158. شهید گمنام
من تو را خوب می شناسم ، تو شاید برای آن ها که من باب ثواب به زیارت اهل قبور می آیند گمنام باشی، همگی از کنارت بگذرند و بی توجه چرا که نامت را در خاک ننوشته اند ، سنگ قبرت از مرمر سفید نیست ، قاب عکس نداری و هیچ فانوسی بر مزارت نور افشانی نمی کند ... حتی سنگ قبرت تنهاست که با آبی شست و شو نگردیده ...
به قول مدیر مدرسه امروز میزبان دو تا شهید گمنام بودیم ...
وقت کمی گذاشته بودن برای اینکه پیش ما باشن ...
می خواستم یه متنی رو که اولش همون بند بالاییه بخونم ...
قبلا توی یه یادواره شهدا خونده بودمش .. برای هفته دفاع مقدس ...
اما اونقدی وقت نبود که به من برسه ....
خب نشد دیگه ...
فقط ...
میگفت وقتی دوستتون میاد خونتون بهش میگین مادرت خبر داره اینجایی ؟
حالا این برادر این پسر این مرد مقدس 31 سال زیر خاکای گرم مونده ... اومده اینجا و تو شهر ما دفن میشه ...
شما ، مادرت خبر داره قهرمان ؟
مادرت ...
..
..
هیجان داشتم واسه خاطر اومدنشون ... اما نمیدونم چی شد بعد اینکه تابوت ها رو جلو روم گذاشتن مات شدم و نمی تونستم اون ارزش واقعی که باید برای این دو تا شهید رو به روم تو دلم می بود نبود !
نبود .. اون طوری که من می خواستم ..
نبود ...
من خجالت میکشیدم ....
از اینکه میترسم قول بدم بهتون که خطا نرم !
چطور میتونستم به خودم اعتماد کنم که بعد ها خطایی کوچیک هم ازم سر نزنه ... و من اون موقع علاوه بر مدیون شدن به خودم مدیون این شهید ها هم می شدم ...
:(
....
خدایا آخ خدا خدا خدا ..
شکرت ...
که اجازه دادی من هم باشم ...
شکرت ...
یاعلی