•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

.... شلمچه معلوم نیس برم یا نه ... خودم به نتیجه رسیدم که میخوام اما مامان و بابا نچ ... من که بهشون میگم اگه قراره اتفاقی بیافته همینجا می افته دیگه ... !! فرقی نداره ... اما مادره و مادر ... 

هیچوقت عشق یه بچه به پدر و مادرش به اندازه عشق مادر و پدرش به بچش نمیرسه ... میدونم همیشه استثنائ هم هس ... اما بازم ... بازم من به این موضوع اعتقاد دارم ... شما چی ؟

خب امروز روز پر ماجرایی بود برا خودشا !! خبر داشتین ؟؟ !! .... 

خب ... ساعت اول ... درس سوم و نصف درس چهارم رو امتحان داشتیم ... خلاصه بگم این تیکه رو که با هزار بدبختی و چک و چونه این امتحانو دادیم و معلم بیچاره هم از دستمون عاصی شده بود ... امروز صبح بازی والیبال با آمریکا بود و بچه ها هم جو گیر ... به خصوص ۵ ردیفی که جلوی معلم و کنار ۲ پنجره می شینند ... کلا اونا میشن پر حرفا و شیوطنا ... ما که اینطرف نشستیم اکثرا ساکتیم ... و کمتر وول میخوریم سرجامون ... 

یه سری با خودشون گوشی آورده بودن و داشتن مسابقه رو دنبال میکردن ... اینقد هیجاناتشونو صادقانه بروز دادن و همینطور حرصاشونو که معلم به طور کاملا مستقیم گفت هر کی گوشی داره بده ... اما کیه که محل بزاره !!! ... خلاصه همون موقع که زنگ خورد والیالم برد ...  آخ چه حالی کردما ...  جاتون خالی منم یه جیغ زدم :دی .... معلم بیچاره که فرار کرد و بچه ها هم شروع کردن دست و زدن و جیغ و هورا و اون شعرا رو خوندن ... هوف ... از هیجان داشتیم می مردیما ... فقط خیلی جو داشتن .... عاقا ما کلاسمونو عوض کردیما و چسبیده به دفتر ... ینی قشنگ بغل مدیریم دیگه .... بعد اینا هی جیغ و ویغ میکنن ... خداییش شاد گشتم ... اصن حال میکنم والیبال می بره ها ... والیبالیست ها هم نزد بنده درجه بالاتری دارن نسبت به سایرین ورزشکارا ... 

ساعت دوم شیمی ... نکه ما کلاسمونو تغییر دادیم ... خانوم شیمی هی قاطی میکنه باید بره بالا یا بره پایین ... ینی یادش میره ... معلم اولا هم هس .... امروز رفتم جلو در ... بهش اشاره زدم که حواسش باشه ... آخه چن وقته بد جوری دلمو برده !!!!!!!!!!! خ خ خ .... 

دوسش دارم خو .... من که جلدی پریدم تو کلاس و خانو شیمی هم اومد ... ازش راجب نمره های امتحان هفته پیشمون پرسیدیم ... که گفت من از ۱۵ شدم ۱۴ و ۷۵ و از همه بیشتر هم بین تجربی و هم ریاضی !!!!! اهههههههههه .. منو میگی ؟؟ تو شوک بودم شدید ... هوراااااااااااااااااااا .... قلبا دیگه شاد گشتم دیگه .. فقط حیف که پرسشه رو از ۵ چهار شدم ... فدا .... مهم اینه که اون امتحانو که تماما سوالای کنکور بود تونستم عالی بدم .. به افتخارم ... 

ساعت سوم شد و آقای فیزیک اومد و ما از تجربی ها شنیدیم پرسیده و صفر هم داده ... به به کارمون در اومد ... حوصله توضیح الکی از اینجا ندارم ... بگم شما هم حالتون بهم میخوره از این همه امتحان و پرسش کردنای من و نمره گفتنم. ... درکتون میکنم عزیزانم .... فقطیه چیز بگم ... یکی از بچه ها هم اینجور مواقع استرسی منو می بینه بر میگرده میگه حسم بهم میگه تو گند میزنی ... آخ دهنش رو باید گل گرفت ... امروزم میگفت حسم میگه تو رو میبره جلو و صفر میگیری .. بچم یکم خله .... مراعتشو کردم و یه جنتا فحشش دادم فقط ....

اما ساعت آخر ... زنگ کلاس خورده و آقای فیزیک هنوز نیومده ... بچه پای تخته و دارن چهره امیر غفور و موسوی رو رو تخته میکشن ... اخی اینقده ناز کشیدن ... کلی خندیدیم .... 

یهو آقای فیزیک اومد و تخته اون وضعیت و رو میزم ماژیکا بهم ریخته و اینا ... دیگه ... یکی رفت تخته رو پاک کرد و یکیم میزو جمع ردیفش کرد نه که آقای فیزیک حساسه ... واس اون ... جا داره بگم ما هنوز در حالت بر پا  بودیما ... و آقای فیزیک برقا رو هم خاموش کرد و ۵ دیقه هم ایستاده بودیم و درس داد ... خ خ خ ...

الان داشتیم تنبیه می شدیما ... بله دیگه نصف کلاس رفتو بالاخره این برقای خاموش روشن شدن و صلواتی فرستادیم ... 

و اینجوری به این نتیجه رسیدم که ما چقد بچه ایــــــــــــــــــــــــــــــم .... و بهتره ادعای بزرگی نکنیم حداقل !! ... 

البت من که اینکارو نکردم .. ادعا کردم ؟؟ ... !! :دی ... اومدم بدون ادعا بنویسم کردم .. یادم اومد بعضیا ذهنشون خیلی منحرفه ... من که نیستم  ... از بس مفیده اینجور موقع ها ازم سوتی میگرفت دیگه ... !!

فردا هم باید برم کلاس زبان و نوبت دندون پزشکی هم دارم ... !! ببینم تکلیف این دندونام چی میشه آخر ... 

و حتما هم باید فیزیک بخونیم که دوشنبه اگه بپرسه و بلد نباشیم اخراج از کلاس تا آخر سال ... 

این چند روزه اینقده گفتم ایش که حالم از ش هم بهم میخوره ... چه برسه به کلمه ایش .... !! دست خودم نیس .. اه ... مزخرف !!! 

خب دیگه ... اینم از امروز بنده ... 

موفق باشین .... زیر سایه اون بالایی که همیشگی حواس جمع بودنش ... 

یا علی 

91

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۲ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ...

اون تصمیمی که راجبش گفته بودم عملی شده ... چند روزه ... شما هم در جربان هستینا ... آدرس وب و عنوانشو می خواستم تغییر بدم .. چون آدرس قبلیو زهرا داشت ... منم نمیدونستم میخونه یا نه ... میخوام راحت باشم .. خیلی راحت تر حرفامو بزنم ... با این همه بازم یه سری چیزا مربوط به خودمه گفتنی نیس .. نمیشه گفت ...

بعضی وقتا دلم میخواد یه جوری میشد ورود پسرا رو ممنوع کرد به اینجا ... اما چه جوری ... مثلا من بگم نیا نمیاد ؟؟ ... کلا خوش ندارم اینجا رو جنس مذکر بخونه ....

و عرض مهم تر بنده ... وای کمکم کنین ... خواهش ... برم ؟؟ نرم ؟؟ گیج شدم ... مثه همیشه سر تصمیم گیری از این دست موضوعات گیجم ....

برم شلمچه ؟؟ یا نرم ؟؟ میدونین چیه ؟؟ اینه که من هر دفعه از این جور مسافرتای دانش آموزی پیش اومده سخت تصمیم گرفتم برم یا نه .... راهنمایی قم نرفتم ... امسال تابستون مشهد نرفتم ( البته اینو بابا کلا گفت نرم چون ما خودمون زود تر می رفتبیم ....) ... وقتی باید برای یه اردو و سفر اینجوری تصمیم بگیرم فقط کافیه یه نفر بگه نرو ... به خصوص اگه بابا باشه ... همه چی رو بیخیال میشم ... و استثنائا این مسئله برای مشهد صدق نمیکردا ...

خب شرایط اینه ... ۱۹ آذر حرکت میکنیم ... زهرا میگه ما هم سه شنبه رفتیم و جمعه برگشتیم ... امیدوارم برا ما هم همینجور باشه ... اینجوری سه شنبه کلاس زبان نمیشه برم که بیخیالش .... مدرسه هم ... چه کنیم دیگه اونم بی خیال ... ولی سارا نمیاد ... کلهم اجمعین خانوادش اجازه صادر نمیکنن .... نه باباش و نه مامانش و نه خواهر و برادر بزرگترش .... پروفسور هم که همون اول گفت نمیام ... خدیجه هم همین ... پریسا هم گفت مادرش خیلی مخالفت کرده و گفته مگه تو رو از سر راه آوردم و اینا ... باباشم که فکر میکرد مخالفتش زیاد باشه ... اینجور نبود ... مخالف بود اما مامانش آتیشش تند بود ... به بابا گفتم بهم گفت ... یه بار باید بری دیگه .. حالا هنوز از مامان نپرسیدم .. یه سر دیگه مسئله هم اینجاس که وقتی ۱۹ بریم ... اونوقت یه هفته بعدش امتحان ترم شروع میشه ... ~!!! ... برم دیگه نه ؟؟ ....

بیشتر از همه دلم میخواد اونجا یه دوست باشه تا سفرم رحت تر باشه ... کلا خستگی و طولانی بودن راه هم که هیچی ...

الان که دارم میگم به شدت دلم به رفتنه .. میخوام قشنگ با بابا و مامان صحبت کنم و رضایته رو بگیرم ... منم میخوام امتحان کنم ...

اکثر والدینا اجازه نمیدن چون پارسال اون اتفاق و اون تصادف افتاد ... سارا میگفت برادرش برگشتنه گفته : کجا میخوای بری بمیری ؟؟ شهیدم محسوب نمیشی آخه ..

خانوم شیمی به شوخی بهمون گفت رفتین اونجا شربت نخورین چیزیتون نمیشه !!! خ خ خ ... یاد اخراجیا افتادم ... شربت شهادت ...

یکی از دوستامم میگفت بریم بمیریم ؟ بعد دیه ما رو بدن به بابا و مامانمون ؟؟ ... ما که مردیم ... نگا پولو میدن به اونا .... اونام باز میارن میدن همین مدرسه دیگه ... بازم دست اونا چیزی نمیمونه ...

منم گفتم دیه کجا بود حالا ... وقتی رضایت دادن دیگه دادن دیگه ... ینی به طرف اعتماد کردن ... ولی دل آتیش میگیره وقتی میشنوی مردن ... خدا رو چه دیدی شاید منم جوونمرگ شدم ها ؟؟ ...

دیگه هم اینقد اعصابم خورد نمیشه از بس فکر میکنم میخوام برم دانشگاه چی بخونم ؟؟ ... فلان کارو بکنم ؟؟ فلان کارو نکنم ؟؟...

اما  خب ترسم داره ... فکر کنین من با این نامع اعمال برم .. بیخ تا بیخ گوشمو می برن که ... عاقا من میخوام برم بهشتا ...

خب ...

نظرتون چیه ... برم دیگه نه ؟؟ ... اتفاق اگه بخواد بیاقته تو خیابونم می افته ... مگه نه ؟؟

برم ؟؟ برم ؟؟ برم ؟؟ برم دیگه ... مریضم نمیشم ... امتحانمم خوب میشه و .... تاثیر مثلا رو امتحانام نداره ..

منم دلم میخوام اونجا رو ببینم ... از کجا معلوم بعدا بتونم برم ؟؟ .. بعدشم زهرا اینقده  میگه منم میخوام ... دلم میخواد ببینم ... واقعا نمیشد ما رو زود تر ببرن ؟؟ ... یا بعد عید ... اینجوری هوا و جاده ...

ای خدا ... کاش نرگس بیا لااقل ... یا مریم بیاد .... یا یزدانی بیاد ... بیان دیگع ... اه ...

برم دیگه آره ؟؟ 

یا علی 

91

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر