سلام...
پارسال تابستون کارتون بابا لنگ دراز رو دانلود کردم و دیدم. ...
داستان ھایی از این نوع کشش دوست داشتنی برای من دارن... در ھر نامہ جودی رشدمیکنہ... ھر بار یہ چیزی میگہ و شاید دفعہ بعدی بھش عمل نکردھ و یادش رفتہ.... خب چیز ایدھ آلی نیست اما ما ھمینیم... ما پر از فراموشی... پر از درگیر روزھاییم...
بابا لنگ درازی ندارم.... بھتر.... خداروشکر خدایی مھربان دارم با پدر مھربان خودم...
نامہ ھای جودی درس گرفتنی ھستن نقد آمیز ھستن و سیر شکل دھی شخصیتش توش دیدھ میشہ....
ھمین... و علاقمندیم ھموارھ بہ زیاد بودنشہ.... اینقد کہ سیر بشم... تموم کہ میشہ بازم دلم ازش می خواد... جدیدشو ھا ....ولی خب نیست..... جودی! من تا قبل از دیدن.کامل کارتونت
نمیدونستم پایان داستانتو اینطور تموم میکنی.... و تو عاشق ب.ل.د میشی..
زیاد حرفہ ای نبود... خب نظر منہ در حال حاضر.... من یہ پدر مھربون ھمراھ رو ترجیح میدم....:)
مھمانانی داشتیم دوست داشتنی امشب....
خانوادھ ای چھار نفری.... پدر خانوادھ سالیان قبل با بابا ھمکار بودھ.... مادر پرستار و یہ پسر و دختر....
ستارھ چشمک زن این خانوادھ برای من پدر خاںوادھ اس.... اینطور کہ بابا گفتہ ایشون پدرشونو از دست میدن و تو جوونی دقیقا چہ سنی نمیدونم اما مسئولیت خانوادھ بہ دوششونہ.... عقاید مختص خودشونو دارن..... البتہ قابل قبول و تاجاھایی ھم بسیار قشنگ....
امشب برای من ماجرایی کہ سال قبل وقتی ما مھمونشون بودیم ام تعریف کردھ بودکہ ھمون موقع ھا ھم پیش اومدھ بود رو دوبارھ گفت.... و تاکید کرد با خدا باش و پادشاھی کن.... گفت نگو من میتونم... خدا خدا خدا توکل.. و چیزھایی از این دست...
بابا ازم انتظار دارھ.... امیدوارم نا امیدش نکنم....
خدایا مثہ ھمیشہ... اون راھ رو جلو رومون بزار کہ خطانریم و آخرش برسیم بہ خودت....
واقعا نمیدونم تو آیندھ نزدیک چہ اتفاقی برام میفتہ و یا بہ طہ جایگاھی میرسم.... اما یکی از آروزھام... وای واقعا آرزوی منہ کہ ازش مطمئنم امیدوارم.... توفیقشو پیدا کنم.... امیدوام جارش نزنم امیدوارم لیاقتشو پیدا کنم.... امیدوارم قسمتم بشہ و ھیچوقت آرزومو یادم نرھ....
خدایا بندھ فراموشکارت ازت میخواد یادآوری کنی.....تویی کہ ھمہ با یاد تو آرامن ... خدای من خدای من.... معبود جان..... کاش میرسیدم.... معبود جان این چ حسیہ کہ گاھی آدم احساس خاص بودن میکنہ ؟ خداجان من نمی دونم چی سراتہ چی غلط.... خداجان عالم حقیقی مھربان ھمیشگی آرامش دھندھ جاویدان.... دارم قدمامو دونہ دون برمیدارم.... از چالی بود خواھش میکنم دستمو بگیر.... خدا جان این دنیا مبھمہ مبھم ... نمی فھممش.... خدایا میدیدی منو داشتم میخوندم از باباطاھر بہ صحرا بنگرم صحرا تو بینم ؟
خدایا اینو میخوام.... خدایا .... ھستم بہ ھست توئہ باش با من کہ عجیب تو کف حکمتتم.....
یاعلی
بہ من میگہ پنج تا دانشگاھ اول کشور... بینشون یکی رو انتخاب کن...
حالم خوب نیست میبینم کہ چشام پر میشن ولی فقط پرمیشن و اجازھ ریختن ندارن...
میگہ بہ من میگن تو امید الکی میدی اما ببین بچہ ھا دارن قبول میشن...
میگہ سختہ...نباید کم بیاری... قبول ؟ قبول میکنم...
میگہ دوست دارم گندھ بشی ... یہ آدم موفق گندھ... تک بشی تو فامیلتون... بازم چشام پر میشہ...
مءگہ چقد روت حساب کنم... میگم قد ھمہ تلاشم...
باید بخوای.... میگہ قلبم درد گرفتہ... میگہ سرم شلوغہ... میگہ دیروز نمیتونستم بنویسم...
راست میگہ...
یہ سوال می پرسم می خوام نتیجہ بگیرم کہ اون پنج شنبہ کہ تو وقت استراحت رفتم سینما با خواھرک اشتباھ نبودھ باشہ ...
آخہ میگہ بہ ھیچ عنوان برا استراحت بین دو درس سراغ تلویزیون نرو.... میگہ تمرکزت رو میگیرھ... راست میگہ... حرفشو قبول دارم... عملی ھم میکنم... اون سوالو اینجوری می پرسم....
پنج شنبہ بعد از ظھر کہ ساعت آزادمہ... اون موقع فیلم ببینم موردی ندارھ ؟ میگہ تایم استراحتہ ... و توضیح میدھ کہ اجازھ بدم سلول ھا نفس بکشن ... ذھنم آزاد باشہ .... تو پاورقیش میگہ من ھشت سالہ تلویزیون ندیدم .... حالا شاید یہ اخباری ... ولی من بہ دلم میشینہ چون دلیلشو می شنوم .... اون اینہ کہ ھدف دارھ .... ھدفش قشنگہ ... ھدفشو دوست دارم ...
ھدف حتی تلفظشم قشنگہ .... فکر کردن بھش شیرینہ...
بھش میگم یکی از معلمامون میگہ من اگہ دختر داشتم نمیذاشتم برھ... با خیال آسودھ این چھار سال رو پیش خانوادھ بگذرونہ بھترھ.... چون خودش خیلی بھش سخت گذشتہ...
تو جوابم میگہ دانشگاھ شھر خودمون مثہاستخرھ... شنا میکنی توش تموم میشہ... اما تھران اقیانوسہ.... شنا میکنی بری عمقش میرسی بعد میبینی ھنوز کلی تا عمق راھہ تاتہ راھہ....
بری چھار نفر بھت متلک بندازن....بحث کنی.... تو خوابگاھ زندگی کنی... کہ گندھ شی.... بزرگ شی.... از خودت حفاظت کنی.... لبخند میزنہ و میگہ این خیلی قشنگہ....
اوھوم.... طعمش ملسہ....
می خواد یہ چیزی بگہ میگہ خیلی میخوای گندھ بشی مثہ فلانی ... و من ھر بار تو دلم آرزو میکنم کہ گندھ تر از اون فلانی بشم و بعد من ھر کی رفت پیشش بگہ گندھ مثہ من ....
مثہ من ....
اولین بار بہ بابا گفت دخترت مثہ یہ تریلی میمونہ کہ قد یہ وانت از خودش بار میکشہ .... ھومممم ....
میگم تا 4 مدرسہ ام ..یازدھ کہ میشہ بیھوش میشم .... میگہ شش ساعت خواب اگہ 9 خوابیدی 3 بیداریہ .... دھ خوابیدی 4 ... میگی سختہ .... یہ مثال اون روز کہ می خوای بری اردو و من تایید میکنم و میگم مثہ نھایی کہ خودم 4 بیدار میشدم ...
ھدف خیلی قشنگہ ....
خدایا ازت خواستم و مطمعنم کہ بی جوابم نمیذاری .... اعتراف میکنم کہ من دارم می بینم چقدھ بزرگی .... چقدھ از ذھن محدودمون نامحدودتری و .... چقد کارھارو یہ جوری پیش میبری کہ آدم می مونہ....
کرمتو شکر....
تسلیت بخاطر حاجی ھایی کہ تو پاکی از دنیا رفتن بہ بازماندھ ھا و الا اونا جاشون خوبہ مگہ نہ ؟
عیدتون مبارک...
یاعلی
برگہ خاطرھ امروز
محتویات ذھن غوغا و پر جنب و جوش
کلاس رفتن ... پوف ...
یہ کلاس فیزیک میرم ... خیلی دوسش دارم ... یعنی من بہ خآطر این کلاسی کہ رفتم معلمی کہ داشتم و فھمی کہ ازش یاد گرفتم از فیزیک اعتماد بہ نفسم لذتم از خوندن فیزیک ... رفتہ بالا ... و اینکہ من لااقل میدونم چی بہ چیہ بہ زندگی امیدوارم میکنہ .. گاھی ھم بہ این فکر میکنم چرا آخہ اون مدلی درس میداد اون معلم ... کہ من حتی بہ تحلیل خودم بہ عنوان جوک و مضحک ترین فکر نگاھ میکردم ... چہ با من کردھ بود ...
چی سر مغز بیچارھ من آوردھ بود ...
خیلی فکرا از ذھن من میگذرھ کہ دلم میخواد مغزمو خالی کنم بزارمش یہ جا خودم فرار کنم ...
یکی از مھم ترین چیزایی کہ فکر میکنم الان خیلی بھش واقفم اینہ کہ اصن درس خوندنم بلد نیستیم خیلیامون ..
ھمسن ھای خودم .. ... بخصوص خودم ... و فکر میکردم چقدر خوبہ بہ بچہ ھا یاد بدن چطور باید درس بخونن تا ھمونجوری عادت کنن ...
فکر میکنم از اون دستہ مسائلی کہ باعث میشہ گاھی بخؤام اون کار رو با مغز بیچارھ ام بکنم اینہ کہ چون تا الان عین آدم درس نخوندم دچار گیجی بی انگیزگی افت اعتماد بہ نفس پوچی و ..... میشم نچ نچ چقد ضرر داش ...
تصمیممو گرفتم ... امیدوارم جلسہ ای کہ بامشاوری خواھم داشت خیلی موثر باشہ برام و قول بہ خودم کہ بہ حرفاش با جون و دل گوش میدم ... و شاید عین بچہ آدم درست زندگی نکردم و فقط تا اینجا قد کشیدم و بس نمیزارم از این بہ بعدش اینجوری بمونہ ...
اگہ تا دیروز حالیم نبود الان کہ حآلیمہ ...
یکی از موضوعاتی کہ امروز باعث سر درد من شد و باعث شد بعدش بیام اینجا بجای شیمی 2 خوندن این بود حتما اینجا ثبت کنم کہ من بہ سطوح اومدم ... بہ معنی واقعی کلمہ ... وای خدای من چرا آدما اینقدر حرف میزنن ؟ جایی کہ جاش نیست ... آخہ ھمکلاسی بوق تو ارزشی برای خودت و دوستت و ھمکلاسیت و وقتتو معلمت قائل نیستی ... چرامیای کلاس ؟
فردای قیامت نگو حق الناس گردنم نیس . تو حق تمرکز من رو خوردی .. تو حق با آرامش یادگرفتن از معلم رو از من گرفتی .م تو حق آرامش داشتن رو از معلم گرفتی ....
خواھر من اصن واس من مھم نیس کہ گوش بدی یا جہ چو واسہ خودت مھم نیس ... دلم برات سوخت کہ یہ بار سوخت و دیگہ میخ آھنین تو سنگ نمیرھ من کہ نباءد براش زار زار گریہ کنم ... گوش ندھ ...
ولی حرفم نزن ... ھیش ساکت میفھمی ؟
ھمش حس میکنم کلا ھمہ ھم دورھ ھای من در حال حرف زدن از مادر زادھ شدن ... با ز خوب شد چند نفر ساکت پیدا کردم والا فک میکردم مشکل از منہ !
اینا تنشہ اینا اسید مغز ... کہ خالیشون کردم کہ راحت بگیرم بخوابم یا بشینم درس بخونم ...
خدایا گیجی بد دردیہ ... گیجان را نیز مداوا کن ... اول از ھمہ ھم من ... نوبت گرفتما ... یاعلی
بحث از هفت کشور مجاز از همه جهان شروع شد که معلم گفت هفت عدد کاملیه ... عدد مقدسیه تو همه آیین ها ...
ما هم شروع کردیم به نام بردنشون ...
عجایب هفتگانه - طواف هفت دور خانه خدا - هفت آسمان - وووو ...
که رسیدیم به هفت تا جهنم اما هشت تا بهشت ...
خانوم ادبیات گفت به نظر من اگه مطلقا به مهربونی خدا فکرکنیم اونوقت گناه بیشتر میکنیم
یکی از بچه ها گفت خب حق الناس نداشته باشیم و خدا ما رو میبخشه ....
با لبخند تو جوابش گفت خدا زبله ...وخیلی جالبه که ما یه ضمیر ملکی داریم یه ضمر تخصیص
هر چی روتصرف کردی (دفتر کتاب زمین ) میگی مال من
اما مثلا کلاس در رو تصرف نکرده ... و در تخصیص
برای دست و پای ما هم همین موضوع هست ... اینا دیگه نیس دست من مال من ... حقی داره ... حق النفس ... حقی که نباید پایمال شه ...
خدا جان سلام به روی ماهت :)
+ نظر : اعداد مقدس در ریاضیات
جالب و برام باارزش بود ... و واقعا گنگ بود ... حس میکردم از درک من خارج و فوق دانسته های منه:)
ولی تا ابد یادم میمونه که صفر چه عدد مقدسیه :) و فکر میکنم از تقدس صفر کمی فهمیدم :)
یاعلی
این پست برمیگرده به دومین روزی که برای کلاسای تابستونی وارد کلاس سوم ریاضی تو یه مدرسه جدید شدم ...:)
حالا بعد یه سال من میگم که خیلی خیلی خیلی با بچه های این کلاس راحت تر از بچه های دو سال اول دبیرستان اخت شدم ارتباط برقرار کردم و باهاشون بزرگ شدم و باهاشون آشنا شدم ...
به طور کلی یقین دارم حضور بین افرادی که تلاش بیشتری دارن خواه نا خواه رو تلاشم تاثیر میزاره ....
توی این مدرسه جدید من اعتماد به نفسم بود که بالا رفت ...
پارسال اول سال من خودمو مجبور کردم تو کلاس به حرف بیام و سوالامو با صدای بلند بپرسم و خودی نشون بدم ..
میخواستم بگم من هستم ... بین بچه های آشنای کلاس من جدید رو هم بشناسین ....
و همون شد که در نتیجه می خواستم ...
الان هم احترام و هم صمیمیت همکلاسی رو دارم و ... و خیلی هم باهاشون خوش میگذرونم و البته که همیشه نظرات مخالف وجود داره ..کلی تجربه و خاطره خوب که ازشون دارم ...
الان یه انتقالی دیگه داریم تو کلاس ... :)
و یه سال خیلی زود میگذره و میرسیم ما به 24 تیر 95 و میشیم کنکوریای 95 ... امیدوارم مسیر خوبی برا هممون رقم بخوره :)
یاعل
همین تازه گفتم ...
خوندن نوشته ها خیلی خوبه ...
اونم نوشته هایی که من قبلا نویسنده هاشونو دستچین کردم و گذاشتم کنار برای خودم که هر دفعه که میرم تو خونشون بشینم دونه دونه بخونم ...
نمیدونم واقعا روزی پیدا میشه که من از خوندن حرفای آدما و حس هشون و زندگیشون خسته بشم ؟!
کی میدونه ؟ هیچیکی جز خدا جونم ...
جواب من به اونایی که ازم می پرسن می خوای امروز چی کار کنی ؟
(حالا که وسط امتحانام )
چقد درس بخونی ... ؟؟
من فقط میگم ... نمیدونم .. کار من پیش آمد و خوش آمد شاید یه درس خوندم شاید دو تا .. شاید هیچی ...
تو جوابای من شاید خیلی زیاده ...
این یعنی من خیلی کم مطمئن هستم از چیزی !
شاید چون ..
نمیدونم ...
اما فکر کنم شاید از کلمه ای به عنوان تکه کلام برای من گذشته باشه .. جایگاه خاصی واس خودش داره !!
خیلی حس گرمی بود خوندن نوشته هاتون ... یُِسرا ... مریم گلی ..
دو تا دختر خانوم گل که از من بزرگترن و من گاهی خجالت میکشم وقتی هنوز یه بارم نه دیدمشون و نه صداشون رو شنیدم تو بگم بهشون !:)
ممنون .. که تو فصل سرد من گرمم کردین ..
وقتی زمستون شروع شد انگار چند بار شنیدم از اطراف که اه چرا زمستون اومد .. ؟
باز شروع شد ؟؟
وای پاییز چرا رفت ؟؟
ولی من جسمی که بغضی نداشتم اما ته ته روحم یکم پیچ و تاب خورد و لباشو ور چید و گفت : خب که چی ؟ زمستونم میاد و میره ... اتفاقا از همه فصلا زودتر میگذره از بس همه منتظر بهار هستن ...
متولد زمستونم ..
فصل سرد سال ...
دو سالیه حس میکنم اشتیاق آن چنانی که روز تولدم ندارم ..
دارم اما اونجوری که خیلیا دم از روز تولد و میلاد می زنن ..
گفتم میلاد ( چون اسم پسره ) یادم افتاد یه بار یکی از معلما می خواس اسم بنویسه رو تخته ...
منم همینجوری گفتم علیرضا ... ! :)
همینجوری هم نه این اسم یکی از اسم هایی هس که دوس دارم خب ...
از اون به بعد بغل دستی هایی که با چند صندلی فاصله از من نشستن هر وقت یادشون اومد دستم انداختن و چشمک زدن و گفتن علیرضا خوبه ؟؟
چی بگم ؟!!
:D
من هم یه بار در جوابشون گفتم : کافر همه را به کیش خود پندارد ...
خندشون گرفته بود ...
فک کنم منو یه آدم بی سر و زبون تقریبا دیده بودن ... شاید ... ینی این حس اون لحظه ام بود .. :)
ولی خب ...
فقط جا موند ... این جمله .. من خیلی خیلی راحت تر با بچه های این مدرسه جدید در واقع کلاس جدید خو گرفتم ..
نه آنچنان ... ولی حسم اینه که نسبت به بچه های سال قبل بهتر باهاشون کنار اومدم .. !! و چقد عجیب ...
و خوب ...
یاعلی