هر روز و هر ساعت عیدی و عید دیدنی ... :)
خونه عمه ها و عمو ها رفتیم ...
و حالا منتظرشون هستیم بیان خونمون ... :)
یکی از پسرعمو هام جمعه شب حوالی ساعت ۱۱ تصمیم میگیره بره مشهد !!!
یه دختر داره سوم ابتدایی و یه پسر که تازه چند ماهشه ...
باجناقش شیرش کرد که بیا بریم ... و ایشونم د برو که رفتیم ...
میره خونه عموم که یه وسیله بگیره برا سفر تازه مادر و پدرش متوجه میشن که قراره اینا برن سفررررررر ....
کلی میگن نرو ... یهو کجا میری ...؟! هنوز با ماشینت تا تهرانم تنها نرفتی .. کجا میخوای بری ؟!
اونم تا مشهد ... بچه داری ... نرو ...
تازه مهمونم داشتن پسر عموم + دختر عمم ... کلی بهش گفتن نرو ولی بازم افاقه نکرد ..
دیروز ظهر زن عموم اومد خونمون که بیا شمارشُ پیدا کن که اینا دیشب رفتن مشهد یهو و از دیشب از بس دلم شور میزنه و نگرانم خواب به چشام نیومده ... :(
اتفاقا شمارشم خیلی راحت پیدا شد اما از بس استرس داشت مادر نگران که نتونست پیدا کنه ....
حالا اینا رسیدن مشهد با کلی سختی .. به خصوص که برف هم میاد اونجا و شلوغ هم هس ...
هتل و جا برا اسکان که جزو مشقات بوده ...
اینام یه چهار پنج ساعتی می مونن تو خیابون و ترافیک و از دور سلام میدن و بر میگردن به وطن ... :)
امروز بعد از ظهرم اومدن خونمون عید دیدنی ... :)
باجناقه موند البته ...
آخه برادر من این چه کاریه ؟!!
اینقدر یهو رفتن که خواهر این پسر عمو که از قضا زندایی منه وقتی بهش گفتم خبر داری برادرت رفته مشهد گفت : چیییییییییییی ؟!! شوخی میکنی ؟!!
ینی در این حد ...
دیگه ...
یه تجربه شد واسش ...
که دل به حرف باجناق نبنده و چشم و گوش بسته نره مسافرت ...
چقد بچشون اذیت شد ... :(
خدا نکنه یه روزی من از این کارا بکنم ...
امیدوارم همچین کاریُ هیچوقت نکنم .....
بخصوص مادر و پدر چقدر ناراحتی میکشن و نگران میشن ؟!!
خلاصه پسرعموم عبرتی شد ... :))
باشد تا عبرتی باشد برای ما :)
یا علی