•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

هر سال این موقع ها که میشه ... 

یه جمله تعجبی میاد تو ذهنمون و کل فضای ذهن رو در بر میگیره ... 

چقــــــــــدر زود گذشت امسال !

واقعا ... 

چطور همیشه از زمان اینقدر عقب می مونیم ؟!

درسته تو این دو هفته اخر از بس که امتحان داشتم هی غر میزدم که چرا عید نمیشه ... 

چون تو اون لحظه فقط دنبال تعطیلیم ... 

موقعی که فردا هایی هست میگیم چرا نمیاد پس ... 

و وقتی اون فردا ها میگذره میگیم هعی چه زود گذشتا ... انگار همین یه ساعت پیش بود .... 

الان دو ساله که دیگه میدونم ... وقتی توی یه شرایط سختم .. خیلی زود اون شرایط تغییر میکنن .. در هر صورت من ازش میگذرم .. 

مثلا سال نود و یک که آزمون نمونه دولتی داشتم ... چقدر روز شماری میکردم ... چقدر با خودم فکر میکردم ... 

میگفتم بالاخره تیر میاد و امتحان میدم ... بعدش چی ؟! قبول میشم ؟! قبول شم خیلی می خندم ... خیلی شاد میشم ... خیلی زیاد خدا رو شکر میکنم ... بابا و مامان خوشحال میشن .. !! اگه قبول نشم ... ::::

همین هم شد ... 

همینه دیگه ... 

وقتی به آخرین روزای یه سال نزدیک میشیم گذر زندگی ملموس تره ... اینطور نیس ؟!!

هر چند من که شوق خاصی ندارم برای سال جدید !!! چطور ؟؟ چرا ؟؟

جواب اینه ... میتونم بگم نمیدونم ... میتونم بگم نمیخوام فکر کنم به جواب و بگم ... و .... 

سال نود و سه ... 

باز هم سی صد و شصت و پنج روز دیگه مثل برق از جلو چشمامون گذشت ... 

پس چرا من متحول نمیشم ؟!! 

خودم نمیخوام ؟!! 

میخوام  اما هنوز وقتش نیس ؟!!

چی ؟!! 

آهای بچه های کوچیکتر از منه شونزده ساله... راسته که میگن ، حقیقته محضه ... که بزرگ که بشی روزات تند تند میگذره ... 

لذت ببرین .. بزرگم شین میشه لذت برد .. اما باید خیلی زود خودتونو پیدا کنین ... تا لذتشو ببرین ... 

لذت ... لغتش یه کوچولو غریبه اس .. 

واقعا میخوام بدونم از چی خیلی لذت بردم ... توی این یه سالی که زود گذشت ... !

حداقلش اینه که من نسبت به پارسال کلی بیشتر فهمیدم ... و بزرگ شدم .. اما تازه اول راهم .. کند دارم راه میرم ... 

دوس دارم سال دیگه سرعتم بیشتر شه ... و معقول ... 

بهار صدای نفس نفس زدنات میاد ... بدو ... منتظرتیم ... هوادارات دارن برات سوت میزنن و تشویقت میکنن ... 

میتونی ... بدو ... تند تر و تند تر ... برسی سه ماه وقت داری تا نفس تازه کنی ... الان فقط بدو ... :)


یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

تا حالا جایی زندگی کردین که آب نباشه ؟!
گاز نباشه ، برق نباشه ، و پشت بندشون به اینترنت هم دسترسی ندارین ... 
.....
اگه از همون اول توی یه هم چین جایی زندگی کنیم چون خبر از این امکانات و راحتیا نداریم بی غر زدن و شاد زندگیمونو میکنیم ... 
اما اگه از قبل امتحان کرده باشیم و مزه اون راحتیا رو چشیده باشیم خیلی سخت میتونیم بی امکانات ، زندگی و اموراتتمونو بگذرونیم ... 
..
چند روز پیش تو راه برگشت به خونه بودم ... 
یه چیزایی یادم اومد ... ینی یاداوری شد دوباره ... 
من توی روستا زندگی میکنم ... 
وقتی من چشم باز کردم رو به این دنیا ... برق بود ... 
اما گاز و آب تصفیه شده نچ ... 
لوله کشی های گاز و آبُ نظاره گر بودم ... 
چقدر آسفالتارُ سوراخ سوراخ کردن ... 
یادمه گاز نداشتیم ... 
یه کامیون میومد و توش پر از اینا بود ... 


مردم هر دفعه که میومد میومدن تعویض میکردن اینارُ ... 
البته اونایی که من یادمه تو مایه های قرمز و جگری بودن ... و اینجوری له و لورده نبودن :)
یا واسه آّب ...
وای وای چقدرررررررررر دردسر کشیدیم تا آب داشته باشیم ... 
آب چاه بود ... هنوزم هست .. اما تصفیه شده که نبود ... 
واسه همین میرفتن شهر میگرفتن آبُ !!!
یه دوره اومدن تانکرای پلاستیکی گذاشتن ... تقریبا میشد گفت هر بیست سی تا خونه یه دونه ... !!!
وقتی آبو تو این تانکرا پر میکردن یه صفی میشد که ... ... 
منم میرفتم آب میگرفتم ... :)
چقد خیس می شدم ... 
اون موقع فک کنم دوم یا سوم ابتدایی بودم ... لنگون و لنگون و کشون کشون آب میگرفتم و می بردم خونه :))
بعد اون تانکرا شیر آب گذاشتن تقریبا سر هر خیابون و (کوچه ) ... سر کوچه ما هم داشت ... 
خداروشکر بهتر شده بود ... 
خیلی اوقات آب نداشت ... مخصوصا تابستونا :(((
تا بالاخره بعد دو سه بار سوراخ سوراخ کردن کوچه ها ... آب رسید بهمون ... 
آب تصفیه شده .. 
فکر میکنم راهنمایی بودم ... اول ... 
حالا دیگه شیر آشپزخونه رو باز میکنی آب تصفیه میاد بیرون ... 
هر چند گاها قطع میشه اما خدارُ شکر واقعا ... 
بعدم ... 
اینترنت پر سرعتم دو سالی هست داریم .. :))
بعلـــــــــــــــــــــــه ...
....
عجب روستایی .. :)
با همه اینا اینقدر دلم میخواس روستامون سرسبز تر بود ... 
حالا که دارم فکر میکنم .... رنگ سبز جاذبه خاصی داره که همه جا دنبالشم ... !
شما تا حالا این مراحلُُ گذروندین ؟؟؟!!!
تو روستا زندگی کردین ؟!!
هر چند من که فک میکنم همین به اصطلاح روستایی که توش زندگی میکنم حداکثر تا بیست سال دیگه خودش میشه یه شهر !!!
...
از یادآوری این مرحله ها خوشم میاد ... 
چون یادمه چه زجری بود واقعا گرم کردن خونه با بخاری نفتی ... 
یا از بخاری آترا (فک کنم ) استفاده کردن که کاسه چشم و اتیش میزد از بس می خاروند چشمُِ !!!
یا دردسر غذا درست کردن ... 
دردسر بی آبی ... 
....
این یه هفته ... همش دلم میخواست بیام و راجب این موضوع بنویسم ... 
چرا ؟!!
......:)))
اون عکس بالایی واسه روستای من نیستا ... 
سبزه روستای ما ... حالا نه به سبزی روستاهای گیلان ... اما سبزه .. !:))
یا علی 
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

صبوری همیشه موثر ترین و بهترین راهه .. 

باور دارم ... 

صبور که باشی آروم آروم حل میشه ... 

صبور باشی و صبوری کنی آرامش بیشتری داری ... 

صبر و تحمل اینقده کارسازه که خدا هم بهمون یادآوری میکنه ... 

صبر اجر و پاداش داره ... 

وقتی توی یه شرایط مبهم گیر کردی ... وقتی خواستی به خاطر چیزی سرتُ بکوبی به دیوار .. 

وقتی نمیدونی چه کنی ؟! 

وقتی هیچـــــــــــِی به ذهنت نمی رسه تا مشکلتُ حل کنی ... 

تا از اون فشار خارج شی ... 

صبر خیلی کمکت میکنه ... 

یکم که صبر کنی ... و از خدا کمک بخوای ... 

فقط یکم صبر ... 

یکم آروم باشی ... اونوقت به نتیجه میرسی ... 

میگن اگه تو باتلاق گیر کردی هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو میری ... 

پس وقتی توی یه مشکل ، یه موقعیت بد گیر کردی ... صبرکن .. آروم باش ... دست و پا نزن ... داد و فریاد نکن .. 

تا بیشتر گیر نکنی ... تا شرمنده نشی ... تا سرافکنده نشی ... 

کسی با داد و بی داد به خواسته قلبیش نمی رسه ... 

صبر کن ... به خدا توکل کن ... 

چرا ازش کمک نمیخوای تا وقتی داری تلاش میکنی حواسش بهت باشه .. 

یه حدیث هست از امام صادق (ع) که فرمودند خداوند به داوود (ع) وحی کرده  که هر بنده ای از بندگانم به جای اینکه به دیگری پناه ببره ، با خلوص نیت به من پناه بیاره ، اونوقت از کارش چاره جویی میکنم ، حتی اگه همه ی آسمان ها و زمین و هر چی که توشونه بر ضدش عمل کنند و مانع بشند . 

...

اینا رُ بیشتر واسه خودم نوشتم تا یادآوری کنم ... تو ثانیه های نفس کشیدنم ... 


یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
رمان خوندن رو دقیقا از کی شروع کردم ؟!
نمی دونم ...
کتاب رمان ده تا هم نمیشه ... که خوندمشون ... 
اوایل داستانایی که بچه ها تو وباشون میذاشتنُ میخوندم ... 
همشون راجب یه گروه پسر خواننده بود ... 
طرفدارا واسشون می نوشتن ... 
منم دنبالشون میکردم ... 
از وسطای تابستون شاید بود که به کل سراغشونو نگرفتم جز دوبار ...
بینشون یه داستان خیلی پر رنگ مونده ... اسمش " انتقام تلخ " !
قشنگ بود .. خوب بود ... 
رمان پی دی اف واسه سایت نود و هشتیا رو هم احتمالا از پارسال تابستون شروع کردم به خوندن .... 
اولیشم تقلب بود ... :)
خوندن رمان و داستان رُ دوست دارم ... 
دلم میخواد سرگذشت آدما رو بخونم ... 
زندگی های مختلف ... اتفاقای مختلف ... تصمیم گیری ها ... دو راهی ها .. 
واسم جالبن ... 
تجربه های زیادی از توشون در میاد ... 
خیلی رمان خوندم ... 
رمان خوندنم ناخودآگاه منو انداخته وسط قصه ها ... 
حالا حس میکنم بین اون همه داستان من خودمُ گم کردم ... 
نه به این شدت .. اما خب همراه با اون تجربه های خوب اثرات بدی هم داشته ... 
زیاد فکر کردن الکی ... 
امروز داشتم  گریه می کردم ... به خاطر یه اشتباه که از خودم سر زد ... 
حرفی که حق نداشتم به پدرم بزنم ... 
شاید اگه اینجا بنویسم چی گفتم هم ...
به نظر ساده میاد .. اما شاید سنگین باشه ... 
اخلاق پدر و مادر ها متفاوته .. شرایط زندگی ها متفاوته ... عقاید متفاوته ... 
من چطور باید اینقدر احمقانه دل بابامُ که انتظار زیادی هم در برابر اون همه زحمتی که در قبالم میکشه نداره به درد بیارم ... 
حتی واسه یه لحظه ... 
خیلی قدر نشناسم ... 
باید باید باید .... همش زیر سر این کلمه اس ... !
یه تجربه واسه من ... 
اینکه هنوز وقتی ذهنم میتونه اینقدر بسته باشه .... 
و اینقدر نفهمم که چطور باید خواسته هامو به زبون بیارم !
وقتی یه لحظه فکر کنی و احساس کنی داشتی خودتو توی یه قصه خیالی تصور میکردی عصب هات شروع به واکنش میکنن .. 
آخرش چی شد ... 
از اول مهر امسال آمار رمان خوندنم افت کرده ... جای خوشحالی داره ... :)
کم خوندن .. و خوندن اونایی که فایده دارن خیلی بهتره ... 
مهمه چه اتفاقایی تو زندگیمون میگذره ... حتی اگه واسه گذشته باشن ... گذشته ای که مربوط به یه ثانیه قبل هم میشه ... 
مهمه چون هم از خوبش  و هم از بدش یه تجربه حاصل میشه ... 
چقدر ثانیه ها باارزشن ... 
.....
ته تغاری عزیزم ...
قول داده بودم اسم چند تا رمان خوب رو بهت معرفی کنم ...
از نظر من بین همه رمانایی که خوندم اینا بهترینن ... 
در امتداد باران
زن نبود شعله بود سوزاند
نقطه سر خط ، تکرار زندگی
تقلب 
دالان بهشت
آبرویم را پس بده
یک شبانه روز 
زهر تاوان 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی میام تو وب ... 

