•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم 


خسته ام از آرزوها،آرزو های شعاری 

شوق پرواز مجازی ، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن 

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین ، آسمان های اجاری

با نگاهی سر شکسته ، چشم هایی پینه بسته 

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی ،صندلی های خماری

سرنوشت روزهارا روی هم سنجاق کردم 

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث:

در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری

چهارشنبه حوالی نه صبح سر کلاس اندیشه دو نشسته بودم ! بخاطر دیر خوابیدن شب قبل خمیازه ای بود که هی پشت هم میومد و چشمایی که دور خودش می چرخید و هاله خوابی که روم افتاده بود ! 

به عنوان جلسه اول بسیار سخن گفتند استاد ! دور از ذهن نیست که به همین منوال و شاید هم بیشتر ادامه پیدا خواهد کرد ! 

شعر بالا رو استاد سر کلاس خوندند و من که بسیار مستفیض شدم شما یا باقی اهالی کلاس را نمیدانم ! 

فعلا به جایگاه شخص در شعر بالا نرسیدم ! تا این حد خسته و ... 

البته استاد وقتی میخواستن اینو بخونن گفتن که شعر مناسبی برای نشون دادن سر و ته دنیاس!!!

راست میگفت ! 

من انسانم ! انسان هم چیزهای فانی رو دوست نداره ! از ماندگار بودن از ماندن ... بیشتر خوشش میاد درسته ؟

پس آقای شاعر بیراه نمیگه ! سرو ته دنیا ... و ضعیف شدن ... از بین رفتن ... چیز دوست داشتنی نیست .... 

اگه یکی راهشو پیدا کنه ... راه زندگیش را بلد باشه .... میدونه که اینو بره موفق میشه اینو بره هی جلوتر میره ... اگر به یه چیز امیدوار کننده امید نداشته باشه خیلی اذیت میشه از اینکه هر لحظه امکان داره بمیره و رفتنش متوقف شه ؟

....

...

..

.

استاد فارسی یه فعالیت میخواد ... هر چی ... با امتیاز 5 نمره ! 

هر چی فک کردم ... تا الان ... تهش این بوده که یکی میگفت از داخل ذهنم ... که بنویس ... یه چیزی بنویس ... یه داستان بنویس .... از بین همه اون کارها ... یه موضوع خیلی خوب پیدا کن و بنویس ... اینجوری میتونی بگی یه بار تو زندگیت نوشتی ! میتونی اینقدر خوب بنویسی و کلی کار کنی تا اون تاثیری که باید رو بذاری ... و همه خوششون بیاد ... 

همه 

اذانه ....

انشالله ...

الهی هممون عاقبت بخیر شیم ... 

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوره ده دهی زندگیم داره تموم میشه ! ( این ده دهی رو خودم گفتم .. ممکنه اصن مفهوم درستی نداشته باشه :))) !)

نوزده سااااال ! 

تولد ... نویی دوباره ...

بهار ...

از نو شدن !!

رفرش شدن ؟

برگشتن به تنظیمات کارخانه ؟!!! :))))

نمیدونم ... خب یکمم میدونم ...

اولین پستی هست که دارم تو دانشگاه ارسالش میکنم ... :) 

تو سایت کارشناسی نشستم ... :))

با لپ تاپ و کیبورد رنگی رنگی سعی میکنم کاری کنم که خوشم بیاد ازش تو روز تولدم !!!

پیشنهاد حسنا بود !!

ولی اینجوری دور رو تو این روز خیلی دوست ندارم ... دلم میخواد آدمایی که تولد من زنده بودن من و حضور من براشون مهمه و این بودن رو دوست دارم نزدیک خودم ببینمشون و بغلشون کنم ... 

به چهره هاشون نگاه کنم ... 

نمره ها اومد .. تایید شد ... ترم اول دفترش بسته شد ... 

رفتیم جنگ انتخاب واحد :)) ... به قولی خوش گذشت !!! تقریبا ... 

اخراش ول کردم و رفتم خونه یه شهید ... 

با بچه های بسیج رفتیم :)

خوب بود خیلی خوب بود ... یه چیزهایی مرور شد که وقتش بود مرور شه ... 

با بچه هامون رفتم بیرون ! 

یه سری کارامو انجام دادم ... و رفتم اولین جلسه های ترم دوم و ... دیشب از مسجد که برگشتیم برای سه تا از بچه ها که داشتیم با هم میرفتیم خوابگاه شیرینی خریدم و نشستیم جلوی درای بسته یه بانک و خوردیم ... 

نگهبان اونجا مارو دید برقای جلوشو روشن کرد تا تو تاریکی نباشیم ... 

میگفت هوا سرده ... تعارف کرد بریم تو ... پیر مرد وقتی شیرینی های خامه ای تو دستمونو دید که داشتیم با قاشق میخوردیمش فکر کرد بستنی میخوریم و خودش تعارفش پس گرفت :)))

زندگی هم داره آروم میگذره هم تند ... 

هم آروم و هم تند ... 

مراحلش تند تند پشت هم میان و میرن !

میان ومیرن ... 

روز محشری نبود ! امروزو میگم ... ولی یه چیزای کوچیک قشنگ توش میشه پیدا کرد که بشه خاطره که بشه حس خوب که بشه حال خوب ... :))

دلم میخواد یه کادو برای خودم بگیرم ... نمیدونم چی بگیرم :))

این یکم برام سنگینه !!! 

بده که نمیدونی چی باید بخری !!!بده که نمیدونی چی به خودت کادو بدی ... شاید هم میدونی و اون ته تها قایمش کردی ... 

شایدم چیزی که میخوای اونقدری بزرگه که الان تو دستات جا نمیشه ... 

خدایا ... 

خداوندا ...

آرزوی من آرزوی همه زندگی من ... 

آرزویی که میشه هدف ... هدف میشه یه چیزی که بهش رسیدم ... 

بهش میرسم ... 

میدونین خنده دار بودنش چیه ؟ اینه که هنوز هم یه چیز مشخص نیست ... تو هاله اس ... توی مه ... 

ولی امید دارم ... و اطمینان دارم ... به رسیدنش به خواهد بودنش ...

بقیه یه عالمه حرفام که مونده تو ذهنم !! 

میشه سه نقطه نوشته اینجا ... 

سه نقطه مونده ته حرفام

روزی که میرسم و میفهمم ... 

روزی که میاد ... 

و من تلاش میکنم برای اومدنش ... 

تولدم مبارک :) 

آرزو میکنم امروز و فرداهاتون شیرینی های زندگی رو بیشتر از تلخی ها یا سختی هاش حس کنین ... تا جایی که تلخی ها از یادتون بره .... 

حسنا ... تصمیم گرفتم بنویسم ... 

نوشتن آرومم میکنه ... بی پروا نوشتن .. بدون توجه به قاعده و قانون نوشتن ! 

هر چه از دل براید نوشتن ... 

میرم که برم سال جدید زندگیمو شروع کنم ... :)) 

سالم زندگی کنید 

یاعلی :)



๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

مهندس ایمانی 

TA آناتومی ما تو ترم اول

دانشجوی کارشناسی که همراه با ما ترم هفتشو میگذروند ...

فیزیولوژی با استاد بود و آناتومی رو ایشون میگفت ...

من جذب میشم ... جذب این آدم هایی که میدونن دارن چی میگن .. چی یاد میدن ... اطلاعات زیادی دارن ..

به سال بخوایم بگیم 2 سال بیشتر از ماها بزرگتر نبود ولی جایی که من حس میکردم رسیده جای بالایی بود .. نسبت به خیلی های دیگه ... 

خجالتی که اول سال فکر میکردم هست رو میذارم کنار و سوالامو ازشون می پرسم ...

قشنگیش اینجاست که فقط درس نخونده و این خیلی راهی که رفته رو تو این چهار سال برام جالب میکنه .... 

سه تا گرایش داریم ... و ایشون بیوالکتریک میخونه ...

حرفای خوب و جالبی زده بهمون ...

اولین چیزی که بهمون گفت این بود ... 

روز اول کلاس .. استاد ایشونو اوردن بهمون معرفی کردن ... 

ما همه خوشحال که قراره با نمره های خوبی این درس رو پاس کنیم و فکر کنم نیشمون باز بود که تی ای عزیز گوشزد کردن امتحان استاد خیلی سخته ها !!!! :)))

و اون موقع بود که ما به فکر فرو رفتیم ....

هوامونو داشت ... خیلی خوب تدریس کرد ... و سر کلاساش خسته نشدم :) با اینکه بعد دو تا کلاس ریاضی و فیزیک 5-6 غروب تایم کلاس بود ....

بهمون کتاب هایی رو برای خوندن پیشنهاد داد ... 

و ازمون خواست که خوش بگذرونیم و سختی هارو همراه با این خوشی ها بگذرونیم تا بد نگذره طاقت فرسا نگذره ... جوری نگذره تهش بگیم خب که چی ؟!

با هم مهربونتر باشم و پشت هم باشیم .... 

این جنبه ای که استاد بودن برای ما رو شامل میشد جنبه خوبی بود !

امیدوارم هرجا که هست بهترین ها براش اتفاق بیفته ...

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام :)

ترم اول تمام شد ... 

تمام تمام نشده هنوز چون انتظار امدن نمره هایش مانده !

ولی تمام شد ...

باور نمیکنم 

می ترسم از این زود گذر بودن ... نکند تا چشم بهم بزنم گذشته باشد و من اندر خم یک کوچه مانده باشم ؟!

خیلی دردناک میشود ... 

خیلی ها می گویند سخت میگیری ... ولی من فکر میکنم بلد نیستم خوب و واقع بینانه و ... تصمیم بگیرم !

من الان حس میکنم ! یک نوع بزرگ شدن راحس میکنم....شاید کمی دیر است ولی بازم خداراشکر...

حرف ها ته ته رفته اند

کمی زمان میخواهم تا ذهنم را وادار کنم به حرف زدن ... 

ترم اول بد نگذشت ... عالی هم نبود ولی خوب بود ... همین کافیست ... 

یکسری چیز هارا باید بعد اینکه اتفاق افتاد بیایی د بشینی و تعریف کنی اگر تعریف نکردی دفه بعد انگار دلت نمیخواهد زبان بجنبانی و حرفی بزنی ... 

شمال سرسبز ... خدایا شکر که زنده ام و سالمم و تلاش میکنم :)

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام :)

وای چقدره که نیومدم !

خب...  هفته اینده هفته سوم ابانه و سومین امتحان میانترم ماهم هفته اینده خواهد بود!!!!  

عنوان خودش همه موضوع رو برملا میکنه...  

الان فقط دلم میخواد از چیزای جدیدی که دیدم بگم .... 

از در خوابگاه میام بیرون ... خوابگاه....  خونه جدید!  

خونه ای که دلتنگی یه جای دیگه توشه...  ولی توش دوستای جدیدی هم پیدا شده...گاهی خوبه گاهی خیلی خوب نیست...  

از در خوابگاه میام بیرون .... اگر نگهبان مرد میانسال عینکی خوش برخورد باشه سلام میکنم حتما و صبح بخیر میگم....در رو با فشار باز میکنم... چون بالاش یه چیزی نصب کردن که مثل یه اهرم درو به سمت بسته شدن سوق میده...  ( اگه اسمشو میدونید بگید من توصیف نوشتم براش :))) )

برای رسیدن به در حافظ باید از وسط موتوریای در حال حرکت رد شیم...  مرحله پر استرسیه :)))

و بعد ورود...رد شدن از کنار نگهبانای اونجا...  که گاهی درخواست کارت میکنن...! 

سمت راست کتابخونه و سمت چپ مسیر اصلی که دو طرفش دانشکده ها هستن....  

اولیش معدن و متالورژی...  بعدنش دانشکده فینگیلی و ناز ما :)) و چسبیده بهش پلیمر...  سمت راستم عمران...  و میریم جلو و مهندسی شیمی  و هوا فضا و کامپیوتر و مسجد و ساختمان خیام و ریاضی و ابوریحان و نساجی که وسطش سلفه....  و اونور ترش نفت...  

ساختمون جدید مارو که خیلی بزرگه پشت نساجی دارن میسازن.... 

طرح پایش رو رفتیم...این هفته رفتیم پیش استاد مشاورمون...  

نمیدونم چه جوری باید ردیف کنم و بگم....  

خیلی نرفتم بیرون و اینور و اونور....  یه بارکی رفتم انقلاب....  

چهارشنبه بعد امتحان با بچه ها رفتیم کافه و اردوی با بچه های خوابگاه رفتیم دربند و برج میلاد....  

کرمانی ها دور برم زیادن....  :))) 

سمانه. فائزه. فاطمه. مصدقه. نجمه. محبوبه. و...  کرمانی ان 

نرگس. زهرا همدانی... 

مینو و ساجده و .. گیلانی 

مائده و شهزاد و... مازندارن

آذین و طاهره و... مشهد

محدثه و لیلا و...  قزوینی 

زینب و...  کرمانشاه 

نسیم و...  شیراز 

زهرا و ریحانه و آزاده و محدثه و... یزد 

مریم و ریحانه و فاطمه و...  تبریز 

اسما و پردیس و زینب و....  اهواز 

آذین و مهسا و...  شهر کرد 

فاطمه وسحر .... اصفهانی 

غزل و نفیسه و مهتاب و...  تهرانی 

اینایی که میشناسم 

خیلیام هستن که فقط به چهره میشناسم...  

استاد مشاورمو دوست دارم. استاد آیین زندگیمو دوست دارم. 

تی ای آناتومی نسبت به فیزیک و ریاضی خیلی بهتره... 

برای یادگرفتن فیزیک میرم سر کلاس یه استاد دیگه میشینم! 

برنامه نویسی و اناتومی رو هم دوست دارم؛))) 

چون دارم به یه سخنرانی گوش میدم نمی تونم خوب بنویسم؛:)))

شاد باشید 

یاعلی :)))

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام... :)

من دو روزه که یه پلی تکنیکی شدم!  

خدایا عاقبت بخیرم کن... 

ترس ها هست...  

ولی شادی ها هم کنارش هست... 

و تعداد ادم هایی که باهاشون در ارتباطم...  

و تعداد دوستایی که پیدا میکنم ... 

از همه قشنگ ترش متفاوت بودن استان هاس....  

خیلی این رنگ وارنگی قشنگه....  دلپذیره!  

کرمان. همدان. کرمانشاه. اصفهان. فارس.... 

فوق العاده اس...  

یک سوال  ؟ ایا پارک دانشجو مورد داره؟؟؟  

باید استقلال تقریبی پیدا کنم!  از لحاظ مالی. زمانی. مکانی. غذایی. هههه حتا نوعش مهم نی...  

هم خوابگاهیم که تختش تخت پایینیمه از سوسک میترسه زیاد....  

زیر تختش امشب یه سوسک پیدا کردیم کشتیمش...  !!!  :D 

همکلاسیم اتاقش دقیقا اتاق پایین منه...  

دلم میخواد با اون بیشتر جور شم!  

از بین همه اونایی که تاحالا باهاشون هم صحبت شدم با نسیم راحت تر بودم....  

باید برم کتاب بخرم!

دلم میخواد درس بخونم....خیلییییی زیاد....  دلم میخواد خیلی حوب برنامه بنویسم و دلم میخواد کم نیارم...  

راستش یه رویای کلی دارم ... و کاش خوب و خیر باشه و بهش برسم تا دل حتی شده یه نفر رو شاد کنم...  

یاعلی :) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام 

اوقات بخیر :) 

چند روز دنبال یه جایی میگشتم برای نوشتن... همه گزینه ها رد میشدن ... نوع نوشتن..  اونجوری که میخواستم بنویسم...  نمیذاشتن جاهای دیگه رو انتخاب کنم..  تا اینکه امروز متوجه شدم اونجایی که دنبالش میگردم و یادم رفته وبلاگمه!  گذر زندگی!  

اون روزا دلم نمی خواست بنویسم...  روزای انتخاب رشته منظورمه...  

همون روزایی که کلاسای ایین نامه هم میرفتم...  

معلمی رد شد... من قلبا معلمی نمیخواستم. .. الان اینو میگم..   میدونین چرا؟  چون معلم بخوای بشی چه فرقی میکنه برات معلم دبیرستان باشی یا اموزگار ابتدایی...  ؟!!!! 

اون ته تها دیگه مامانینا میگفتن حالا که اینقدررررر دوست داری اون رشته رو برو...من اونوقت دلم میخواست خودمو گم و گور کنم...  شک مثه خوره میفتاد به جونم...  میتونی؟  میشه؟  ینی دوسش خواهی داشت خیلی زیاد؟؟؟  

به من ومن میفتادم !!!

حالا هنوزم معلوم نشده بود دقیقا میخوان چقدر نیرو و چطوری بگیرن! 

رفتم جشن قلم چی برای جایزه گرفتن...تنهای تنها...  هیچکدومشون نیومدن...  من بعد ازمون این نامه مقدماتی پیاده راه افتادم و تو راه خودمو کشتم که بالاخره باید چیکار کنم... اون روز بعد از ظهرقرار بود ظرفیتای تربیت معلم اعلام بشه...  وقتی رسیدم دلم خواست کاش یکیشون بود...  کاش....  

یکی از دلایل تلاشم این بود که اونا بهم افتخار کنن...ولی نبودن وقتی من رفتم و جایزه گرفتم...  درسته که خیلیا واقعا خیلیا بهتر از من بودن...  ولی به هر حال من هم جزوشون بودم..   هرچند اخراش!!!! 

کاش بودن...  کاش...  

اومد بالاخره... چون محل کار هم مشخص بود میگم فقط دوتا خانم برا ابتدایی میخواستن!  پرید خیلی راحت..  خیلی ازراحت هم راحت تر...  

درخواست دادن برای جای دیگه هم که نمیدونم امکانش بود یا نه واقعا مضحک بود!  چرا؟  چون از نظر من هیجده ساله تو مرداد 95 اگر میخوام مسیری سادتر و معمولی تر برای زندگیم انتخاب کنم و خیلییییی زودتر از اونچه فکرشو بکنین تشکیل خانواده و باقی زندگی!  مسلما نمیخوام تو یه شهر دیگه برم 

همین الان مسیله برام باز شد!  دقیقا همین الان 

در واقع من اگر معلمی رو انتخاب میکردم هدفم به هیچ عنوان خود شغل نبود...  اصلا...  خود شغل مهم نبود!  مزایا!  اونا بودن که سوقم میدادن!  پس من حاضر نبودم از خودگذشتگی براش به خرج بدم!!! 

ولی راه بعدی..  میدونم باید برم... میدونم امکان داره شغلی در محل زندگیم پیدا نکنم و میدونم های دیگه...  با توجه به امار و ارقام هایی که وجود داره یا تهران خواهم رفت یا اصفهان!  

همینجوری که میرم تو دل قضیه اینا رو از وجودم میکشم بیرون!  اره من برا این رشته حاضر بودم تهرانی که داره کشته مرده میده رو ول کنم ! 

شاید یکی از دلایل اصلیم این بود که حس خیلی خوبی برای رفتن به امیر کبیر, دارم حس خوبی برای رفتن به دانشگاه اصفهان دارم اما حس خوبی برای رفتن به علم و صنعت ندارم حس خوبی برای رفتن به خواجه نصیر ندارم!  

نمیدونم قبول میشم یا نه ولی هر جایی که شد میدونم همونوری اکیه!  :) 

در واقع یه همچین حسی دارم...  هر کدوم که میشد فرقی نداش همشون قرار بود اکی بشه چون من میخوام که اکی بشه :D

من مشتاقم. .. واقعا مشتاقم...  

اینا به کنار....کلاسای شهرم رو رفتم :) ایین نامه قبول شدم و قراره ازمون شهر رو بدم هفته اینده...  

برام دعا کنید... تلاشمو میکنم تا با رانندگیم یه راننده بی قانون دیگه به راننده های بی قانون اضافه نکنم!  

خواهش میکنم...تا همه رعایت نکنن رانندگی اسون نمیشه...  من می ترسم...  خیلی میترسم...از این ماشینای در حال حرکت...  

مربیم میگه تو گاز دادن خسیسی!  من میدونم اونجاهایی که میگه باید گاز بدم اما از گاز دادنه میترسم... درستش میکنم اما از گاز زیادی میترسم...  

حواستون بیشتر باشه...  

اقایون به طور کل دل و جریت بیشتری برای اینکارا دارن از نظر من ولی نه به این معنا که خانوما تواناییشو ندارن...  اتفاقا برعکس...من اون خانوم با احتیاط رو بیشتر قبول دارم...  

اقایون با فرهنگ و مودب رو که حسابشون جداس اما با شمام 

مذکر گرامی...  تیکه انداختنات برا منه کار اموز اصن به چشم هم نمیاد...  

چون اینقد حواسم به جلومه که نمیشنوم چی داری میگی!  

:) 

راستش این تیکه انداختنه چون واقعا کم متوجه میشم که چی میگن تاثیر خاصی هم نداره اما من از اون نگاه پر پوزخندی بدم میاد که به یه خانومی میزنن که تو یه جایی قرار گرفته که باید ماشینو ازاد کنه...  بیارتش بیرون از پارک دور بزنه...  و... 

از نگاه با پوزخند و تمسخر بیزارم...  برا خودم که هنوز ندیدم ولی برا بقیه چرا...  

همین یکشنبه... اقا چنان داد کشید و خانم راننده رو به تمسخر گرفت که تو بازار همه توکهشون جلب شد...  بعد که خانم رفت جوری با سرعت عقب رفت که نزدیک بود بخوره تو تیر چراغ برق!  ینی واقعا رانندگی که پزشو میداد همین بود؟  سرعت!  ؟ نمیدونم!  ههه سر دلم باز شد چی گفتم ته صحبتام 

خلاصه...  گفتم که منم بگم حواسمون باشه که ما ها روحیاتمون فرق داره!  این اساس خلقته!  استثنا ها هم که همه جا هستن!  

و راننده خوب بودن مهمه...اینکه بدونی کجا باید گازشو بگیری و بری و کجا باید اروم بری و متوقف شی...  

من که حالا حالاها کار داره تا بشم یه راننده خوب ولی سعیمو میکنم...  :) 

ولی قول میدم اون بخش اروم رفتن و متوقف شدنو همیشه به موقع انجام بدم :)))) 

به یاد منم باشید هنگام دعا...  انشالله که قبول بشم :) نشدمم no problem دفعه بعدی :) 

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

فکر میکنم ! 

فکر میکنم و فکر میکنم :)

زیااااااااد فکر میکنم !

مامان , بابا عمو عمه دایی خاله و.... استاد غیر استاد یه چیزایی میگن ! میدونین چی میگن ؟ 

میگن معلمی شغل بسی خوب است برای بانوان !

اینجوریا !

ولی ولی من میتونم برم امیر کبیر ! 

به همین صراحت !

ولی میدونین دیگه مهندسای عزیز انگاری معلوم نیس کار بگیرن یا نه !

ولی من چی ؟ منم مهمم نه ؟ دلم ؟ علاقم ؟ شوقم ؟

به قولی اگه تربیت معلمی بودی خب چرا برا امیر کبیرش خوندی ! مثلا ! حالا هی میگم الکی مثلا من چقدر اکی ام !

نه اینا رو نمیخوام بگم !

میخوام بگم دیشب داشتم بال در میاوردم وایییی دارم میرم تهران وایییی بابا پشتمه واییییی قراره قله های مرتفع پیشرفت رو طی کنم !

وای وای وای 

ولی امروز ! از دیشب بسیار نرم و با ملایمت شروع کردن ببین دخترم دختر گلم بری تربیت معلم حقوووووق میگیری کارت تضمین شده اس! امنیت داری ! خیلیییی خوبه بعدش میتونی هرچی دلت خواست بخونی راحت بی دغدغه !

میدونم نگرانن ... یعنی اتیش میگیرم ! دوری ! نگرانتیم ... دل مامان تاپ تاپ میکنه ای دخترم الان داره میاد !

می ترسم برم هیچی نشم برگردم بگن دیدی ما میگفتیم ؟

معلومه می ترسم عین چی !

میگم بابا مگه نمیگی خدا جواب تلاشو میده ؟! 

میگم بابا ! نه من چیزی نمیگم ... لامصب چی بگم ؟

میدونین یکی از دوستام یه چیز خوبی گفت ... میگفت اره سختیش بیشتره ولی موفقیتش بیشتره !

میدونین یکی که من میخوام جا پاش بذارم چقد چیزای خوشگلی تعریف میکرد از این رشته !

معلمی ؟ شغل خیلی پر احترامی برام ... ولی اگه فک کنم اینام میاد تو ذهنم ! استپ ! سابیده شدن ! 

من بچه های کلاسمونم دیدم ! دیوانه میکنن ادمو ! 

اصن به بابا میگم خب چرا منی که علاقه خاصی ندارم برم و نذارم اونی که عشق این کاره بره ! 

میدونین چیه بیاین درگوشی بگم ... نگران حتی ازدواج من هم هستن ! 

اخه نه که لیسانس فایده نداره ! و حداقل باید ارشدشم بگیرم ! 

وای مامان ! خب میگم نرفته دور و برمون کسی ولی بالاخره که چی یکی باید بره یا نه ؟ 

می ترسم و می لرزه درونم ولی میگم !

هی خیره میشم به در و دیوار که خدایا چیکار کنم ؟

چیکار کنم ؟

خدایا دلم برات تنگ شده ... 

خیلیییییییییییی زیاد ... 

میدونی ... مهندسی برام قشنگه این رشته برام قشنگه اما سخته ... قول میدم اگه انتخابش کردم همه تلاشمو بکنم ... 

کمکم باش ... 

می ترسم تربیت معلمو انتخاب کنم و برا مصاحبه قبول بشم بابا دیگه نذاره نرم و انصراف بدم و که اگه برم و احیانا قبول بشم هیچ راه برگشتی  وجود نداره ... حس میکنم میفتم تو زندان !

اصن هیجیشم معلوم نیس ! خب همون اول بگین ! باید صبر کنیم تازه اعلام نیاز کنن !

اقا من دوست ندارم خانم من دوست ندارم ! 

جیکار کنم ؟

میدونین این دوریه ! نه که ما چهارتاییم و من اولیم دارم حس میکنم بابا میخواد زودتر ما سروسامون بگیریم خیالش راحت شه ! 

هعی ! پس زندگی چی میشه ؟ زندگی من ؟ یه جوری میگه بازم هر چی خودت دوست داری ... ما مجبورت نمیکنیم دلم میخواد بگم غلط کردم ! 

یکم کاش وضعیت بهتر بود دلشون خوش میشد بیشتر بهم قوت قلب میدادن !

باید برم و با موفقیت برگردم !

تا همه چی جبران بشه ! 

و الا پودر میشم ! 

خواهشا اگه خواستین نظری بدین در نظر بگیرین من تو چه مرحله ای هستم و سعی نکنین نا امیدم کنین ! ادمی به امید زنده است ! 

اگر راهنمایی دارین یکم بیشتر فکر کنین و لطف کنین بهم بگین ...

اگر مزایا و بدی ها ی معلمی و مهندسی رو میدونین بگین ... اگر میدونین من چطور میتونم تشخیص بدم چطور بهتر میفهمم کدومو دوست دارم و علاقه دارم بهش بهم بگین ! 

و لطفا از خاطرات تلاش های بی دریغتون بگین که خداجونم جوابشونو داده ! 

با تشکر اگه اصلا پشه ای پر زد ! :)))

شاد و سالم باشید 

یاعلی:)



๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام:)

اخیش نتیجه رو گرفتم ممنون خدا شدم شرمنده خدا شدم و باور کردم تلاشام بی نتیجه نمیمونه 

خدایا شکرت که همراهم بودی هستی زار زدنام از ترس گریه کردنام یادم نمیره یادمه .... یادمه چقدرررر روز ازمون اروم بودم 

خدایا این سه رقم خوشحالشون کرد ممنونم شرمنده نشدم ممنونم شکرت شکرت شکرت 

راستش هنوز درک دستی از این ر سه رقم ندارم ارزشش برام معلوم نیس 

حسنا حسنا خیلی عجیب از من مطمئنه و من تو کف تونستن خودم موندم شکرت عزیزترین 

اخیش....یه لبخند اروم یه دیدی من گفتم مامان یه بوسه روی پیشونی بابا بیخوابی هممون خدایا شکرت 

از بین همه سه رقمی ها 703 نصیب تلاشم شد .... 

و خداجانم کاش اغوش ملموس. داشتی میومدم از لطف و کرمت و همراهیت تشکر میکردم و نم اشکمو پاک میکردم و دعا دعاومیکردم از یادت نبرم هیچوقت بهترین بالاترین ...

اینده شکل های مختلفی داره اما کدومش مفیدتره ؟ ارامش بخش و رضایت بخش تره 

یه لحظه چشمامو می بندم که یادم بره مشکلاتی هم سر راه هست که روح ادمو اذیت کنه ... من اینو تونستم بقیشم خدایا وقتی هستی میتونم :)))))

شاد باشید و سالم 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

الان که عنوان متن رو نوشتم همش دلم میخواد بخندم 

هم بی ربطه هم با ربط .. اگه سعی کنین زیاد تو عمقش فرو نرین میتونه با ربط باشه ....

هیچوقت فکر نمیکردم منو خواهرم اینقدر شبیه هم باشیم ...

اولین بار که از مدرسه خودم مستقیم رفتم مدرسه خواهرم تا ازش کلید خونه رو بگیرم فقط فهمیدم از نظر دیگرانی که خیلی با ما رفت و امد ندارن منو معصومه عین همیم!!!!!

بدون اینکه حتی خودمو معرفی کنم خود معاون برگشت گفت تو خواهر فلانیی ؟ منم لبخند زدم و شگفت زده شدم ...جالب اینجاس که حرف تو دهنم گذاشت که اومدم ببرمش ... یعنی من هنوز درست توضیح نداده بودم چرا اونجام که خودش خواست دست خواهرمو بزاره تو دستم .... دیگه منم گفتم حالا که خودشون میخوان چرا من نخوام ؟:))) دستشو گرفتم و باهم برگشتیم خونه :))

یه بار دیگه که صبح زود باهم میرفتیم مدرسه و من یکم راهمو کج کرده بودمو باهاش تا جلو مدرسش رفته بودم معلم علومش هم گفت که فکر کرده خواهرم دوتا شده :)

یه خانومی هم هست از فامیل های دور که هر از چند گاهی برای یه مسیله ای سر میزنه بهمون ... بالا هم نمیاد ...دفعه پیش معصومه خودشو جای من جا زد و اب از اب تکون نخورد !!!!

چند روز پیش که رفته بودم نونوایی سمت چپیه روز قبلش معصومه نون خریده بود و نونوا یه مقداری بهمون بدهکار شد .... من به معصومه گفتم خودت که رفتی نون بگیری بگو راجع به اون پول ... ولی تا رفتم و گفتم چقدر نون میخوام گفت دیروز اینقدر باید میدادم بهتون ؟منم یه بله گفتم و خندم گرفته بود :)))

امروزم که دوتایی داشتیم از خرید نیم ساعته بر میگشتیم از کنار نونوایی راستیه رد شدیم .... وایستادم نون بگیرم ... پیر مرده گفت شما دو قلو این ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من گفتم نه ... گفت خیلی شبیهین .... من خندیدم گفتم نه من ازش پنج سال بزرگترم !!!!!!!!

حالا من به معصومه میگم یا اون پیر میزنه یا من بچه ؟؟؟؟ این که شوخی بود چون واقعا پنج سال تفاوت زیادی رو ایجاد نمیکنه از لحاظ چهره !

ولی واقعا میگم ما شبیه نیستیم ! البته الان اینقدر گفتن این نیمه اشناها که دارم فکر میکنم شاید ته چهرمون اینقدر شبیهه که فکرمیکنن مثلا دوقلو ایم !

مگه بقیه خواهرا شبیه نیستن ؟ وقتی یه جا بزرگ بیشین شبیه هم هم میشین .... 

خلاصه من فهمیدم که ما شبیه هستیم حتی اگه تک تک اجزای صورتمون با هم متفاوت باشه ! و ما دوقلوییم با پنج سال تاخیر قل بعدی به دنیا اومده :)

انشالله همیشه با خواهراتون خوش و خرم سالم و سلامت و خوشبخت زیست کنید :)

اونایی که خواهر ندارن با برادرا ... اونایی که برادر ندارن با عزیزاشون :)

مهم اینه که شاد و سالم زندگی کنید 

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر