•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

•.¸¸.•*´گـــذر زنــدگی`*•.¸¸.•

اگه " به اضافه ی " خدا باشی میتونی
" منهای" همه چیز زندگی کنی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹ 99.
آخرین نظرات

این روزا ... این روزا ... میخوام تمرکز کنم و بنویسم اما داریم در اصلی خونمونو (دروازه : من واقعا فکر میکردم این کلمه رو همه میدونن چیه و چه معنی میده  !! .. اما وقتی یه رمان خوندم و توش جلوی کلمه دروازه توضیح داده بود یهو فهمیدم آره این واقعا زبون محلی ماس !! .. در که خب دره ... وازه هم معنیش میشه بازه !!  ... حالا چرا اسمشو گذاشتن دروازه ؟؟ مگه در خونه همیشه بازه ؟؟ ... هوف ... با چکش داره میکوبه به دروازه اهنی ...تخ .. تخ .. تخ ...

الان سومین باریه که دارم شروع میکنم از یه موضوعی بحرفم اما هی پشیمون میشم و پاک میکنم ... پس از اتفاقای این روزا میگذرم ... نه .. یه لحظه استپ ... هدفم داشت فراموش می شد ... من خواستم اینجا رو داشته باشم و توش خاطره هامو و روزمره هامو بنویسم اما دارم گلچین میکنم خیلی چیزا رو ... /!!! 

زهرا به این مسئله که من زیاد فکر میکنم  خیلی تاکید داره ... خب /آره ... اما ... ینی شما اصلا فکر نمیکنین ؟؟ به آیندتون >؟ به فردا ؟؟ به آدامی دور و برتون ؟؟ یه رمانی که می خونین و یه فیلمی که می بینین رو تجزیه و تحلیل نمیکنین ؟؟ .. حالا در حد یه کم ... چی بگم  ؟؟

یه سوال .. هر چند تا حالا جوابی نگرفتم برای سوالایی که می پرسم .... والا ... معنیش چی میشه ؟؟ ... از خود این کلمه خوشم میاد و دوس دارم ازش استفاده کنم ... اما فکر میکردم معنیش میشه به خدا و قسم میشه .. آره ؟؟ اینجوریه ؟؟ ... 

من اصــــــــــــــــن .. امروز دیگه نمیخوام چیزی بگم ... دوس ندارم منو خیلی بچه فرض کنین ... درسته هنوز به اندازه شما تجربه ندارم ... و خیلی چیزا رو نمیتونم درک کنم ... اما ... 

هوم ... ... این روزا خیلی آه عمیق میکشم ... نه برا اینکه ناراحتم ... نوچ ... یه حس خوب میده ... ینی یهو یه عالم هوا میاد تو بدنم !!!!!!!! ... نه حالا که دقت میکنم می بینم بیشتر نفس عمیقه نه آه !!!!!!!!!

خدا نگهدارتون باشه ... اصلنم این متنو نخونین چون فقط قر و قاطیای ذهنم هس ....

یا علی 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

.... به نظرتون میتونم در عرض شش دیقه همه چیزایی که میخوامو بنویسم و قبل دوازده این پست و آپ کنم که برا سه شنبه تاریخش نخوره ؟؟ ... ببینیم ....

خب ... امروز .. ساعت اول ... به به ... هوا کمی بارونی و اندکی سرد ... برنامه صبحگاهی نداریم ... بچه ها یه سری تو نماز خونه برا دعای عهد ... بقیه هم توی کلاس ... ساعت هشت ... همه تو کلاس ... یکمم  قاطی پاطی ایستادن ته کلاس ... آقای فیزیک سریع وارد کلاس میشه ... همه از سر جاشون بلند میشن ... چهار نفر ته کلاس گرد ایستاده بودن .. که آقای فیزیک که وارد کلاس میشه اینا میان برن سر میزشون ... آقای فیزیک با اون اخماش سر صبحی ... به اولین نفری که داره میشینه میگه : چی کار میکنی ؟!

_ سرجام بشینم !!

یه نگاه تند ... : شما سه تا بی نظم بیرون ...!!!!!!

واااااااااااااااااا .... این دیشب چی خورده ؟؟ امروز صبح از دنده چپ بلند شده ؟؟ ... با زنش دعواش شده ؟؟؟ قسطاش عقب مونده ؟؟؟ :دی ... چرا اینجوریه .... 

اون سه تام اوضاعو برا بحث مناسب ندیدن و رفتن بیرون ... آخه ... حالا این سه تا رفتن بیرون .... برگشت تو کلاس ... یکی از بچه ها داشت می شست ... منم نشسته بودم ... بعد به اون توپید : چرا می شینی ؟؟

گنگ نگاش کرد اقای فیزیکو ؟؟ ... ( اینطور معنی میشه به نظرت الان باید چی کار کرد ؟؟ بندری برقصم واست ؟؟) 

منظور آقا این بوده من نگفته بفرمایید چرا نشستید ... یه سه چار نفر نشسته بودیم ... من زیاد تو دیدش نبودم ... منم یهو متوجه شدم سریع ایستادم !!! .... هوف ... خطر از بیخ ریشمون گذشتا ... آخه یکی نیس بهش بگه تو که یه ثانیه بعد میگفتی بفرمایید دیگه اینقدر ما رو کباب نکن خو !!! ... ایش .... 

بعدم نشست سرجاش ... به ما هم گفت صندلیاتونو درست کنین ... پرسش ( لغتی فریبنده که معنی نهفتش میشه همون امتحان کتبی از فصل در حال تدریس که شامل یک تا سه سوال میشه !!!) ...ما هم دیدیم امروز نباید با دم شیر بازی کرد ... همه سوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــک ... همه لال ... ینی باور نکردنی همه سکوت کرده بودن .... یه سری که تو شوک بودن فک کنم ... اکثرا ترسیده بودن ... جرئت حرف زدنم کی داره ؟؟؟ ... 