یادم می افته از تنهایی خوشم نمیاد ... 

چقد خوبه یکی از قبل به یادت بوده باشه ... 

....

اکثرا وقتی شروع میکنم به حرف زدن ... میگم و میگم ... اما بهم ربط ندارن حرفام ... 

هی از این درخت می پرم رو اون یکی .. و آخرم نتیجه ای حاصل نمیشه ...!!! 

....

اینقدر حرف و فکر تو سرم وول میخوره که  همشونو فراموش میکنم ... از بس زیادن ...

اینقدر زیاد که هنوز روشون فکر نکرده از یادم میرن ... 

....

چقدرررر این دو هفته ( این هفته + هفته آینده ) شلوغه ... هی پشت هم امتحان ... 

چرا من هم غر نمیزنم که اه ول کنین ... چه خبره ... حتما باید امتحان بگیرین ؟؟ 

حتی اگه نخونده باشم ... حتی ... نه همیشه .. اما بیشتر وقتا ... 

فکر میکنم باید امتحان بدیم ... یاد گرفتیم  و اگه امتحان ندیم پس چه کنیم ... 

اصلا من الان دارم چی کار میکنم ... 

به این نتیجه رسیدم هر وقت خیلی سرم شلوغ میشه و تمرکزم پر میزنه میره بخوابه قاطی میکنم ... 

این هفته علاقه خاصی به خوندن دینی نشون دادم ... 

جزو عجایبی بود که باید ثبت شه ... 

همه ی درسا یاد گرفتنشون شیرینه ( به جز عربی :( )  و امتحاناشون دل و روده بهم زن ... 

.....

وقتی تو کلاس نشتیم وبرنامه رایتینگمونو داریم  و از زمان مقرر کلاسمون میگذره نگین غر میزنه ... غر میزنه .. 

 و هی میخواد بره بیرون و من که ازش میخوام بشینه سر جاش و اینقدر غر نزنه  ...به من میگه بیخیالم و منم در جوابش بهش میگم من بیخیال نیستم ، ریلکسم !! ( این جواب آپد تو دیت شدمه !!! )

......

خانوم آ ( انگلیش تیچر ) میگفت دیشب که داشته درس میخونده ساعت حول و حوش سه یه پسره زیر پنجره اتاقش تو خیابون داشته بلند بلند با طرف پشت گوشی حرف میزده ... از قضا طرف همون دختری بوده که اون آقاپسر دوسش داشته و حالام داشته ازدواج میکرده و پسر هم داغ کرده بوده ... و فحش های رکیک میداده .. خانوم آ میگفت بعد خدافظی پسره چه جور گریه میکرده و ه یاز این سر خیابون میرفته اون سر خیابون !!!!!

عشق همینه آیا ؟!! 

.....

اگه من بخوام همینطور به حرف زدن ادامه بدم .... چی میشه ؟!

.....

یکی از همکلاسی هام _ زهرا .م _  رفت حج ... هفته پیش جمعه صبح ساعت دو پرواز کرد ... 

دو تا دوستای صمیمیش که برگه آ چار چسبوندن رو دیوار کلاس ... :)

سمت چپ کاغذ بالاش عکس زهرا رو گذاشتن و کنارش هم نوشتن 

" زهراجان!

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست 

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست 

حافظ زغم از گریه نپرداخت بخنده

ماتم زده ر داعیه و سور نماندست 

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

دوستـــــان منتظر !

رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند 

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند 

از طرف دوستداران تو 

۱۳۹۲/۱۲/۱

از دوشنبه که چسبوندنش ... یکیشون هر زنگ واسه هر معلم میخونه ... بعد خوندنش ما دست میزنین و لبخندامون تبدیل به خنده میشه ... :))))))

فردا لیگ علمی ( المپیاد شیمی گروهی ) داریم .. و من هیچی .. هیچی نخوندم ... !!!

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هفته پیش این شعرُ خانوم ِ  دینی تو کلاس خوند ... به شدت شیفته شدمی ... 

جزو اولین شعراییه که از خوندنش لذت می برم ... !!
نمیدونم تا حالا خوندینش یا نه ... 
دوسش داشتم و گذاشتمش ... 
از وبی که کپیش کردم نوشته بود شاعرش سهراب سپهری ِ   ... درسته دیگه ؟؟ 
وای بسی زیباس و دل نشین ... :))

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام ... 

بیش تر از یک هفته شده ... یک هفتـــــــــــــه ... 

هفته پیش یکشنبه وقتی رسیدم خونه شارژ نت تموم شده بود ... منم صبور مونده بودم ببینم بابا کی میخواد شارژش کنه ... 

اینطوری بهتر بود ... تا امروز ...

صبر خیلی خوبه ... آدمُ آروم میکنه ... 

امروز ساعت سه خوابیدم ... و تا شش و نیم خواب بودم ... وقتی میخوابم انگار مردم و دیگه بیدار نمیشم مگه چند ساعتی بگذره ... 

یه خواب عجیب غریبی دیدم که نمیتونین تصور کنین ... اصلا !!! ... دارالمجانین بود ... .... عجیب و غریب و بی سر و ته بود ... 

حالم و بهم ریخت ..!!

مهم الانه ... که خوبم ... :))

هنوز نیومدم ببینم تو این یه هفنه چه اتفاقایی براتون افتاده ... 

.....

وقتی حتی دو روز نمیام حس میکنم چنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد وقته که نیومدم ...

اینقدر دلم میخواس بنویسم ... اما نمیشد ... :(

.....

خواهرم داشت یه فرم نظر خواهی پر میکرد راجب مجله هایی که ماهانه بهشون میدن ... 

ازم پرسید من میشم جزو والدینش ؟! 

منم گفتم :آره ، نـــــــــــــــــه ...

بعدم مجبورش کردم فرمُ بده مامان پرکنه چون باید والدین پرش میکردن ... 

پنج دیقه بعد خواهر برگشت با برگه توی دستش و خنده رو لبش ... 

: بیا ببین مامان چی پر کرد ؟!

جلو همه سوالاش نوشته بود نمی دونیم ! و زیرش هم نوشت ما اصلا مجله های رشدُ ندیدیم !!!!

راست میگفت خب ... واسه سال هاس پیششُ چرا ... اما امسالُ نه ... !!!!!!

......

اما حاجی ... 

روزی که یه پست رمز دار گذاشتین و گفتین بگیم کی رمز میخواد ... من خوندم و گذشتم ...

شاید فکر میکردم بعد میتونم ازتون بگیرم ...

یکم برام سخته ... یادم نمیاد تا حالا از کسی (دوستی) رمز پستشُ خواسته باشم ... دوستی که راجب خودش می نویسه ... 

چون یه جاها داستان میخوندم و گرفتم !!!

این یه هفته نبودم و حاجی دوباره اعلام عمومی کردی ... گفتی بیایم و بگیم .. 

اما من که نبودم ... 

مسلما مقصر خودم بودم که همون دفعه اول نیومدم درخواستمو بگم ... 

اما ... 

اما های من کلا زیادن ... 

آدم عجیبیم ... خیلی عجیب ... عجیب برا خودم ... 

میدونی حاجی وبت ماشالله پر از دوستای خوبه ... امیدوارم دوستای خوب بیشتری هم داشته باشی ... 

من حس میکنم مثه همه اونا نیستم .. بعدشم خیلی قدیمی نیستم ... 

مثه خیلیاشون تو هر پستت ده تا نظر ندادم ...

من مثه اون دوستات نیستم ... 

بعدشم ... شما جنست مذکر ....

من عجیبم ... شایدم ساده .. !!

خیلی وقتا شده بخوام یه چیزی بهتون بگم  و نگفتم .. 

چون شما یه حاج آقایی کلی سوال داشتم ... نپرسیدم ... نوشته بودین ... توی اون پست ثابت فکر میکنم ... "که هی سوال نپرسیم "

نگا یه جا شدین دوم شخص یه جا اول شخص ... 

یه جاها میخوام حرف بزنم نمیشه جمع نبندم و یه جاها میشه ... 

الان میام و درخواستمُ میگم ... 

من عجیبم ... زیاد ... 

حاجی دوست ندارم اینجا باهاتون حرف بزنم ... 

ولی نوشتم ... 



. خوش اومدی اسفند ماه 

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

* ته تغاری ، دوستم ... 

امیدوارم  بعد از آزمون ، امشب راحت بخوابی ... بعد از تمام تلاش هات ... و پشتکارت ... 

موفق باشی ... به امید خدا موفق میشی ... مطمئن باش ... 

نمیدونم هنوزم سر آزمونی یا نه ... 

من که بهت امیدوارم ... 

آرزو دارم به هر چی که میخوای و البته صلاحته برسی ... 


** وقتی حس میکنم آروم آروم دارم پیش می رم و بزرگ میشم و صبور ....

اونوقته که غرق خوشی میشم ... 


*** امروز باز هم خسته و کوفته رفتم کلاس زبان .. بعد از نیم ساعت معطلی معلوم شُد کلاس نداشتیم .... 

مثه دفعه قبل عصبانی نشدم .... خیلی ناراحت هم نشدم ... فقط خیلی سردم بود ...

باد سرد که میخورد تو صورتم باعث می شد از چشمام آب بیاد ... 

نمیدونم چرا من فکر کردم کلاس دارم ... البته کسی هم نگفته بود نداریم ... اما بازم ... 

رفت و برگشت و معطلیم یه ساعت و نیم طول کشید ... !!!

شکر خدا ... حداقل کلاس رفتنم باعث شد نمازم رو زود تر بخونم ... !

شرمندم خدا ... خیلییییییییییییییییییی زیاد پیشت شرمندم ... ببخشم ... به بزرگیت منُ ببخش ... 


**** دیدار های غیر و منتظره خیلی حساب شده ان ..  همیشه انگار یه چیزی رُ گوشزد میکنن ... 

اینکه خیلی اتفاقی معاون مدرسه راهنماییمُ تو تاکسی دیدم ... خانوم مرادتبار  چون جوونه باهاش راحت بودیم خیلی ... :)

از اینکه دیدمش حتی همون دو دیقه خوشحال شدم ... 


***** راستی گفته بودم خواهر کوچولوم بعد اینکه اینقد دندون در نیاورد و ما چشم انتظار مروارید هاش بودیم ، شش تا باهم در آورد ... :))

الان مروارید هاش کاملا مشخصه ... چون چهار تا دندون بالا و دو تا پایین و همشون هم برا وسطه وقتی میخواد غذا بخوره خیلی بامزه میشه ..

چون فقط جلو دندون داره و غذا رُ  هم مجبوره همینجور بجواِ ... :)))))) ... فداش ... :)


یا علی 

شکلک های محدثه

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلااااااااااااااااام :))
بالاخره انتقال پستهام تموم شُد و من امروز با خیــــــــــــال راحت آپ میکنم ... :)
حاجی 
اومدی یه نظر گذاشتیا ... 
ببین چه میکنین با بنده ؟!!
من خودم تاثیر پذیر به شدت ... !!! ... حالا شما میتونی باور نکنی ها ... اما هستم ... 
خدا رُ شکر ... طی اقداماتی از تصمیم گیری های سریع بعد از تاثیر پذیری اجتناب دارم میکنم ... :)
مثلا بنده شخصا مورد داشتم ... 
یکی از دختر عمو هام برگشت بهم گفت این یه کلمه که تو این اهنگه هس نباس گوش بدی بهش .. 
منم جلدی اومدم خونه بلافاصله انداختمش تو سطل آشغال تاریخ .... !!
البته این یکی از مثبتا و حداقل هاش بوده ... 

حالا لُب کلام چی بود ؟!:)
اینکه حاجی .. شما یهو هم کامنت میذارین و هم تو جواب کامنتای من هی میگین،  میخواین برین ؟!!!
منم  کپ میکنم ... یهو احساس دلبستگی شدیدی نسبت به بلاگفا پیدا میکنم ... 
میگم نگا .. اونجا وبم چه ناناز و معصوم بود ... !!!! اینجا خشنه ... تازه امارگیرش هم سن سایت میده ... 
اینجوری میشه که من به همین راحتی تاثیر می پذیرم و اگه اون برنامه اجتناب پذیری رُ  در دست اجرا نگذاشته بودم الان دست از پا دراز تر به بلاگفا بر می گشتم ... 
اما خدارُ شکر ... 
این اتفاق نی افته ... 
حاجی مرسی ... :)
اینجا امکانات بیشتری داره ... :)))
من می پسندمش ... همین جا هم ادامه میدم روزانه هامُ ... :)
نمیدونم چرا همیشه تو ذهنم یه عالم حرف واسه گفتن دارم ... برا اینجا ... که بنویسم ... اما وقتی پای نوشتن میاد وسط همشون دمشونو میذارن رو کولشون و د برو که رفتیم .... !! ( موضوعات محترم رو میگم ...) !

یاعلی 

شکلک های محدثه

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

احداث دیسکو برای زنان مسلمان در سواحل ترکیه!!

امشب عروسی یکی از دوستان بود " عاطفه .الف"... 

همسن خودمه ... ( چند ماهی هم کوچکتر ... )

در کــــــــــــــــل به خاطر جمع دوستا خوب بود و خوش گذشت ... 

به تنهایی یه دیسکو محسوب می شد ... !!

یه مسئله ای برام هنوز روشن نیست ... 

حکم رقص چیه ؟!

رقصیدن گناهه آیا ؟ کراهت داره ؟؟

بده ؟! خوبه ؟؟

چیه ؟؟

یکی پاسخگو باشه لفطااااااااااااا ... 

این مسئله حیاتیه :))

.

.

به زودی از بلاگفا تمام و کمال مهاجرت میکنم ... 

گفتم اطلاع داشته باشین .. :)

همین ... 

یا علی 

شکلک های محدثه


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر