•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

12. مادر نگران + کنترل نامحسوس !!

چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۸ ب.ظ

* امروز امروز ... باید یه باز بینی جدی کنم ... امروز همه چی پشت سر هم بود حافظم یاری نمیکنه .. یه نیم ساعتی میشه از دندون پزشکی بالاخره فارق شدیم ( درسته ؟؟) ... ساعت پنج اونجا بودیم ... فککنین ... بابامدندون عقلشو کشید ... منم عصب کشی کردم ... زندایی جونمم دندون عقلشو کشید ...مامانمم که الکی و از روی حواس پرتی و بی دقتی اخرین نفر بردن تو و کاری هم صورت نگرفت ... زینبم باهامون بود ... یه دو ساعت اولوخواب بود ... بعد بیدار شد کنسرت رایگان اجرا میکرد خواهرم ... یهدردسری بود ... اینقدر اونجا خسته شدم ...الان اصن مغزم نمیکشه واسه نوشتن ... ولی من مینویسم ... 

** راجب زندایی جونم ... زندایی من هم اسم اینخواهر کوچولومه ... زندایی دایی اولم ... دختر عموم هست...و من کلا ارادت خاصی هم به این آقا داییمون و هم به زندایی خانوم دارم ... ماهن خب ... دخترداییم امسالدوم ابتدایی میخونه ... و برادر کوچیکشم امسال ۱۶ تیر به دنیا اومدش ... حسین اقا... امروزم زندایی با خودشنیاورده بودش .. نگرانش بود ... من هی میگم ... بابا شیرش به راهه ...جاشم که عوض میکنن ... باهاش بازیممیکنن ... فقط این وسط از مهر آغوش مادری بی بهره میمونهچند ساعت دیگه ... دلی خب مادره ... دیگه دیگه .. رسیدیم خونه تندی دویید اخه حسین بهونه گرفته بود .. گریه میکرد .. 

*** امروز معلم جغرافیامون نیومد .. ساعت آخر بیکار بودیم ... رفتیم تو حیاط .... امسال وسایل ورزشیگذاشتن .. اون قسمت رو سکو نشستیم .. و رو زمین رو به روی هم ... همون یه قسمت سایه بود ... بادی میزد.. حالت قشنگ میومد سر جاش .. از شانس خوب ما پنکه امروز اصلا نمی چرخید ...حالا دیروز نم نمک برادلخوشی ما یکم به خودش تکون می دادا ... اما امروز کاملا به خودش استراحت مطلق داده بود .. بعد ما اونجانشستیم ... اون یه سری از بچه ها هم که باهاشون نمیسازمم نبودن ...خیلی توپ بود ... حرفامون به همه جاکشیده شد .. و در نهایتم صدای زنگ بهونه شد واسه استپ کردن ... واییی شنبه امتحان فیزیک ...!!!.

**** امروز شعر نرگسو خوندم خیلی .. واقعا قشنگ بود ... گفته بودم کلاس انسانی ها مثه زندانه ..الان کمی نظرم عوض شده اونم به خاطر پنکشه که مثل فرفره در حال حرکته ... زنگ تفرحا اونجا پلاسممن ... عاقا یه دوربین تو سالن بالا هس .. یه جوری ... کاش بدونیم  این دوربینه آنلاین چک میشه یا نه... امروز آخه اون ناظممون از تو دفتر میکروفون گرفته بود دستش جیغ میزد فلانی بیا اینجا .. فلانی برواونجا ... برین تو کلاس .. حالا من دو به شکم ... اه .. آدم نمیتونه یه نفس راحت بکشه ؟؟ امروزم سارا یه جوری بود ... پرسیدم میگفت از نرگس و فاطمه دلخوره اما من حس میکنم از منم دلخوره ... چرا وچرا ؟؟ نمیدونم ... برای نرگس و فاطمه هم  با هم درگیرن چون ... این لج اونو د رمیاره اون لج اینو ...بیشترم به نظرم کرم از فاطمه هس ... چون نرگس کلا بی آزار و بدون کرم ریزیه .. دقیقا نمیدونم مشکلاز کجاس اما از پارسال اینا پیش هم می شستن ... مشکل اینجوری هم داشتن ... ولش ... ببینم تاشنبه سارا تغییری میکنه یا نه ؟؟~!!

***** اها .. شما هم از این حس های انسان دوستانه دارین ؟؟ که مثلا وقتی بچه ها رو تخته عکسمعلما رو میکشن خوشتون نیاد ... معلومه خندتون میگیره اما به اینم فکر میکنین که اگه بخوان ادایشما رو در بیارن یا کاریکاتورتونو بکشن چه جوری میشه ؟؟ حداقل برا معلمایی که من قبولشون دارممثل علم شیمی اصلا خوشم نیومد عکسشو کشیدن ... حس بدی بهم دست میده ... اخه سر کلاسهمینا کلی با معلم گرم گرفتن ... ازش جانب داری کردن ... ینی چی خب؟؟ 

****** یه چیزایی میخواستم بگما ... فراموش کردم ... اها .. نصف لبم و نصف زبونم بی حسه .. بهخاطر اون امپولای بی حسی که زدم ...هعی .. خوشم نمیاد سنگینه ... زهرا رو امروز اصلا ندیدم .// ..آپ این دو روز رو خیلی دوست نداشتم ... اوم ... امیدوارم فردا بهتر بنویسم ...تا درودی دیگر بدرود .. خ خ خ .. اینو امروز سر صبحگاه مجری سال اولیا گفت ... خندیدیم کلی... نمیدونم چرا .. فک کنم کارشو خوب انجام داد ... اما کلا سال بالاییا که ما هم جزوشونیم دیگه نسبت به اولاخوششون نیومد .. بچه های کلاس ما اجرا کردن .. حس میکنم خیلی طبیعی تر بود ... اما اعتراف میکنم مجری اولا کم تر تپق زد .. بیکارنا میان برنامه اجرا میکنن ... اهــــــــــــــــــــــــــــآ ... یه چیز راجب این ادا دراوردنا.... ما سوم بودیم ( راهنمایی ) یکی از همکلاسیام ادا همه بچه ها رو در میاورد ...ینی آخرای اسفند بود بیشتر ... چقدر خندیدیم .. خیلی خوب بلد بود .. ازش خواستم ادا منم در بیاره... خ خ خ .. رفت خونه فکر کرد فردا ادامو در آورد ... هههه ...چقد خندیدیم ... من سر کلاس زبان همیشه جلو تخته بودم و داشتم مینوشتم ... نه که خش خط بودم مثلا ..  برا همون ... اون خانوم خوشگله هم میومد ادا منو که عین میرزا بنویس واسه بچه ها رو تخته سیاه با گچ رایتینگ میکردم درمیاورد .. تند تند یه چیزی رو تخته می نوشت و به همون سرعتم پاک میکرد ... به به ... چه روزایی بود ..

 زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

یا علی 

نایت اسکین


۹۲/۰۷/۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">