فک کنین ... ایشون از جلسه قبل میگه پرسش ... بعد بچه ها هر دفه اصرار که نگیرین .. حالا بعضی وقتا پیروز از آن ماس و بعضی اوقاتم با این آقا .... .... اما این بحث قبل پرسشه هس همیشه ... اما امروز ؟؟؟ .... انگشت شمار بودن اونایی که کامل خونده بودن .... ولی هیچکس ... هیــــــــــــــــــــــــــچکس هیچی نگفت .... پرسشی نگرفت ازمون ... گفت یه سوال از تو کتابو حل کنیم .... یه فرمول داشت تو سواله که جدید بود ... برگشت بعد دو دیقه گفت حلش کردین ؟؟؟ ... 

_ قسمت ب رو نوچ .... و اونم بعد توبیخ ما که این یه خطو خودتون باید می خوندین ... تو کتابم نوشته و اینا .. من باید واستون اثباتش  کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! .... 

بعدم یه سری سوال دیگه حل کردیم ... به جز ده دیقه اول ... خیلی خوب بود .. اخلاقشم اندکی تا پایان کلاس بهتر شده بود!!! ... این بینم اون سه تا رفتن یه معاون آوردن.... نیومدن تو کلاس .... ناظمو آوردن .. نیومدن تو کلاس ... بنا به تعریف خودشونم که وقتی با مدیر داشتن حرف میزدن ... کاملا مدیر آماده بود بیاد بالا و صحبت کنه که همون ناظم در گوشش یه چیزایی گفت که خانم مدیر از این رو به اون رو شده و پیشمون شد!!!!!!!!!! ..

بچه ها هم رفتن پایین .. صدا یکیشونم دقیق اومد ... خب من وسط کلاس می شینم ... سوء استفاده ی که گفت رو واضح شنیدم ...!!!!!!! ... هر چی بود در کمال ادب حرصشو نسبت به این آقا خالی کرد !!!!!!!!!! ... 

هعی ... آخه آقا ... بچت دیشب اعصابتو ریخته بهم چرا خشم اژدهاتو سر ما خالی میکنی؟؟ .. ینی دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکردی شما ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ... 

خب ... یه رب از دوازده گذشتش ... تاریخشو تغییر میدم برا دوشنبه !!!! ... 

اوممم ... کلاس زبان .... شما با حذف کنکور موافقین یا مخالف ؟؟؟ .... به نظر من تو شرایط ایده آل احتمالا حذفش خوب باشه ... هر چند بازم یه آزمون واسه رشته ها و دانشگاهای خوب میگیرن .... اما توی این شرایط پارتی بازار و نمره کیلویی و تقلب ... اصلا عادلانه نیست !!! ... 

زندگی ... فعلا که داره میگذره ... و حس خونسردیو بهم میده ...

یاعلی

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز از زهرا شنیدم که باید سوابق تحصیلیشو تایید کنه ... خلاصه ماجرا اینکه خبر درست و حسابی بهشون نداده و تازه از سه شنبه یکی از بچه ها گفته ... بهش گفتم چرا نیومد خونمون با هم بریم که ..

هر چی بود یه معلمم این وسط گفت امروز فقط تا ۴ بعد از ظهر ... ما از سه و چهل دیقه تا همین ۵ دیقه پیش داشتیم ادرس سایته رو وارد می کردیم بلکه بره .... اما طلسم شده بود .... من این وسط چقد حرص خوردما !! ولی کلیم خندیدیم ... خ خ خ ... 

یه سایتی رفته بودیم ... توش نظرا رو می خوندیم .... زهرا هم دو تا یی نظر داد .... اینقده دو سا تا از این نظرا خنده دار بود که پکیدیم از خنده دیگه ... این ادرس اون سایته .. البته ادرس کلیشه .. حالا اونجا که ما نظر دادیم مربوط به تایید سوابق تحصیلی بود .... 

http://www.webshad.com/

من پشت کامپیوتر رو صندلی نشسته ... زهرا رو به روم روی میز نشسته بود .... زینبم بغلم خواب بود ... و داشتیم لالایی بهرام خان و باز باران با ترانه و مادر من گوش می دادیم .... منم هی ریلود میکردم آدرسا رو ... تا بلکه باز بشن ... ۵ دیقه به ۵ گفتم برم یه سر به اون یکی وب بزنم  .... نظراشو تایید کردم با زهرا و به یکی از بچه ها سر زدمو و سریع یه پست کپی با اجازش ثبت کردم ... اومدم یه بار دیگه ریلود کردم که دو ثانیه ای اومد بالا ... جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ .... ۵ دیقه هم کارمون بیشتر طول نکشید .... بالاخره تایید شد ... آخیش ... خدا رو شکر ... 

داشتم برا مطلبی که میخواستم آپ کنم عکس پیدا میکردم که اینو دیدم ... 

.

.

عجیب بود برا همین پیجشو باز کردم ... امیدوارم راسته راست باشه . .... عجیبه .... اگه حقیقته عجب معجزه ای .. !!!!!!!!!!!!!

اینم آدرس ب : http://provincestar.blogfa.com/post/105

.

.

فردا آزمون گزینه دو داریم ... به به ... هیچی هیچی نخوندم ... به افتخارم .... 

چه شود ... تو فکر اینم برم پیش خاله زهرا برا فصل دوم فیزیک ... یه جوریه هم بلدم و هم بلد نیستم !!! 

کاش بتونم موقعیتشو جور کنم ... باید برم ... 

عکس پروفیالم نیس .... برم درستش کنم ... 

خوش باشین دوستان ..

یا علی 

91

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۷:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شیمیم و یافتم ... خدا رو شکر ... خیالم راحت شد ... یافتن یه شیمی نو برام خیلی سخت نبود اما کتاب خودم یه چیز دیگس خو ... !!! شنبه که رفتم مدرسه خانوم مانتو برقی بهم گفت که کتابمو با خودش اشتباها برده !! .. از حرصم با کتاب دو بار زدمش ... بعدم کلی ازش تشکر کردم ... : دی ... 

قضیه فاطمه ( پروفسور ) ... حله ... اینطور به من گفتن ... که ... مثه اینکه قرار بوده از مدرسه ما بره ... .. ( نمونه دولتی هستیم ما!!!! ) ... و از این قضایا ... خدا رو شکر فعلا که منتفیه ... خوب شد فهمیدم ... من خودم هزار تا قصه جوواجور واسه اشکای پروفسور ساخته بودم ....!!! .... 

سارا به فاطمه میگه پروفسور !!! ... به خاطر فامیلیش ... ... یه شباهتایی با همین پروفسور داره ... می تونین حدس بزنین فامیلیش چیه ؟؟؟ ... باحالههه .... !!! ... باهوشا دستا بالا ....

قراره سه شنبه کلاس زبان راجب حذف کنکور بحث کنیم تو کلاس !! .. یا مولا ... دعا کنین واسم خو ؟؟ ... ما که تو کلاس داریم راجب یه چیزی حرف می زنیم ... ........ بهتره بگم ما فقط کمی جیک جیک میکنیم و معلم برامون چهچه میزنه !! (درسته ؟؟) ... خب چه کنیم ؟؟ ... وقتی تا به حال راجب این موضوعا حتی فکر هم نکردیم و جاییم بهش بر نخوردیم ... چی باید بگیم ؟؟؟ .... ... هعی ... خب خوشم نمیاد فقط معلمه میدونه و خودشوم بلبل زبونی میکنه .... 

من دیروز نمونه بارز یه دیوونه برای چند دیقه بودم .... !! چه جوری ؟؟ ... خب شما تصور کنین خسته و کوفته از مدرسه میاین خونه .. اعصابی داغون به خاطر اون همه بحث و جدل برا امتحان و درس و نمره و کوفت و زهرمار ... ( باید بگم من که مدرسه اصن ککمم نگزید و سر خوش بودم ولی خونه ... ) ... نماز و بعدم نهار و بعدم تلپی بیافتین رو تخت .. میخواین یه یه ساعت استراحت کنین ... خواهر کوچولوی هفت ماهتون ... بغل دستتون براتون آواز میخونه و انتظار داره باهاش بازی کنین ... اونم خوابش میاد اما به این راحتیا دل به خوابیدن نمیده ... خواهر ۱۱ سالتونم پشت کامپیوتر داره بازی میکنه ... شما اول سعی میکنین به نرمی با خواهر کوچولوئه بر خورد کنین ... بهد یه رب دیگه طاقته تموم میشه و از اون خواهر علاف میخواین بیاد این بچه رو بگیره تا شما یه ساعتی بخوابین ... جوابی از سمت علاف داده نمیشه ... شما دیگه چشاتون رمق نداره .... خود به خود بسته میشه و بچه کنارتون در حال جیغ جیغ کردنه ... بعد یه مدتی علاف بچه رو میگیره ... بیست مین بعد ... شمایی که اگه مثه من باشین ینی اگه بمب بترکه فقط لای پلکتونو باز میکنین و بعد میخوابین ... بدون اینکه علت دقیقشو بدونین یهو از خواب بیدار شین .... ینی در واقع نخوابیده بودین ... چشاتون بسته و از خستگی برا چند دیقه اطرافتونو حس نمیکردین ... تو این لحظه ... اون دیوانگیه رخ میده ... 

عصبی بودم در حدفضاااااااااااااااااااااااااااااااااا ... همونجوری رو تخت چند بار گرد و خاک ایجاد کردم ( جفتک پروندن + پروانه به صورت نشسته + کشیدن مو به طور نمایشی +کشیدن پتو از همه جهات و اندکی چاشنی جیغ ) ... اینجوری بود که بالاخره من یه ساعت رو خوابیدم .. اما .. خوابه عصبیم کرد .... 

آرامش نداشتم دیروز ................................................................................... خیلی بد بود اون یه ساعت .... .... 

متولد آبانی دور و برم .... امممم .... خدیجه که شنبه تولدش بود .... یکی از هم سرویسی ها که اوله ... امروز ... فردام سمیرا .... سیزهمم زهرا .... 

این روزا درس خوندنم پایانی نمیگیره ... ناقصه ... عصبیم میکنه ... وقتی عصبی هستین چه جوری درس میخونین ؟؟ .. نمیشه با ریاضی امسال ارتباط برقرار کرد ... سخت نیس ... یه جوریه ... ...اوف .... 

زهرا بهم گفته با مفیده یه قرار گذاشتن برا جمعه ها که سه نفری ( منم حساب کردن ... به افتخار با مراما ) !! ... زبان بخونیم ... ایشالله شرح حوادثشو میدم ... 

اون فیلمه رو هم که گفته بودم تموم کردمش دیشب ... 

نگام به ساعت افتاد شده دوازده و نیم ... این پسته واسه یکشنبسا .... !!! ....................... تا بنویسم چقد طولید ... 

زندگی گذشتن از روزمرگیه .... 

یا علی 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۶ آبان ۹۲ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام ... اول از همه عیدتون مبارک باشه ... خوش به حال سیداااااااااااااا .... عیدتون مبارک ... 

این هفته کاملا مشخص شده که من یه بچه محصلم ... یه پست شنبه گذاشتم تا امروز ... میخواستم دیشب اولین پست آبانمو بزارم ... اما به اصرار مامان و بابا همرا ماما رفتیم عروسی ... ... هوف ... وقت تلف کردن بود در حد چی بگم ... ولی خب لااقل یه فرصت شد که با زهرا بتونم حرف بزنم ... ساعت ده و نبم بودش فکر کنم برگشتیم خونه ... عروسی دختر همسایمون بود ... نه دیوار به دیوار ... کمی دور تر ... فاصله دو دیقه اگه آروم راه بریم ... تقریبا ... رفتم جدال پر تمنا خوندم و از قید پست گذاتن گذشتم .... 

اون گمشده ای که نوشتم .. قضیش اینه که ... سه شنبه ساعت آخر که عربی داشتیم برا عید غدیر جشن گرفته بودن ... حسش نبود ... من و یه ۶ نفر دیگه نرفتیم ... تو کلاس موندیم ... درس خوندیم ... با شهرزاد داشتیم درس جدید شیمی که اون روز داده بودو می خوندیم ... زنگ خورد ... تو سرویس یهو یادم اومد شیمی رو برداشتم یا نه .. نبود .... نبــــــــــــــــــــــــــــوووووووووووووووووووووووووود ... جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ ... مزخرف ... من شیمیو می خوام ... دیروز هر چی به بچه ها گفتم و دنبال شیمی گشتم ... انگار آب شده رفته تو زمین ... منو بگو خوش خیال با خودم گفتم جا گذاشتمش و فردا میرم میگیرم .... اینقد رو تخته نوشتم و به بچه ها گفتم که دختره برگشت گفت اگه فقیر بودی با این همه التماس کمکت میکردم و چمی دونم از همین چیزا ... من شیمیمو میخواااااااااااااااااااااااااااام ... شیمی من گمشده ... به یاری رنگیتون نیاز مندم ... 

امروز صبحی از ۹ تا دو نیم بودم خونه خاله بزرگم .... مهدیه رفته مدرسه ... ینی از اینا که میگن شبانه ... فقط چون بچه داشت اجازه نمی دادن بره روزانه ... مزخرفااااااااااااااا .. خب اون ازدواجه رو که کرده .... اونایی که ازدواج کردن و بچه ندارن فقط باید برن ... بزنم تو ملاجشونا .... داره کامپیوتر میخونه ... تو دو ترم باید دوم  و سوم  رو بخونه ... بعد از  ترم اول ول کرد مدرسه رو ... ینی ازدواج کرد و ول کرد ... الانم بیست سالشه ... ! ... ایشالله موفق باشه ... داشتیم حرف میزدیم ... مفیده هم بودش کلاس ... مهدیه میگفت مامانش گفته مفیده رو بعد از اینکه دانشگاه قبول شد میفرسته بره ... بعد تازه میگفت مامان منم گفته منو بعد اینکه دیپلم بگیرم ... آهههههههههههههههههههههه ... جــــــــــــــــــــــــــــــــون ؟؟؟ ... مادر جان ... 

حالا اینا که حرف بود ... خدا نکنه ... من ... آمادگیشو ندارم ...!! خ خ خ ... نگا منو انگاری داماد پشت در اتاقه میخواد بیاد منو به زور ببره ... والا ... ههههه ... بی خیااااااااااااااااااال ... من که هنوز بچم ... مامانمم کاملا به این موضوع آگاهه ... پس این قضیه تا چند سال آینده منتفیه ... هووووووووووووووووو ...

اه ... چهارشنبه فاطمه اصلا حالش خوب نبود ... کلی هم گریه کرد .... حتی مامان و باباشم اومده بودن مدرسه ... سارا که از مادرش پرسید گفت خودش بهت میگه ... اما فاطمه هیچی نگفت ... خیلی اعصابمو ریخت بهم ... واقعا صبح چهارشنبه مغزم به مرز انفجار رسیده بود ... شیمی رو پیدا نمیکردم ... فاطمه اینجور بود ... سارا هم با حال اون اخماشو گره کرده بود ... هندسه هم یه امتحان آبکیشو الکی خراب کردم .. ( نخوندمش ) ... سختم نبود ... ولی اعصابم خراب بود و تمرکزم سخت ... اینا بهانه نیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... اه ...قرار بود بعد از مدرسه سارا و فاطمه برن امامزاده .... چی شده حالا ؟؟/ ای بابا ... نرگسم که منو سارا رو کلی دعوا کرد که چرا تا دیدیم فاطمه داره گریه میکنه مام نشستیم گریه میکنیم ... خودش داشتیم میرفتیم خونه داشت گریه میکرد ... منم فقط از تو سرویس بهش گفتم گریه نکنه و اونم سرشو تکون داد و گفت باشه ... ینی چی میتونه شده باشه ... فاطمه کلا خوشه ... تا حالا ندیدم گریه بکنه ... اونم به این شدت ... اون لحظه سرشو اورد بالا و چشاش پر اشک آتیش گرفت یهو دلم و اشکام در اومد .. ای خدا ...

اوممممممم .... یکم ازکلاس زبان بگم تا این بازار شامی که دارم تعریف میکنم تکمیل شه .. : دی ... 

یکشنبه تقریبا بیست مین مونده بود کلاس تموم شه یه خانومی با خانوم آبکار اومد داخل کلاس .. این خانومه هم اومد تو کلاس نشستش ... وای ... داشت میرفت بیرون که گفت قراره بیاد ... داد ما که شدید در اومد وقتی از کلاس رفت بیرون ... سه شنبه که ازش خبری نبود ... ینی میاد واقعا ؟؟ ... سه شنبه هم  نیم ساعت مونده بود چهار شه بودم کلاس ... هدیه هم بود و با اعصابی خراب ... به خاطر دعوای دو تا از دوستاش به خاطر یه جنس مذکر عصبی بود ... فک کنین ... هدیه سوم راهنماییه .. به گفته خودش اولاشونم همینن ... وای ... هفتم ینی.. اینا دیگه خیلی بیکارن ... به خودشم گفتم ... دغدغه ما اینه فردا امتحان چیه و اینا رو نگا از دوازده سالگی خودشونو درگیر چه چیزایی کردن ... !!!! خدا شفا بده انشالله .... 

برا شیمی کتاب مبتکران تستشو خریدم ... گرون بودشا ... دو جلدیش کردن نامردا و چهل تومن شدش ... ولی خیلی خوشم اومده از کتابش ................ 

بی نهایت خوب باشین ... زندگیتون پایدار ... 

یا علی 

 

๑فاطمـ ـه๑ ...
۰۳ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

* این چند روزه داشتم فیلم می دیدم ... حوصله نوشتنم نداشتم ... پنج شنبه شایدم چهارشنبه بود ... داشتم آپ میکردم ... اما حسش رفت ... فعلا پست موقته ... داشتم راجب عید می نوشتم ... عید خوبی بود ... از ساعت فک کنم ۵ صبح شروع شد و تا حول و حوش ۱۰-۱۱صبح ادامه داشت .... خیلی هم خوش گذشت ... جاتون خالی .... مخصوصا اون فوتبال شیش نفری ... که یه ثانیشم لبخد از رو لبام کنار نرفت ... شُکر ... 

** دارم یه فیلمی می بینم ... راجبش خواهم نوشت ... آدمو خیلی تو فکر فرو می بره ... خیلیییییییییییییییییییی ... نه حالا همه .. اما خب من ... استثناء هستم دیگه .... تا حالا از این طالع ها یا فال هست برای ماه های تولد رو خوندین ؟؟ ... نوشته مثلا زن بهمن ... خصوصیاتشونو نوشته ... توی دفتر خاطرات زهرا بود ... بهم نشون داد ... میتونم بگم ۹۸ درصد شباهت داشت با شخصیت من ... اگه یه جا تایپ شدشو پیدا کردم حتما حتما میزارم ... جالب بود .. برا زهرا و مفیده رو هم خوندیم اما خیلی شبیه نبودش ... از نظر من که واسه زهرا ۳۰ درصد و واسه مفیده هم ۲۰ درصد تقریبا !!!!!!!!! ... الان که رفتم سرچ کردم زن بهمن ... اوهه ... چه خبره .. اصن اینایی که اینا نوشتن شبیه اونی که من خوندم نیست ... یه سری چیزاش شبیه به منه .. همین ... من اگه یه موقع هم این چیزا رو بخونم فقط و فقط برا اینه که ببینم  چیزایی که نوشته شبیه منه آیا؟؟... همین ... 

بابا اینا با خودشونم درگیرن ... یه جا نوشته قابل پیش بینی .. یه جا نوشته غیر قابل پیش بینی ...هر چی که هست ... مهم اینه با این چیزا کار ما راه نمی افته ... بد میگم ؟؟ 

*** امروز روزِ ... نمیدونم بگم خوب ؟ خیلی خوب ؟ بد ؟؟ ... وقتی پامو گذاشتم تو مدرسه تو حال خودم نبودم ... سارا هنوز نیومده بود .. حتی تا بعد از اینکه صف بستیم و بعد اینکه رفتیم کلاس ... خدا رو شکر اونجا دیگه اومد ... خواب مونده بود ... اخیش ... امروز دلم میخواست همه رو ببینم ... دلم واسشون تنگ شده بود ... ما فقط یه روز تو هفته همو نمی بینیم ... اونم جمعه هاس !!!! ... کلا میزون نبودم ... الکی گرفته بودم ... زنگ اول ورزش ... کاش برای ورزش نمره نمیذاشتن ... من دلم میخواد با خیال راحت اون چیزی رو که میخوام یاد بگیرم ... اما همه چیزایی که معلم داره تند تند یاد میده رو به اندازه ای که باید تمرین نکردم ... هعی ... من واقعا میخوام از بازی لذت ببرم ...  ... اما ... زنگ دوم شیمی ... درس داد .. کاش جواب اون سوالو می دادم ... کاش ساکت نمی موندم ... کاش اعتماد به نفس بیشتری داشتم ... کاش ... زنگ سوم هم فیزیک ... فیزیک خان کمی وسواسی تشریف می دارن ... فک کنم بچه ها با کفش رو صندلی رفته بودن ... ینی تا این حد ؟؟ واقعا باید گفت بی فرهنگ ... یعنی چی خب ؟؟ ... امیدوارم واقعا کفش نبوده باشه ... اه ... امتحان گرفت ازمون .. یه سوال پر ملات اما تقریبا راحت ... به قول خودش چار چوب کتاب که ایندفه واقعا صدق میکرد ... درست نوشتم ... تبریک به من ... نرگسم اون زنگ عربی رفت جلو و نمره خوبی گرفت ... اما زنگ آخر هم من  و هم نرگس امتحانامونو خراب کردیم !!!!!! .... ما شیمی ... نرگس هم تاریخ ادبیات ... به هیچ وجه نمیخوام از امتحان امروز حرف بزنم ... هیس ...

*** امروز .. من به بر و بچ انسانی میگم واقعا درساتون سخته .. امیدوارم موفق شین و خیلی سخته ... وای تاریخ ادبیات ... عربی ... ادبیات .. زبان فارسی ... تاریخ دوتا ... فلسفه ... منطق ... وای ... رضوانه هم برا من ابراز تاسف میکنه که عزیزم امتحان شیمی دارین ؟؟ وای ... فیزیــــــــــــــــــک ؟؟ .. ما چقد برا همدیگه ابراز همدردی میکنیم ؟؟ ... من که صادقانه گفتم ... !!!

**** وقتی از اتفاقای روزم می نویسم دیگه اون چیزایی که میخواستم از قبل بنویسمو فراموش میکنم و تمرکزمو برا نوشتنشون از دست می دم ... اما بالاخره ... یه روزی .. همه حرفای این روزامو می نویسم ... همه دغدغه هام ... همه دل مشغولی هام ... همه دل تنگیام ... همه فکرام ... همه آرزو هام ... همه همشون ...

خیلی وقته نمی نویسم زندگی یعنی ... چون زندگی بعضی وقتا مرئی و بعضی وقتا نا مرئی ... 

وقتی مرئی فقط بهش نگاه میکنن و وقتی نامرئی کسی ازش یادم نمیکنه !!!

یا علی 

نایت اسکین

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۷ مهر ۹۲ ، ۱۸:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

عیدتون مبارک باشه ... خوش به حال اونایی که توفیق گرفتن روزه امروز نصیبشون شد  ... هعی ... حیف شدش ...

روز عرفه من حیف و میل شدش !!!! ... هر چند وقتی نداشتم این بین ... اما منم مقصرم ....

امروز بالاخره میخوام از کلاس زبان بنویسم .. این یه ماه سریع ازش گذشتم در صورتی که همین کلاس زبان بحث ها داره واسه خودش ... 

برا من که وقتی می رسم خونه ساعت دو نیمه و سه حرکت میکنم برم کلاس و چهار کلاس شروع میشه و ۵ و نیم تموم و بعدم بیست مین منتظر علی می مونیم بیاد و به سمت خونه حرکت میکنیم و شش و بیست تقریبا خونه ایم بهتره که همین ساعت برم کلاس !!!! ... :دی 

وُرک امروز واقعا سخت بود و بنا به تنبلی دیشبم حوصله در اوردن لغتاشم نداشتم .... پس نتیجه این شد که من ورک ننوشته رفتم کلاس و بعد با هدیه نوشتیم ... امروز کلاس بهم خوش گذشت ... هر چند جریممون کرده بود مثلا و مارو فرستاد ته کلاس بشینیم و از رو ریدینگ سامری بدیم ... سخت ترینش افتاد به من و نگین !!!!!نگینم امروز هنگ ... وای چه هول و ولایی بودا ... ولی حال داد .... 

پارت اخرش که برا ما بود راجب نژاد پرستی و تبعیضای قومی بودش ... یکم سخت بود راجبش توضیح دادن ... بعد از سامری هم ۵ مین وقت داشتیم که یه راه حل برای از بین بردن این مشکل بگیم !!!! هر چی بود خوشم اومد و کلی حال داد و در آخر با لبخند خارج شدم .... 

امروز در کل خوب بود ... حس خوبی داشتم از صُب ... امروز بر خلاف یکشنبه و سه شنبه های قبل بدون بی حوصلگی و کلافگی سر کلاس ریاضی نشستم .... اثبات کردن رو دوستدارم ... حداقل الان که راحته !!

عربی امتحان گرفت ازمون ... اوممممممممم ... غلط دارم !!!! ... اما خوب بود .... 

نرگس یه چیزی گفته که چند وقته ورد زبون منم شده ... وقتی جفتی کنار همیم و یکی میاد بینمون میگه تقدیر ... ( تقدیر جدا کرده مارو ... !!!) ... هیع ... ههههههه ... هیع رو درست نوشتما ... !!! هعی منظورم نیسش ...

باور کنین من اصلا اصلا امروز نمیخواستم اینا رو بنویسم ... میخواستم از گرونی بنویسم از زحمتای مامان و بابا بنویسم ... از زندگی بنویسم ... از بزرگ شدن و درد فهمیدن بنویسم اما ... نمیدونم چی شد که اینجوری شد !! 

امروز صبحی که رفتم مدرسه ... پیش سارا وایسادم ... مقنعشو عوض کرده بود  ... منم که کلا متوجه هیچی نیستم ... تا دیروز سیاه می پوشید .. امروز مقنعه مدرسه سرمه ای سر کرده بود .... من فقط و فقط متوجه شدم سارا تغییر کرده اندکی ... همین .. اصلنم از مشکی بودن مقنعه روز های پیشش چیزی یادم نبود و الانم نیس .... 

نرگس داشت یک شخص رو دلداری میداد ... خودشم همچین میزون نبود ... من کیف نرگسو گرفتم و چادرشم دادم دست سارا !!! ... وای خیلی سنگین بودا ... البت سارا نصفش کیف منو داشت .... 

متوجه شدیم دختر باهوش کلاس ما با پسری کات کرده بود و از قضا دل به این پسر بسته ... !!!!!!!!!!!!! بی خیال ... دغدغه فکریا چقــــــــــــــــــــــــــدر با هم فرق داره ... هر چی بود اون دخترم تا زنگ آخر میزون میزون شد و اصن انگار نه انگار .... واقعا ارزش داره خودمونو در گیر اینجور مسائل کنیم ؟؟؟؟جز دردسر و دغدغه فکری و وهم خیال اوردن برا ما دخترا ... حداقل من هیچ سودی نداره .... !!!! 

اومممممممممم ... منو سارا ، خانوم شیمیمون یکیه .... جیگر جان ... همیشه هم ما قبل از تجربیا شیمی داریم ... منم سوالای سختی که خانوم شیمی  می پرسه رو برا سارا میگم ... امروز نتیجه داشت و از سارا پرسید و جواب درست و گفت ... یو هو ... خیلی خوشی حال شدم ...

وای همین الان وقفه ای افتاد بین نوشتنم ... چقد خندیدیم ... زهرا و مفیده اومدن خونه ما .... بین خونه ما و زهرا اینا یه راه باریک هس و بعد یه در اهنی سفید که بالاش شبیه میله های زندانه  .... گوسفند فردا هم همونجا بسته بود ... چقدر خنده دار بود عبور از در در حالی که یه گوسفند چموش به در بسته شده و هی وول میخوره ... مفیده که ماشالله اجیم نترس .. گوسفنده رو داشت ... زهرا هم یکم من شجاعت به خرج دادم بردمش جلو تر ... تا تو یه لحظه زهرا تونست برگرده خونه ... و منم به شدت خندیدم و شاد شدم ... مفیده هم همین الان رفت خونشون ... 

وایسین یه عکس از این بعبعی بگیرم ... 

یا علی 

نایت اسکین

๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز صبحی مدیر گرام پاشد اومد سالن بالا ... تو کلاس ما و دوم تجربی ... اینطور به ما گفت که نیم نمره از نمره انضباطمون کم میکنه !!!! ... به جز اونای که غیبت داشتن روز پنج شنبه ... ای خدیجه خر شانس ... 

حالا قضیه چیه ~~~ گفته بودم  ::

اما بعدش که زنگ خورد ... فکر کنین ۶۰ نفر آدم حدودا با هم از پله ها برن بالا ... یهو همه جیغ کشیدن ... وای صداشون تو سالن می پیچید گوشم کر شدش ... آخرشو افتضاح کردن ... مدیر و  ناظم اومدن مثلا ما رو شستن و پهن کردن تو آفتاب !!!!! .... 

برا همین ... البته صرف نظر کردن از اینکه واقعا اگه این ۶۰ نفری که داره ازشون نمره کم میشه جیغ میکشیدن دیگه مدرسه ای باقی نمونده بود ... حالــــــــــــــــــــآ ... انشالله که یادشون میره !!!

امروز قبل اینکه آقای فیزیک وارد کلاس شه سریع ازش اجازه گرفتمو رفتم یه صفحه از دفتر فیزیکمو که پیش یکی از همکلاسیای پارسالم بود و هفته پیش دوشنبه ازم گرفته بود گرفتم ... ( ازش خیلی عصبانی بودم و حالا کمی ... ) 

اما ما کلا سر کلاس آقای فیزیک بحثای جالبی میکنیم !!! اینو داشته باشین .... اول بگم .. دختره اجازه گرفت بره بیرون فک کنم ... بعد اومد در کلاسو باز کنه بره بیرون اول در زد ... : دیــــــــــــــــــــــــ ... هههههه .. ترکیدیم از خنده جمیعا ... وای ... الانم خندم گرفته به شدت ... خیلی با حال بود ... حسن زاده اینکارو کرده بود ... حالا از کلاس که رفت بیرون ... بچه ها داشتن توضیح می دادن که تو شوک خانوم شیمی که ساعت قبل داشتیمو ازمون نپرسید ( جزو الطاف الهی که شاید ماهی یه بار یه دوماه هی بار پیش بیاد !!) بوده و اینجوری شده ... 

حالا بماند که ما ده دیقه واسه خودمون داشتیم می حرفیدیم ... و ؟آقای فیزیکم ریلکس سر جاش نشسته بود ... و بعد از پرس و جو ازش اینجوری جواب داد که حس کردم نیاز دارین حرف بزنین ... خ خ خ ... واقعا چقد این آقای فیزیک یا درک و احساسه ؟؟ هوق .. آقای شریف و خوبیه ... هیس ... راست میگم ... معلم خوبیم هس ... 

امروز باید بیشتر درس بخونم اما نمیشه ... !!!! برا فردا کلاس زبان دارم ... یه ریدینگ فوق سخت !! یه صفح آ۴ فقط لغاتشو در آوردم هوف ... مردم ... !!! نه وایسین .. هنوز زندم ... 

امروز سارا حلوا با خودش آورد بود که منم بی نصیب نموندم ... نرگس که سرما خورده بودش و نخورد ... اما من و سارا یکی من یکی تو کردیم و خوردیم .... خیلی خوش مزه بود ... با تشکر از سارا گلی  ... 

اوممممم ... دیگه چی بگم ؟؟ !!! .... هیچی دیگه بسه ... یه مسئله ای جامونده اما نمیخوام بنویسم ... !!چیه مگه زوره ؟؟ 

زهرا مرسی .... هر وقت با همیم خیلی شادم ... میخندم ... کاش با هم باشیم همیشه ... اصلنم عیب نداره ... اون کیس مناسبم حالا حالاها وقت داری برا پیدا کردنش ... درسته من مشتاقم ... اما خیلی عجله ندارم :دی ...

اینم از شوخیای امشب ... 

زندگیتون خوش ... 

یا علی 

نایت اسکین


๑فاطمـ ـه๑ ...
۲۰ مهر ۹۲ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یوهو ... سلااااااااااااااااااااااااااااااام .. اینی که می نویسمو بلدین با ریتمش بخونین ؟؟

بزن به افتخارش ... دس دس دَدَد - دس .... کفو برو تو کارش ... دس دس دَدَد-دس ... به جاری این د و دس ها باید دست بزنین !!

به افتخار کی ؟؟ ... وای خواهر کوچولوی من ... امروز  دیدم داره چهار دست و پا راه میره .... خدااااااااااااااااااا ... 

من فرت /.. چقد خوشگل راه میره .... جند وقته منتظرم چهار دست و پا بره .... چقد لذت بخشه .. وقتی تیکه تیکه پیشرفتاشو با چشم می بینم .... 

خدا ... زینب کوچولو ... ته تغاری خونه ما ... خواهر کوچولوی خوشگل و مهربونم ... دوست دارم .... 

واقعا واقعا نمیتونم بگم وقتی مامان گفت درو ببند زینب میره بیرون و من یه لحظه به این فکر کردم که زینب هنوز نمیتونه چهار دست و پا بره و ( دستاشو نمیتونست با پاش همزمان حرکت بده .... تیکه تیکه شبیه سینه خیز رفتن میرفت ... ) و بعد چشم به زینب افتاد که جلوم داشت میرفت ... 

__ وای نگاش کنین داره چهار دست و پا میره ..

_ وا ... از دیروز میره که .. 

من که نیشم بازه ... بغلش کردم یه عالمه بوسش کردم ... آجی نانازم ... 

این اتفاق اینقده خوبه که تا دو هفته تمام با فکر کردن بهش لبخند بیاد رو صورتم.....!!!!!!!!!!

یا علی 

نایت اسکین

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۹ مهر ۹۲ ، ۱۳:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز ... 

صبح که رفتیم  دنبال خدیجه با سرویس مامان خانومیش اومد دم در و گفت که مریضه نمیاد .... امروز چقد جاش وسط  من و پریسا خالی بود ... هی سرمو برمیگردوندم سمت چپم ازش بپرسم ساعت چنده اما نبود !!! : دی 

فوق برنامه پنج شنبه ها ... شامل زنگ اول ریاضی .. دوم شیمی ... سوم هم فیزیک میشه .... کلا از این مسئله که من امروز بازم دچار خود درگیری شده بودم و این افکار مزاحم از سویی به سمتم هجوم اورده بودن و گیج بودم و دنبال جایگاهم تو این دنیا میگشتم  میگذرم ... 

در تمام طول این سه زنگ ما سرخوشانه بارها دست زدیم ... منم تقریبا هر دفه همراهی کردم با بچه ها ... زنگ شیمی این دست ها بیشتر بود ... معلم ریاضی که حوصله ندارم دقیقا فکر کنم و توضیح بدم .. سر این زنگ خیلی ذهنم در گیر بود زیاد متوجه اطراف نبودم ... زنگ شیمی ... 

خونه چسبیده به مدرسه ما فک کنم تو باغچشون یه کندوی زنبور داشته باشن ... زنبورا امروز تو کلاس ما میگشتن و ... بچه ها هم به معلم میگفتن ما گلیم برا همین هی دور و بر مان !!! البته نا گفته نمونه که این گلها نمونه بارز یه قاتل کتاب به دستن ... همچین با اون سر رسید کوبوند رو سر زنبور بیچاره که کلاس یه باره ساکت شد و به ثانیه نکشیده به افتخار قاتل دست زدن ... به به ... ... (میخوام به جای معلم بگم آقای شیمی ) آقای شیمی اواخر کلاس بود ... دقیقا گفت که آبجیش( ههه ، مرد گنده ... خب بگو خواهرم ) دانشگاه شریف مهندسی شیمی میخونه ... دست دست ... بعد گفت ایشالله شمام دانشگاه برین ... دست دست ... بعد گفت یه دانشگاه خوب ... دست دست ... بعد زنگ خورد ... دست دست دست دست ... !!! این پایان دست زدنای مکرر ما نبود ... 

زنگ تفریح دومم که وسط حیاط دایره درست کرده بودیم .. ( عمو زنجیر باف + یه دختره اینجا نشسته گریه میکنه ) رو یه دور بازی کردیم ... بیچاره اولا /... کپ کرده بودن نمیدونستن مثلا اینا که دومن باید الگوشون باشن مثلا ؟؟ ولی خیلی خوش گذشت .... 

اما بعدش که زنگ خورد ... فکر کنین ۶۰ نفر آدم حدودا با هم از پله ها برن بالا ... یهو همه جیغ کشیدن ... وای صداشون تو سالن می پیچید گوشم کر شدش ... آخرشو افتضاح کردن ... مدیر و  ناظم اومدن مثلا ما رو شستن و پهن کردن تو آفتاب !!!!! .... 

ما امروز خیلی ماجرا داشتیم با زنبور ... به شخصه جسد چهار تا زنبورو دیدم به چشم ... کشته شدن چهار تای دیگم دیدم... دوتاش وقتی زنبورا رو شیشه پنجره بودن مریم و روشنک با کتاباشون کوبیدن روشون ... یکی زیر کفش آقای فیزیک له شد ... یکی هم درزی ( فامیلیشه ) با سر رسیدش کوبوند رو سر اون زنبور بد بخت فلک زده ... 

امروز منو سارا از پنجره ، خونه کنار مدرسمونو که صدای خروس و سگاش هر روزه قابل شنیدنه رو دید زدیم ... دو تا سگ سیاه داشتن ... اه اه .... ایکبیریا ... 

بسه و.. همه اینا رو برای زهرا تعریف کردم ... برا دوباره گفتنش حس نی ... 

کیمیا ، چرا فکر کردی من تهرانیم ؟؟؟؟؟؟؟ 

زندگی و عشقه ... 

یا علی 

نایت اسکین

๑فاطمـ ـه๑ ...
۱۸ مهر ۹۲ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر