•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

۳۶ مطلب با موضوع «دوران دبیرستان» ثبت شده است

چیز میز زیاد خوانده ام و الان هوایی شدم شایدم قاطی کرده ام. ... 

باز امروز گسسته خواندم بلکه برای ازمون تمام شود ولی باز هم ماند. ... 

اینطور نوشتن نوشتن من نیست اما چون چیز زیاد خوانده ام ذهنم فقط به اینطور نوشتن امر میکند. ... 

گسسته از ان هاست که نباید در ان هول بشوی و دستت بلرزد و شکاک نباشی و نباید در مضیقه تست بیندازنت. ... هعی. ... چون ان وقت که برای تحلیلی گذاشته میشود و نتیجه ای که میدهد می ارزد به گسسته درس ها زیااااااااد است اینقدر که نفهمیدم کی این همه درس گرفته ایم در هفته اخر مدرسه رفتن به سر میبریم نمی شود وقت با ارزش را رویش گذاشت و گذاشت و کش داد .... دو هفته ایست درسخوان بدی شده ام. . حواسن پی کار نیست و شش و هشت میزنم!  درس میخوانم ها اما حس خالی دارم. .. 

داشتم میگفتم که امشب چیز زیاد خواندم. ..ه. بگذار ببینم. ..ه معلم ادبیات عزیز امروز در دو زنگ متوالی خوان هشتم را تمام کرد. .. صدای پای اب را نیز. ...شعری از هراتی ... قصه عینکم و اخرین درس را که این دوتای اخر را قبلا از رویش.خوانده بودیم. ..و تنها ماند مناجات اخر. ... فیزیک اما. ... معلم فیزیک.ما دبش است. ...  یعنی مثل معلم شیمی نیست و میگذارد سوال های بودار حرص درار جون دراور خود را بپرسیم و بسیار متشخص هم می باشد ... امروز گیر بنده انجا بود که نمیدانستم الکترون بد بخت یک انرزی پایه را برای خود نگه میدارد و برای خودش است و به هیچکس هم نمیدهد و اجازه ورودش به سرای باشکوه لایه الکترونی مخصوص است. ... 

خلاصه که اینقدر چرا اینجور چرا انجور نه مثلا اگر اینجور گفتیم تا معلم به ما فهماند. ... 

میگم ها این انیشتین جان و شرکا عجب کسانی بودند. ... 

پس امروز فیزیک نیز خواندیم و ریش سفید میان دعوای کلاسیک و مدرن گذاشتیم. ... 

تابع متناوب را نیز شخم.زدیم. ... بی علاقگی حاد نسبت به این ریزه میزه باعث وحشت از ان شده بود که بر طرف شد. .. 

داستان کوتاه دوستی را خواندم که همسنم است رتبه یک منطقه را اورده و از این باز های شدید بود ولی جذاب بود. ... 

کاش این ازمون سه هفته ای نمیشد. .. من را حالی به حولی کرد.... تازه عید هم نزدیک است. ... خدای. من خواب های بهاری را چه کنم.... ولی.میدانم من از پسش بر میایم .... 

کلاس.ما به گفته جمعی کثیر کلاس قطبی داری است. .. درسخوان دارد داغان دارد. .. و من همسن خودشان در شگفتی کار هایشان می مانم. ...مثبتشان سر کلاس فیزیک پیش فیزیک پایه تست میزد. .. و بغل دستی اش همانند از اول سال تا الان غالب اوقاتی که در مدرسه رویت شده گوشی بدست بوده ...ایندفعه را مطمین نیستم که سرگرم بازی کلش بوده یا نه .... میخواهد کنکور هنر بدهد. .. ! 

جمعی چهار نفری کمیسیونی راه انداخته اند که نزد فیزیک عزیز 

که این قسمتش بالای نود و نن درصد یه تست در کنکور دارد لنگ می اندازد. ... 

دو نفر دیگر از اهالی خیلیییی وقت است که رویت نشده اند و اطلاع چندانی از اوضاعشان در دسترس نیست. .. 

بیخیال این همکلاسی هایی که انگیزه را صفر میکنند رفیقانی دارم با فکر های ناب با اندیشه ای از تابع های کشف نشده با قلب های مهربان که از دلتنگی فردا بغض میکنند. ... 

و بخاطر همین چند نفر دلم مدرسه میخواهد. .. 

و گذشت اون سیصد روز اول و حال تنها صد و چهله ای مانده ... 

ترسم از تسلط کافیست از بیدقتیست از هیچ است. ... 

خداجانم شدیدا مهربان و عادل است. ... 

خداجانم ای.کاش روزی من هم بگویم همه ذرات نمازم متبلور شده است ... 

و والسلام. .. 

یاعلی:)

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلام ...
پنج شنبه که شبش رفتم برای ثبت نام کنکور خوردم به در بسته !
تو مرحله اول تایید دیدم فامیلیم اشتباه تایپ شده و خداروشکر که اون موقع نمیدونستم پروسه درست کردن این موضوع دو سه ماه طول میکشه والا کلی حرص الکی می خوردم ... !
چون برای همه این اشتباه رخ داده بود یعنی هر کی که تو نامش حرف ت داشت بجاش ه قرار گرفته بود ... 
من چون سال دوم و سوم درگیر درست کردین فامیلیم بودم اصن تو مخیلم نمی گنجید که چرا دوباره این اتفاق افتاده و حالا یه جای دیگش مشکل پیدا کرده ... 
هر چی که بود خدا رو شکر رفع شد و بعد از ظهر شنبه 24 بهمن ساعت حدود دو و نیم تاییدیه ثبت نامم برای آزمون سراسری 95 ریاضی رو گرفتم ... 
و اولین پروسه درگیری با سایت سنجش موفقیت آمیز بود !!! :D
الان هی خدا خدا میکنیم با بچه ها بلکه معلما زودتر درسا رو تموم کن و ما ازاد بشیم ... 
و بریم سی خودمون و درس خوندن سنگین ترین ما تازه قراره شروع بشه ... 
و من امیدوارم ... 
خونده بودم به وزنه برداری یه وزنه دادن و گفتن که وزن این وزنه 5 کیلو گرم از رکوردش بیشتره و نتونست بلندش کنه و بعد بهش وزنه ای دادن 5 کیلو از رکوردش کمتر و خیلی خوب بلندش کرد ... برای دوستای وزنه بردار پیز طبیعی بود چون اون بیشتر از اینشو بلند کرده بود اما محققای اونجا شگفت زده شده بودن چون این عدد ها رو برعکس بهش گفته بودن ... و در حقیقت وزنه بردار به خاطر باورش نتونست وزنه ی اول رو که سبکتر بود بلند کنه اما چون مطمئن بود وزنه دوم رو از پسش برمیاد بااینکه سنگین تره بود بلندش کرد ... 
و باور با آدمی چه میکنه .... و این تاثیر باور رو بشدت قبول دارم ... 
به این امید که روزی همه باور داشته باشیم ما بهترینیم و قهرمان خود ماییم :)
یاعلی
๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ...

با جسم کوفته و خسته سلام ... 

ولی با یه دل امیدوار سلام ... 

چندباری فقط نیت داشتم بنویسم اما نیومدم ...

فقط وقتی شروع میکنم به نوشتن ،اون موقع هست که اسیرش میشم ... !

خیلی روزها باید ثبت میشد اما کو وقت کو وقت کو وقت ... 

کمی فکر که میکنم حس میکنم خیلی چیز ها رو بر خودم حرام کردم ... 

آبان ماه شاید داشتم به خوندن کتاب تو فیدبو و ... روی می آوردم .. شب ها قبل خواب و بعد از ظهر نیز قبل خواب ... 

کم کم حس کردم باید بزارمش کنار ... گذاشتمش ... 

هفته گذشته مشغول خوندن ارشیو یه وبلاگ شدم تو همون بازه های زمانی ... 

و دیشب گذاشتمش کنار و آروم خوابیدم ...

امروز صبح خدا کسی رو فرستاد که بهم آرامش بده و بگه تو میتونی ... پلکی بزنه و بگه نترس خدا باهاته ... 

خدایا ممنونم ... " گاهی میترسم از اندیشه های ترسناکی که راجع به تو میگن خدا ... بعضیاش خیلی ترسناکن ... "

خدایا خیلی دوست دارم اینطور تعبیر کنم ... دعاهامو شنیدی ... داری باهام قدم میزنی .... 

هر دفعه یه گوشه کار رو میگیری .... آخ دلم میخواد جایی بود به اسم آغوش خدا ... دلم میخواد از این خستگی 5 ماهه پناه ببرم بهش ... به تو ... تابم بدی ... نوازشم کنی ... آرومم کنی ... برام از این دنیا بگی ... بگی قراره چیکار کنم ... 

آخ آخ ... خدایا درد خوبه نه ؟ درد خوبه مگه نه ؟

معلم ادبیاتمون که راجع به حافظ میگفت ... میگفت همه شعراشو که توش مست و باده و فلان داره استعاره از عشق خدا و اینا نگیرین ... 

اولاش حافظ حاااااااااافظ نبوده .... بعدش که کلی شب زنده داری میکنه و هی بالا میره و پایین میاد تا بفهمه و آخرش اونجا که میگه دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند .... اونجاس که میشه حافظ و دلی پر از راز .... 

اینا ورم قلب بود که خودش سر باز کرد .... من نمیخواستم اینارو بگم ... 

من میخواستم بگم چرا گاهی حس میکنم فراموشی گرفتم ... 

میخواستم بگم چرا وقتی وارد دبیرستان شدم حس میکردم از دوران راهنماییم تصویر های سیاه دارم ؟! 

وقتی یه سال گذشت بهتر شد .... 

یا انگار هردفه یه جا هستم و بعد به کل میندازمش کنار .. شاید بخاطر همینه که انگار نبودم و از اول متعلق به اینجا بودم .... 

من میخواستم یه هفته قبل بیام و بگم خداروشکر امسال آروم ترین ترم اولمو گذروندم و با خیال راحت و آخیش گفتن و شکر خدا کردن نمره های کاملمو کنار گذاشتم ... 

امروز سوابق تحصیلیمو تایید کردم ... 

یه گنگی خاصی هست ... خیلی دلم میخواد بدونم چطور بر طرف میشه .... 

خدایا شوق دارم ... شوق رسیدن به تو .... ولی میدونی ... خیلی اول راهم ... اینقدر که حس میکنم باید هزار سال پیاده طی کنم ولی می ارزه ... کمکم باش ... 

خدایا با خودم میگم به تو میگم تلاشمو میکنم و موفق میشم ... 

سه هفته امتحان + یه هفته قبلش + یه هفته گذشته + این هفته من پوسیدم تو خونه .... " دوشنبه قبل با بچه ها رفتیم اردو البته به اندازه 11- 2/30 رفت و برگشتو دریا و ناهار "

این هفته پایه امتحانه // خوب نخونده بودم و دو سه تا فصل اصلاا نخوند داشتم .... اونا رو خوندم خداروشکر ... ولی هنوز ازش مونده .... 

بازم .. خداروشکر ... خیلییییییییییییییییییییییییی شکر .. من وضعم الان کاملا نرماله و خدایا شکرت ... 

امروز صبح منو که دید خودش اومد سمتم ... سوال پرسید ... نالیدم ... تشویقم کرد .... گفتن مثه خوت ها خیلی موثر .... 

همین که بدونی و برات تکرار کنن بچه هایی بودن که رو همین نیمکت ها نشستن و الان کجاها که نرفتن .... همین دلت رو قرص میکنه .... 

کی خدا ؟ نمیشه تقلب برسونی ؟ کی قراره برم بزنم به کوه و دریا ؟ برم بچرخم تو نقاشیهات و حض کنم ... 

خدایا یادته چقدر حس () بود که درک کردم زمان برات معنا نداره ؟ 

میدونی هممون به حرف میگیم .. ولی اینکه با لبخند به خودم توضیح میدم که چطور داری محدود میکنی و اصلا نمیتونی اینطور در نظر بگیری ... و خدایی که بندشی زمان براش مفهوم ... 

شدید اینجور وقتها مغز ها ارور میده .... و پشت هم پیغام میده یعنی چی ؟ چجوری ؟ 

یه جوری که تو نمی تونی تصورش کنی ! همین 

فردا کارنامه ها رو میدن و هفته آینده من 18 ساله میشم ! و حسی ندارم از بس پرم از فکر ها !:)

یاعلی :)


๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام...  

پارسال تابستون کارتون بابا لنگ دراز رو دانلود کردم  و دیدم. ... 

داستان ھایی از این نوع کشش دوست داشتنی برای من دارن...  در ھر نامہ جودی رشدمیکنہ...  ھر بار یہ چیزی میگہ و شاید دفعہ بعدی بھش عمل نکردھ و یادش رفتہ....  خب چیز ایدھ آلی نیست اما ما ھمینیم...  ما پر از فراموشی...  پر از درگیر روزھاییم...  

بابا لنگ درازی ندارم....  بھتر....  خداروشکر خدایی مھربان دارم با پدر مھربان خودم... 

نامہ ھای جودی درس گرفتنی ھستن نقد آمیز ھستن و سیر شکل دھی شخصیتش توش دیدھ میشہ....  

ھمین...  و علاقمندیم ھموارھ بہ زیاد بودنشہ....  اینقد کہ سیر بشم...  تموم کہ میشہ بازم دلم ازش می خواد... جدیدشو ھا ....ولی خب نیست.....  جودی! من تا قبل از دیدن.کامل کارتونت 

نمیدونستم پایان داستانتو اینطور تموم میکنی....  و تو عاشق ب.ل.د میشی..

زیاد حرفہ ای نبود...  خب نظر منہ در حال حاضر.... من یہ پدر مھربون ھمراھ رو ترجیح میدم....:)

مھمانانی داشتیم دوست داشتنی امشب....  

خانوادھ ای چھار نفری....  پدر خانوادھ سالیان قبل با بابا ھمکار بودھ....  مادر پرستار و یہ پسر و دختر....  

ستارھ چشمک زن این خانوادھ برای من پدر خاںوادھ اس.... اینطور کہ بابا گفتہ ایشون پدرشونو از دست میدن و تو جوونی دقیقا چہ سنی نمیدونم اما مسئولیت خانوادھ بہ دوششونہ....  عقاید مختص خودشونو دارن.....  البتہ قابل قبول و تاجاھایی ھم بسیار قشنگ....  

امشب برای من ماجرایی کہ سال قبل وقتی ما مھمونشون بودیم ام تعریف کردھ بودکہ ھمون موقع ھا ھم پیش اومدھ بود رو دوبارھ گفت....  و تاکید کرد با خدا باش و پادشاھی کن....  گفت نگو من میتونم...  خدا خدا خدا توکل.. و چیزھایی از این دست...  

بابا ازم انتظار دارھ....  امیدوارم نا امیدش نکنم....  

خدایا مثہ ھمیشہ...  اون راھ رو جلو رومون بزار کہ خطانریم و آخرش برسیم بہ خودت....  

واقعا نمیدونم تو آیندھ نزدیک چہ اتفاقی برام میفتہ و یا بہ طہ جایگاھی میرسم....  اما یکی از آروزھام...  وای واقعا آرزوی منہ کہ ازش مطمئنم امیدوارم....  توفیقشو پیدا کنم....  امیدوام جارش نزنم امیدوارم لیاقتشو پیدا کنم....  امیدوارم قسمتم بشہ و ھیچوقت آرزومو یادم نرھ....  

خدایا بندھ فراموشکارت ازت میخواد یادآوری کنی.....تویی کہ ھمہ با یاد تو آرامن ... خدای من خدای من....  معبود جان.....  کاش میرسیدم....  معبود جان این چ حسیہ کہ گاھی آدم احساس خاص بودن میکنہ ؟ خداجان من نمی دونم چی سراتہ چی غلط....  خداجان عالم حقیقی مھربان ھمیشگی آرامش دھندھ جاویدان....  دارم قدمامو دونہ دون برمیدارم....  از چالی بود خواھش میکنم دستمو بگیر.... خدا جان این دنیا مبھمہ مبھم ... نمی فھممش....  خدایا میدیدی منو داشتم میخوندم از باباطاھر بہ صحرا بنگرم صحرا تو بینم ؟ 

خدایا اینو میخوام....  خدایا .... ھستم بہ ھست توئہ باش با من کہ عجیب تو کف حکمتتم.....  

یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بہ من میگہ پنج تا دانشگاھ اول کشور...  بینشون یکی رو انتخاب کن...  

حالم خوب نیست میبینم کہ چشام پر میشن ولی فقط پرمیشن و اجازھ ریختن ندارن...  

میگہ بہ من میگن تو امید الکی میدی اما ببین بچہ ھا دارن قبول میشن...  

میگہ سختہ...نباید کم بیاری...  قبول ؟ قبول میکنم...  

میگہ دوست دارم گندھ بشی ... یہ آدم موفق گندھ... تک بشی تو فامیلتون... بازم چشام پر میشہ...  

مءگہ چقد روت حساب کنم...  میگم قد ھمہ تلاشم...  

باید بخوای....  میگہ قلبم درد گرفتہ...  میگہ سرم شلوغہ... میگہ دیروز نمیتونستم بنویسم...  

راست میگہ...

یہ سوال می پرسم می خوام نتیجہ بگیرم کہ اون پنج شنبہ کہ تو وقت استراحت رفتم سینما با خواھرک اشتباھ نبودھ باشہ ... 

آخہ میگہ بہ ھیچ عنوان برا استراحت بین دو درس سراغ تلویزیون نرو....  میگہ تمرکزت رو میگیرھ... راست میگہ...  حرفشو قبول دارم...  عملی ھم میکنم...  اون سوالو اینجوری می پرسم....  

پنج شنبہ بعد از ظھر کہ ساعت آزادمہ... اون موقع فیلم ببینم موردی ندارھ  ؟ میگہ تایم استراحتہ ... و توضیح میدھ کہ اجازھ بدم سلول ھا نفس بکشن ... ذھنم آزاد باشہ .... تو پاورقیش میگہ من ھشت سالہ تلویزیون ندیدم .... حالا شاید یہ اخباری ... ولی من بہ دلم میشینہ چون دلیلشو می شنوم .... اون اینہ کہ ھدف دارھ .... ھدفش قشنگہ ... ھدفشو دوست دارم ... 

ھدف حتی تلفظشم قشنگہ .... فکر کردن بھش شیرینہ... 

بھش میگم یکی از معلمامون میگہ من اگہ دختر داشتم نمیذاشتم برھ...  با خیال آسودھ این چھار سال رو پیش خانوادھ بگذرونہ بھترھ....  چون خودش خیلی بھش سخت گذشتہ...  

تو جوابم میگہ دانشگاھ شھر خودمون مثہاستخرھ...  شنا میکنی توش تموم میشہ...  اما تھران اقیانوسہ....  شنا میکنی بری عمقش میرسی بعد میبینی ھنوز کلی تا عمق راھہ تاتہ راھہ....  

بری چھار نفر بھت متلک بندازن....بحث کنی....  تو خوابگاھ زندگی کنی...  کہ گندھ شی....  بزرگ شی....  از خودت حفاظت کنی....  لبخند میزنہ و میگہ این خیلی قشنگہ....  

اوھوم....  طعمش ملسہ....  

می خواد یہ چیزی بگہ میگہ خیلی میخوای گندھ بشی مثہ فلانی ... و من ھر بار تو دلم آرزو میکنم کہ گندھ تر از اون فلانی بشم و بعد من ھر کی رفت پیشش بگہ گندھ مثہ من .... 

مثہ من .... 

اولین بار بہ بابا گفت دخترت مثہ یہ تریلی میمونہ کہ قد یہ وانت از خودش بار میکشہ .... ھومممم .... 

میگم تا 4 مدرسہ ام ..یازدھ کہ میشہ بیھوش میشم .... میگہ شش ساعت خواب اگہ 9 خوابیدی 3 بیداریہ .... دھ خوابیدی 4 ... میگی سختہ .... یہ مثال اون روز کہ می خوای بری اردو و من تایید میکنم و میگم مثہ نھایی کہ خودم 4 بیدار میشدم ... 

ھدف خیلی قشنگہ .... 

خدایا ازت خواستم و مطمعنم کہ بی جوابم نمیذاری .... اعتراف میکنم کہ من دارم می بینم چقدھ بزرگی .... چقدھ از ذھن محدودمون نامحدودتری و .... چقد کارھارو یہ جوری پیش میبری کہ آدم می مونہ....  

کرمتو شکر....

تسلیت بخاطر حاجی ھایی کہ تو پاکی از دنیا رفتن بہ بازماندھ ھا و الا اونا جاشون خوبہ مگہ نہ ؟ 

عیدتون مبارک...  

یاعلی 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

ھفتہ پیش از سایت خیلی سبز یہ کتاب خریدم ... 

گسستہ و جبر و احتمال .... وقتی این پست سفارشی رسید دستم من در کمال ذوق زدگی قرار داشتم ... 

خیلی حس خوبی بود ... ولی کلا این ھفتہ سر موضوعی کہ ارزش این ھمہ فکر مشغولی رو ندارھ حالم گرفتہ بود .... 

امروز خازن رو شروع کردم .. بواسطہ ھمون معلمی کہ پست قبل ازش گفتم خیلی خوب یادش گرفتم و بی نھایت ھم برام دوست داشتنیہ ... 

از اول مھر تا پایان اسفند 180 روز فرصت برای یادگیری پیش ھست ... 

تجربہ ثابت کردھ من حالم خوبہ اگہ خوب بلد باشم ... حالم خبہ اگہ جلو باشم ... حالم خوبہ اگہ بی دقت نباشم و حالم باید خوب بشہ بدون اینکہ بخوام خودم رو بھتر نشون بدم...  

این خصلت بہ نظرم مزاحم شخصیت و زندگی حال منہ...  

نمیدونم چطور باید ازش خلاص بشم .... 

روز ھای زندگی برای ھمہ میگذرھ و ھرکسی الان تو یہ برھہ اش ھست....فردا و پس فردا و ھفتہ دیگہ و سال دیگہ و... ھمین روند رو ادامہ میدھ ... کدوم مسیر برای منہ ؟! یا من کدوم مسیر رو انتخاب میکنم ... اللہ اعلم ... :) 

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برگہ خاطرھ امروز 

محتویات ذھن غوغا و پر جنب و جوش 

کلاس رفتن ... پوف ... 

یہ کلاس فیزیک میرم ... خیلی دوسش دارم ... یعنی من بہ خآطر این کلاسی کہ رفتم معلمی کہ داشتم و فھمی کہ ازش یاد گرفتم از فیزیک اعتماد بہ نفسم لذتم از خوندن فیزیک ... رفتہ بالا ... و اینکہ من لااقل میدونم چی بہ چیہ بہ زندگی امیدوارم میکنہ .. گاھی ھم بہ این فکر میکنم چرا آخہ اون مدلی درس میداد اون معلم ... کہ من حتی بہ تحلیل خودم بہ عنوان جوک و مضحک ترین فکر نگاھ میکردم ... چہ با من کردھ بود ...

چی سر مغز بیچارھ من آوردھ بود ... 

خیلی فکرا از ذھن من میگذرھ کہ دلم میخواد مغزمو خالی کنم بزارمش یہ جا خودم فرار کنم ... 

یکی از مھم ترین چیزایی کہ فکر میکنم الان خیلی بھش واقفم اینہ کہ اصن درس خوندنم بلد نیستیم خیلیامون ..

ھمسن ھای خودم .. ... بخصوص خودم ... و فکر میکردم چقدر خوبہ بہ بچہ ھا یاد بدن چطور باید درس بخونن تا ھمونجوری عادت کنن ... 

فکر میکنم از اون دستہ مسائلی کہ باعث میشہ گاھی بخؤام اون کار رو با مغز بیچارھ ام بکنم اینہ کہ چون تا الان عین آدم درس نخوندم دچار گیجی بی انگیزگی افت اعتماد بہ نفس پوچی و ..... میشم  نچ نچ چقد ضرر داش ... 

تصمیممو گرفتم ... امیدوارم جلسہ ای کہ بامشاوری خواھم داشت خیلی موثر باشہ برام و قول بہ خودم کہ بہ حرفاش با جون و دل گوش میدم ... و شاید عین بچہ آدم درست زندگی نکردم و فقط تا اینجا قد کشیدم و بس نمیزارم از این بہ بعدش اینجوری بمونہ ...

اگہ تا دیروز حالیم نبود الان کہ حآلیمہ ... 

یکی از موضوعاتی کہ امروز باعث سر درد من شد و باعث شد بعدش بیام اینجا بجای شیمی 2 خوندن این بود حتما اینجا ثبت کنم کہ من بہ سطوح اومدم ... بہ معنی واقعی کلمہ ... وای خدای من چرا آدما اینقدر حرف میزنن ؟ جایی کہ جاش نیست ... آخہ ھمکلاسی بوق تو ارزشی برای خودت و دوستت و ھمکلاسیت و وقتتو معلمت قائل نیستی ... چرامیای کلاس ؟ 

فردای قیامت نگو حق الناس گردنم نیس . تو حق تمرکز من رو خوردی ..  تو حق با آرامش یادگرفتن از معلم رو از من گرفتی .م تو حق آرامش داشتن رو از معلم گرفتی ....

خواھر من اصن واس من مھم نیس کہ گوش بدی یا جہ چو واسہ خودت مھم نیس ... دلم برات سوخت کہ یہ بار سوخت و دیگہ میخ آھنین تو سنگ نمیرھ من کہ نباءد براش زار زار گریہ کنم ... گوش ندھ ... 

ولی حرفم نزن ... ھیش ساکت میفھمی ؟ 

ھمش حس میکنم کلا ھمہ ھم دورھ ھای من در حال حرف زدن از مادر زادھ شدن ... با ز خوب شد چند نفر ساکت پیدا کردم والا فک میکردم مشکل از منہ ! 

اینا تنشہ اینا اسید مغز ... کہ خالیشون کردم کہ راحت بگیرم بخوابم یا بشینم درس بخونم ... 

خدایا گیجی بد دردیہ ... گیجان را نیز مداوا کن ... اول از ھمہ ھم من ... نوبت گرفتما ... یاعلی 


๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بحث از هفت کشور مجاز از همه جهان شروع شد که معلم گفت هفت عدد کاملیه ... عدد مقدسیه تو همه آیین ها ...

ما هم شروع کردیم به نام بردنشون ... 

عجایب هفتگانه - طواف هفت دور خانه خدا - هفت آسمان - وووو ...

که رسیدیم به هفت تا جهنم اما هشت تا بهشت ...

خانوم ادبیات گفت به نظر من اگه مطلقا به مهربونی خدا فکرکنیم اونوقت گناه بیشتر میکنیم 

یکی از بچه ها گفت خب حق الناس نداشته باشیم و خدا ما رو میبخشه ....

با لبخند تو جوابش گفت خدا زبله ...وخیلی جالبه که ما یه ضمیر ملکی داریم یه ضمر تخصیص 

هر چی روتصرف کردی (دفتر کتاب زمین ) میگی مال من 

اما مثلا کلاس در رو تصرف نکرده ... و در تخصیص 

برای دست و پای ما هم همین موضوع هست ... اینا دیگه نیس دست من مال من ... حقی داره ... حق النفس ... حقی که نباید پایمال شه ... 

خدا جان سلام به روی ماهت :)

+ نظر : اعداد مقدس در ریاضیات 

جالب و برام باارزش بود ... و واقعا گنگ بود ... حس میکردم از درک من خارج و فوق دانسته های منه:)

ولی تا ابد یادم میمونه که صفر چه عدد مقدسیه :) و فکر میکنم از تقدس صفر کمی فهمیدم :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این پست برمیگرده به دومین روزی که برای کلاسای تابستونی وارد کلاس سوم ریاضی تو یه مدرسه جدید شدم ...:)

حالا بعد یه سال من میگم که خیلی خیلی خیلی با بچه های این کلاس راحت تر از بچه های دو سال اول دبیرستان اخت شدم ارتباط برقرار کردم و باهاشون بزرگ شدم و باهاشون آشنا شدم ... 

به طور کلی یقین دارم حضور بین افرادی که تلاش بیشتری دارن خواه نا خواه رو تلاشم تاثیر میزاره .... 

توی این مدرسه جدید من اعتماد به نفسم بود که بالا رفت ... 

پارسال اول سال من خودمو مجبور کردم تو کلاس به حرف بیام و سوالامو با صدای بلند بپرسم و خودی نشون بدم .. 

میخواستم بگم من هستم ... بین بچه های آشنای کلاس من جدید رو هم بشناسین .... 

و همون شد که در نتیجه می خواستم ... 

الان هم احترام و هم صمیمیت همکلاسی رو دارم و ... و خیلی هم باهاشون خوش میگذرونم و البته که همیشه نظرات مخالف وجود داره ..کلی تجربه و خاطره خوب که ازشون دارم ...

الان یه انتقالی دیگه داریم تو کلاس ... :)

و یه سال خیلی زود میگذره و میرسیم ما به 24 تیر 95 و میشیم کنکوریای 95 ... امیدوارم مسیر خوبی برا هممون رقم بخوره :)

یاعل 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ... :)

هفته پیش این موقع ما مهمون امام رضا بودیم .... 

سفر خوب و همسفرای خوب ... و لذت بخش بود ... 

جای شما خالی ... و امیدوارم هر چه زودتر یه همچین سفری نصیبتون بشه .... 

" اینجا رو دوست دارم و نبودن توش برام دلتنگی داره ... "

این روز ها برای من خلاصه میشه درس کتاب درس کتاب دوم کتاب سوم کتاب پیش ... 

یهو انگیزه خاصی میگیرم و فوق العاده انرژی ولی خب به همون سرعت فروکش میکنه ... 

باهمه چیزایی که وجود داره من یه چیز رو خیلی بیشتر از همه می پسندم ... اینکه پشیمونی برای خودم نزارم .... 

حداقل پشیمونی بعد برای من ازم دفاع میکنه که این دختر همه تلاششو کرده و نتیجه این بوده .... 

این روزها خیلی بیشتر از ریاضی خوندن به وجد میام ... 

و لذت می برم از فهمیدن و امان از یه موقعی مثل امروز صبح که گیر کردم رو یه سوال و با اینکه حلش رو خوندم حس میکنم باز توش کم دارم و همین یه ذره کوچولو آزارم میده .... 

به بهانه شهرتم بچه ها میگن که شریف قبول میشی ... فقط لبخند به لبم میاره .. شوخی بیش نیس تا زمانی که تلاش من این سطح رو داره ... 

دانشگاه های معتبر شان بالایی دارن ... کسی لیاقت رفتن داره که تلاشش با مرتبه اون دانشگاه همخونی داره ... 

آقای دیفرانسیل میگه خدا عادله ... و بی شک که هست و من هم ایمان دارم به عادل بودنش ... همچنین کریم و رحیم بودنش .... 

اطراف ما آدم های زیادی چیز های زیادی میگن .... 

حس میکنم اول راه نیاز به انگیزه ی بیشتری دارم ... 

نداشتن یه برنامه ثابت اذیت کننده اس ... موندم برم پیش مشاور یا نه خودم از پسش بر میام .... 

وای ... 24 تیر سال دیگه روز موعوده ... 

و من فکر میکنم هنوز هم ذهنیت کاملی از این آزمون سراسری ندارم .... 

من هر لحظه دارم به اون اولین پله طلایی نزدیک میشم ... یه جورایی اولین قدم طلایی برای وارد شدن واقعی به زندگی و ساختنش می بینمش ... 

نمیدونم بقیه که طی اش کردن بعدشو چط.ور گذروندن .... اما من به یه چیز خیلی فکر میکنم ... و اون داشتن یه زندگی ایده آل از منظر و دیدگاه خودمه ... از آدمای اطرافم دارم چیز های ارزشمند هر چند کوچیکی رو یاد میگیرم .... 

شما هم که تو سن من بودین خانوادتونو اینطور میدیدن ؟ من با بزرگ شدن خودم انگار دارم خانوادمو می بینم ... وجودشونو به عنوان یه خانواده مستقل ... افکار عقاید فرهنگ رفتار و وضعیت مختص خودش ... 

من حس میکنم از آب و گل در که نیومده چون هنوز راه داره اما یاد این جمله پدر افتادم ... " سجاد تو باید مراعات کنی .. ما قراره یه دانشجو تو خونه داشته باشیم :)" وقتی شنیدمش لبخند طولانی زدم ... داشتم فکر میکردم چقدر برای این جمله تو گذشته ارج میذاشتن و حالا چه راحت تو بعضی موقعیتا موقعیت یه دانشجو  و علمش زیر سوال میره ... 

چرا مثلا باید معلم عزیز بنده بگه به نظر من سطح سواد بعضی از دبیرستانی ها (پیشی ها ) و علمشون از بعضی دانشجو ها بیشتره ... 

و من هر لحظه به اون پرده ای که جلو چشمام داره تکون میخوره نزدیک تر میشم ... 

کنکو حس یه مرز رو بهم القا میکنه ... مرزی که باید ازش گذشت و بعدش هم یه نفس عمیق کشید ... :)

یاعلی

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر