•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۳۱ مطلب با موضوع «روزها» ثبت شده است

چیز میز زیاد خوانده ام و الان هوایی شدم شایدم قاطی کرده ام. ... 

باز امروز گسسته خواندم بلکه برای ازمون تمام شود ولی باز هم ماند. ... 

اینطور نوشتن نوشتن من نیست اما چون چیز زیاد خوانده ام ذهنم فقط به اینطور نوشتن امر میکند. ... 

گسسته از ان هاست که نباید در ان هول بشوی و دستت بلرزد و شکاک نباشی و نباید در مضیقه تست بیندازنت. ... هعی. ... چون ان وقت که برای تحلیلی گذاشته میشود و نتیجه ای که میدهد می ارزد به گسسته درس ها زیااااااااد است اینقدر که نفهمیدم کی این همه درس گرفته ایم در هفته اخر مدرسه رفتن به سر میبریم نمی شود وقت با ارزش را رویش گذاشت و گذاشت و کش داد .... دو هفته ایست درسخوان بدی شده ام. . حواسن پی کار نیست و شش و هشت میزنم!  درس میخوانم ها اما حس خالی دارم. .. 

داشتم میگفتم که امشب چیز زیاد خواندم. ..ه. بگذار ببینم. ..ه معلم ادبیات عزیز امروز در دو زنگ متوالی خوان هشتم را تمام کرد. .. صدای پای اب را نیز. ...شعری از هراتی ... قصه عینکم و اخرین درس را که این دوتای اخر را قبلا از رویش.خوانده بودیم. ..و تنها ماند مناجات اخر. ... فیزیک اما. ... معلم فیزیک.ما دبش است. ...  یعنی مثل معلم شیمی نیست و میگذارد سوال های بودار حرص درار جون دراور خود را بپرسیم و بسیار متشخص هم می باشد ... امروز گیر بنده انجا بود که نمیدانستم الکترون بد بخت یک انرزی پایه را برای خود نگه میدارد و برای خودش است و به هیچکس هم نمیدهد و اجازه ورودش به سرای باشکوه لایه الکترونی مخصوص است. ... 

خلاصه که اینقدر چرا اینجور چرا انجور نه مثلا اگر اینجور گفتیم تا معلم به ما فهماند. ... 

میگم ها این انیشتین جان و شرکا عجب کسانی بودند. ... 

پس امروز فیزیک نیز خواندیم و ریش سفید میان دعوای کلاسیک و مدرن گذاشتیم. ... 

تابع متناوب را نیز شخم.زدیم. ... بی علاقگی حاد نسبت به این ریزه میزه باعث وحشت از ان شده بود که بر طرف شد. .. 

داستان کوتاه دوستی را خواندم که همسنم است رتبه یک منطقه را اورده و از این باز های شدید بود ولی جذاب بود. ... 

کاش این ازمون سه هفته ای نمیشد. .. من را حالی به حولی کرد.... تازه عید هم نزدیک است. ... خدای. من خواب های بهاری را چه کنم.... ولی.میدانم من از پسش بر میایم .... 

کلاس.ما به گفته جمعی کثیر کلاس قطبی داری است. .. درسخوان دارد داغان دارد. .. و من همسن خودشان در شگفتی کار هایشان می مانم. ...مثبتشان سر کلاس فیزیک پیش فیزیک پایه تست میزد. .. و بغل دستی اش همانند از اول سال تا الان غالب اوقاتی که در مدرسه رویت شده گوشی بدست بوده ...ایندفعه را مطمین نیستم که سرگرم بازی کلش بوده یا نه .... میخواهد کنکور هنر بدهد. .. ! 

جمعی چهار نفری کمیسیونی راه انداخته اند که نزد فیزیک عزیز 

که این قسمتش بالای نود و نن درصد یه تست در کنکور دارد لنگ می اندازد. ... 

دو نفر دیگر از اهالی خیلیییی وقت است که رویت نشده اند و اطلاع چندانی از اوضاعشان در دسترس نیست. .. 

بیخیال این همکلاسی هایی که انگیزه را صفر میکنند رفیقانی دارم با فکر های ناب با اندیشه ای از تابع های کشف نشده با قلب های مهربان که از دلتنگی فردا بغض میکنند. ... 

و بخاطر همین چند نفر دلم مدرسه میخواهد. .. 

و گذشت اون سیصد روز اول و حال تنها صد و چهله ای مانده ... 

ترسم از تسلط کافیست از بیدقتیست از هیچ است. ... 

خداجانم شدیدا مهربان و عادل است. ... 

خداجانم ای.کاش روزی من هم بگویم همه ذرات نمازم متبلور شده است ... 

و والسلام. .. 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح که بیدار شدم. ...هفت رو رد کرده بود. ... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نچ درسام! (!!!)

بعدم که یه کار دیگه مثه اولین رای داشتم که باید انجام میدادم. .. اصلا نمیدونستم ساعت هشت شروع میشه. .. حتی حوزه رو هم نمیدونستم. .. فقط به گفتد والدین عزیز تر از جان احتمال میرفت یکی از این چند تا مدرسه اطراف باشه. ... 

ولی. نبود. .. صبح جمعه. .. خیابون خلوت. .. هوا عالییی. .. امیدوارم عید قبل درس خوندن با خواهر بریم پیاده روی ... والا می پوسم تو خونه. ... 

خلاصه شروع کردم به رفتن تا یه نفر بهم چند تا حوزه رو گفت ... 

رفتم سمت یکیشون. ... سرباز جلوی در مسجد. ... 

یه نگاه اینور یه نگاه اونور. .. خانم ندیدم. . سربازه هم گفت همینه و منم رفتم تو حیاط نیم وجبی. .. که تا سه قدم بر میداشتی میرسیدی به میز اهالی رای گیر! :d

صدای یه خانم رو که شنیدم یه ببخشید گفتم مردا رو کنار زدم رفتم پیش سه تا خانم. ... 

این اولیش که از اینکه جایگاهی برای خانما در نظر نگرفتن. .. اقا من بعنوان یه رای اولی توقع دارم. ..!!!

این رای اولیای بیچاره با چه انگیزه ای بیان ؟ شوخی کردم. .. هدف بزرگتره. .. ولی کاش یکم بیشتر رعایت کنن. .. 

این حوزه که خیلی کوچیک بود ... ! فک کن سر صبح هنوز یه ساعتم از شروع نگذشته حس میکردی دیگه بیشتر نباید بشه باقیش بماند. ... و تازه بخاطر حضور موثر اقایون تو اون نیم وجب 

جا و تدبیری که برای حضور بانوان گرامی نبود اصن نمیتپنستی بری جلو بپرسی تکلیفت چیه. ... خداروشکر که باز همون اقایونی که خانماشون بودن پرس و جو کردن شناسنامه ما رفت تو نوبت!  

و سرانجام نام فاطمه .. خوانده شد. .. جاتون خالی دوتا انگشت زدم بجاش دوتا مهر خورد تو.شناسنامم! 

یه برگه ابی برا مجلس یه برگه قهوه ای کرم اینا میگیم قرمز اصلا. ... برای خبرگان. ... 

رفتم برگه ها رو بندازم تو صندوقا ختم قایله. .. ناظر پای صندوق گفت خبرگان تو ابیه. .. من یه اها بله گفتم و خیلی شیک ابیه که واسه مجلس بود رو انداختم تو صندوق ابی!  مرده  میگه منکه گفتم چرا اشتباه انداختی. .. من داشتم قرمزه رو تا میکردم بندازم تو قرمزه که جلومو گرفت .... منم انداختم توابیه . ... 

گفت اشکالی نداره و منم د برو که رفتیم. ... 

خو چرا با رنگا بازی میکنین. .. اومدیم و یکی مثه من خانم شیرزاد بازیش گل کرد!  البته فک نکنم که دست اون اق بوده باشه دستشم درد نکنه که خوب برخورد کرد. ... 

ساعت نه خونه بودم. .... به به. ... چه رای اولی سحر خیزی .... 

گسته خوندم و بابا زنگ زد. ... و راجع به رای و حوزه پرسید و تنکش یه دست درد نکنه هم گفت که خیلی چسبید. ... اخیش بالاخره یکی درک کرد من رای اولیم. .... خخخخ... چقدم به این لقب یه روزه می نازم! !!!! 

مامانم که رفت همون جای قبلی که میرفت. ... مدیر ابتداییم اونجا بود البته معلم کلاس اولم هم بوده. .. اینقدر خوشم میاد وقتی میبینم مارو یادشه. ... :)

دختر خاله جان هم پای صندوق بود. ... ینی کی رای میاره ؟

اخیش. .... اقا خانم من رای دادم شما چی؟

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

ترس ...وقتی بہ ترس فکر کنم چیزای زیادی میاد تو ذھنم کہ ازش میترسم .... 

این چیز ها اتفاقا چیزای مھمی ھم ھستن .... 

اون چیزھا بمونہ تو دلم .... 

دیشب برنامہ ریختم و رفتیم خونہ خالہ جان از کربلا باز گشتہ .... 

خالہ جان دیگہ ام کہ از ولایت مھاجرتیشون یہ سر اومدھ بودن اینورا خبر کردیم کہ بیاد ... 

دخترخالہ نصفہ مھندس عمرانی ھم فردا امتحان داشت .... 

شب خوبی بود و من حس کردم یہ فاجعہ ای ھم دیدم ... 

حس بدی بود ... خیلی .... از تصور اینکی من ھم شاید خدایی ناکردھ در آیندھ بہ این شکل روزگار بگذرونم سخت بود ...

ھر آدمی برای خودش آرمان و آرزویی دارھ ... 

و من فکر میکنم اگر دوسال پیش در ھمون مدرسہ باقی می موندم الان ھمچنان کاسہ چہ کنم چہ کنم دستم گرفتہ بودم .... 

الان از وضعیتم ناراضی نیستم ... خداجان شکرت .... خدایا تو شاھدی مگہ نہ ؟ 

می بینی کہ صدات میکنم  ؟ از خودت خواستم .... 

نہ درس نہ زندگی اول اون نگاھ رو میخوام ... بدھ بگم میخوام

 ؟ 

لطفا خداجان .... تا سالھای قبل میترسیدم بگم اما الان جرئت گفتن پیدا کردم .... حاضر شدم بہ رضات .... خداجانم ... خیلی دردناکہ .... خیلی .... این گنگی خیلی در آورھ ..... 

اینکہ با توضیحی کہ معلم داد رسیدم بہ این مسئلہ کہ من برای اینکہ بفھمم چیزی رو کہ از درک محدودم خارجہ اونو محدود میکردم و فکر میکردم خب الان این اینہ و ھمینہ و جز این نیس....  

وای خدایا....  این کتاب ھای دینی مورو بہ تنم راست میکنن...  

ولی خیلی یہ حالی بود .... یہ لحظہ بہ این فکر کردم کہ چرا اصرار  دارم اونطوری کہ دلم میخواد فکر کنم ؟ اصن این اونطری کہ من فکر میکنم نیست ..مثہ اغلب مواردی کہ وقتی تو ح یہ سوال می مونم میدونم نگاھم بہ سوال درست نیست ...حالا من نہ نگاھم درست بودھ نہ حتی اینقدری واسع کہ بخاد یہ عظمت رو تو خودش جا بدھ .... 

تو دینی 2 خوندم آدم کہ بعد مرگ وارد برزخ میشہ دیدش باز تر میشہ و چیزایی رو میفھمہ کہ قبلا درک نمیکرد .... 

یہ احساس گنگیہ ... روحم میخواد بدونہ ینی چہ جوری ؟ 

چقدر سوال تو ذھنمون ھست .... 

و اگہ یہ بچہ دو سالہ میخؤاد فقط بدونہ تو خؤنش چیا ھست و چی میگذھ و تو خیابون چہ حیوونیہ و چہ ماشینیہ .... من الان تو این سن خداجانم میخوام بدونم این دنیا کجاست کہ من اومدم ؟ 

چی ؟ چطور ؟ خدایا بگردم دنبالش کمکم میکنی ؟ 

خدایا کجا بگردم ؟ خدایا حرف کسی رو باور کنم ؟ خدایا نمیدو چی رو قبول کنم .... خداجونم نمیدونم .... 

خدایا بارھا ازت خواستم .... 

راھم اون راھی باشہ کہ بھش میگی صراط مستقیم .... 

گاھی یہ سری افکار بچگانہ و دنی خیلی اذیت کنندھ ان .... یہ حسی دارم .... انگار انگار فقط انگار یہ حآت درونی دارم کہ مءگہ نگا انگار یہ نمہ بزرگ شدی ... چہ شود خدا چہ نشود ریسمانی کہ ھست رو ول نمیکنم .... تا ابد .... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام...  

پارسال تابستون کارتون بابا لنگ دراز رو دانلود کردم  و دیدم. ... 

داستان ھایی از این نوع کشش دوست داشتنی برای من دارن...  در ھر نامہ جودی رشدمیکنہ...  ھر بار یہ چیزی میگہ و شاید دفعہ بعدی بھش عمل نکردھ و یادش رفتہ....  خب چیز ایدھ آلی نیست اما ما ھمینیم...  ما پر از فراموشی...  پر از درگیر روزھاییم...  

بابا لنگ درازی ندارم....  بھتر....  خداروشکر خدایی مھربان دارم با پدر مھربان خودم... 

نامہ ھای جودی درس گرفتنی ھستن نقد آمیز ھستن و سیر شکل دھی شخصیتش توش دیدھ میشہ....  

ھمین...  و علاقمندیم ھموارھ بہ زیاد بودنشہ....  اینقد کہ سیر بشم...  تموم کہ میشہ بازم دلم ازش می خواد... جدیدشو ھا ....ولی خب نیست.....  جودی! من تا قبل از دیدن.کامل کارتونت 

نمیدونستم پایان داستانتو اینطور تموم میکنی....  و تو عاشق ب.ل.د میشی..

زیاد حرفہ ای نبود...  خب نظر منہ در حال حاضر.... من یہ پدر مھربون ھمراھ رو ترجیح میدم....:)

مھمانانی داشتیم دوست داشتنی امشب....  

خانوادھ ای چھار نفری....  پدر خانوادھ سالیان قبل با بابا ھمکار بودھ....  مادر پرستار و یہ پسر و دختر....  

ستارھ چشمک زن این خانوادھ برای من پدر خاںوادھ اس.... اینطور کہ بابا گفتہ ایشون پدرشونو از دست میدن و تو جوونی دقیقا چہ سنی نمیدونم اما مسئولیت خانوادھ بہ دوششونہ....  عقاید مختص خودشونو دارن.....  البتہ قابل قبول و تاجاھایی ھم بسیار قشنگ....  

امشب برای من ماجرایی کہ سال قبل وقتی ما مھمونشون بودیم ام تعریف کردھ بودکہ ھمون موقع ھا ھم پیش اومدھ بود رو دوبارھ گفت....  و تاکید کرد با خدا باش و پادشاھی کن....  گفت نگو من میتونم...  خدا خدا خدا توکل.. و چیزھایی از این دست...  

بابا ازم انتظار دارھ....  امیدوارم نا امیدش نکنم....  

خدایا مثہ ھمیشہ...  اون راھ رو جلو رومون بزار کہ خطانریم و آخرش برسیم بہ خودت....  

واقعا نمیدونم تو آیندھ نزدیک چہ اتفاقی برام میفتہ و یا بہ طہ جایگاھی میرسم....  اما یکی از آروزھام...  وای واقعا آرزوی منہ کہ ازش مطمئنم امیدوارم....  توفیقشو پیدا کنم....  امیدوام جارش نزنم امیدوارم لیاقتشو پیدا کنم....  امیدوارم قسمتم بشہ و ھیچوقت آرزومو یادم نرھ....  

خدایا بندھ فراموشکارت ازت میخواد یادآوری کنی.....تویی کہ ھمہ با یاد تو آرامن ... خدای من خدای من....  معبود جان.....  کاش میرسیدم....  معبود جان این چ حسیہ کہ گاھی آدم احساس خاص بودن میکنہ ؟ خداجان من نمی دونم چی سراتہ چی غلط....  خداجان عالم حقیقی مھربان ھمیشگی آرامش دھندھ جاویدان....  دارم قدمامو دونہ دون برمیدارم....  از چالی بود خواھش میکنم دستمو بگیر.... خدا جان این دنیا مبھمہ مبھم ... نمی فھممش....  خدایا میدیدی منو داشتم میخوندم از باباطاھر بہ صحرا بنگرم صحرا تو بینم ؟ 

خدایا اینو میخوام....  خدایا .... ھستم بہ ھست توئہ باش با من کہ عجیب تو کف حکمتتم.....  

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

سلام...  

من زنده ام...  سالم ام با یه سرما خوردگی جزیی...  

محرمتون تسلیت...  

امیدوارم این ده روزی که گذشت رو خوب استفادھ کردھ باشید ... 

کاش یادم بمونہ جمعہ یہ سر بیام اینجا ! یکم تخیلہ افکار کنم سبک بشم ... 

فقط یہ مسئلہ ای یھو اومد تو ذھنم ... 

حس میکنم با وجود بی خبر بودن من از اطلاعات روز بشر با این حال خیلیا دارن میمیرن ! 

درواقع کشتہ میشن .... و من فقط دھنم باز موندھ ... نمی فھمم ... نمی فھمم ... وقتی این چیزای کثیف رو می بینم می شنوم فقط حس میکنم چقدر این دنیا کوچیکہ!  از لحاظ ارزشی ... نمیزارن قشنگ بہ دنیا نگاھ کنم .... نمیزارن ... نکنہ خودمم نمیزارم ؟ خدانکنہ ... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

ھفتہ پیش از سایت خیلی سبز یہ کتاب خریدم ... 

گسستہ و جبر و احتمال .... وقتی این پست سفارشی رسید دستم من در کمال ذوق زدگی قرار داشتم ... 

خیلی حس خوبی بود ... ولی کلا این ھفتہ سر موضوعی کہ ارزش این ھمہ فکر مشغولی رو ندارھ حالم گرفتہ بود .... 

امروز خازن رو شروع کردم .. بواسطہ ھمون معلمی کہ پست قبل ازش گفتم خیلی خوب یادش گرفتم و بی نھایت ھم برام دوست داشتنیہ ... 

از اول مھر تا پایان اسفند 180 روز فرصت برای یادگیری پیش ھست ... 

تجربہ ثابت کردھ من حالم خوبہ اگہ خوب بلد باشم ... حالم خبہ اگہ جلو باشم ... حالم خوبہ اگہ بی دقت نباشم و حالم باید خوب بشہ بدون اینکہ بخوام خودم رو بھتر نشون بدم...  

این خصلت بہ نظرم مزاحم شخصیت و زندگی حال منہ...  

نمیدونم چطور باید ازش خلاص بشم .... 

روز ھای زندگی برای ھمہ میگذرھ و ھرکسی الان تو یہ برھہ اش ھست....فردا و پس فردا و ھفتہ دیگہ و سال دیگہ و... ھمین روند رو ادامہ میدھ ... کدوم مسیر برای منہ ؟! یا من کدوم مسیر رو انتخاب میکنم ... اللہ اعلم ... :) 

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ... :)

هفته پیش این موقع ما مهمون امام رضا بودیم .... 

سفر خوب و همسفرای خوب ... و لذت بخش بود ... 

جای شما خالی ... و امیدوارم هر چه زودتر یه همچین سفری نصیبتون بشه .... 

" اینجا رو دوست دارم و نبودن توش برام دلتنگی داره ... "

این روز ها برای من خلاصه میشه درس کتاب درس کتاب دوم کتاب سوم کتاب پیش ... 

یهو انگیزه خاصی میگیرم و فوق العاده انرژی ولی خب به همون سرعت فروکش میکنه ... 

باهمه چیزایی که وجود داره من یه چیز رو خیلی بیشتر از همه می پسندم ... اینکه پشیمونی برای خودم نزارم .... 

حداقل پشیمونی بعد برای من ازم دفاع میکنه که این دختر همه تلاششو کرده و نتیجه این بوده .... 

این روزها خیلی بیشتر از ریاضی خوندن به وجد میام ... 

و لذت می برم از فهمیدن و امان از یه موقعی مثل امروز صبح که گیر کردم رو یه سوال و با اینکه حلش رو خوندم حس میکنم باز توش کم دارم و همین یه ذره کوچولو آزارم میده .... 

به بهانه شهرتم بچه ها میگن که شریف قبول میشی ... فقط لبخند به لبم میاره .. شوخی بیش نیس تا زمانی که تلاش من این سطح رو داره ... 

دانشگاه های معتبر شان بالایی دارن ... کسی لیاقت رفتن داره که تلاشش با مرتبه اون دانشگاه همخونی داره ... 

آقای دیفرانسیل میگه خدا عادله ... و بی شک که هست و من هم ایمان دارم به عادل بودنش ... همچنین کریم و رحیم بودنش .... 

اطراف ما آدم های زیادی چیز های زیادی میگن .... 

حس میکنم اول راه نیاز به انگیزه ی بیشتری دارم ... 

نداشتن یه برنامه ثابت اذیت کننده اس ... موندم برم پیش مشاور یا نه خودم از پسش بر میام .... 

وای ... 24 تیر سال دیگه روز موعوده ... 

و من فکر میکنم هنوز هم ذهنیت کاملی از این آزمون سراسری ندارم .... 

من هر لحظه دارم به اون اولین پله طلایی نزدیک میشم ... یه جورایی اولین قدم طلایی برای وارد شدن واقعی به زندگی و ساختنش می بینمش ... 

نمیدونم بقیه که طی اش کردن بعدشو چط.ور گذروندن .... اما من به یه چیز خیلی فکر میکنم ... و اون داشتن یه زندگی ایده آل از منظر و دیدگاه خودمه ... از آدمای اطرافم دارم چیز های ارزشمند هر چند کوچیکی رو یاد میگیرم .... 

شما هم که تو سن من بودین خانوادتونو اینطور میدیدن ؟ من با بزرگ شدن خودم انگار دارم خانوادمو می بینم ... وجودشونو به عنوان یه خانواده مستقل ... افکار عقاید فرهنگ رفتار و وضعیت مختص خودش ... 

من حس میکنم از آب و گل در که نیومده چون هنوز راه داره اما یاد این جمله پدر افتادم ... " سجاد تو باید مراعات کنی .. ما قراره یه دانشجو تو خونه داشته باشیم :)" وقتی شنیدمش لبخند طولانی زدم ... داشتم فکر میکردم چقدر برای این جمله تو گذشته ارج میذاشتن و حالا چه راحت تو بعضی موقعیتا موقعیت یه دانشجو  و علمش زیر سوال میره ... 

چرا مثلا باید معلم عزیز بنده بگه به نظر من سطح سواد بعضی از دبیرستانی ها (پیشی ها ) و علمشون از بعضی دانشجو ها بیشتره ... 

و من هر لحظه به اون پرده ای که جلو چشمام داره تکون میخوره نزدیک تر میشم ... 

کنکو حس یه مرز رو بهم القا میکنه ... مرزی که باید ازش گذشت و بعدش هم یه نفس عمیق کشید ... :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

اینجا هوا بارانیست .... 

خدا را شکر .. 

از صدای بارون تو تابستون خیلی بیشتر لذت می برم ... 

خدا را شکر هزاران بار ... 

باران اینجا 

صدای رعد و برق هم میاد ... خیلی قشنگه .... خیلی..

زندگی جان تو که میگذری ... ولی وقتی اینجوری میگذری ها دلم میخواد خدا را با صورتی تصور کنم همراه با گونه ای که  تند تند ببوسمش .... 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر
خیلی گیجم الان ... 
یعنی از فکرای متناقض و جور واجوری که اطرافمو پر کردن بخصوص تو دنیای مجازی ... ( و الا که من همش خونه ام و برای کلاس و درس پام میره بیرون خونه خودمم دنبالش )
امروز روز آخر ماه رمضون هست یا نیست نمیدونم ... !
قدیم ترا مثلا تابستون پارسال یکم بیشتر از خبرا میدونستم .. اما از پاییز 93 به بعد درگیر درس شدم و دنیارو یادم رفت !
خب ... مثلا همه خبرای توافق های هسته ای رو دنبال میکردن تو عید شدید ... من واقعا نمیدونستم اوضاعشون چطوره ... 
یعنی خبر داشتم دارن مذاکره میکنن ( خسته نباشم ) ولی از خبر های داغ و به روزش بی اطلاع بودم ... 
هنوزم همونه .... 
حتی همون شهدای غواص .... که ... فقط میدونم اینقدر بزرگن که فعلی از درک من خارجه !
چرا و چطور ... 
هوممم ... 
خب مثه اینکه شنیدم توافق کردن ... همش دارم فکر میکنم پس اون خوشحالی روز مادر فک کنم بود اون چی بود که فک کردم توافق کردن ... از اداره اومدن .... مدرسه جشن گرفت ... با اینکه ما اصرار داشتیم برای سخنرانیشون نریم درسته راجع به هسته ای و اینا حرف میزدن ولی ما دینی داشتیم و عقب بودیم و دینی سوم بسی دشوار .. بچه ها همه راضی و قبول که برای جشن و دست زدنه بریم ... ولی معاونای گرامی اومدن مارو فرستادن .... 
معلم مهربون و خوشگل ما هم که چی میتونست بگه ... واقع اون چی بود ؟ چه اتفاقی افتاد ؟؟ 
نمیدونم ...
خلاصه که از خبر ها بی خبرم ... 
جملک و از این دست سرچ ها ندارم که با جوک های جوانان عزیز متوجه بشم دنیا چه خبره ... 
تلگرام رو که به درخواست دوستی داشتم و الان ندارمش .. واتس آپم که به یمن کنکوری بودن درشو تخته کردم ... 
هرچند قبلشم خیلی تحویل نمیگرفتم ... 
دختر عموی عزیز هم در دسترس نیست تا منو از اخبار روز باخبر کنه .. 
واسه همین واسه یه چیزایی که خیلی دلم میخواست ابراز احساسات کنم نکردم ... چون دیر شده بود ... 
دیگه دلم به نوشتنش نمیرفت .... یه جوری انگار که چون همه هی گفتن گفتن دیگه من دیر نمیتونم بنویسمش .... 
گاهی وقتا منم جلو خودمو میگریم و مکث میکنم از کاری که میدونم الان جاش نیست و برام دردسر میشه و ضرر و جلوشو میگیرم .... 
امیدوارم همیشه همینجوری باشم ... 
اه .. همت ... پشتکار ... تلاش .... 
همشو میخوام .... شدییید ... 
و در نهایت ... کارنامه هم دیروز به دستم رسید ... 
با معدل 19.71 .... راستش با دیدنش شادی وجودمو فرا نگرفت اصلا .. ولی خدارو شکر که همین هم نعمتی است .. برای اینکه حالم بهتر شه برای خودم گیره های کاغذ رنگی گرفتم .... 
یاعلی :)
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من...  

من.... 

ھعی خدا... خواب نعمتیہ کہ بہ نظر میرسہ خیلیا دارن و عده ای ھم محرومن ازش,... خواب... خستگی رو می شوره و می بره.. اما امان... امان که خواب بیهوده فقط آزار دهنده است... 

موقع ھایی کہ خواب الکی زیادمیشہ بہ تعبیری رویا میبینم...  

رویا.نیستن فقط پس موندھ افکار دیروز و روزھای قبل من ھستن...  و واقعا ھستن...  بہ جای اینکہ بیدار باشم فکر کنم خوابم و فکر میکنم این میشہ ک یہ خواب بیخودی نصیبم میشہ کہ بزرگترین ضررش اینہ کہ نمیزارھ بیدار شم.  . 

نمیدونم تا حالا پیش اومده براتون یا نہ ... اما من گاھی کہ خواب داستانی می بینم .... یہ چیز مھیج مثلا کہ ادامہ دارھ معمولا ھم شبیہ بہ یہ فیلم سینماییہ !!!! با کارگردانی توپ و فیلم نامہ نویس قھار ! اگہ بیدار ھم بشم دوبارھ می خؤابم کہ بقیشو ببینم     

گاھی ھم فقط یہ حس مثہ نئشہ بودن نچ زشتہ خمار خواب بودن سست میکنہ بدنو و انگار قوت نداری 


واقعا اینجوری دوست ندارم و صبح زود بیدار شدن واقعا خوبہ .... بیدار شدن ھا ... نہ مث من کہ بخصوص تابستونا شبا چون خستگی آنچنانی ندارم ھی فکر میکنم ھی فکر میکنم خوابم نمیبرھ ... بعد دیر می خوابم بشدت آن تایم ھشت ساعت خواب تکمیل میکنم ... و دیر پا میشم  .. وقتی کہ دیگہ صبح زود نیست و یہ حسی تہ مایہ وجودم میمونہ کہ روز رفت ... تو جا موندی . . درستہ کہ روز ھست ھنوز اما حس من اینہ ... ولش نمیکنم این بقیہ روزو اما میدونم اگہ صبح باشہ حتی استفادھ من از بقیہ روز بیشترھ ... 

و این جالبہ کہ موقع امتحانای نھایی بدون اینکہ بابا و مامان باشن و بیدارم کنن منہ دوازدھ خوابیدھ 4 صبح بیدار میشدم کہ دورھ کنم . . من... و این یہ شاھکارھ تو دفتر خواب خرس گونہ من . 

... این یہ اعتراف آزار دھندھ است کہ شدھ مامان و بابا دھ ھا بار اومدن و منو صدا زدن و من بیدار نشدم  .. حتی بعدش یادم جم نمیاد در این حد ... اصلا تو این دنیا نبودم... یادمہ تو یہ سفری کہ برادر اون موقع نوزاد بود قبل خواب بہ عمہ گفتم کہ من الان می خوابونمش و مراقبشم ...بخوابم نوبت شماس  .  چون ھمونطوری کہ اتفاقم افتاد میدونستم اگہ این برادر گرام کل اون طبقہ ھتل رو بیدار کنہ با گریہ اش من بیدار نمیشم  .. و نشدم و حتی پلکمم نپرید و تا خود صبح من خواب بودم . .. و ککم ھم نگزید ... 

اذیت کنندھ اس ... چیکار کنم  ..... صورت آب زدن  .. کمی قدم زدن  .. صبحانہ خوردن اینا خوابم رو نمی پرونہ و بیدارم نمیکنہ .... 

آیییی چیکار کنم  ... مثلا من الان پشت کنکور ام .... ھیچی ندارین بگین من بترسم برم درس بخونم ... مثلا من یہ شاگرد خوبم !!!!! مثلا ...  

ھعی  .... معزل معزل معزل      

یاعلی :) 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر