•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

سلام ...

با جسم کوفته و خسته سلام ... 

ولی با یه دل امیدوار سلام ... 

چندباری فقط نیت داشتم بنویسم اما نیومدم ...

فقط وقتی شروع میکنم به نوشتن ،اون موقع هست که اسیرش میشم ... !

خیلی روزها باید ثبت میشد اما کو وقت کو وقت کو وقت ... 

کمی فکر که میکنم حس میکنم خیلی چیز ها رو بر خودم حرام کردم ... 

آبان ماه شاید داشتم به خوندن کتاب تو فیدبو و ... روی می آوردم .. شب ها قبل خواب و بعد از ظهر نیز قبل خواب ... 

کم کم حس کردم باید بزارمش کنار ... گذاشتمش ... 

هفته گذشته مشغول خوندن ارشیو یه وبلاگ شدم تو همون بازه های زمانی ... 

و دیشب گذاشتمش کنار و آروم خوابیدم ...

امروز صبح خدا کسی رو فرستاد که بهم آرامش بده و بگه تو میتونی ... پلکی بزنه و بگه نترس خدا باهاته ... 

خدایا ممنونم ... " گاهی میترسم از اندیشه های ترسناکی که راجع به تو میگن خدا ... بعضیاش خیلی ترسناکن ... "

خدایا خیلی دوست دارم اینطور تعبیر کنم ... دعاهامو شنیدی ... داری باهام قدم میزنی .... 

هر دفعه یه گوشه کار رو میگیری .... آخ دلم میخواد جایی بود به اسم آغوش خدا ... دلم میخواد از این خستگی 5 ماهه پناه ببرم بهش ... به تو ... تابم بدی ... نوازشم کنی ... آرومم کنی ... برام از این دنیا بگی ... بگی قراره چیکار کنم ... 

آخ آخ ... خدایا درد خوبه نه ؟ درد خوبه مگه نه ؟

معلم ادبیاتمون که راجع به حافظ میگفت ... میگفت همه شعراشو که توش مست و باده و فلان داره استعاره از عشق خدا و اینا نگیرین ... 

اولاش حافظ حاااااااااافظ نبوده .... بعدش که کلی شب زنده داری میکنه و هی بالا میره و پایین میاد تا بفهمه و آخرش اونجا که میگه دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند .... اونجاس که میشه حافظ و دلی پر از راز .... 

اینا ورم قلب بود که خودش سر باز کرد .... من نمیخواستم اینارو بگم ... 

من میخواستم بگم چرا گاهی حس میکنم فراموشی گرفتم ... 

میخواستم بگم چرا وقتی وارد دبیرستان شدم حس میکردم از دوران راهنماییم تصویر های سیاه دارم ؟! 

وقتی یه سال گذشت بهتر شد .... 

یا انگار هردفه یه جا هستم و بعد به کل میندازمش کنار .. شاید بخاطر همینه که انگار نبودم و از اول متعلق به اینجا بودم .... 

من میخواستم یه هفته قبل بیام و بگم خداروشکر امسال آروم ترین ترم اولمو گذروندم و با خیال راحت و آخیش گفتن و شکر خدا کردن نمره های کاملمو کنار گذاشتم ... 

امروز سوابق تحصیلیمو تایید کردم ... 

یه گنگی خاصی هست ... خیلی دلم میخواد بدونم چطور بر طرف میشه .... 

خدایا شوق دارم ... شوق رسیدن به تو .... ولی میدونی ... خیلی اول راهم ... اینقدر که حس میکنم باید هزار سال پیاده طی کنم ولی می ارزه ... کمکم باش ... 

خدایا با خودم میگم به تو میگم تلاشمو میکنم و موفق میشم ... 

سه هفته امتحان + یه هفته قبلش + یه هفته گذشته + این هفته من پوسیدم تو خونه .... " دوشنبه قبل با بچه ها رفتیم اردو البته به اندازه 11- 2/30 رفت و برگشتو دریا و ناهار "

این هفته پایه امتحانه // خوب نخونده بودم و دو سه تا فصل اصلاا نخوند داشتم .... اونا رو خوندم خداروشکر ... ولی هنوز ازش مونده .... 

بازم .. خداروشکر ... خیلییییییییییییییییییییییییی شکر .. من وضعم الان کاملا نرماله و خدایا شکرت ... 

امروز صبح منو که دید خودش اومد سمتم ... سوال پرسید ... نالیدم ... تشویقم کرد .... گفتن مثه خوت ها خیلی موثر .... 

همین که بدونی و برات تکرار کنن بچه هایی بودن که رو همین نیمکت ها نشستن و الان کجاها که نرفتن .... همین دلت رو قرص میکنه .... 

کی خدا ؟ نمیشه تقلب برسونی ؟ کی قراره برم بزنم به کوه و دریا ؟ برم بچرخم تو نقاشیهات و حض کنم ... 

خدایا یادته چقدر حس () بود که درک کردم زمان برات معنا نداره ؟ 

میدونی هممون به حرف میگیم .. ولی اینکه با لبخند به خودم توضیح میدم که چطور داری محدود میکنی و اصلا نمیتونی اینطور در نظر بگیری ... و خدایی که بندشی زمان براش مفهوم ... 

شدید اینجور وقتها مغز ها ارور میده .... و پشت هم پیغام میده یعنی چی ؟ چجوری ؟ 

یه جوری که تو نمی تونی تصورش کنی ! همین 

فردا کارنامه ها رو میدن و هفته آینده من 18 ساله میشم ! و حسی ندارم از بس پرم از فکر ها !:)

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

ترس ...وقتی بہ ترس فکر کنم چیزای زیادی میاد تو ذھنم کہ ازش میترسم .... 

این چیز ها اتفاقا چیزای مھمی ھم ھستن .... 

اون چیزھا بمونہ تو دلم .... 

دیشب برنامہ ریختم و رفتیم خونہ خالہ جان از کربلا باز گشتہ .... 

خالہ جان دیگہ ام کہ از ولایت مھاجرتیشون یہ سر اومدھ بودن اینورا خبر کردیم کہ بیاد ... 

دخترخالہ نصفہ مھندس عمرانی ھم فردا امتحان داشت .... 

شب خوبی بود و من حس کردم یہ فاجعہ ای ھم دیدم ... 

حس بدی بود ... خیلی .... از تصور اینکی من ھم شاید خدایی ناکردھ در آیندھ بہ این شکل روزگار بگذرونم سخت بود ...

ھر آدمی برای خودش آرمان و آرزویی دارھ ... 

و من فکر میکنم اگر دوسال پیش در ھمون مدرسہ باقی می موندم الان ھمچنان کاسہ چہ کنم چہ کنم دستم گرفتہ بودم .... 

الان از وضعیتم ناراضی نیستم ... خداجان شکرت .... خدایا تو شاھدی مگہ نہ ؟ 

می بینی کہ صدات میکنم  ؟ از خودت خواستم .... 

نہ درس نہ زندگی اول اون نگاھ رو میخوام ... بدھ بگم میخوام

 ؟ 

لطفا خداجان .... تا سالھای قبل میترسیدم بگم اما الان جرئت گفتن پیدا کردم .... حاضر شدم بہ رضات .... خداجانم ... خیلی دردناکہ .... خیلی .... این گنگی خیلی در آورھ ..... 

اینکہ با توضیحی کہ معلم داد رسیدم بہ این مسئلہ کہ من برای اینکہ بفھمم چیزی رو کہ از درک محدودم خارجہ اونو محدود میکردم و فکر میکردم خب الان این اینہ و ھمینہ و جز این نیس....  

وای خدایا....  این کتاب ھای دینی مورو بہ تنم راست میکنن...  

ولی خیلی یہ حالی بود .... یہ لحظہ بہ این فکر کردم کہ چرا اصرار  دارم اونطوری کہ دلم میخواد فکر کنم ؟ اصن این اونطری کہ من فکر میکنم نیست ..مثہ اغلب مواردی کہ وقتی تو ح یہ سوال می مونم میدونم نگاھم بہ سوال درست نیست ...حالا من نہ نگاھم درست بودھ نہ حتی اینقدری واسع کہ بخاد یہ عظمت رو تو خودش جا بدھ .... 

تو دینی 2 خوندم آدم کہ بعد مرگ وارد برزخ میشہ دیدش باز تر میشہ و چیزایی رو میفھمہ کہ قبلا درک نمیکرد .... 

یہ احساس گنگیہ ... روحم میخواد بدونہ ینی چہ جوری ؟ 

چقدر سوال تو ذھنمون ھست .... 

و اگہ یہ بچہ دو سالہ میخؤاد فقط بدونہ تو خؤنش چیا ھست و چی میگذھ و تو خیابون چہ حیوونیہ و چہ ماشینیہ .... من الان تو این سن خداجانم میخوام بدونم این دنیا کجاست کہ من اومدم ؟ 

چی ؟ چطور ؟ خدایا بگردم دنبالش کمکم میکنی ؟ 

خدایا کجا بگردم ؟ خدایا حرف کسی رو باور کنم ؟ خدایا نمیدو چی رو قبول کنم .... خداجونم نمیدونم .... 

خدایا بارھا ازت خواستم .... 

راھم اون راھی باشہ کہ بھش میگی صراط مستقیم .... 

گاھی یہ سری افکار بچگانہ و دنی خیلی اذیت کنندھ ان .... یہ حسی دارم .... انگار انگار فقط انگار یہ حآت درونی دارم کہ مءگہ نگا انگار یہ نمہ بزرگ شدی ... چہ شود خدا چہ نشود ریسمانی کہ ھست رو ول نمیکنم .... تا ابد .... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

اول از ھمہ چون داشتم پست ھای خیلی خیلی اولمو میخؤندم حس نوشتنم گرفت....  

چقد اعن اولا با جزئیات ھمہ چیرو نوشتم....

دیروز کہ رسیدم خونہ و ساعت چھار و نیم بود حالم خوب نبود....  با اینکہ ناھار نخوردھ بودم و گشنم بود ولی اصن حوصلہ برنج خوردن نداشتم و گرفتم خوابیدم .... شش بیدار شدم....  بشدت معدم ناسازگاری میکرد....بلند شدم پرتقال خوردم کہ عزیز دعوام کرد و مامان نیز...  

معدم اذیت شدھ بود و حالم خوب نبود...  

بعدشم کہ اصن نشستن برام شدھ بود عذاب بدن درد داشتم و ھی می خوابیدم....  از اینکہ نمی تونستم درس بخونم اعصابم خؤرد بود...  شام ھم نتونستم خیلی بخؤرم و نہ تصمیم گرفتم بخوابم و دوشنبہ مدرسہ نرم....  

روز یکنواختی بود و من فکر کردم چقدر سخت خواھد بود بعدا بدون مدرسہ رفتن درس خوندن...   

ھر چی روز بہ آخر ترش رفت حالم بھتر شد خداروشکر....  

بابا نمیدونم چی شدھ بود یھو غروبی گفت دانشگاھ آزاد قبول نشو فقط ... 

ینی حالم درونی اینقدھ گرفتہ شد .... اینقد می خونم ینی دانشگاھ آزاد ؟ خدا اون بالا نشستہ میدونہ دیگہ ... 

باباجان چی دیدی کہ اینو بہ من گفتی ... 

ھندسہ تحلیلی شیرینہ .... گسستہ بامزھ اس ... فیزیک جذابہ و دیفرانسیل ملس و دلنشینہ ... 

از شیمی دیگہ خوشم نمیاد !!!!! :) 

دینی امسال جالب نیست برام ... ادبیات خوبہ ... 

بچہ ھای کلاس بہ روحیہ ضعیف نزدیک شدن....  

این ھمہ فشار الکی!  

بلاتکلیفی خیلی بدھ....

یکی از معلما حرفایی زد کہ از نظر من ترسناک بود... من دلم میخاد از زندگیم لذت ببرم....  حتی اگہ جایی ھستم کہ مشکلاتش صد برابرھ...  

این روزا بہ معلمی ھم فکر میکنم اونم از نوع فیزیکش .... 

و خیلی جالبہ کہ تمام دو سال اول دبیرستان رو من از فیزیک بیزار بودم ... :) 

یاعلی 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حدودا 200 روز دیگه  .... 

هوممم .... چه اتفاقی قراره بیفته؟ 

چه راهی ؟ چه جوری ؟ با چه کسایی ؟ با چه حس هایی ؟ 

هیچی نمیدونم ... هیچکی جز خدا نمیدونه ..... 

یاد گرفتن همراه با بعضی از بچه های کلاس فوق العاده اس ... 

واقعا نمیدونم اینایی که پیش رو غیر حضوری میگذرونن چہ جوری انرژی میگیرن 

ھمکلاسیا انرژی میریزن تو وجود آدم .... خندھ ھای نابی میسازن ... و میشن جزو بھترین خاطرات زندگی ....

و چہ لذت بخشہ سوال حل کردن رو تختہ تو زنگ تفریح ھا .. 

چقدر خوبہ ریاضی و فیزیک .... :) 

فارق از ھمہ پیشامد ھای آیندھ و اینکہ وضع کار و کشور و مھندس و فلان چجوریہ .... 

زندگی تو این سن و ھمراھ با این بچہ ھا بینظیرھ .... 

حسنا ، ھدی ، فاطمہ زھرا خیلی درکنارتون شادم .... :) 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام...  

پارسال تابستون کارتون بابا لنگ دراز رو دانلود کردم  و دیدم. ... 

داستان ھایی از این نوع کشش دوست داشتنی برای من دارن...  در ھر نامہ جودی رشدمیکنہ...  ھر بار یہ چیزی میگہ و شاید دفعہ بعدی بھش عمل نکردھ و یادش رفتہ....  خب چیز ایدھ آلی نیست اما ما ھمینیم...  ما پر از فراموشی...  پر از درگیر روزھاییم...  

بابا لنگ درازی ندارم....  بھتر....  خداروشکر خدایی مھربان دارم با پدر مھربان خودم... 

نامہ ھای جودی درس گرفتنی ھستن نقد آمیز ھستن و سیر شکل دھی شخصیتش توش دیدھ میشہ....  

ھمین...  و علاقمندیم ھموارھ بہ زیاد بودنشہ....  اینقد کہ سیر بشم...  تموم کہ میشہ بازم دلم ازش می خواد... جدیدشو ھا ....ولی خب نیست.....  جودی! من تا قبل از دیدن.کامل کارتونت 

نمیدونستم پایان داستانتو اینطور تموم میکنی....  و تو عاشق ب.ل.د میشی..

زیاد حرفہ ای نبود...  خب نظر منہ در حال حاضر.... من یہ پدر مھربون ھمراھ رو ترجیح میدم....:)

مھمانانی داشتیم دوست داشتنی امشب....  

خانوادھ ای چھار نفری....  پدر خانوادھ سالیان قبل با بابا ھمکار بودھ....  مادر پرستار و یہ پسر و دختر....  

ستارھ چشمک زن این خانوادھ برای من پدر خاںوادھ اس.... اینطور کہ بابا گفتہ ایشون پدرشونو از دست میدن و تو جوونی دقیقا چہ سنی نمیدونم اما مسئولیت خانوادھ بہ دوششونہ....  عقاید مختص خودشونو دارن.....  البتہ قابل قبول و تاجاھایی ھم بسیار قشنگ....  

امشب برای من ماجرایی کہ سال قبل وقتی ما مھمونشون بودیم ام تعریف کردھ بودکہ ھمون موقع ھا ھم پیش اومدھ بود رو دوبارھ گفت....  و تاکید کرد با خدا باش و پادشاھی کن....  گفت نگو من میتونم...  خدا خدا خدا توکل.. و چیزھایی از این دست...  

بابا ازم انتظار دارھ....  امیدوارم نا امیدش نکنم....  

خدایا مثہ ھمیشہ...  اون راھ رو جلو رومون بزار کہ خطانریم و آخرش برسیم بہ خودت....  

واقعا نمیدونم تو آیندھ نزدیک چہ اتفاقی برام میفتہ و یا بہ طہ جایگاھی میرسم....  اما یکی از آروزھام...  وای واقعا آرزوی منہ کہ ازش مطمئنم امیدوارم....  توفیقشو پیدا کنم....  امیدوام جارش نزنم امیدوارم لیاقتشو پیدا کنم....  امیدوارم قسمتم بشہ و ھیچوقت آرزومو یادم نرھ....  

خدایا بندھ فراموشکارت ازت میخواد یادآوری کنی.....تویی کہ ھمہ با یاد تو آرامن ... خدای من خدای من....  معبود جان.....  کاش میرسیدم....  معبود جان این چ حسیہ کہ گاھی آدم احساس خاص بودن میکنہ ؟ خداجان من نمی دونم چی سراتہ چی غلط....  خداجان عالم حقیقی مھربان ھمیشگی آرامش دھندھ جاویدان....  دارم قدمامو دونہ دون برمیدارم....  از چالی بود خواھش میکنم دستمو بگیر.... خدا جان این دنیا مبھمہ مبھم ... نمی فھممش....  خدایا میدیدی منو داشتم میخوندم از باباطاھر بہ صحرا بنگرم صحرا تو بینم ؟ 

خدایا اینو میخوام....  خدایا .... ھستم بہ ھست توئہ باش با من کہ عجیب تو کف حکمتتم.....  

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

سلام...  

من زنده ام...  سالم ام با یه سرما خوردگی جزیی...  

محرمتون تسلیت...  

امیدوارم این ده روزی که گذشت رو خوب استفادھ کردھ باشید ... 

کاش یادم بمونہ جمعہ یہ سر بیام اینجا ! یکم تخیلہ افکار کنم سبک بشم ... 

فقط یہ مسئلہ ای یھو اومد تو ذھنم ... 

حس میکنم با وجود بی خبر بودن من از اطلاعات روز بشر با این حال خیلیا دارن میمیرن ! 

درواقع کشتہ میشن .... و من فقط دھنم باز موندھ ... نمی فھمم ... نمی فھمم ... وقتی این چیزای کثیف رو می بینم می شنوم فقط حس میکنم چقدر این دنیا کوچیکہ!  از لحاظ ارزشی ... نمیزارن قشنگ بہ دنیا نگاھ کنم .... نمیزارن ... نکنہ خودمم نمیزارم ؟ خدانکنہ ... 

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بہ من میگہ پنج تا دانشگاھ اول کشور...  بینشون یکی رو انتخاب کن...  

حالم خوب نیست میبینم کہ چشام پر میشن ولی فقط پرمیشن و اجازھ ریختن ندارن...  

میگہ بہ من میگن تو امید الکی میدی اما ببین بچہ ھا دارن قبول میشن...  

میگہ سختہ...نباید کم بیاری...  قبول ؟ قبول میکنم...  

میگہ دوست دارم گندھ بشی ... یہ آدم موفق گندھ... تک بشی تو فامیلتون... بازم چشام پر میشہ...  

مءگہ چقد روت حساب کنم...  میگم قد ھمہ تلاشم...  

باید بخوای....  میگہ قلبم درد گرفتہ...  میگہ سرم شلوغہ... میگہ دیروز نمیتونستم بنویسم...  

راست میگہ...

یہ سوال می پرسم می خوام نتیجہ بگیرم کہ اون پنج شنبہ کہ تو وقت استراحت رفتم سینما با خواھرک اشتباھ نبودھ باشہ ... 

آخہ میگہ بہ ھیچ عنوان برا استراحت بین دو درس سراغ تلویزیون نرو....  میگہ تمرکزت رو میگیرھ... راست میگہ...  حرفشو قبول دارم...  عملی ھم میکنم...  اون سوالو اینجوری می پرسم....  

پنج شنبہ بعد از ظھر کہ ساعت آزادمہ... اون موقع فیلم ببینم موردی ندارھ  ؟ میگہ تایم استراحتہ ... و توضیح میدھ کہ اجازھ بدم سلول ھا نفس بکشن ... ذھنم آزاد باشہ .... تو پاورقیش میگہ من ھشت سالہ تلویزیون ندیدم .... حالا شاید یہ اخباری ... ولی من بہ دلم میشینہ چون دلیلشو می شنوم .... اون اینہ کہ ھدف دارھ .... ھدفش قشنگہ ... ھدفشو دوست دارم ... 

ھدف حتی تلفظشم قشنگہ .... فکر کردن بھش شیرینہ... 

بھش میگم یکی از معلمامون میگہ من اگہ دختر داشتم نمیذاشتم برھ...  با خیال آسودھ این چھار سال رو پیش خانوادھ بگذرونہ بھترھ....  چون خودش خیلی بھش سخت گذشتہ...  

تو جوابم میگہ دانشگاھ شھر خودمون مثہاستخرھ...  شنا میکنی توش تموم میشہ...  اما تھران اقیانوسہ....  شنا میکنی بری عمقش میرسی بعد میبینی ھنوز کلی تا عمق راھہ تاتہ راھہ....  

بری چھار نفر بھت متلک بندازن....بحث کنی....  تو خوابگاھ زندگی کنی...  کہ گندھ شی....  بزرگ شی....  از خودت حفاظت کنی....  لبخند میزنہ و میگہ این خیلی قشنگہ....  

اوھوم....  طعمش ملسہ....  

می خواد یہ چیزی بگہ میگہ خیلی میخوای گندھ بشی مثہ فلانی ... و من ھر بار تو دلم آرزو میکنم کہ گندھ تر از اون فلانی بشم و بعد من ھر کی رفت پیشش بگہ گندھ مثہ من .... 

مثہ من .... 

اولین بار بہ بابا گفت دخترت مثہ یہ تریلی میمونہ کہ قد یہ وانت از خودش بار میکشہ .... ھومممم .... 

میگم تا 4 مدرسہ ام ..یازدھ کہ میشہ بیھوش میشم .... میگہ شش ساعت خواب اگہ 9 خوابیدی 3 بیداریہ .... دھ خوابیدی 4 ... میگی سختہ .... یہ مثال اون روز کہ می خوای بری اردو و من تایید میکنم و میگم مثہ نھایی کہ خودم 4 بیدار میشدم ... 

ھدف خیلی قشنگہ .... 

خدایا ازت خواستم و مطمعنم کہ بی جوابم نمیذاری .... اعتراف میکنم کہ من دارم می بینم چقدھ بزرگی .... چقدھ از ذھن محدودمون نامحدودتری و .... چقد کارھارو یہ جوری پیش میبری کہ آدم می مونہ....  

کرمتو شکر....

تسلیت بخاطر حاجی ھایی کہ تو پاکی از دنیا رفتن بہ بازماندھ ھا و الا اونا جاشون خوبہ مگہ نہ ؟ 

عیدتون مبارک...  

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

چند روزیہ اون خواب ھای قر و قاطی و داغون و بی سر و تھی کہ میدیدم دوبارھ پیداشون شدھ ! 

بماند کہ از ھفتہ پیش تا حالا یازد و نیم میرم بخوابم و ساعت یک و نیم دو میشہ و من ھمچنان بیدارم...  ذھنم بشدت فعال و ھر ثانیہ یہ مسئلہ جدید ازش میگذرھ... خاطرھ...  خیال آیندھ...  و یہ عالم چیز دیگہ.... 

واقعا یہ نوع حس داغونیہ کہ دوساعت تمام ورجہ ورجہ کنی... چشمارو بزور ببندی تا بلکہ بخوابی...  ھمہ چیت میرھ سمت خواب الا ھمون قسمت ھوشیاری بیداری....  

نمیدونم دیگہ....  بیکارم نبودم در طول روز کہ بگم خستہ نبودم خوابم نبرد...  حداقل روزی 8 ساعت مطالعہ داشتم.... این کمشہ...  بعضی ھا خیلی کم رویا می بینند...  

انا من گاھی وقتا تو خوابام فیلم نامہ می نویسم و فیلمشم میکنم...  45 دقیقہ ای کہ بی موقع خوابیدم... چہ خوابی بود!  

مشھدم...  تو یہ ھتل... میرم یہ جای دیگہ....  مسیر ھتلو گم میکنم...  میدوم...  بغل مغلام انگار بازار بزرگہ...  

میدوام بشدت...  چیزی رو سرم نیست و دارم دق میکنم...  

یھو نشستہ اما یہ جا کہ بابا ھست... یادم نیس انگار میوھ میدھ بھم...  بد نشستم...  بالشت رو برام درست میکنہ و من بیدار میشم...  ! 

یہ بارم یھو خوابم برد...  از بس شب بد خؤابیدم .... تو خواب داشتم شکنجہ میشدم...  از فرط عذاب وھدان و اینکہ چرا مثہ بچہ آدم درست درس نخوندم...گرءہ ام گرفتہ بود کہ بیدار شدم....  خوابای استرسی.... این خواب ھا مخصوص بی موقع خوابیدن ھامہ...  

رویاھای انیمیشنی من...  

فکر میکنم خوابای معنی دار ترسناک ترن...  

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

ھفتہ پیش از سایت خیلی سبز یہ کتاب خریدم ... 

گسستہ و جبر و احتمال .... وقتی این پست سفارشی رسید دستم من در کمال ذوق زدگی قرار داشتم ... 

خیلی حس خوبی بود ... ولی کلا این ھفتہ سر موضوعی کہ ارزش این ھمہ فکر مشغولی رو ندارھ حالم گرفتہ بود .... 

امروز خازن رو شروع کردم .. بواسطہ ھمون معلمی کہ پست قبل ازش گفتم خیلی خوب یادش گرفتم و بی نھایت ھم برام دوست داشتنیہ ... 

از اول مھر تا پایان اسفند 180 روز فرصت برای یادگیری پیش ھست ... 

تجربہ ثابت کردھ من حالم خوبہ اگہ خوب بلد باشم ... حالم خبہ اگہ جلو باشم ... حالم خوبہ اگہ بی دقت نباشم و حالم باید خوب بشہ بدون اینکہ بخوام خودم رو بھتر نشون بدم...  

این خصلت بہ نظرم مزاحم شخصیت و زندگی حال منہ...  

نمیدونم چطور باید ازش خلاص بشم .... 

روز ھای زندگی برای ھمہ میگذرھ و ھرکسی الان تو یہ برھہ اش ھست....فردا و پس فردا و ھفتہ دیگہ و سال دیگہ و... ھمین روند رو ادامہ میدھ ... کدوم مسیر برای منہ ؟! یا من کدوم مسیر رو انتخاب میکنم ... اللہ اعلم ... :) 

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برگہ خاطرھ امروز 

محتویات ذھن غوغا و پر جنب و جوش 

کلاس رفتن ... پوف ... 

یہ کلاس فیزیک میرم ... خیلی دوسش دارم ... یعنی من بہ خآطر این کلاسی کہ رفتم معلمی کہ داشتم و فھمی کہ ازش یاد گرفتم از فیزیک اعتماد بہ نفسم لذتم از خوندن فیزیک ... رفتہ بالا ... و اینکہ من لااقل میدونم چی بہ چیہ بہ زندگی امیدوارم میکنہ .. گاھی ھم بہ این فکر میکنم چرا آخہ اون مدلی درس میداد اون معلم ... کہ من حتی بہ تحلیل خودم بہ عنوان جوک و مضحک ترین فکر نگاھ میکردم ... چہ با من کردھ بود ...

چی سر مغز بیچارھ من آوردھ بود ... 

خیلی فکرا از ذھن من میگذرھ کہ دلم میخواد مغزمو خالی کنم بزارمش یہ جا خودم فرار کنم ... 

یکی از مھم ترین چیزایی کہ فکر میکنم الان خیلی بھش واقفم اینہ کہ اصن درس خوندنم بلد نیستیم خیلیامون ..

ھمسن ھای خودم .. ... بخصوص خودم ... و فکر میکردم چقدر خوبہ بہ بچہ ھا یاد بدن چطور باید درس بخونن تا ھمونجوری عادت کنن ... 

فکر میکنم از اون دستہ مسائلی کہ باعث میشہ گاھی بخؤام اون کار رو با مغز بیچارھ ام بکنم اینہ کہ چون تا الان عین آدم درس نخوندم دچار گیجی بی انگیزگی افت اعتماد بہ نفس پوچی و ..... میشم  نچ نچ چقد ضرر داش ... 

تصمیممو گرفتم ... امیدوارم جلسہ ای کہ بامشاوری خواھم داشت خیلی موثر باشہ برام و قول بہ خودم کہ بہ حرفاش با جون و دل گوش میدم ... و شاید عین بچہ آدم درست زندگی نکردم و فقط تا اینجا قد کشیدم و بس نمیزارم از این بہ بعدش اینجوری بمونہ ...

اگہ تا دیروز حالیم نبود الان کہ حآلیمہ ... 

یکی از موضوعاتی کہ امروز باعث سر درد من شد و باعث شد بعدش بیام اینجا بجای شیمی 2 خوندن این بود حتما اینجا ثبت کنم کہ من بہ سطوح اومدم ... بہ معنی واقعی کلمہ ... وای خدای من چرا آدما اینقدر حرف میزنن ؟ جایی کہ جاش نیست ... آخہ ھمکلاسی بوق تو ارزشی برای خودت و دوستت و ھمکلاسیت و وقتتو معلمت قائل نیستی ... چرامیای کلاس ؟ 

فردای قیامت نگو حق الناس گردنم نیس . تو حق تمرکز من رو خوردی ..  تو حق با آرامش یادگرفتن از معلم رو از من گرفتی .م تو حق آرامش داشتن رو از معلم گرفتی ....

خواھر من اصن واس من مھم نیس کہ گوش بدی یا جہ چو واسہ خودت مھم نیس ... دلم برات سوخت کہ یہ بار سوخت و دیگہ میخ آھنین تو سنگ نمیرھ من کہ نباءد براش زار زار گریہ کنم ... گوش ندھ ... 

ولی حرفم نزن ... ھیش ساکت میفھمی ؟ 

ھمش حس میکنم کلا ھمہ ھم دورھ ھای من در حال حرف زدن از مادر زادھ شدن ... با ز خوب شد چند نفر ساکت پیدا کردم والا فک میکردم مشکل از منہ ! 

اینا تنشہ اینا اسید مغز ... کہ خالیشون کردم کہ راحت بگیرم بخوابم یا بشینم درس بخونم ... 

خدایا گیجی بد دردیہ ... گیجان را نیز مداوا کن ... اول از ھمہ ھم من ... نوبت گرفتما ... یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر