•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی

سلام ...

این دو سه روزم گذشت ...

وداع نزدیکه ...

فردا راه می افتیم ...

یا نیمه شب ... یا اذان صبح ...

در هر صورت تموم میشه این سفر خوب ... سفر عزیزی که حواسم نبود وسطش تولد حضرت معصومه ( س ) رو داره ..

چه سعادت خوبی بود ...

هر چند به دلم موند از تک شاخه گلایی که می دادن بگیرم و نمی دونستم از کجا ...

اما آقا یه جوری بهم عیدی داد که هم نه تنها به شدت غافلگیر شدم بلکه دلم می خواست تا آسمون برم بالا ...

سفرما هم خوشی داشت و هم ناخوشی .. ولی با وجود آقا دیگه ناخوشی ها اصلا به چشم نمیان ....

و نا خوش ترینتش همین هتله ..

اما هر چه بود تموم شده ...

وقتی برگشتم و به آخر هفته رسیدم (چون مثه هفته های قبل از یکشنبه با کلاس میشم تا چهار شنبه ) می خوام یه چیزایی بنویسم ... یه عکسایی بزارم ..........

از حاجی بپرسم که ریز ریز چه طوری نماز خوندن رو اگه بشه بزاره ...

آخه ناجور فهمیدم این نماز که می خونیم باید خیلی چیزایی رو توش رعایت کنیم که نمی کنیم ...

عکسای رم رو بزارم ....

تک خاطره های خاصش رو بزارم ...

:)

جای همگیتون خالی خالی ... سبز سبز ...

امیدوارم خیلیییییییی زود قسمتتون بشه زیارت آقا ...

:))))

یاعلی ... :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی

سلام دوستان

از مشهد الرضا در خدمتم ... :)

جای همه خالی ....

بعد یه سال ...

نفس کشیدن تو حرم آقا ... قدم برداشتن ... بو کشیدن تو حرم .. فوق العاده اس ...

البته یه وروجک هس که فکرشم نمی کردم بتونه اینطوری دست و پا گیر باشه !!!

صدای نقاره های دیروز غروب هنوز تو گوشمه ...

امیدوارم خیلی زوووود قسمت شما هم بشه .... حتی اگه یه هفته پیش داشتین تو حرم زیارت می کردین ... :)

وقتی هجوم این همه بانوی گرامی رو به سمت حرم می بینم نمی تونم جلو تر برم ...

صدای بلندشون که میاد به مرد نگاه می کنم و حسرت می خورم که چقد آسون زیارت می کنن ...

شاید دیدن همین صحنه ها باعث شده نسبت به زیارت اینجوری سرد شم ...

دیدن گنبد طلا هم کافیه ...

دیدن ضریح از دور هم کافیه ....

الان که دارم فکر می کنم دوست داشتنی ترین مکان ها برام یکیش صحن ( فکر کنم شیخ طبرسی باشه ) که رو به گمبد بشینم و پشتم سقا خونه باشه و سمت چپ بالای سرم نقاره زن ها مشغول باشن و باد گرم و ملایم بخوره بهم ... اونجا نماز جماعت بخونم و به گنبد نگاه کنم و از همتون یاد کنم ..

همه اونایی که به وباشون میرم ...

یا رو به روی ضریح طلا وایستم و نگاش کنم و اشک بریزم و خالی بشم ...

خالی شدنی نیست ...

به نظرم آقا یه نوع خاص دلبستگی و دوست داشتن تو دل همه ماها کاشته ...

از اینترنت رایگان هتل در خدمتم ..........
بالاش نوشته برا 16 سال به بالاها .... خب منم الان 16 سال و 5 ماهمه دیگه ...

خدا رو شکر ...
:)

امیدوارم تو این چمد روز سفر به زوار آقا ناراحتی نرسونم ...
حتی به اندازه یه قد انگشت ..

.

.

سالم و سلامت باشید ..

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز رفتم مدرسه قبلی ... 

همکلاسیا رو ببینم ، دوستا رو ببینم ، خانوم شیمی رو ببینم ... :)

از صبح با دوباره سوار شدن تو سرویس ، که یکی دوست و همکلاسیم بود و دو تای دیگه یه سال ازمون کوچیکتر بودن ... 

خیلی خوب بود ... :)

دو سال اونجا درس خوندم و هر ترم رتبه دومش نصیب من شد ... و وقتی رفتم رتبه اول رو گرفتم که حسرت به دل نمونم !!!خخخ

تو مدرسه قبلی عکس بچه ها رو میزنن رو دیوار ... رتبه های ترم دوم و اونایی که توی مسابقات رتبه داشتن ... 

:) ... عکسم هس ولی خودم نیستم :l

دونه دونه بغلشون کردم ... تجدید خاطره ... خبر گرفتن از معلما و بچه ها ... و دیدن خانوم شیمی ... 

ساعت اول رو حرف زدیم ... ساعت دوم پیششون تو کلاس جبر نشستم ... 

کلاس خوبی بود :)

و ساعت آخر رفتم دوم تجربی ب ... 

و یه ساعت رو با خانوم شیمی گذروندم ... خیلی ... خیلی ... 

معلم عزیز و با ارزشی برام ... 

خیلی ... 

دلم برا درس دادنش ... سوالای شفاهی ۵ نمره ای سختش که به اضافه امتحان کتبی ۱۵ نمره ای میشد ... 

واسه حضورش تو کلاس ... واسه بسم الله الرحمن الرحیم گفتناش قبل شروع درس ... 

واسه لبخنداش تنگ می شه .... 

ازش شمارشو گرفتم ... فکر کردم شاید نخواد ... شاید اصن تو رودربایستی آخرش بده !!!!!!!!

ولی اینطور نبود ... 

حتی بهم شماره یکی دیگه از شاگرداشم نشون داد و گفت که وقتی تهران بوده این دختر شاگردش بوده و الان داره برای دکترای فیزیک میخونه ... :)

خلاصه ... این زن یه نیرو و حس عجیبی داره ... 

شایدم عجیب نیس و من فقط اینطور فکر میکنم ... 

ولی همین بس که حتی اگه ندونم تا کی این حس خوب رو بهم میده اما تا ابد می دونم که این خانوم شیمی گل تنها معلم خاص من تو مدرسه بوده ... :))

که بخوام برای دیدنش خیال بافی کنم و ازش از بچه ها بپرسم و خوشحال شم از اینکه اسمی از من برده و یا من رو یادشه ... :))

....

روزاتون خوبتر ... :)

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاهی به این فکر میکنم که من دوست داشتن رو بلد نیستم ... !

ادای دوست داشتن رو در میارم !!!!!!:O

:( 

نمیدونم ... 

هعی ... 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

توی این داغی تابستون سرما بخوری نوبره ... 

با یه سر پر درد و آب روون که سر چشمه اش از بینی بنده باشه چطور میشه سر کرد ؟!

جز اینکه صبر کنم تا زمانش بگذره و حالم بهتر شه ... 

بابا سرما خورد و دونه دونه هممون مریض شدیم !!!

ای ... 

قبلنا فکر میکردم اگه مریض هم باشم میشه تحمل کرد و کارای دیگرم باهاش انجام داد ... مثه درس خوندن که الانه شغل منه ....

یا امتحان داد ... 

الان با کوله باری که تهش تازه یه نمه تجربه جمع میشه میگم که : بلـــــــــــــــــــــــــــــــه میشه ... 

اما داغون میشی ... !!!!

هیچوقت وضعیتی که توش امتحان شیمی ترم اول سال دومو دادم یادم نمیره ... 

صبح روزی که فرداش امتحان داشتم .. وقتی بابا صدام زد تا بیدار شم انگار یه سنگ عظیم و گذاشته بودن رو تنم و به خصوص گلوم ... انگار دوخته بودنش و تو دهنم به نظرم آب و هوای کویری موج میزد !!!

می خواستم دهنم رو باز کنم حرف بزنم انگار موقع دوختن گلوم سوزنه جا مونده بود و با هر بار باز شدن دهنم فرو میرفت تو در و دیوار گلو دهنم ... 

و چیزی که بیشتر عذاب اور بود این بود که دقیقا روز قبلش رفته بودم دندون پزشکی و ارتودنسی کرده بودم ... 

لبم چسبیده بود به سیمش ... اوففففففف ... 

چون اولین روزی بود که ازش استفاده میکردم نمی تونستم درست حرف بزنم !! .. آب دهنم رو جمع میکرد ... ( با عرض پوزش ) 

:)

هیچی دیگه نه که از اینا بود که میشد درش آورد و گذاشت درش آوردم و به زور شیمی خوندم ... 

فرداش سر امتحان با یه دست می نوشتم و عرقم رو پاک میکردم ... 

با یه دست دریچه بینی مبارک رو گرفته بودم !!!

که آثار مخرب رو برگم به جا نذاره !!!!!!!!

هعی ... 

این سرما خوردگی هم وقت گیر آورده ... 

موزی هم هستا ... یه جوری تو دل و روده می پیچه که نمی فهمی چته !!!

هم سردت میشه و هم داغ میکنی باز تو این گرما ...

ویروس فرصت طلبیه خلاصه ... 

شاد کام و سلامت باشین ... 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از جاهایی که همیشه دلم میخواست برم توشو داخلش رو بررسی کنم ... 

از کنار آدمای توش رد بشم و به در و دیواراش نگاه کنم کلانتری بوده ... 

تو راه کلاس زبانم یه کلانتری هس ... 

تو ذهنم بود برم توش ... 

تا اینکه هفته پیش یکشنبه تصمیمم رو عملی کردم ...!!!!

بله ...

خیلی شیک و مجلسی و با یه لبخند رو لب از پله های اون نیمچه کلانتری رفتم بالا ... 

طبقه دوم هم داشت که به اونجا نرسیدم سر بزنم ... 

از پله ها رفتم بالا ... جای نگهبانی کسی وایستاده نبود ... 

یه آقایی از جلوم رد شد و رفت تو اتاقی که کنارش نوشته بود واس رییسه ... !!!!!

یه سرباز با لباس فرم سبز پررنگش از جلوم رد شد و ازم پرسید چی کار دارم ؟!

که گفتم کاری ندارم ... 

از جوابم رفت تو هنگ و گذاشت رفت !!!!

هیچ آدم عادی دیگه ای جز من اونجا نبود ... خیلی کوچیک بود ... چند تا اتاق دور و برم بود که تجسس اش یادمه ... 

بعد همینجوری که داشتم دور خودم چرخ میزدم یه مرده با لباس فرم سبز کمرنگش اومد ... 

یادم نمیاد اخم کرد یا نه ... اما جذبه داشتا ... 

ازم پرسید چی کار دارم ؟

منم گفتم هیچی ... اومدم نگاه کنم .... 

فک کنم اونجوری که نگام کرد منظورش این بود که : آیا تو منو اسکل پنداشتی ؟!؟/

هیچی دیگه درجا بهم گفت بفرمایید خانوم ... 

منم دممو گذاشتم رو کولمو و تاآخر هم اون لبخند ملیحه رو لبم بود جاتون خالی ... 

مهم ترین سوالی که وقتی پامو گذاشتم بیرون به ذهنم رسید این بود که یعنی کس دیگه ای مثه من پیدا نمیشه که بخواد همچین کاری کنه ؟!! واسه همین پلیسا آمادگی این اعمال رو ندارن ... 

ولی اعتراف میکنم نزدیک که شده بودم به کلانتری با خودم میگفتم برم تو که چی ؟

اصن شاید بهم مشکوک شدن ... 

بیشتر چون از قبل دلم میخواست برم توش و به دوستمم گفته بودم قراره امروز برم ... باعث شد حتما این کار رو انجامش بدم ... 

جالب اینجاست که من به این نتیجه رسیدم که باید برم توی یه شهر بزرگ و توی یه کلانتری شلوغ ... 

که وقتی میرم توش ... همه اینقدر مشغول باشن که متوجه من نشن و من هر چی دلم میخواد پله ها رو بالا پایین کنم و  از کنار مردم رد بشم ... 

به دیوارا و پوستراش نگاه کنم ... اتاقا رو نگاه کنم ... سربازا رو نگاه کنم ... 

و کنجکاویمو به حد اعلا برسونم و راضی و خشنود پامو بزارم بیرون ... جوری که دیگه هوس نکنم برم کلانتری رو دید بزنم !!!!

...

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

خواب های عجیب و غریبی می بینم ... 

ماجرا دار ... 

یه جوری که وقتی خوابم و بعد به بیدار شدنم نزدیک میشم باز هم تلاشمو میکنم که بخوابم و ادامه ی خواب رو ببینم ... 

ببینم بالاخره چی میشه ... 

یه سری ادمی جالب و شناخته شده ناشناخته خودم ... توی یه جای شناخته شده ناشناخته ... !!!

این خوابا تعادل روانی ندارن !!!! من نه .. خواب ها ندارن ... 

و الا من که بابا متعادلم ... !!!

این خوابا مربوط به بعد از ظهر میشن اکثرا ... 

مثلا تو خواب امروزم... از یه فیلمی شروع شد ... الان یادم نمیاد ... 

توش خبر دار شدم پسر دوست بابا ... که دو سه ماهی ازم کوچیکتره ازدواج کرده با یه دختره که ده سال ازش بزرگتره ... !!!!!!

ینی من خودم تو کف خوابایی که می بینم موندم ... 

خوابای عجیب غریب این مدلی .... 

حتی یه خوابی که ماجرای توش توی یه قصر سنگی اتفاق افتاده بود ... 

یا ی خواب انیمیشنی ... 

من خودم دهنم وا می مونه تو خواب ... !!!!

کسی اینجا روانشناس نیست کمی به من پاسخگو باشه ؟!!!!

پایدار باشین 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

برنامه شلوغ وسط هفتم از یکشنبه بعد از ظهر شروع میشه و صبح چهار شنبه به اتمام میرسه ... 

صبح بعد از ظهر همش پره ... 

واسه همین خیلی خسته میکنه منو ... 

اما امید به اومدن چهار شنبه بعد از ظهر خیلی لذت بخشه ... :)

بعد مدتهااااااااااااا سه ساعت و خورده ای نشستم با زهرا حرف زدم .. 

وقتی شروع میکنیم به حرف زدن معمولا از مدرسه و درس و معلم شروع میشه ... 

بعد کم کم میره سراغ خبر از دوستا و کلا اخبار ... 

و بعد یه بحث ... یادآوری یه فیلم .. و یه جمله و نظر دادن .. 

اون بحث امروز از اونجا شروع شد که ازش پرسیدم دیشب یوزارسیف قسمت اخرشو دیدی ؟! اون تیکه ای که یهودا برگشت به شمعون گفت به نظرت بعد ها به بنی اسرائیل میگن یهودی یا یوسفی ؟!

گفت آره .. جالب بود ... اون مرد هم خزر پیامبر بود ... وقتی گفت موعود فکر کردم به حضرت محمد میگه اما مامان گفت نه صب کن منظورش امام زمان الان میگه و خاتم پیامبران ... 

از همین جا شروع شد ... پرسیدم پس یعنی جایگاه امام زمان بالاتراز حضرت محمده ؟!

میخواستم بدونم جایگاه امام ها چه تفاوتی داره ؟!

گفت : فک کنم اماما همه مثه همن ... و هر کسی به طبع خودش یکی رو بیشتر دوست داره ... 

گفتم آره و اما امامایی مثه امام علی که اوله .. امام حسین و واقعه عاشوراش و امام رضا که تو ایرانه اینا که بیشتر ازشون میگن ... و امام نهم و دهم و یازدهم  خیلی کم ازشون میگن ... 

گفت :انگار غریبن ...

گفت : موعود که گفت ... راجب حضرت مهدی که گفت و باقی حرفاشون ... من دیدم تازه یاد  امام زمان افتادم ... گفتم چه باحال ما یه امام زنده داریم تو این زمان ... چقدر ازش دور افتادیم و اصن یادمون نیس چه خبره و قراره بیاد .. 

گفتم : باورمون قلبی نیس که اگه بود ... مثه اخرت ... اون باور اگه بود دیگه گناهی نبود چون عاقبت داشت گناه ... باور میکرد امامش وجود داره ... داره می بینتش ... مثه جواب اون خانومه که گفت اگه میخوای بدونی کاری که داری میکنی درسته یا نه ببین اگه امامت جلوت وایساده بود هم این کار رو میکردی یا نه ؟!!

گفت : به نظرت کی میاد ؟

گفتم .: حس میکنم به سن ما نمی رسه .... ما میریم و بعد میاد ... انگار الان نمیاد ... ینی اگه الان یکی بیاد بگه من امام زمانم سخته باورش .... 

گفت : تا حالا فکر کردی کجاست ؟!! مثلا توی یه جهان دیگس ؟! یا یه جایی تو زمین زندگی میکنه و حتی زن و فرزند داره ؟!

گفتم من حس میکنم تو آسموناس ... آسمون مقدسه .. .... 

گفتیم و گفتیم و بعد اینکه گفت چند سال پیش با بچه ها داشتیم حساب میکردیم امام زمان چند سالشه ... 

گفتم : هزار سال و بیشتر هم که باشه بازم من نمی تونم تصور کنم وقتی میاد یه امام پیر و مسن ... همش تو ذهنم یه جوونه ... 

گفت : معلوم نیس ... جوون ... میون سال و مسنش معلوم نیس ... 

گفتم مثه اینکه فکر میکنم امکان نداره به کت شلوار بیاد .... اصلا نمی تونم تصور کنم یه نفر با یه پیراهن و شلوار پارچه ای بگه منم ... من تو تصوراتم می بینم که ردا و لباس بلند داره ... سفید و سبزه ... 

گفتم : دوست دارم بدونم این تکنولوژی که هی دم از پیشرفتش میزنیم اون موقع به کار میاد؟

مثلا امام از موبایل و اینترنت و ... میاد استفاده کنه ؟!!! چه جوریه اخه ؟!

مثلا الان دوره اسب گذشته ... من اما دلم میخواد با اسب باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چیزای دیگه ای هم بود که من الان حافظه قد کشیده ندارم ... 

چقد رچیز نمیدونیم و دلمون میخواد بدونیم ... 

....

...

..

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۲ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
کنکور !
تا قبل مشاوره ای که تابستون امسال تو مدرسه با بچه ها داشتم یه چیز ناشناخته بود ... 
درسته ... یه سری تست هاش ما بین درسا حل میشد ... 
بخصوص شیمیش واقعا برام قابل حل بود .. 
اما دور بود ... گنگ بود ... 
از اون موقع .. 
با حرفای اون مشاور ... نزدیک شد ... از ابهتش کم شد .... از بلندیش کاسته شد ... 
شد تونستن ... 
شدن ... حقیقت داشتن ... 
وقتی نتیجه کنکور دختر عموم و دختر خالم اومد .... 
به تعادل رسید .... 
میشه ... اما واقعا سخته ... سخته هم یعنی خیلی تلاش میخواد ... 
یعنی ۱۰۰۰ اوردنم کلی افتخار داره ... 
تا ۶۰۰۰ اش هم افتخار داره !!!!
آسون به دست نمیاد .... سر سری به دست نمیاد ... 
همه ی اینا رو ناخودآگاه میدونیا ... اما به باورش نمیرسی ... 
اون موقع باور میکنی و اون موقع هدفت میشه که تلاش کنی .... سخت تلاش کنی ... 
و دارم فکر می کنم بهتره خیلی زودتر به این هدفه فکر کنم و الا نتیجه ناراحت کننده ای خواهم داشت ... :l

یاعلی
๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

فکر میکردم تابستون اینجا خیلی خیلی بیشتر بنویسم ... !

مدرسه جدید هم  رویت شد ... به همراه همکلاسیای جدیدش ... 

دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه کلاس داریم مدرسه ... 

حسابان و فیزیک و زبان فارسی و ادبیات و شیمی !!

من که تا امروز که دیر رسیدم به روایتی و وقتی هم رسیدم بچه ها داشتن آزمون تشخیصی می دادن فهمیدم بلی ادبیات هم چسبونده شده به برناممون ... 

اگه بچه های پارسالمون بودن ... 

اینطور معذب نبودم ... کلافه نبودم ... گیج نبودم .. نه به خاطر تفاوتشون .. به خاطر تفاوت بارزی که برا من وجود داره ... 

تفاوتی که به مرور از بین میره ... 

آشناییت .... 

خیلی معذب بودم روز اول ... و حالا که نگاه میکنم رفتار من همیشه همینطور بوده ... 

هر وقت که یه جایی قرار گرفتم که آدم های دور و برم نا آشنان ... 

حدالامکان از جام تکون نمی خورم ... تا کسی باهام حرف نزنه حرفی بابت آشنا شدن نمی زنم .... 

ینی باید یه کم سیخم بدن بعد ... 

امروز اگه کسی شمارمو داشت دیر نمی رسیدم .... 

و همین باعث شد از سه نفر شماره بگیرم و بدم !! یه همچین سرعتی ... :)

و امروز به این نتیجه رسیدم ... همونطور که تا به حال دوستی خاص و صمیمی گونه ای تو مدرسه نداشتم ... 

به جز یه دوستی که داره به این مرز نزدیک میشه تقریبا ... 

پس لزومی نداره بگردم تو کلاس دنبال کیس مورد نظر ... 

جایی که نمی شناسمش ... من دنبال شخصیتی می گردم که با دوستی باهاش مشکلی پیش نیاد برام ... 

ازش خوشم اومده باشه ... و بعضی رفتاراش مثه من باشه که بتونه منو تحمل کنه ... 

ناخودآگاه دنبال یه اتفاق بودم تا همونطور که در آشنایی بین منو سارا باز شد این دفعه هم همین اتفاق بی افته ... 

اما اون ها هم خیلی تلاشی نمی کنن .. و نهایتا برای رفع کنجکاویشون اسمم رو پرسیدن و اینکه از کجا اومدم و فوقش چرا ؟!

نتیجه هم این شد ... همین که اونا حضور من رو قبول کنن و من رو بشناسن کافی هست ... 

نیاز نیست خودمو درگیر کنم که حتما باید با کسی صمیمی باشم ... !!! فکر کنم حضور سارا زمان مدرسه باعث شده بود یه همچین ذهنیتی ناخوداگاه برام ایجاد بشه ... 

برای من ... که هشت سال اول تحصیل با وجود بودنشون تو همه ی اون هشت سال نتونستم  باهاشون راحت برخورد کنم ... !!!

امیدوارم خیلی زود کنار بیام و خودمو پیدا کنم ... 

یکیشون ازم پرسید : چرا با بقیه تعامل برقرار نمی کنی ؟!

گفتم : بقیه با من تعامل برقرار نمی کنن .. 

و یکی دیگه گفت ... تو جدیدی و غیر مستقیم رسوند که این کار توئه ... 

من همش یاد پارسال که یه انتقالی از تهران داشتیم می افتادم ... خدا رو شکر که من باهاش تعامل برقرار کردم تا الان حسرت نداشته باشم که کمکش نکردم !!!!! :)

خانوم شیمی ( پارسال ) بهم گفت : جای خوبی رفتی ... 

دوستم این رو بهم گفت ... 

لبخند زدم و راضی شدم ... یکی مثه خانو شیمی اگه تاییدم کنه تا بینهایت هم می تونم اوج بگیرم ... :)

یا علی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر