•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

سلام

صبح عالی متعالی....

ماکه از کنکور جستیم خداروشکر ... انشالله اونایی که هنوز نجستن این اتفاق بیفته و عالی هم بیفته ...

کنکور تموم شد کنکور تموم شد ... لای لای کنکور تموم شد کنکور تموم شد ... لای لای :)

پارسال اینقدر زود برگزار شد امسال هم اینقدر دیر البته خب شرایط ایجاب میکرد ...

ولی عجب دو ماراتن طولاااااااااااااااانی ... 

کنکور تمووووووووووووووووم شد همه رفتن خونه :)))

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام طاعات و عباداتتون قبول :)

خوش میگذره ماه رمضون ؟

به من و دوستانم و کنکوری های 95 فعلا درس میگذره ... عین بولدزر ... 

البته کنکوریای سال بعد هم درس خوناش و به فکراش شروع کردن .... :)

شنیدم که میگم ... 

از امشب وارد ماه اخر میشیم ... 

جه ماراتنی :)

حالم خوب نبود ... حالمو خوب کرد با حرفاش ... و اون نگاه مطمئنش ... با تجربه اش ... و شاید منتظر تایید کلامش بودم !

دیگه نمیخوام زیاد فکر کنم ... و فکر کنم فکر بقیه با من خیلی فرق داره حداقل تا خود کنکور ... 

وقتی میگن نزدیکه لبخند میزنم ... نمیدونم چرا امروز مخصوصا ... فقط و فقط 24 روز ... اون روزی که اومد مدرسمون 300 روز مونده بود ... 

24 روز هم میگذره ... عالی میگذره ... خداجانم هوای روزه داراشو خوب داره میدونم ... :)

فقط دلم میخواد از این مشاور عزیز خیلی خوب تشکر کنم ....

چون خیلی از ویژگی های خوب رو توش می بینم ... اگاه بودنش ... اره کامل نیس ولی همینقدشم خیلی خوبه .... 

خیلی کمکم کرد ... تاحالا شک داشتم ... ولی الان مطمئن مطمئنم .... دو جا عملا منو از حوض عمیق استرس اورد بیرون ... 

یکی اولین روز مشاوره ام 18 شهریور 94 و امروز 31 خرداد 95 ... 

نفهمیدم روزا چطور گذشت و همیشه چرا وقت کم داشتیمو نفهمیدم !

ولی منو راه انداخت .... اره یه جاهایی حتی خودمم نمی فهمیدم بهش شک میکردم .. 

اما خدایا هواشو داشته باش ... 

به ماها میگه دیوونه راست میگه ... هممون دیوونه ایم ... و یه جا میگیم که عجب دیونه ای بودم ... 

مهم  نیست .. اره مهم نیست ... اگه بیخیالی طی بشه قطعا خیلی بهتر خواهد بود .... 

خداوندا عزیز جان دوست دارم .... من تورو خیلی دوست دارم ... من امسال خیلی چیزا فهمیدم ... 

امسال من یعنی سال کنکورم ... و سال جدید من و نوروز من تابستون رقم میخوره ... 

خدایا ببخشم از خطاهام ... خدایا پوزش که مراقب این جسم نبودم مراقب این امانتی که بهم دادی نبودم ... 

اینقدر اشکام اماده ان واسه ریختن که شاید باورتون نشه ... 

میتونم بهتون سلام کنم و بعد گریم بگیره !

ولی فارغ شدن حال خوشی داره بخصوص اگه بهترین پایان رو. داشته باشه .. 

خدای مهربانم عاقبت ما رو بخیر کن ... 

خدای مهربانم این عبادت نصفه و نیمه ما رو با مهربونیت قبول کن ... 

خدای من انسانیت رو از یاد ما نبر .. 

خدای من امامم .. اقا صاحب زمان .... اخ خدایا ظهورشون رو نزدیک کن ... 

من دیگه نمیتونم چیزی بگم :)

شاید خیلی زود این وبلاگ بسته بشه :)

یاعلی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲ نظر

سلام ...

سال نو امده من دیر امدم ... به قولی سال من امسال کمی دیرتر شاید اغاز می شود !

شاید از 24 تیر 95 :)

اوممممم ...

دلم میخواد وقتی وقتش شد بیام و بگم تونستم .... خیلی چیز ها می شنوم شنیدم ....میشه میشه میدونم میشه .... 

من هم راهمو پیدا میکنم یه بار به یه نا امید گفتم منه ادم اگه امید نداشته باشم مگه زنده ام ؟!

اره من امید دارم .... من از دورن خودمو میسازم .... خیلیییییییییییییی ایراد دارما .... اما بازم میگم no problem عزیزم ... 

دوست دارم ... ! 

قبل تر ها فکر میکردم راجع به شخصیت ! 

مقوله بشدت گنگی بود برام! مثلا اینکه من هر چی ام همینم یا مثلا اینکه اگه من یه کاری که نمیکنم رو چون به نظرم ایده ال و خوبه انجامش بدم میشه شخصیتم بعد این ادا نمیشه ؟ یه چیز غیر واقعی؟؟

تازه خیلی هم دلم میخواست یه چیزایی مخصوص خودم داشته باشم ... الان فکر میکنم دارم ! ممکنه به تبع زمان هم تغییر کنن ....

من تو خودم خیلیییی فکر میکنم ... به همه چی همه همه همه همه چی .... و بخصوص تو خیلی برخوردای رسمی حواسم به حرکت ها هست و منظور میگیره و گاهی این بعد از درون بنده فکر های خارق العاده میکنه که تا حالا عملی نشدن .... 

میخواستم همین جا یه ایراد از خودم بگیرم ولی فکر کردم بهتره ایراد خودمو بزرگ جلوه ندم و به دیگران نگم .... به نظرم خیلی ها تا ما نگیم اصلا متوجه نمیشن ! و اصن شاید به نظرشون یه همچین موردی ایراد نیست ! خب من چرا به خودم انرژی منفی بدم ؟!!!

انرژی ... هوممم ...
الان داره یه صحنه ای از امروز تو ذهنم مرور میشه و من به این فکر میکنم چرا گاهی زمان برام گم میشه ؟!!

چط.ر این اتفاق می افته !

دلم میخواد از سخت بودن بگم ... باور کنم دارم تلاش میکنم و کاری رو میکنم که با شناختی که از خودم دو سال پیش دارم اگه همون راه رو ادامه داده بودم الان تو این جایگاه نبودم .... 

بوی رقابت به مشامم خورده ... دلم میخواد بیشتر بخوره ! یکم که تو خودم میرم می بینم انگاه به طور ناخوداگاهی دوست دارم اون اول باشم.... 

خدایا تلاشم ... تلاشم ... اینکه این روز ها گم میشم ... گم میکنم این بده ... 

دو هفته دیگه امتحانامون تموم میشه ... 

دندون عقلم در حال رشده ! میخواستم بیام و یه پست بنویسم با عنوان عقل نهفته ! ولی نیومدم !!

پنج شنبه با بچه ها رفتیم و یه ازمون ریاضی خالص دادیم ... 

اونجا اون روز من از یه رفتارمون بدم اومد .... خیلی دلم میخواد دیگه تکرار نشه ... باری به هر جهت بودن البته از نظر من تو اون لحظه اینکه یهو بخوای بری و ازمون ندی ! صحنه سیاهی بود برام ... باز هم میگم از نظر من و از دید من ... 

یه چیزایی .... فحش ! این رکیک ... تنم لرزید وقتی خواهر کوچکترم رنگ از روش رفته بود وقتی این همه فحاشی رو برای اولین بار توی اینستا دید .... تو پیج یکی که جدیدنا ازش خوشش میاد!!!

بیچاره خواهرم .... چقدر برای صاحب اکانت ابراز دلسوزی کرد ! من می ترسم ... من یه خواهر بزرگترم ! من با ته تغاری 15 سال تفاوت سنی دارم ... وقتی بهش میگم دتر من و داداشم می پرسه مگه بچته میگم اره ... تو هم هستی !

من براشون برنامه دارم ! وقتی همکلاسیم میگه چه کارا من اگه جات بودم میزاشتم هرکااااااار دلش خواست بکنه من مخالفت میکنم !

اره بزار بازی بکنه بزار راحت باشه بزار شادی کنه بزار خواسته هاش براورده بشن اما همه این ها حد دارند ... ماها یاد میگیریم که خیلی جاها ادب رو رعایت کنیم ! این مهمه ... 

دلم نمیخواد محدود کنم ... چه بسا فردایی که نیستم فک کنه از زندان ازاد شده ! والدین هم نیستم که نظارتم کامل باشه ... 

دلم میخواد بهم تکیه کنن ... خودم فکر میکنم خصلت اولیاس !! 

اینا دلی های منه ... نمیدونم تا حد توشون موفقم ولی ایده الم اینه ...و  به نظرم ایده ال ها دست یافتنی ان ! 

و امیدوارم بلکه پاکگ شن از این همه فحاشی .. دارم نسبت بهش الرژی پیدا میکنم !

چه صفحه های تبلیغیه ... من اینجوری بزارم برادرم راحت صفحه ها رو بگرده و تحقیق مدرسه کنه ؟!

بچه ها بچه ها ... 

گاهی اشتباهات خودمو می بینم که تکرار میشن .... اینا رو کجای دلم بزارم ... خودمو چیکار کنم اونارو چیکار کنم .... 

همین میشه که گاهی ...

فعلا بیخیال !:)

هدیه بیان هم نمیدونم چیکارش کنم !

شبتون خوش 

لطفا دعاتونو از منه در حال شکوفا شدن لب کنکور دریغ نکنین ... و خواستین دعا کنید خالصانه برا هممون دعا کنین ... 

اینکه یه چیز مثبت یه این کشور اضافه کنیم ! 

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم تا دقیق یادم بیاید .... 

روز های اول که دیدمش شبیه به یکی از همکلاسی های.سال اولم.بود. ... حتی از او پرسیدم که فلانی را می شناسد یا نه. ... ؟ نمی شناخت .... 

فکر میکنم پیوستگی ابرو این.شباهت را تشدید میکرد شاید. .. 

بعد تر ها. ...زنگ تفریح که میشد داخل کلاس نبود. ... دو دوستی داشت از یک کلاس دیگر. ... 

با ان ها زنگ تفریح را میگذراند. ... به نظرم یک ادم منطقی می امد ... زمان گذشت. ... سپری شد. .. و من ردیف ها را ارام رفتم جلو. ... شیرین بود. ... اولین تشابه. .. رنگی رنگی شاید بود .... خیلی جالب بود. .. کلمه ای زیبا و مخصوص /کجی/ هم برایم جلب توجه میکرد. ... اخر ها من را کنار خود می نشاند ... خوب بود. ...زیبا بود. .. فکر میکنم او با الف اخرش خیلی شیرین محبت میکند ... اه راستی خانه هایمان. .. ان هم نیز راه اشنایی باز کرده بود ... از بین همه او نزدیکترین بود. ...نزدیکی ادرس ها چه میکنند. ..سر هر امتحان نهایی یه گل یاس هدیه ام کرد. ... یک پایداری زیبا. ... یک عطر قشنگ. ... 

در کلاس فیزیک او را همراه خود کردم... جای دیگر نیز ... اما دوام نیاورد .... هم قدمی های ان عصرهای گرم تابستان دلپذیر بود. .. ان زمان ها داشتیم در هم نفوذ میکردیم. ...نامحسوس. .. 

مدرسه. .. سر تا پا محبت و مهربانیست. ... یکی میگوید تنبل است ... ولی نیست. .. چاشنی است شاید. .. خیلی تلاش میکند. .. دوستش دارم. ... 

یک جایی از ذهنمان به هم گره خورده. ...جدا نمیشود. ..چسبیدگی ملسی است. ... 

بیشتر شناختمش. ...شاد کردنش را دوست دارم. .. 

عکس العمل هایش. ..گاهی با لقبی که الان میدانم برای او هم صدق میکند اما کمتر   صدایم میزد... وقتی گفتم اینطور دوست ندارم و عکس العملش فهمیدم درخواست مردن از او عالی است. ... در امتحانات ترم اول من برایش نرگس می بردم. ..شادی کردنش بی نهایت دلچسب. ... 

به اشتباه یک مدت یک ماهه فکر میکردم میتوانم نقش خواهر بزرگتر را برایش بازی کنم. .. ولی فهمیدم. .. چه خوب که زود فهمیدم. ...شاید چند ماهی از من کوچکتر باشد اما حس میکتم همسن هستیم. ... همسن منظورم یک ان بودن است. ... در یک ان متولد شدن. ... زاده شدن. ... حس هایش را دوست دارم جز یک مورد. .. همان که در جوابش لبخند میزنم و میگویم. ..survive

و ما متفاوتیم. ... و ما شبیه هستیم. ... عجیبی شگفت است. ... نوشتنش را دوست دارم. ... تکیه کلامش را دوست دارم ... 

بخاطر حس خوبی که به من دادی. ... اینکه درباره من نوشتی. .. اینکه شریف صدایم زدی. ... اینکه در اغوش گرفتی .... از گل های یاست از کادوی زیبایت. .. از حس دوستی که تزریق کردی به وجودم. ... ممنون. ... ممنون حسنا .... و تو همانی میشوی که میخواهی به بخاطرش سد ریاضیات را شکستی .... 

با هم تا اوج میریم. .. بدون شک و ان مهربانترین نظاره گره  ماست و با لبخندش حامی مان میشود. ...

یاعلی: ) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

یک هفته مانده تا به جای چهار 1394 پنج بگذاریم. ... 

باور کردنی نیست. .. چشم هامو که میبندم عید پارسال یادم.نیست. .. سیزده به در را یادم هست. ..نهایی یادم می اید. .. نهایی نهایی و باز هم همین نحس ... راستش سخت گذشت. .. نه خیلی زیاد اما گذشت. ... فقط من و خواهرم تو خونه. ... برای اینکه من درس بخونم. .. خوندم. .. من مایه گذاشتم از خودم. ... تجربه بی دردسری نبود. ... یادم نمیره. ... 

و بعد ماه رمضان. .. کلاس فیزیک اوه راستی کلاس زبانم هم بهار تموم شد. ... فاینالش درست بعد نهایی زبان بود. ... اخرین امتحان. .. 

سفر مشهد با حس هایی خاص. ... در ذهن خودم که سخت کرده بودم مسایلو. .. یه سری چیزها...یک حالت غرور عجیب که توش به به بقیه خدمت میکردم. .. نمیدونم چطور باید از اون حس بگم. ... 

دو هفته اخر تابستون و بستن سوم. ... 

مهر و درگیری نامعلوم من سر فصل یک دیفرانسیل 

ابان. .. اذر. ...و دی و گذر اروم و بی دغدغه ترم اول. ... بهمن و هیحده سالگی من. ... و حالا اسفند ماه دوییدن در فصل های اخر. .. 

چه زود. ..همه اش همین بود. ... حس میکنم سالم بازه های بسته ای شد به همین شکل که گفتم. ... 

سال نمیدانم جوری بود !

اه هنوزم هست البته. .. فردا ازمون اخر امسالمه. .. کشتند ما را. .. حقمان است....

وقتی بالا را بطلبی که نازت نمیکنند. .. ;) 

راستش امسال تثبیت دوستی هم بود ... بالاخره یک جا ساکن شدن و خاطره ساختن و لذت بردن از حضور. ... خوشحالم. ... 

چه کسی می تونست تصور کنه تا این حد راضی باشم از اومدنم به این مدرسه. ... باید دستای بابا رو ببوسم که همچین تدبیری کرد. .. خدایا شکرت. ... من راضی هستم. .. بله جه حس خوبی من راضی هستم. ... و همین برای بستن این سال کافیست:) 

یاعلی: )


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روز ها بیقراریم. .. این روز ها ناراحت دلتنگی های بعد اینیم. ... 

هانیه جمعه پاش شکست. ...امیدوارم لااقل برای درس خوندن مشکلی نداشته باشه. ... و درد پا اذیتش نکنه. ... چهار نفری رفتیم خونشون عیادت بعد از مدرسه. ... ساعت حول و حوش چهار و نیم ... اقای مصحفی معلم شیمی قدیمی ... مردی که جوانی هاش برمیگرده به دهه پنجاه. ... فوق العاده محجوب و پر از اطلاعات. ... با چهل سال سابقه تدریس....پند هایی شیرین بهمون داد و با خجالت از بزرگی این معلم ازش خواستیم و باهاش عکس انداختیم. ... ایشون معلم بابا. ... معلم معلمون هم بوده. ... همنشینی و هم صحبتی باهاش واقعا شیرینه. ... 

با دونه دونه معلم هامون عکس میندازیم. ... شمارشون میگیریم. .. و شماره بچه ها رو لیست کردیم .....هدیه های یادگاری و عکس ها و عکس ها .... الها. ..تلاش هامون وصل به هدفمون بشه . ... و ما همونایی هستیم که قراره خپب یادبگیریم و یاد گرفته ها رو بکار بگیریم. .... یاعلی: ) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

چیز میز زیاد خوانده ام و الان هوایی شدم شایدم قاطی کرده ام. ... 

باز امروز گسسته خواندم بلکه برای ازمون تمام شود ولی باز هم ماند. ... 

اینطور نوشتن نوشتن من نیست اما چون چیز زیاد خوانده ام ذهنم فقط به اینطور نوشتن امر میکند. ... 

گسسته از ان هاست که نباید در ان هول بشوی و دستت بلرزد و شکاک نباشی و نباید در مضیقه تست بیندازنت. ... هعی. ... چون ان وقت که برای تحلیلی گذاشته میشود و نتیجه ای که میدهد می ارزد به گسسته درس ها زیااااااااد است اینقدر که نفهمیدم کی این همه درس گرفته ایم در هفته اخر مدرسه رفتن به سر میبریم نمی شود وقت با ارزش را رویش گذاشت و گذاشت و کش داد .... دو هفته ایست درسخوان بدی شده ام. . حواسن پی کار نیست و شش و هشت میزنم!  درس میخوانم ها اما حس خالی دارم. .. 

داشتم میگفتم که امشب چیز زیاد خواندم. ..ه. بگذار ببینم. ..ه معلم ادبیات عزیز امروز در دو زنگ متوالی خوان هشتم را تمام کرد. .. صدای پای اب را نیز. ...شعری از هراتی ... قصه عینکم و اخرین درس را که این دوتای اخر را قبلا از رویش.خوانده بودیم. ..و تنها ماند مناجات اخر. ... فیزیک اما. ... معلم فیزیک.ما دبش است. ...  یعنی مثل معلم شیمی نیست و میگذارد سوال های بودار حرص درار جون دراور خود را بپرسیم و بسیار متشخص هم می باشد ... امروز گیر بنده انجا بود که نمیدانستم الکترون بد بخت یک انرزی پایه را برای خود نگه میدارد و برای خودش است و به هیچکس هم نمیدهد و اجازه ورودش به سرای باشکوه لایه الکترونی مخصوص است. ... 

خلاصه که اینقدر چرا اینجور چرا انجور نه مثلا اگر اینجور گفتیم تا معلم به ما فهماند. ... 

میگم ها این انیشتین جان و شرکا عجب کسانی بودند. ... 

پس امروز فیزیک نیز خواندیم و ریش سفید میان دعوای کلاسیک و مدرن گذاشتیم. ... 

تابع متناوب را نیز شخم.زدیم. ... بی علاقگی حاد نسبت به این ریزه میزه باعث وحشت از ان شده بود که بر طرف شد. .. 

داستان کوتاه دوستی را خواندم که همسنم است رتبه یک منطقه را اورده و از این باز های شدید بود ولی جذاب بود. ... 

کاش این ازمون سه هفته ای نمیشد. .. من را حالی به حولی کرد.... تازه عید هم نزدیک است. ... خدای. من خواب های بهاری را چه کنم.... ولی.میدانم من از پسش بر میایم .... 

کلاس.ما به گفته جمعی کثیر کلاس قطبی داری است. .. درسخوان دارد داغان دارد. .. و من همسن خودشان در شگفتی کار هایشان می مانم. ...مثبتشان سر کلاس فیزیک پیش فیزیک پایه تست میزد. .. و بغل دستی اش همانند از اول سال تا الان غالب اوقاتی که در مدرسه رویت شده گوشی بدست بوده ...ایندفعه را مطمین نیستم که سرگرم بازی کلش بوده یا نه .... میخواهد کنکور هنر بدهد. .. ! 

جمعی چهار نفری کمیسیونی راه انداخته اند که نزد فیزیک عزیز 

که این قسمتش بالای نود و نن درصد یه تست در کنکور دارد لنگ می اندازد. ... 

دو نفر دیگر از اهالی خیلیییی وقت است که رویت نشده اند و اطلاع چندانی از اوضاعشان در دسترس نیست. .. 

بیخیال این همکلاسی هایی که انگیزه را صفر میکنند رفیقانی دارم با فکر های ناب با اندیشه ای از تابع های کشف نشده با قلب های مهربان که از دلتنگی فردا بغض میکنند. ... 

و بخاطر همین چند نفر دلم مدرسه میخواهد. .. 

و گذشت اون سیصد روز اول و حال تنها صد و چهله ای مانده ... 

ترسم از تسلط کافیست از بیدقتیست از هیچ است. ... 

خداجانم شدیدا مهربان و عادل است. ... 

خداجانم ای.کاش روزی من هم بگویم همه ذرات نمازم متبلور شده است ... 

و والسلام. .. 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح که بیدار شدم. ...هفت رو رد کرده بود. ... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نچ درسام! (!!!)

بعدم که یه کار دیگه مثه اولین رای داشتم که باید انجام میدادم. .. اصلا نمیدونستم ساعت هشت شروع میشه. .. حتی حوزه رو هم نمیدونستم. .. فقط به گفتد والدین عزیز تر از جان احتمال میرفت یکی از این چند تا مدرسه اطراف باشه. ... 

ولی. نبود. .. صبح جمعه. .. خیابون خلوت. .. هوا عالییی. .. امیدوارم عید قبل درس خوندن با خواهر بریم پیاده روی ... والا می پوسم تو خونه. ... 

خلاصه شروع کردم به رفتن تا یه نفر بهم چند تا حوزه رو گفت ... 

رفتم سمت یکیشون. ... سرباز جلوی در مسجد. ... 

یه نگاه اینور یه نگاه اونور. .. خانم ندیدم. . سربازه هم گفت همینه و منم رفتم تو حیاط نیم وجبی. .. که تا سه قدم بر میداشتی میرسیدی به میز اهالی رای گیر! :d

صدای یه خانم رو که شنیدم یه ببخشید گفتم مردا رو کنار زدم رفتم پیش سه تا خانم. ... 

این اولیش که از اینکه جایگاهی برای خانما در نظر نگرفتن. .. اقا من بعنوان یه رای اولی توقع دارم. ..!!!

این رای اولیای بیچاره با چه انگیزه ای بیان ؟ شوخی کردم. .. هدف بزرگتره. .. ولی کاش یکم بیشتر رعایت کنن. .. 

این حوزه که خیلی کوچیک بود ... ! فک کن سر صبح هنوز یه ساعتم از شروع نگذشته حس میکردی دیگه بیشتر نباید بشه باقیش بماند. ... و تازه بخاطر حضور موثر اقایون تو اون نیم وجب 

جا و تدبیری که برای حضور بانوان گرامی نبود اصن نمیتپنستی بری جلو بپرسی تکلیفت چیه. ... خداروشکر که باز همون اقایونی که خانماشون بودن پرس و جو کردن شناسنامه ما رفت تو نوبت!  

و سرانجام نام فاطمه .. خوانده شد. .. جاتون خالی دوتا انگشت زدم بجاش دوتا مهر خورد تو.شناسنامم! 

یه برگه ابی برا مجلس یه برگه قهوه ای کرم اینا میگیم قرمز اصلا. ... برای خبرگان. ... 

رفتم برگه ها رو بندازم تو صندوقا ختم قایله. .. ناظر پای صندوق گفت خبرگان تو ابیه. .. من یه اها بله گفتم و خیلی شیک ابیه که واسه مجلس بود رو انداختم تو صندوق ابی!  مرده  میگه منکه گفتم چرا اشتباه انداختی. .. من داشتم قرمزه رو تا میکردم بندازم تو قرمزه که جلومو گرفت .... منم انداختم توابیه . ... 

گفت اشکالی نداره و منم د برو که رفتیم. ... 

خو چرا با رنگا بازی میکنین. .. اومدیم و یکی مثه من خانم شیرزاد بازیش گل کرد!  البته فک نکنم که دست اون اق بوده باشه دستشم درد نکنه که خوب برخورد کرد. ... 

ساعت نه خونه بودم. .... به به. ... چه رای اولی سحر خیزی .... 

گسته خوندم و بابا زنگ زد. ... و راجع به رای و حوزه پرسید و تنکش یه دست درد نکنه هم گفت که خیلی چسبید. ... اخیش بالاخره یکی درک کرد من رای اولیم. .... خخخخ... چقدم به این لقب یه روزه می نازم! !!!! 

مامانم که رفت همون جای قبلی که میرفت. ... مدیر ابتداییم اونجا بود البته معلم کلاس اولم هم بوده. .. اینقدر خوشم میاد وقتی میبینم مارو یادشه. ... :)

دختر خاله جان هم پای صندوق بود. ... ینی کی رای میاره ؟

اخیش. .... اقا خانم من رای دادم شما چی؟

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
سلام ...
پنج شنبه که شبش رفتم برای ثبت نام کنکور خوردم به در بسته !
تو مرحله اول تایید دیدم فامیلیم اشتباه تایپ شده و خداروشکر که اون موقع نمیدونستم پروسه درست کردن این موضوع دو سه ماه طول میکشه والا کلی حرص الکی می خوردم ... !
چون برای همه این اشتباه رخ داده بود یعنی هر کی که تو نامش حرف ت داشت بجاش ه قرار گرفته بود ... 
من چون سال دوم و سوم درگیر درست کردین فامیلیم بودم اصن تو مخیلم نمی گنجید که چرا دوباره این اتفاق افتاده و حالا یه جای دیگش مشکل پیدا کرده ... 
هر چی که بود خدا رو شکر رفع شد و بعد از ظهر شنبه 24 بهمن ساعت حدود دو و نیم تاییدیه ثبت نامم برای آزمون سراسری 95 ریاضی رو گرفتم ... 
و اولین پروسه درگیری با سایت سنجش موفقیت آمیز بود !!! :D
الان هی خدا خدا میکنیم با بچه ها بلکه معلما زودتر درسا رو تموم کن و ما ازاد بشیم ... 
و بریم سی خودمون و درس خوندن سنگین ترین ما تازه قراره شروع بشه ... 
و من امیدوارم ... 
خونده بودم به وزنه برداری یه وزنه دادن و گفتن که وزن این وزنه 5 کیلو گرم از رکوردش بیشتره و نتونست بلندش کنه و بعد بهش وزنه ای دادن 5 کیلو از رکوردش کمتر و خیلی خوب بلندش کرد ... برای دوستای وزنه بردار پیز طبیعی بود چون اون بیشتر از اینشو بلند کرده بود اما محققای اونجا شگفت زده شده بودن چون این عدد ها رو برعکس بهش گفته بودن ... و در حقیقت وزنه بردار به خاطر باورش نتونست وزنه ی اول رو که سبکتر بود بلند کنه اما چون مطمئن بود وزنه دوم رو از پسش برمیاد بااینکه سنگین تره بود بلندش کرد ... 
و باور با آدمی چه میکنه .... و این تاثیر باور رو بشدت قبول دارم ... 
به این امید که روزی همه باور داشته باشیم ما بهترینیم و قهرمان خود ماییم :)
یاعلی
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:)

دوازده بهمن امسال هم رسید و راس ساعت 00:00 دوازده بهمن94 صدای اس ام اس ها باعث شد چشمام برق بزنه .... بخندم .... 

و خوشحال باشم .... 

هجده سال تمام از عمر من گذشته و تو سنی که برای خیلیا سکوی پرشه دارم تلاش میکنم .... 

تلاش میکنم تا برسم ... میرسم .... خدا خودش گفته تو اون مسیری که قدم میزارین و تلاش میکنین کمکتون میکنم .... 

پدرجانم مادرجانم ... از این همه زحمت بی دریغتون ممنونم و تمام تلاشم رو میکنم لحظه ای باعث سر افکندگی یا نارحتی شما نباشم .... 

تمام این 18 سال زحمتتون رو به خوبی جواب میدم ... امیدوارم ... خدایا کمکم کن تا برق شادی لذت و رضایت رو تو چشماشون ببینم ....

من امسال صاحب دوستای نازنینی ام .... این دو روز هی دیدمشون هی خوشحال تر شدم ... 

دوستایی که بیخیال نیستن ... دوستایی که در تلاشن ... دوستایی که زندگی براشون مهمه ... شادی براشون مهمه و مهربونی براشون مهمه ... 

خدایا هزار بار هزار ها بار شکرت ... 

تا به اینجا هیچوقت این نوع دوستانی نداشتم ... یه حالت همفکری قشنگی هست ... با همه تفاوت ها اما انگار اون هدفه یکیه .... 

لبخند زدم این دو روز زیااااد .... 

هدیه گرفتم .... 

و خیلی زیبا بودن ... مهربونی های پشتشون واقعا زیبا بودن .... 

حسنای عزیزم ... حس میکنم درونت فوق العاده پاکه ...

از اون هدیه ی جالب و دوست داشتنیت که اینقدر حس های خوب داشت ممنونم .... 

مهم تر از اون از اینکه شناختمت و راه دوستی باهات رو طی کردم خیلی راضی و خوشحالم ... 

فاطمه زهرا خانمی که متانتش واقعا زیباست و شیطنت های زیباش و هدی نازنینی که خلاقیت هاش و فکر ها نابش هیجان زده ام میکنه ... 

هانیه که درسای زیادی ازش گرفتم .... و همینطور از بقیشون .... 

خدایا شکرت ....

شاید 18 سالگی هیچ سن خاصی نیست اما اون خود عدد مفهوم خاص بودن رو نمیده و این منم که با بهایی که بهش میدم خاص میشه ... 

از این سن به بعد انگار تلاش هام پررنگتر میشن و برای هدف های بزرگتری میشن .... 

خدای مهربان ...

خدای ناظر مبادا ازت غافل شم ... 

تو این روزمرگی ها گم بشم .... 

زندگی کردن هنر می طلبه ... دنبالش میرم و نه زود وا میدم نه زود خسته میشم .... 

خدایا خداجانم .... ممنون از فرصتی که بهم دادی ... ممنون ... 

ممنون که حواست هست  ... شکر ...

هیجده سالگی تو خودش انتخاب های بزرگی داره .... 

بزرگ میشم .... تا هر زمانی که زنده ام سال های زندگیمو خاص نگه میدارم .... :)

یا علی :)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر