•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

42. شما ها ....

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۰۸ ب.ظ

وقتی بعد گریه و کلی اعصاب خوردی میام اینجا بنویسم و اونوقته که نظراتونو می بینم و کلی ته دلم شاد میشم ... 

اینقده که لبم به لبخند باز میشه .... 

خیلی ممنونم که میاین ... خیلی زیاااااااااااااااااد ... میدونم  سرتون شلوغه و کلی هم خودتون کار دارین ... و وقتی اینطور برام وقت گذاشتین شرمندتون میشم و حس میکنم چقدر نیاز دارم باشین ... 

درنا ... اولین نفری هستی که دوستم شدی اینجا ... یه خانوم دکتر ... که دقیقا از وقتی که یکشنبه من اپ کردمو و تا الانشم دیگه نیومدم نت از همون روز به بعد هر روز یه پست گذاشتی .... اگه میدونستم من چن روز نیام اونوقت بالاخره میای اونم تند تند و حرفاتو میگی زود تر میرفتم که .... :دی .... 

کیمیای سعادت .... من نصیحتاتو دوس دارم ... وقتی راهنماییم میکنی حس میکنم که حرفامو خوب شنیدی ... مهم نیس که نمیتونی بخونی همشو .... زندگی واقعی ما تو دنیای واقعی خیلی مهم تره ... 

ته تغاری ... ممنونم ازت که دعوتم کردی برای خوندن زیارت عاشورا ... و از همون به بعد بهم سر زدی .. ... ... 

شما ها ... ازتون خیلی ممنونم ... 

دیشب وقتی شنیدم کلاس زبان امروز که قرار بر کنسلش بود کنسل نیس و باید بریم  اعصابم خورد شد ... اما به رو خودمم نیوردم .... امروز داشتم با خودم حساب میکردم فردا دو تا امتحان و یه پرسش دارم و احتمالا نه شب تازه برسم خونه ... چون قرار دندون پزشکی بعد یه ماه بالاخره جور شده ... 

سرم درد میکرد ... تمام بدنم درد میکرد ... خوابم میومد فجیع ... حوصله هم نداشتم و عصبی هم بودم اندکی ... بابا ما رو رسوند تا یه جایی و بقیشو منو معصومه و علی با تاکسی و پیاده رفتیم ... کلاس که رسیدم  بعد بیست مین رژه رفتن دیدم هیچکی از بچه ها نیومده و منم رفتم سراغ منشیه که فکر کنم ده دیقه میشد اومده بود ... ازش پرسیدم کلاس خانوم .. برگزار میشه امروز ؟؟

گفت نه ... کپ کردم ... ینی چی ... پس دیشب کی بود زنگ زد ؟؟ ... گفتم اما خودتون تماس گرفتین که تشکیل میشه ... برگشت گفت امروز صبح دوباره تماس گرفتم ... اطلاع دادم به مادرتون ... منو میگی ... داشتم دیوونه میشدم ... بیشتر بخاطر خستگی زیادم بود رو پا بند نبودم ... 

گفتم مرسی و اومدم بیرون ... همچین حرص داشتم ... هوف دلم میخواس زار بزنم اما وسط خیابون که جای اینکارا نیسش ... رفتم یه کارت تلفن خریدم و برای اولین بار از تلفن عمومی استفاده کردم و به بابا گفتم که کلاس ندارم و میرم خونه .... 

تو راه با خودم جنگ اعصاب داشتم ... داشتم فکر میکردم ینی مامان میدونسته و بعد یادش رفته بگه ؟؟ اصلا اونا چرا این همه بازی در آوردن و بیا نیا کردن ؟؟ ... وای کلی وقتم رفت ... نه ... نمیخوام ... دو ساعت !!!!!!!!!!۱ .... الکی الکی ... سر هیچ و پوچ ... هعی ... 

خونه رسیدم  مامان هنوز از خونه  دختر خالم که روضه داشت نیومده بود و منم رفتم سمت خونه زهرا اینا ... زنگ زدم و زهرا بی اینکه بپرسه کیه گفت بازه ... آیفونشون تصویری نیست .. نمیدونم منتظر کی بود .. اما من اصن حوصله نداشتم ... بدون اینکه چیزی بگم از حیاطشون گذشتم و به سمت خونه خودمون اومدم /... یه زنگ به بابا زدم و گفتم رسیدم ... من فقط میخواستم بابا باهام حرف بزنه .. یهو حس کردم تنهام و هیچکس نیس ... و این عذابم می داد ... کسی خونه نبود و بابا هم سرش گرم کار خودش که البته کارش همون کاریه که برا ما داره انجام میده ... سریع قطع کرد و منم تا پامو گذاشتم تو اتاق بنای گریه رو گذاشتم ... از اون ورم هی به خودم میگفتم دیوونه .. گریه واسه چیه دیگه ؟؟ ... نغنغو .. گریه او ... بس کن .. مثلا تو خونه می موندی میشستی درس میخوندی ؟؟ .. چه مرگته ... بس کن دیگه ... حال بهم میزنی ... 

هق هقی کردما ... بعدم  دو دیقه هم نشد ... گفتم که چی ؟؟ بشیتم گریه کنم سر هیچ و پوچ ؟؟... تو اون وضعم که شروع درس محال بود ... حمومم که آبش هنو گرم نشده بود و نمیشد برم .. زیارت عاشورا رو برداشتم که برای امروزو بخونم .... یک سومشو خوندم که صدای در اومد و فهمیدم مامان اومده .. تموم که کردم رفتم تو  حال .. اه تو این وضعیت یادم رفته حال رو با کدوم ه می نویسن ؟؟!!!!!!!! .....مامان که رفته بود پایین اومد تو منو دید بهش سلام دادم و جوابمو داد ... همینجور در حرکت بود که ازش پرسیدم .. : امروز صبح از کلاس بهت زنگ نزدن ؟؟

_ صبح ؟؟ من اصن خونه بودم  به نظرت ؟؟ خاله دو بار به گوشی زنگ زد که جوابشو هم دادم ... چی شده ؟؟

_ هیچی .... چرا اینقد دیر اومدی ؟؟

_ برام توضیح داد که مراسم چطور بوده و چرا دیر شده ... و ینی دیر نشده و به موقع اومده ... 

_ اهان ... 

_ چرا اینجوریه قیافت ... باد کردی !!! ( فکر کنم اینو گفت ... ینی چرا اینجوری تو خودمم و عصبانیم و گریه کردم و اینا )

_ سرم درد میاد ... امروز که رفتم کلاس گفتن کلاس نیس ... گفته زنگ زده بهت .. 

_ نه ... به من زنگ نزده ... اصلا مگه شماره موبایلمو داره ؟؟ ... من ببینم تو بدو بدو داری میری کلاس و اونقت بدونم و نگم ؟؟ ... کسی زنگ نزد ...

من گیج .. بهم گفت شاید به زن عمو ( مامی زهرا ) زنگ زده ؟؟ ...من رفتم یه سر خونه زهرا اینا ... مفیده اونجا بود داشت درس میخوند و زهرام با تلفن حرف میزد .. سلام دادم و برگشتم خونه .. مفیده ازم پرسید گریه کرد م؟؟ ولی جوابی ندادم و برگشتم ... حوصله نداشتم .. 

بعدش زهرا اومد ... زهرا اینام نمیدونستن .. امروز صبح زن عمو هم خونه نبود ... کلاس داشتن محمد حسین و سجاد ... بابا زنگ زده به عمو که برو دنبال علی و معصومه ... زهرا اینا که کلاس ندارن ... 

و اینجوری مامان گفت رفتی اونجا بهش بگو ... پول میگیرن ... یه زنگ نمیتونن بزنن ؟؟ ... ینی چی ؟؟ 

حالا حالم خوبه .... ینی اون فوران احساساتم ازش کم شده ... خشمم هم داره سیر نزولیشو میگذرونه ... باید برم حموم ... دندون پزشکیم بایدم برم ... درسم باید بخونم ... 

بازم ممنونم وقتی ناراحت اومدم و نظراتونو دیدم خیلی خوشحال شدم ... مرسی ازتون ... 

یا علی 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها


۹۲/۰۸/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
๑فاطمـ ـه๑ ...

نظرات  (۳)

سلام خانومی
عزیدلم سعی کن همیشه ازدید مثبت به قضیه نگاه کنی
وقتی خسته میشی از کلاس رفتن به کسی فکرکن که ارزوشه بره کلاس اما نمیتونه
مراقب خودت باش
پاسخ:
سلااااااااام ... 
.
.
من که خیلی خوش بینم .. .باور کن ... 
اون لحظه تو اوج عصبانیت این چیزا به ذهنم نیرسه .... اما بعدش چرا ینی همون وقتی خست میشم ... 
ممنون .... 
سرما نخوریا ... گرم بپوش ...
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۰ کیمیای سعادت !
حالا که وقت دارم می خوام پستتو کامل بخونم و نظرم رو با جزئیات بگم!!

ببین دوستم! ... خواب خعلی چیز خوبیه!!(دیشب ساعت 10 خوابیدم تا امروز ساعت 11!!) من وقتایی که خیلی کار دارم تقسیم وظایف می کنم!! مثلاً خوب بود می گفتی یکی دیگه جات بره دندون پزشکی!!

منم اسمم معصومه ست!!

خوبه کنسل شده که!! اصلاً در هر جای دنیا و در هر مقطعی حتی اگه به خاطر کلاس خودتو از تهران برسونی به فرانکفورت و کلاسه کنسل شه جای بسی خوشحالی داره!!

کار خوبی کردی گریه کردی!! ولی دلیلش بیشتر خستگیه... ولی وقتی خسته ای اگه گریه کنی بیدار موندن یکی از مشکل ترین کارای دنیاست!! من که گریه می کنم خیلی چشام می سوخه!!

...بعله دخترم! کلاً عصبانی نشو اما اگه شدی من پاره کردن دفترای پارسالت و برگه های چک نویستو بهت پیشنهاد می کنم! هق هق هم باعث می شه خیلی باد کنی! آروم گریه کن کسی نفهمه!! بعدشم اینکه...

دندونت خوبه!؟مواظب خودت باش!
پاسخ:
سلااااااااام ... 
.
.
جانم دوستم ؟؟ ... منم باهات موافقم ... خواب خیلیی چیز خوبیه به خصوص صبح روزای بارونی و سرد ... آی می چسبه ... 
نچ ... اگه یکی باید به جام میرفت کلاس یا امتحانای فردامو میداد ...اون دندون پزشکی رو من خودم باید برم ... 
به به معصومه خانوم ...  .... خوب بود کنسل شد اما کاش این بازی بیا نیا وسطش نبود .. .... ... 
اهوم ... دقیقا ... منم که ساعت ۱۱ و نیم رفتم تازه درس بخونم ... نیم ساعت بیشتر بیدار نموندم و بقیشو صبح ساعت ۵ خوندم !!!!!!!!!! هی روزگار ... اما بچه ها با بی رحمی تمام هندسه رو کنسل کردن !!!!!!
کلا پیشنهادات تکه تکه ... دفترا رو میخوام ... با اون چک نویسا موافقم ... شدیــــــــــــــد ...
دست خودم نبود یهو بغضم ترکید ... بوم صداداد .. اون موقع کسی خونه نبود .. مامان از حالت صورتم فهمید ... مامانه دیگه ... 
دندونم ؟؟ پر شدن درد نداره اما برا من ... نیدونم ... خوبه .. کلی کار مونده هنوز ...
.
.
چشم ... تو هم مواظب خودت باشیا ... 
یا علی 
عجب معمایی!
بالاخره به کی زنگ زده بودن؟
اصلا زنگ زده بودن؟
ضمنا هرچی بیشتر بیای خوشحال تر میشم.
حضورت رو دوست دارم.
موفق باشی
پاسخ:
 اهوم ... نیدونم ... 
فک نکنم زنگ زده باشن ... قیافمو دیده عصابنیم یه چیزی بارش میکنم اینجوری گفته ...
اگه خیلیم خوش بین فکر کنم به این نتیجه میرسم که زنگ زده اما پاسخ گویی نداشته !!
باشهههههههههههه .... 
مرسی /. 
شاد و سلامت بگذرون ... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">