•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

28.گمشده ...

جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ

سلام ... اول از همه عیدتون مبارک باشه ... خوش به حال سیداااااااااااااا .... عیدتون مبارک ... 

این هفته کاملا مشخص شده که من یه بچه محصلم ... یه پست شنبه گذاشتم تا امروز ... میخواستم دیشب اولین پست آبانمو بزارم ... اما به اصرار مامان و بابا همرا ماما رفتیم عروسی ... ... هوف ... وقت تلف کردن بود در حد چی بگم ... ولی خب لااقل یه فرصت شد که با زهرا بتونم حرف بزنم ... ساعت ده و نبم بودش فکر کنم برگشتیم خونه ... عروسی دختر همسایمون بود ... نه دیوار به دیوار ... کمی دور تر ... فاصله دو دیقه اگه آروم راه بریم ... تقریبا ... رفتم جدال پر تمنا خوندم و از قید پست گذاتن گذشتم .... 

اون گمشده ای که نوشتم .. قضیش اینه که ... سه شنبه ساعت آخر که عربی داشتیم برا عید غدیر جشن گرفته بودن ... حسش نبود ... من و یه ۶ نفر دیگه نرفتیم ... تو کلاس موندیم ... درس خوندیم ... با شهرزاد داشتیم درس جدید شیمی که اون روز داده بودو می خوندیم ... زنگ خورد ... تو سرویس یهو یادم اومد شیمی رو برداشتم یا نه .. نبود .... نبــــــــــــــــــــــــــــوووووووووووووووووووووووووود ... جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ ... مزخرف ... من شیمیو می خوام ... دیروز هر چی به بچه ها گفتم و دنبال شیمی گشتم ... انگار آب شده رفته تو زمین ... منو بگو خوش خیال با خودم گفتم جا گذاشتمش و فردا میرم میگیرم .... اینقد رو تخته نوشتم و به بچه ها گفتم که دختره برگشت گفت اگه فقیر بودی با این همه التماس کمکت میکردم و چمی دونم از همین چیزا ... من شیمیمو میخواااااااااااااااااااااااااااام ... شیمی من گمشده ... به یاری رنگیتون نیاز مندم ... 

امروز صبحی از ۹ تا دو نیم بودم خونه خاله بزرگم .... مهدیه رفته مدرسه ... ینی از اینا که میگن شبانه ... فقط چون بچه داشت اجازه نمی دادن بره روزانه ... مزخرفااااااااااااااا .. خب اون ازدواجه رو که کرده .... اونایی که ازدواج کردن و بچه ندارن فقط باید برن ... بزنم تو ملاجشونا .... داره کامپیوتر میخونه ... تو دو ترم باید دوم  و سوم  رو بخونه ... بعد از  ترم اول ول کرد مدرسه رو ... ینی ازدواج کرد و ول کرد ... الانم بیست سالشه ... ! ... ایشالله موفق باشه ... داشتیم حرف میزدیم ... مفیده هم بودش کلاس ... مهدیه میگفت مامانش گفته مفیده رو بعد از اینکه دانشگاه قبول شد میفرسته بره ... بعد تازه میگفت مامان منم گفته منو بعد اینکه دیپلم بگیرم ... آهههههههههههههههههههههه ... جــــــــــــــــــــــــــــــــون ؟؟؟ ... مادر جان ... 

حالا اینا که حرف بود ... خدا نکنه ... من ... آمادگیشو ندارم ...!! خ خ خ ... نگا منو انگاری داماد پشت در اتاقه میخواد بیاد منو به زور ببره ... والا ... ههههه ... بی خیااااااااااااااااااال ... من که هنوز بچم ... مامانمم کاملا به این موضوع آگاهه ... پس این قضیه تا چند سال آینده منتفیه ... هووووووووووووووووو ...

اه ... چهارشنبه فاطمه اصلا حالش خوب نبود ... کلی هم گریه کرد .... حتی مامان و باباشم اومده بودن مدرسه ... سارا که از مادرش پرسید گفت خودش بهت میگه ... اما فاطمه هیچی نگفت ... خیلی اعصابمو ریخت بهم ... واقعا صبح چهارشنبه مغزم به مرز انفجار رسیده بود ... شیمی رو پیدا نمیکردم ... فاطمه اینجور بود ... سارا هم با حال اون اخماشو گره کرده بود ... هندسه هم یه امتحان آبکیشو الکی خراب کردم .. ( نخوندمش ) ... سختم نبود ... ولی اعصابم خراب بود و تمرکزم سخت ... اینا بهانه نیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... اه ...قرار بود بعد از مدرسه سارا و فاطمه برن امامزاده .... چی شده حالا ؟؟/ ای بابا ... نرگسم که منو سارا رو کلی دعوا کرد که چرا تا دیدیم فاطمه داره گریه میکنه مام نشستیم گریه میکنیم ... خودش داشتیم میرفتیم خونه داشت گریه میکرد ... منم فقط از تو سرویس بهش گفتم گریه نکنه و اونم سرشو تکون داد و گفت باشه ... ینی چی میتونه شده باشه ... فاطمه کلا خوشه ... تا حالا ندیدم گریه بکنه ... اونم به این شدت ... اون لحظه سرشو اورد بالا و چشاش پر اشک آتیش گرفت یهو دلم و اشکام در اومد .. ای خدا ...

اوممممممم .... یکم ازکلاس زبان بگم تا این بازار شامی که دارم تعریف میکنم تکمیل شه .. : دی ... 

یکشنبه تقریبا بیست مین مونده بود کلاس تموم شه یه خانومی با خانوم آبکار اومد داخل کلاس .. این خانومه هم اومد تو کلاس نشستش ... وای ... داشت میرفت بیرون که گفت قراره بیاد ... داد ما که شدید در اومد وقتی از کلاس رفت بیرون ... سه شنبه که ازش خبری نبود ... ینی میاد واقعا ؟؟ ... سه شنبه هم  نیم ساعت مونده بود چهار شه بودم کلاس ... هدیه هم بود و با اعصابی خراب ... به خاطر دعوای دو تا از دوستاش به خاطر یه جنس مذکر عصبی بود ... فک کنین ... هدیه سوم راهنماییه .. به گفته خودش اولاشونم همینن ... وای ... هفتم ینی.. اینا دیگه خیلی بیکارن ... به خودشم گفتم ... دغدغه ما اینه فردا امتحان چیه و اینا رو نگا از دوازده سالگی خودشونو درگیر چه چیزایی کردن ... !!!! خدا شفا بده انشالله .... 

برا شیمی کتاب مبتکران تستشو خریدم ... گرون بودشا ... دو جلدیش کردن نامردا و چهل تومن شدش ... ولی خیلی خوشم اومده از کتابش ................ 

بی نهایت خوب باشین ... زندگیتون پایدار ... 

یا علی 

 

۹۲/۰۸/۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">