایی که ازم می پرسن می خوای امروز چی کار کنی ؟ 
(حالا که وسط امتحانام ) 

چقد درس بخونی ... ؟؟

من فقط میگم ... نمیدونم .. کار من پیش آمد و خوش آمد شاید یه درس خوندم شاید دو تا .. شاید هیچی ... 

تو جوابای من شاید خیلی زیاده ... 

این یعنی من خیلی کم مطمئن هستم از چیزی !

شاید چون .. 

نمیدونم ... 

اما فکر کنم شاید از کلمه ای به عنوان تکه کلام برای من گذشته باشه .. جایگاه خاصی واس خودش داره !!

خیلی حس گرمی بود خوندن نوشته هاتون ... یُِسرا ... مریم گلی .. 

دو تا دختر خانوم گل که از من بزرگترن و من گاهی خجالت میکشم وقتی هنوز یه بارم نه دیدمشون و نه صداشون  رو شنیدم تو بگم بهشون !:)

ممنون .. که تو فصل سرد من گرمم کردین .. 

وقتی زمستون شروع شد انگار چند بار شنیدم از اطراف که اه چرا زمستون اومد .. ؟

باز شروع شد ؟؟

وای پاییز چرا رفت ؟؟

ولی من جسمی که بغضی نداشتم اما ته ته روحم یکم پیچ و تاب خورد و لباشو ور چید و گفت : خب که چی ؟ زمستونم میاد و میره ... اتفاقا از همه فصلا زودتر میگذره از بس همه منتظر بهار هستن ... 

متولد زمستونم .. 

فصل سرد سال ... 

دو سالیه حس میکنم اشتیاق آن چنانی که روز تولدم ندارم .. 

دارم اما اونجوری که خیلیا دم از روز تولد و میلاد می زنن .. 

گفتم میلاد ( چون اسم پسره ) یادم افتاد یه بار یکی از معلما می خواس اسم بنویسه رو تخته ... 

منم همینجوری گفتم علیرضا ... ! :) 

همینجوری هم نه این اسم یکی از اسم هایی هس که دوس دارم خب ... 

از اون به بعد بغل دستی هایی که با چند صندلی فاصله از من نشستن هر وقت یادشون اومد دستم انداختن و چشمک زدن و گفتن علیرضا خوبه ؟؟ 

چی بگم ؟!! 

:D

من هم یه بار در جوابشون گفتم : کافر همه را به کیش خود پندارد ...

خندشون گرفته بود ... 

فک کنم منو یه آدم بی سر و زبون تقریبا دیده بودن ... شاید ... ینی این حس اون لحظه ام بود .. :)

ولی خب ... 

فقط جا موند ... این جمله .. من خیلی خیلی راحت تر با بچه های این مدرسه جدید در واقع کلاس جدید خو گرفتم .. 

نه آنچنان ... ولی حسم اینه که نسبت به بچه های سال قبل بهتر باهاشون کنار اومدم .. !! و چقد عجیب ... 

و خوب ... 

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خیلی وقت ها .. خیلی چیز ها رو فقط تو ذهنم میگم ... و دوست دارم اینجا بنویسمشون .. 

اما نمیشه خب ... نه که چیز خاصی باشن .. 

واس اینه که اون لحظه مثلا اول صبحه و بعد جدا شدن تو تقاطع همیشگی از خواهر کوچکتر میرم تو فکر و فکر میکنم ... 

حتی فکر میکنم بعدا بنویسم یا نه .. 

خیلی نوشتن خوبه .. 

خیلی ... 

حس میکنم نوشته ها جون دارن .. 

حس دارن .. 

ازشون نور ها منعکس میشن .. 

گاهی واقعا لذت می برم از نوشته .. خیلی خیلی .. 

من با نوشته ها انگار جور ترم ... خیلی بهتر با نوشته حرف میزنم ... خیلی بهتر از حرف زدن و  رو در دو سخن گفتن .. 

حتی فک کنم ماه پیش بود ... 

حس کردم اگه وقتی یه نفر داره یه چیزی رو بهم توضیح میده تو چشماش نگاه کنم متوجه نمیشم چی میگه ... می شنوم .. گوش میدم اما خوب متوجهش نمیشم ... انگار گیرایی ذهنم میاد پایین ... 

فکر میکنم تمام حواسم یمره پی نگاه کردن به چشمای طرف ... 

اینو تو مواجهه با معلمام متوجه شدم !!!

وقتی تک و تنها خواستم چیزی رو برام توضیح بدن و زل زدم تو چشماشون و بعد ممنون گفتن ازشون به این می رسیدم که نچ ... نفمهمیدم چی شد ؟!!!

تو دنیای یه زندگی ایستادم .. البته الان تموم شد .. شایدم یه جای دنیا یه زندگی شبیه بهش همچنان ادامه داشته باشه ... 

همیشه همینه .. هر چی طولانی تر باشه بیشتر خودمو نزدیکتر بهشون حس میکنم .. 

حس هاشونو گاهی درک میکنم و گاهی هم قابل قبول نیس برام ... 

اما ... 

یه حس خوب برام داره همیشه .. والا که همچنان به کارم ادامه نمی دادم .. البته از من که چیزی بعید نیس اما فک کنم عاقلانه اش اینه که دیگه نکنم کاری که دوسش ندارم ... 

آخر هفته عروسی و عقد ... خر تو خر .. شیر تو شیر ... 

عقد یکی از همکلاسی های اول دبیرستان و رفیقی که خیلیم بهش احساس نزدیکی نمیکنم ... 

اما خب بالاخره حق رفاقت هست بینمون هر چند من باهاش احساس راحتی نکنم .. 

:)

چقد همیشه قاطی پاتی حرف می زنم ... 

و الان انگار می خوام یهو تمومش کنم .. 

چطور این کار رو می کنم ؟؟

دمدمی مزاج اومد تو ذهنم ! :D

همه دارن زندگیشونو می کنن .... 

خدایا حواست هست ؟

مراقب هستی ؟

اره که هستی ... تو همیشه هستی ... 

بودنت خیلی خوبه .. خیلی ... 

کاش میتونستم تصور کنم تو بغلت آروم میگیرم ... 

اما تو خدایی ... موجود دو پا یکی عین من و هم نوعام از نفست و از خواستت به وجود اومدیم ... 

و چقدر برام گنگه !!

چرااینقدر برام گنگه ... 

یکی نیس برام ازت بگه ؟؟

قشنگ بگه ؟؟

از کتابای دینی که گاهی خوب میگن خوشم نمیاد ... 

همونی که خیلی زیاد بود و امروز امتحانشو دادم ... 

بعد دادن 4 امتان اولیش بود که تا 2 و نیم شب بیدار بودم و .. 

همشم به خاطر این بود سر سریش گرفتم و از قصد دیر خوندمش ... 

اراده ... هه ... 

اراده ینی چه شکلیه .. آها فهمیدم ... همونیه که باعث میشه من بشینم یه رمان 1000 صفحه ای رو بخونم وسط امتحانام و ککم هم نگزه !!!!

:(

باشه .. 

بعد .. 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خیلی زود میگذره .... 

هر چند بار که این جمله رو تکرار کنم باز هم کمه ... 

به طور رسمی امتحانا از شنبه شروع میشه و با حسابان ... 

اما فرعیش شروع شده و فردا کامپیوتر 8 بخش ... 

تاریخ هم به فنا رفت خدا رو شکر .. 

شنبه که تاریخ داشتیم ... 

بچه ها همش میگفتن .. عجب کارایی که نکردن ... کلی فحششون دادیم و اینا !!!!! :D

بنر پیش دانشگاهی های پارسال که وارد دانشگاه شدن از نوع معتبر همچنان پا برجاست ... و به نظرم کمی در حال پاره شدنه ... ینی در آستانشه ... 

طولی نمیکشه این بنر میاد پایین و بنر بعدی جاشو میگیره ... 

من واقعا امیدوارم هر چی خیره برام پیش بیاد ... 

به امید خدا ... 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

من تو را خوب می شناسم ، تو شاید برای آن ها که من باب ثواب به زیارت اهل قبور  می آیند گمنام باشی، همگی از کنارت بگذرند و بی توجه چرا که نامت را در خاک ننوشته اند ، سنگ قبرت از مرمر سفید نیست ، قاب عکس نداری  و هیچ فانوسی بر مزارت نور افشانی نمی کند ... حتی سنگ قبرت تنهاست که با آبی شست و شو نگردیده ... 

به قول مدیر مدرسه امروز میزبان دو تا شهید گمنام بودیم ... 

وقت کمی گذاشته بودن برای اینکه پیش ما باشن ... 

می خواستم یه متنی رو که اولش همون بند بالاییه بخونم ...

قبلا توی یه یادواره شهدا خونده بودمش .. برای هفته دفاع مقدس ... 

اما اونقدی وقت نبود که به من برسه .... 

خب نشد دیگه ... 

فقط ... 

میگفت وقتی دوستتون میاد خونتون بهش میگین مادرت خبر داره اینجایی ؟

حالا این برادر این پسر این مرد مقدس 31 سال زیر خاکای گرم مونده ... اومده اینجا و تو شهر ما دفن میشه ... 

شما ، مادرت خبر داره قهرمان ؟

مادرت ... 

..

..

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

شاید از هفته سوم مهر دیگه برنامه هر هفتمون شده که یکشنبه ها و سه شنبه ها برای فیزیک 7 صبح کلاس باشیم 

شنبه و چهارشنبه هم راس هفت و نیم کلاس شروعشه ... 

اگه پیاده برم تا مدرسه نیم ساعت طول میکشه .... 

قبلن ترا ... ینی مهر و آبان خو هوا روز تر بود .. 

تر رواه مدرسه بودی روز بود ... 

اما الان دیگه نیس ... 

مخصوصا یکشنبه این هفته که با بابا رفتم ... 

ساعت 6 و سی و پنج دیقه صبح من جلو مدرسه بودم ... 

خودم از تاریکی هوا و اینکه داشتم می رفتم مدرسه خندم گرفته بود !!!

ولی ... 

از زود به مدرسه رفتن خوشم میاد ... اینکه اولین نفر باشم میرم تو کلاس و منتظر بقیه میشم که بیان ...

از کنار مغازه ها رد میشی ... اکثرا بسته هستن .. 

پیاده که میرم ... 

به هر بانک که میرسم یه سرک میکشم و ساعت رو چک میکنم که نکنه 7 شده باشه ... 

مس گری ها باز هستن ....

بعضی از بچه ها که از راه دور تری میان باید با ماشین کلی تو راه باشن ... یک ساعت - نیم ساعت - 

خیلی هوای صبح خوبه ... 

این وسط نمیدونم آدم بیکار و مزاحم واقعا اینقدر بیکار و مزاحم شده که کارشو از همون صبح خروس خون شروع کنه ؟؟؟

از دوستان همکلاسی یه همچین مزاحمتی براش پیش اومد که دیه تصمیم گرفت یه رب دیر تر بیاد .... 

اومممم ... 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۵ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

حرف هاتون رو می خونم و دور و برم رو می بینم ....

یکم ... 

اینکه گرفتن یه تیکه کاغذ به اسم مدرک بدون یه شغل مناسب و زندگی راحت و بی استرس به درد نمی خوره .... 

حتی این رو بهت میرسونه که تلف کردی عمرتو ... 

فکر میکنم من چرا زندگی میکنم ؟

برا کی ؟ برای  چی ؟ یه چی برسم ؟ میخوام به اینی که نمیدونم چیه برسم باید چه تلاشی بکنم ؟

همه اینا یه گوشه ... 

من اینو میدونم ... 

دلم میخواد ... اگر مدرکی هم داشتم در آینده ... 

برم رنگی زندگی کنم .. با ذوق زندگی کنم .... 

سعی کنم تلاش کنم زندگیم هم سخت کوشی داشته باشه و هم لذت ... 

خستگیشو دوست داشته باشم ... 

تو خیابونا قدم بزنم ... 

مهربون باشم .. 

تا آخر همینجور بمونم ... و بواسطه حال کردن و خیلی رفیق فاب بودن با هزار تا فحش دوستمو صدا نزنم ... 

عاقل باشم با احساس باشم .... 

خدا ... 

خدا ... 

چی بگم ؟

نمیتونم بگم ... 

چی بگم ...

باور به حضور خدا ... و حس خدا ... خدا ... 

واژه خدا هم شاید یه موقع نگاه کنم بهش و بگم این خدا هس ؟ اینجوری می نویسنش ؟ 

مثه کلمه دوازدهم که امروز برام این حالتو پیدا کرده بود ... 

اما الله .... الله الله ... الله الله هس ... هیچوقت نخواهم گفت این کلمه اینطور نوشته میشه یا نه .. هیچوقت .. 

هیچوقت هیچوقت ... 

.

.

.

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلام میکنم به احترام ... 
به خوش آمد ... 
...
و بعد به خودم میگم ...
فاطمه .. 
عزیزم ... نشد شلمچه بری ... خیلی یهویی شد میدونم ... 
اشکت ریخت درست وقتی که ذوق و شوقت فراوون شده بود برای رفتن چون خبر نداشتی باید به پدرت بگی فلان روز بیاد برای امضا رضایت نامه ... 
بابا شنبه  اومد ... امضا هم زد ... لبخند به لبت اومد ... 
اما دو روز نشده می فهمی نمی برن ... 
چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
کنسل میشه ... 
نمیری ... و 
قسمت نبود ... 
نشد ...
حتی وقت نکردی زیاد غصه بخوری ... 
غصه نداشت اما کمی گرفته شه حالت ... 
چون درسا و امتحانا زیاده ... 
پنج شنبه ای که باید تو راه می بودی و ظهرش می رسیدی و بعدش کلی برنامه ... 
رفتی که آزمون بدی ... 
مدرسه رفتی ... حالت گرفته شد .. ساعت دوازده و نیم تو راه خونه بودی هوا سرد بود ... 
از طرفی رفتی اونم پیاده که زیادی ماشینا تو رو یاد دنیای ادم آهنیا می انداخت .. 
ترسیدی حتی از خیابون رد شی ... چند بار تا سر خیابون رفتی اما باز برگشتی تو پیاده رو تا شاید جای خلوت تری پیدا شه ... 
و بالاخره رد شدی ... 
جمعه از زهرا فیلم گرفتی .... 
به طرز عجیبی // به حالت یه دیوونه ی معتاد نشستی 6 قسمت از یه سریال رو دیدی ... 
و فقط یکم تلاش کردی درس بخونی اما تسلیم شدی چون ذهنت باهات یار نبود ... 
با این حال چون چند دفه از قبل دو درس عربی رو خونده بودی و امتحانم آسون بود بد ندادی .. خدا رو شکر ... 
گاهی فکر میکردی بیای تو گذر زندگی بنویسی ... 
گاهی وقت نبود ... 
گاهی تو ذهنت صحبت میکردی ... 
این هفته زنگ کامپیوتر خوبی رو گذروندی ... 
تاریخ هم مثل همه این هفته هایی که گذشت کلاس خوبی بود ... 
معلمش رو دوست داری ... 
و از شنیدن حرفاش خوشت میاد ... 
چالش بر انگیزه .. 
و حس میکنی با حرفاش به زندگی نزدیک تر میشی با بحثایی که پیش میاد ... 
با بعضیاش موافق نیستی ... 
اما جالبه برات .. 
این روزا هم حالت خوبه و هم گاهی نمیدونی داری چی کار میکنی ... 
گاهی فکر میکنی خوبه ... داری یاد میگیری ... 
گاهی فکر میکنی اصن اونی که این همه سال داشت زبان می خوند خودت بودی ؟ 
پپس چرا خاطراتش این همه برات تاریکه .. انگار وجود نداشته .. 
این برا این هفته اس شاید هفته دیگه خاطراتت روشن بشن ... 
امتحانای ترم ششم دی شروع میشه ... 
امیدوارم درست فکر کنی و برنامه بچینی و درس بخونی ... 
به قول معلم دینی ... 
پشیمونی برا خودت نزار ... که اونایی که خوب هم کار میکنن پشیمونن که چرا بهتر کار نکردن .. 
مراقب خودت باش .... 
کنکور رو هنوز هم نمی شناسی ... 
باور اینکه سال دیگه باید برای کنکور بخونی عجیبه .. 
فکر میکنم چون نمیدونی باید چی کار کنی و از کجا شروع کنی ... 
نگران نباش ... 
مطمئنم میتونی ... :)

یاعلی برای شما ... :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام :)

تسلیت به همه اونایی که حتی تنها یه تک آهنگ مرتضی پاشایی رو گوش کردن و لذت بردن .... 

کلا از دنیای اطلاعات دورم !

در این حد که از اون ماجرای اسید پاشی چند هفته قبل خبر نداشتم تا همون موقع ها از دهن این و اون که نه دختر عمو جان شنیدم ... 

از مرگ این خواننده پاپ نیز !

ستایشش رو یه بار گوش دادم و شد اینکه برای همیشه انتخابش کنم ... 

خدا رحمتش کنه ... 

شنیدم از مرگش فیلم گرفتن و پخش کردن !!!!! 

وجدان کو ؟

:l

جمعه صبح فوت شدند اگه خبرا درست به گوشم رسیده باشه .... 

این تاریخ اینجا ثبت میشه ... به حرمت اینکه آهنگ هاش رو گوش دادم ... بعضا پسندیدم .... 

و ... باورم نمیشه !

وقتی می خواستم بگم اینجا ثبتش میکنم یاد یه فیلمی افتادم ... پارسال می دیدمش .. نصفه هم ولش کردم !

یه خانومی از آینده مجوز برگشت میگیره به گذشته .. جالب اینکه جسم آینده و گذشته د رکنار همن ... خانومی میاد جلوت وای می ایسته و میگه من آینده تو ام !

به حرفام گوش کن .... نمی خوام فلان کار رو بکنی ... این کار بهتر تره !

یه دفترچه خاطرات داشت این خانوم ... تو ی یه تاریخ مثلا نوشته بود طوفان سختی میاد و یه ساختمون مهمی یه چیزیش میشه !

...

حالا من اینجا ثبت میکنم ... بعد ها برمیگردم و میگم وقتی من تو دهه دوم زندگیم قدم میزدم یه خواننده جوون به خاطر سرطان فوت شد !

امسال - شلمچه - 

امیدوارم قسمت شه برم ...

مامان دو دل بود ... 

مادر و نگرانی ... 

می فهمم چی میگه .... 

و نمیدونم شما هم هستین یا نه ... 

اما منم همینطور دلم نگرانه ...

وقتی میرن بیرون بدون من ... 

من که نیستم دلم هزار راه میره ... 

من که نباشم نمیدونم کجان دقیقن الان ؟کی می رسن ؟

اما ...

اتفاق هر جا باشی می افته ... 

باید قبول کرد ....

واقعا باید قبول کرد ... 

اگه موقع رفتنت باشه میری ... 

:))


یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۵ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

پستای با سوز و گدازی کہ می نویسم از وای وای چہ کنم ھام ... باعث میشن خالی بشہ فکرم ... 

از ھمہ اینایی کہ فکرمو یہ جایی دست کاری میکنن و نیمزارن بہ کارش برسہ  ... 

و یہ چیز جالب برام کہ بارھا اتفاق افتاده جوابی ھس کہ بھم میرسہ ... بدون پرسش مستقیم من .... بدون شکایت مستقیم من ... 

وقتی اینجا از فلان و فلان میگم فرداش معلم فیزیک شروع میکنہ حرف زدن برامون و بھم انگیزھ میدھ بدون دونستن حرفای من .... .بعد نوشتن حس خوبی دارم   .... بہ کارایی کہ دارم میکنم بیشتر علاقہ مند میشم ... 

راحت تر میگذرونم .... عین واقعیتی کہ برام پیش میاد .... 

جواب میدن بھم ... از یہ جایی ... کہ من نمیدونم کجاس ... 

ممنون دوست عزیز ... 

ھدف می خوام ... 

باید بہ حرف بزرگترا گوش بدم خو ... 

یہ چیزی میدونن کہ میگن ... 

ھدف من نھایی امسالہ کہ شاید تا پنجاھ ھم برسہ درصدش ...  نرسہ سی رو حتما دارھ ... 

ھدف من کنکور خواھد بود ... . .

ھمین ... 

یہ جملہ می نویسم اون بالا بھش نگاھم نمیکنم ... .آرامش محصول نینیدیشیدن بہ انبوھ مسائل است .. 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر